تابستان 71 وقتی از سفر خاطره انگیز ارومیه برگشتیم، مادربزرگ گفت باید برای برداشت گندم برویم. زمین کشاورزی در منطقه ای قرار داشت به اسم «پیر غیب» ولی نزدیک به جادۀ آسفالت. گرمای هوا و نبود چشمه ای نزدیک که بشود از آنجا آب برداشت مشکلی بود که مرا رنج می داد زیرا مادربزرگ و خاله رقیه مجبور بودند با وجود کار طاقت فرسا در مصرف آب هم صرفه جویی کنند.
این موضوع مرا به فکر انداخت تا با دوچرخه برایشان آب بیاورم. چشمۀ پیرغیب جاده اش خاکی بود اما قیراج جاده ای آسفالته داشت. از طرفی می گفتند مردی بداخلاق در قیراج زندگی می کند که نباید دور و برش چرخید. نمی دانستم کدامشان را باید انتخاب کرد ولی عاقبت دل به دریا زده، قیراج را برگزیدم زیرا از لذت دوچرخه سواری در آسفالت هم نمی شد گذشت.
مادرم می گفت تو هنوز کودکی و آوردن یک دبۀ پر از آب با دوچرخه برایت مشکل است ولی فکری که به ذهنم رسید آن را عملی کرد. دبه ای خالی برداشتم و سوار بر دوچرخه به سمت قیراج رفتم. سربالایی وسط راه، مرا از دوچرخه پیاده کرد ولی پس از پشت سر نهادن آن، دوباره سوار شدم تا به قیراج رسیدم. لب چشمه دبه را پر کرده، با طنابی که آورده بودم آن را به پشت دوچرخه بستم. میلۀ عمودی که بعنوان تکیه گاه در پشت دوچرخه بود محکم به دبه چسبید لذا اصلا جای نگرانی نداشت. از چشمه تا لب جاده، قسمت خاکی اش را پیاده رفتم ولی در جاده سوار شدم. چون جاده کاملا سرازیر بود، دوچرخه بدون اینکه نیازی به رکاب زدن داشته باشد حرکت کرد و ده دقیقه بعد، مرا به زمین کشاورزی رساند.
آبگیر قیراج
از آن روز به بعد مشکل کمبود آب با این ترفند حل شد. مادرم برایشان غذای تازه می پخت و من هر روز دو بار برای آب می رفتم تا اینکه روزی یک اتفاق، مرا با پیرمردی سپید موی آشنا کرد. یکی از همان روزها که دبه را به دوچرخه می بستم چشمم به ماری در نزدیکی آبگیر افتاد. هوا نم نم می بارید و بادی نسبتا شدید هم در حال وزیدن بود. دیدن مار چنان مرا دسپاچه کرد که با دوچرخه به زمین افتادم و پدال دوچرخه با شدت به سینه ام خورد.
ضربه طوری بود که دقایقی نفسم را قطع کرد. در حالیکه کنار چشمه دست و بال میزدم کمی دورتر مردی سپید موی (مشهدی نقی) را دیدم که بالای تپه ای بلند ایستاده بود. ابرهای سیاه، غرش رعد و برق و بادی که زوزه کشان موهای بلند پیرمرد را می رقصاند صحنه ای ساخته بود خوفناک و شگفت انگیز. تا آن لحظه هرگز آن پیرمرد را ندیده بودم به همین خاطر خیال کردم شَبَهی است که هنگام مرگ به چشم آدمیان دیده می شود.
مار برای لحظاتی اطرافم چرخید و رفت ولی پیرمرد همچنان بالای تپه داشت نگاهم می کرد تا اینکه یکباره از تپه پایین آمد. به من که رسید گفت پسر جان چه اتفاقی برایت افتاده مار نیشت زده؟ پیرمرد که دید توان حرف زدن ندارم از لب چشمه کنارم کشید سپس کتش را مثل بالش زیر سرم گذاشت. در حالیکه به پشت خوابیده بودم کم کم حالم بهتر شد و توانستم حرف بزنم. پیرمرد پرسید اسمت چیست اهل کجایی؟ گفتم از حنیفه پورها هستم فرزند امان الله. آمده بودم آب ببرم که این اتفاق برایم افتاد. گفت این طرفها یک مار هست خیال کردم آن مار نیشت زده. گفتم نه اتفاقا مار کاری به کارم نداشت دورم چرخید و رفت.
پیرمرد مهربان بلند شد و دبه ام را که ریخته بود دوباره پر کرد و بست سپس دوچرخه ام را لب جاده رساند و گفت برو به امان خدا. در حالیکه سوار بر دوچرخه مثل باد در سرازیری می رفتم یاد کارتونی افتادم به اسم دهکدۀ لی لی پوت. در آن کارتون شخصی بود به اسم «زن برفی» که تک و تنها پشت کوههای دهکده زندگی می کرد. مردم دهکده همه خیال می کردند او موجودی است ترسناک و بیرحم. اتفاقا یک روز تعدادی از بچه ها در برفهای کوهستان گم می شوند و زن برفی با مهربانی تمام، آنها را از مرگ نجات می دهد. ماجرای من و آن پیرمرد هم بی شباهت به این کارتون نبود زیرا اگرچه بعضی ها در موردش بدگویی می کردند ولی من چیزی جز مهربانی از ایشان ندیدم.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
مدل دوچرخه ای که آن روزها داشتم
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
مدل دوچرخه ای که آن روزها داشتم
- یکشنبه ۰۸ آبان ۰۱ ۱۴:۲۲
- ۲۹ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر