............................................. خاطرات دهۀ هفتاد

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

کناره پنجرۀ اتاق


دهۀ هفتاد تقریبا اکثر اوقاتم با مسابقات و مراسم قرآن می گذشت. این مسابقات و برنامه های مختلفی که برایشان دعوت می شدیم، در دنیای نوجوانی من، بسیار زیبا و شیرین بودند. علاوه بر این هر سال نیز به حفظیاتم اضافه می شد تا اینکه یازدهم مهر 77 حافظ کل قرآن شدم. این موفقیت تاثیرات بسیاری در زندگی ام داشت ولی افسوس قانون دنیا آنگونه که من می پنداشتم نبود. 
 
آن روز همینطور که از شیشۀ اتاق، حیاط پاییزی مان را تماشا میکردم خوشحالی در دلم موج می زد. احساس کسی را داشتم که پس از سه سال تلاش به آرزویش رسیده است. ساعتی بعد غزلی نیز سرودم که در دنیای نوجوانی، برایم زیبا و خواندنی بود.

پس از نوشتن غزل، دفترم را در همان حالت باز رها کرده، به اتاقی دیگر رفتم. در همین حال، تلفن زنگ خورد و پدر وارد اتاق شد. آمدم دفترم را بردارم که دیدم پدر گوشی به دست، دفترم را تماشا می کند. 
پدر آنچنان در دفترم غرق شده بود که متوجه آمدن من هم نشد. کنار پنجره داشت غزلی را می خواند که من همان روز سروده بودم. نمی دانم آیا مفهوم غزلم را درک می کرد یا نه ولی از جمله ای که پایین غزل نوشته بود (مصادف با حفظ کل قرآن) متوجه شد قرآن را تمام کرده ام.

جایی که آن روز پدر نشسته بود

 
لحظاتی بعد پدر نگاهی پر معنا به من کرد ولی چیزی نگفت. لبخندش نشان می داد دلش می خواهد من در تمامی عرصه ها همینگونه باشم علی الخصوص در عرصه های درسی. او آرزوهای بسیاری برای فرزندانش داشت. خیلی دلش میخواست پسرش دکتر باشد ولی افسوس من نتوانستم آرزویش را برآورده کنم. اکنون هم که انگیزه اش را دارم پدری نیست تا حمایتم کند.
 
دیگران پدرانی دارند که آنها را برای تحصیل به خارج می فرستند و از آنها به بهترین نحو حمایت می کنند. یقینا پدر من نیز اگر زنده می ماند همین کارها را برای من می کرد. وی با وجود کم سوادی اش، عاشق علم و تحصیل بود و از دانشجویان درسخوان حمایت می کرد. پسرعمویم دکتر رضا حنیفه پور فقط یک نمونه از آنهاست.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

صفحه ای که پدر مشغول خواندنش بود:

مسافران تاکسی


بهمن 74 پس از کسب مقام در مسابقات استانی جهاد به مرند برگشتیم. چون برف در حال بارش بود مسئولمان گفت بهتر است ساعتی در اداره بمانی تا بارش قظع شود. همینطور که در اتاق اصلی نشسته بودیم آقای حسن پور مدیر بخش فرهنگی جهاد، یک عدد فلاسک چای به عنوان پاداش از طرف خودش به من اهدا کرد. من هم پس از تشکر سمت ماشینهای یامچی رفتم. 

آن روز پیکان آقای عبادی (دندانساز یامچی) کنار خیابان منتظر مسافر بود و فقط یک نفر کم داشت. جز آقای اکبر حضرتی هیچ کدامشان را نمی شناختم. همین که سوار شدم آقای عبادی اسمم را پرسید و گفت اهل کدام محله ای. گفتم حنیفه پور از محلۀ کیخالی. پرسید
: شما آن حنیفه پور را که دیشب بعنوان دانش آموز ممتاز در اخبار اعلام کردند می شناسی؟ حرفش لحظاتی مرا در فکر فرو برد و فهمیدم اسمم را در تلوزیون گفته اند. وقتی سکوتم را دید پرسید: نکند خودت هستی؟ در همین لحظه آقای حضرتی گفت: بله خودشان هستند. آنگاه تمام مسافران شروع کردند به احسن و بارک ... گفتن.

همینطور که داخل تاکسی سمت یامچی می رفتیم مدام از تجربیاتم می پرسیدند. آن روزها گرچه کم رو و خجالتی بودم ولی سعی میکردم هر چه را که می پرسند جواب دهم. یکی از مسافران گفت دیشب سر سفرۀ افطار تا اسمت را از اخبار شنیدیم جشن گرفتیم. پدرم گفت بالاخره نمردیم و اسم یکی از همشریهایمان را از اخبار شنیدیم. دیگری گفت من هم تا اسمتان را شنیدم تعجب کردم، نمی دانستم امروز با همان پسر در یک ماشین همسفر خواهیم شد.

آن روز داخل آن تاکسی، احساس نوجوانی را داشتم که همشهریهایش به او افتخار می کنند. اخلاص و ارادتی که در حرفهایشان بود دنیای پاک نوجوانی را برایم زیباتر می ساخت. هر چه به یامچی نزدیکتر می شدیم دلم به آینده امیدوارتر می شد تا اینکه یکی از مسافران، کرایۀ همه را پرداخت و گفت: این هم شیرینی من برای این موفقیت.

جوایز مسابقات روستایی
یک هفته بعد از ماه رمضان گفتند برای گرفتن جوایز در دفتر جهاد مرند حاضر شویم. صبح فردا با وانت عمو محمد به مکان مقرر رفتیم. آن روز در مراسم صبحگاهی جهاد یک عدد پتو، 30 عدد نوار کامل قرآن (پرهیزکار) و یک لوح تقدیر به من اهدا شد.
 
به این مسابقات باید مسابقات حج و اوقاف مرند هم اضافه شود که هر سال برگزار می شد و من شرکت کنندۀ ثابتش در قسمت حفظ بودم. هم در مرحله شهرستانی و هم در مرحلۀ استانی.
 
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

هفده سالگی من

آمدن محمود به یامچی


سوم آذر 78 قرار بود مراسمی در مسجد کیخالی برگزار شود. یک هفته قبل، به بزرگان هیئت گفتم دوستم محمود قرار است سوم آذر به یامچی بیاید. اگر موافقید برنامه ای بگذاریم تا محمود برای مردم سخنرانی کند.
 
پس از هماهنگی و گرفتن تایید از بزرگان هیئت، به محمود زنگ زدم. محمود گفت قرار است چند روز به اردویی در اصفهان بروم ولی تا سوم آذر صد در صد بر می گردیم. پس از چند روز محمود خبر داد که از اصفهان برگشته ام. من نیز با تاکسی دربست برای آوردنش به اردبیل رفتم.

وقتی می آمدیم فاضل برادر محمود هم با ما همراه شد. همان شب دوستم اکبر حسن زاده، برای شام ما را در منزلش مهمان کرد. او نیز مثل من، مشتاق دیدن محمود بود. پس از شام با محمود سری به پایگاه زدیم تا بچه های هیئت محمود را ببینند. آن شب محمود از کتاب تندیس اخلاق، دقایقی برای دوستان سخنرانی کرد. 

پس از پایان هیئت با محمود و فاضل به منزل ما رفتیم. خیلی سوالها داشتم که آن شب باید از محمود می پرسیدم. وسط حرفهایمان محمود خواست دفتر شعرم را ببیند. همینطور که صفحاتش را ورق می زد گفت: اشعارت واقعا دلنشین است. سپس پرسید منظورت از یار ماهان و ترک مهانی که در اکثر اشعارت استفاده کرده ای کیست؟ نمی دانست که من آن اشعار را برای او سروده ام و یار ماهانی هم دقیقا خود اوست به همین خاطر گفتم روزی خودت خواهی فهمید.

محمود گفت تو هم شاعری هم دریای علم. پس از آن نیز جمله ای یادگاری در دفترم نوشت و امضایش کرد. از شکل امضایش بسیار متعجب شدم زیرا بی آنکه خودش متوجه باشد اسم من داخلش بود. به همین خاطر بعدها امضایش را تمرین کردم بلکه شاید امضای من نیز شبیه به امضای محمود شود.

روز فردا سوم آذر، محمود و فاضل را برای گردش به مزارع نزدیک منزلمان بردم. پس از ناهار نیز برای شرکت در مراسم به مسجد کیخالی رفتیم. پلاکاردهایی که برای خوش آمدگویی به محمود زده بودند روی دیوارها خودنمایی می کرد. در شروع مراسم، مجری جشن؛ (آقای مقالی) مهمان عزیزمان را خیر مقدم گفت سپس آقایان حسین فرجزاده و فاضل اسفندیاری (برادر محمود) مداحی کردند. در نهایت نیز محمود روی تریبون نشست و دقایقی در باب اخلاق برای مردم سخن گفت.

محمود اسفندیاری در مسجد کیخالی


عصر پس از پایان مجلس، محمود و فاضل به اردبیل برگشتند. دو روز بعد برای تشکر به منزلشان زنگ زدم. محمود هم از من تشکر کرد و دقایقی باهم درد دل کردیم. آن سال بخاطر دعوایی که با پدرم شده بود (اشتباه بزرگ من) در نظر داشتم شغلی انتخاب کنم. وقتی از محمود مشورت خواستم حرفی جالب زد که مرا از رفتن به آن کار منصرف کرد. امروز که پس از سالیان دراز به حرفش فکر می کنم محمود را می ستایم. حرفی که محمود در آن روزگار زد از جنس حرفهای پدرم بود. حرفی که بعدها من نیز به درستی اش پی بردم.

یادت بخیر قهرمان نوجوانی های من. به رفاقت خالصانه ای که باهم داشتیم همیشه خواهم بالید. امیدوارم هرکجای این عالم که هستی سلامت و پیروز باشی.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

شعری که پس از رفتن محمود سرودم:

متن یادگاری محمود و فاضل در دفتر من


پنجاه تومنی دردسر ساز


هفتم شهریور 78، پدر تراولی پنجاه هزار تومنی به من داد و به ترکیه رفت. پس از رفتن پدر، من نیز مهیای رفتن به تهران شدم ولی در مرند گفتند امروز اتوبوس خالی برای تهران نداریم.

ناچار همان روز به میدان ستارخان در تبریز رفتم. همینطور که تاکسی دربست مرا سمت ترمینال می برد پرسیدم کرایه چقدر می شود؟ راننده گفت چهارصد تومن. چون صد و پنجاه تومن بیشتر ته جیبم نبود تراول را به راننده دادم. راننده با شگفتی گفت: من برای این تراول، پول خورد ندارم. پرسیدم پس چه باید بکنیم؟ گفت فقط پمپ بنزینها می توانند چنین پولی را خورد کنند لذا کنار یک پمپ بنزین در بلوار بنجم توقف کرد.

مسئول پمپ بنزین گفت: مبلغ بسیار زیادی است ما نمی توانیم ریسک کنیم. اگر تراول تقلبی باشد بیچاره می شویم. ناچار به چند پمپ بنزین دیگر و حتی نمایشگاههای اتومبیل در ولیعصر هم سر زدیم ولی هیچ کس حاضر نشد تا آن تراول پنجاهی را برای ما خورد کند. بیچاره راننده هر کاری که می توانست کرد امّا به نتیجه ای نرسیدیم.

پس از چند ساعت علافی، نزدیک غروب راننده مرا به ترمینال رساند. گفت: پسر جان امشب باید در ترمینال بخوابی. فردا به بانک برو. فقط بانک می تواند مشکلت را حل کند. با شرمندگی گفتم فقط 150 تومان پول خورد دارم؛ گرچه کم است ولی آن را از من بپذیر، تو امروز خیلی زحمت کشیدی. لبخندی زد و گفت: صد تومن را بر میدارم ولی پنجاه تومنش را نگهدار چون فردا برای رفتن به بانک لازمش خواهی داشت.

پس از خداحافظی با رانندۀ مهربان، داخل ترمینال رفتم. محوطۀ ترمینال پر از مسافر بود و اتوبوس. گاهی این سوی و آن سو قدم می زدم. گاهی نیز روی نیمکت کتابی می خواندم بلکه زمان بگذرد. علاوه براین، گرسنگی هم رفته رفته داشت بر من غلبه می کرد ولی با آن وضع حتی یک بیسگویت هم نمی توانستم بخرم. هم پولدار بودم هم بی پول.
 
ناچار به ساندویچی ترمینال رفته، قضیۀ تراول را برایشان گفتم. با لطفی که مغازه دار کرد آن شب را گرسنه نماندم ولی خستگی امانم را بریده بود. زمان، به سختی می گذشت و پاهایم دیگر قدرت ایستادن نداشتند، این بود که روی یک نیمکت، نزدیک اتوبوسهای اردبیل دراز کشیدم بلکه مدتی بخوابم. آن شب، اولین شب عمرم بود که خوابیدن در بیرون را تجربه می کردم ولی این امید که روزی محمود را خواهم یافت به من آرامش می داد.
 
آن شب با تمام سختی هایی که داشت بالاخره به صبح رسید و من با تاکسی های ترمینال به بازار تبریز رفتم. پولی که بانک در ازای تراول به من داد صد عدد اسکناس پانصد تومنی بود. در بازگشت به ترمینال احساس کسی را داشتم که دوباره پولدار شده است. در همین حال یادم افتاد به مغازه دار ترمینال مقروضم. آن روز پس از ادای قرض و تشکرات فراوان از مرد مغازه دار به تهران رفتم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 
شعری که آن روز در راه تاکستان به قزوین سرودم:

 

سفر به صومعه سرا


آنچه می نویسم خاطره ای زیبا از رفیقی فرزانه است که در عالم نوجوانی، درسهایی بزرگ به من داد و خاطراتی شیرین برایم به جا گذاشت. دوستی که همیشه آرزو داشتم مثل او باشم.

تابستان 75 همایشی کشوری در همدان برگزار شد که دانش آموزان برگزیدۀ استانها در آن شرکت داشتند. این همایش ده روزه، تاثیرات روحی عمیقی در من داشت که مهمترین آن، آشنایی با دوستی عزیز به نام محمود اسفندیاری از اردبیل بود. محمود دوازده سال داشت ولی شخصیتش بیشتر از سنش نشان می داد. من تصمیم داشتم رفاقت با او را برای همیشه ادامه دهم ولی روز آخر ناخواسته همدیگر را گم کردیم. همایش تمام شد ولی خاطرات آن برای همیشه با من ماند. خاطرات دوستی باهوش و بامعرفت که هرگز فراموش نشدند. سفر به صومعه سرا، پنجاه تومنی دردسر ساز، در جستجوی دوست و آمدن محمود به یامچی، خاطراتی است که مربوط به همین موضوعند.


تابستان 78 برای تعطیلات، پیش پسرعموهایم در تهران بودم. آن روزها سرم درد می کرد برای ماجراجویی به همین خاطر هر روز برای سیاحت به منطقه ای از تهران می رفتم. سه شنبه دوازدهم مرداد در پارک قیطریۀ تهران نیمکتی را دیدم که روی آن نوشته بودند:
 
بهار عمر ملاقات دوستان باشد     چه سود اگر تو شوی خضرجاودان، تنها
 
این شعر پر از مفهوم، مرا به یاد رفیقم محمود اسفندیاری انداخت. دوستی دیگر به نام حامد شکوهی نیز با محمود آشنا بود ولی از او نیز آدرسی نداشتم. فقط می دانستم اهل روستای تطف نزدیک صومعه سراست. با خودم گفتم شاید حامد آدرسی از محمود داشته باشد. من اگر به روستای تطف بروم حتما حامد را پیدا می کنم چون به هر حال آنجا فقط یک روستاست. 

فردای آن روز در ترمینال غرب، بلیط اتوبوس برای رشت گرفتم. یک بعد از ظهر، ماشین حرکت کرد و شب هنگام در حالی که هوا کاملا تاریک شده بود به رشت رسید. چون خسته بودم تصمیم گرفتم شب را در مسافرخانه بخوابم. مسافرخانه چی گفت اتاق نداریم به همین خاطر روی نختی که در سالن بود خوابیدم.

وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ده بود. بعد از خوردن صبحانه، با تاکسی های ترمینال به صومعه سرا رفتم. صومعه سرا پانزده کیلومتر با رشت فاصله داشت. همینطور که میان شالیزارها و مزارع چای در حرکت بودیم از راننده خواستم مرا نزدیک تطف پیاده کند. راننده گفت تاکسی مستقیم به تطف کم است. باید اول به گوراب زرمیخ بروی. تطف یک کیلومتر بعد از آنجاست.
 
ناچار در صومعه سرا سوار تاکسی دیگری شدم. تاکسی بیست دقیقه بعد به گوراب زرمیخ رسید و مرا در میدانی که یک سمت آن به تطف می رفت پیاده کرد. تا تطف دیگر راهی نبود به همین خاطر تصمیم گرفتم بقیۀ راه را پیاده بروم. راه رفتن در جادۀ تطف با آن مناظر حیرت انگیزی که داشت، بسیار برایم لذتبخش بود. کمی جلوتر روی یک تابلو نوشته بود: به روستای تطف خوش آمدید.



آنچه می دیدم روستایی کوچک و زیبا بود که مزارع برنج آن را احاطه کرده بودند. سمت غربی آن نیز کوهستانی قرار داشت پوشیده از جنگل. در ورودی روستا از یک مغازه دار پرسیدم اینجا جمعیتش چقدر است.؟ گفت کمتر از هزار نفر. گفتم پس به احتمال قوی حامد شکوهی را می شناسید. گفت بله می شناسم. خانۀ آنها کمی جلوتر است.
 
مرد مغازه دار وقتی فهمید از راه دوری آمده ام برای لحظاتی مغازه اش را بست و مرا تا منزل حامد همراهی کرد. حامد که از دیدنم تعجب کرده بود به پدرش گفت من و آقای حنیفه پور در همدان آشنا شده ایم. پرسیدم آیا از محمود خبر یا آدرس داری؟ گفت نه من هم مثل تو بی خبرم. گفتم تنها امیدم برای پیدا کردن محمود تو بودی؛ خیلی حیف شد. پدر حامد که حرفهایمان را می شنید گفت: یاد بگیر حامد. ببین چه دوست وفاداری است. 

دو شب به اصرار حامد و خانواده اش در تطف ماندم. حامد اصرار داشت باز هم بمانم ولی برایم مقدور نبود به همین خاطر صبح فردا پانزدهم مرداد عازم تبریز شدم. بعد از ظهر وقتی از اردبیل می گذشتیم اتوبوس دقایقی در ترمینال توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن در محوطۀ ترمینال. با خودم می گفتم ای کاش اینجا هم کسی بود که مانند آن مغازه دار، مرا به منزل محمود می بُرد ولی کلانشهر اردبیل کجا، روستای هزار نفری تطف کجا. هر کجای شهر را که نظر می کردم برایم رنگ و بوی رفاقت داشت. افسوس نمی دانستم عزیزی که مرا به اینجا کشانده کجای این شهر است. ناچار با حسرت در و دیوار را می دیدم و زمزمه ای هم که مرا تسلی می داد شعر سعدی بود:   

به امید آنکه شاید، قدمی نهاده باشی  
همه کوچه های شیراز به اشک دیده شُستم
 
در همین فکرها بودم که گفتند لطفا سوار شوید. وقتی از اردبیل جدا شدیم دلم دریایی از حسرت بود. با این حال، ساعاتی بعد به تبریز رسیدیم. در ترمینال تبریز چشمم به سعید شبانزاده افتاد که داشت با شخصی خداحافظی می کرد. از دیدن سعید خیلی خوشحال شدم. جلو رفتم و باهم احوالپرسی کردیم. پرسید پسر تو اینجا چکار می کنی؟ گفتم از مسافرت شمال می آیم. آهی کشید و گفت تو کجا و من کجا. تو از گردش و تفریح شمال می آیی و من از زندان. این پسر هم که با او خداحافظی می کردیم هم بندی من در زندان بود. به جرم شلیک بی اجازه در پادگان، یک ماه زندانی بودم.

سعید هم می خواست مثل من به یامچی برود. این بود که باهم سوار مینی بوسهای مرند شدیم. همینطور که باهم در انتهای ماشین نشسته بودیم خود به خود رفتیم سراغ خاطرۀ گنجشک در ایام کوذکی مان. من آن روز مانند روباهی حیله گر نشسته بودم بالای دیوار. روباهی که با نقشه ای کاملا حساب شده، گنجشک سعید را از چنگش در آورد و صاحبش شد. دیدار آن روز با سعید، و خنده هایی که تا رسیدن به یامچی کردیم شیرینی سفر شمال را برایم دو چندان کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

جغرافیدان کوچک


سال سوم دبیرستان معلمی داشتیم به نام استاد منافی. ایشان دبیر جغرافی بود و اخلاق بسیار ملایمی هم داشت. روزی یکی از بچه های کلاس (خلیل شبانزاده) به آقای منافی گفت: حنیفه پور تمام کشورهای جهان را همراه با نقشه هایشان ازبر است.

در همین حال استاد منافی مرا پای تخته خواند. به درخواست وی، ابتدا نقشۀ استرالیا را کشیدم سپس پرسید کشورهای چاد، نیوزیلند، مالاوی، فیجی و آنگولا پایتختشان کجاست؟ در پاسخ گفتم: آنجامنا، ولینگتون، لیلونگوه، سووا و لواندا.

استاد با تعجب پرسید: ایالتهای آمریکا را هم بلدی؟ گفتم بله استاد بپرسید تا بگویم. استاد گفت پس بگو ایالتهای تگزاس و تنسی مرکزشان کجاست؟ در پاسخ گفتم: شهرهای آستین و ناشویل.



دقایقی بعد استاد به مبصر گفت برو نقشۀ جهان را بیاور و روی تخته نصب کن. وقتی مبصر نقشه را آورد، استاد دستش را روی چند نقطه از نقشه گذاشت و پرسید این کشورها اسمشان چیست؟ گفتم تایوان، گرینلند، ماداگاسکار و بنگلادش.

استاد وقتی دید کشورها را درست پاسخ دادم سراغ تنگه ها و جزایر رفت. هر جزیره ای را که نام می برد من بلافاصله روی نقشه نشانش می دادم ولی وقتی پرسید تنگۀ برینگ کجاست از پاسخ عاجز شدم. ناچار گفتم این یکی را بلد نیستم آنگاه استاد مکانش را روی نقشه نشانم داد.

پس از این مرحله، استاد از من خواست پشت به نقشه بایستم. وقتی پشت به نقشه ایستادم گفت: جایی که دستم را گذاشته ام جنوب سومالی است. حالا اگر دستم را سمت راست حرکت دهم به کدام کشور خواهم رسید؟ در پاسخ گفتم سمت راست کشوری وجود ندارد و به اقیانوس خواهید رسید؛ ولی اگر سمت چپ بروید کشور کنیاست.

در همین حال صدای تشویق بچه ها بلند شد و استاد که با شگفتی دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت: آفرین بر تو پسر! اعتراف می کنم تسلطی که تو در نقشه های جغرافی داری بیشتر از من است. حالا بگو ببینم چه شد که تا این حد به جغرافی علاقمند شدی؟

در پاسخ گفتم دلیلش «رویای یک جنگل» در کودکی بود. آن روزها خیال میکردم پشت قبرستان کیخالی جنگلی وجود دارد که دنیا در آنجا تمام می شود. چند سال بعد وقتی نگاهم به نقشه افتاد فهمیدم چنین نیست به همین خاطر عاشق جاهایی شدم که جنگلهای واقعی داشتند. حتی فهمیدم خشکی هایی به اسم جزیره وجود دارد که سرشار از جنگل و رودخانه اند. این کار کم کم مرا سمت جغرافی کشید تا اینکه نقشۀ جهان در ذهنم حک شد و کشورهای جهان را ازبر شدم.

پس از اینکه استاد حرفهایم را شنید از بچه ها خواست دوباره تشویقم کنند. آن روز استاد مرا «جغرافیدان کوچک» لقب داد سپس توصیه کرد تا در دانشگاه، رشتۀ جغرافی بخوانم. وی معتقد بود اگر چنین کنم موفقیتهای بالاتری نصیبم خواهد شد ولی ظاهرا تقدیر چنین نظری نداشت زیرا در رشته ای دیگر پذیرفته شدم ولی عشقی که به جغرافی داشتم هرگز از بین نرفت.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

کتابها و نقشه جغرافی من در اتاق. سال 70


استاد منافی (نفر عینکی) و بچه های کلاس

مسابقات روستایی جهاد


آبان 74 یک مسابقۀ قرآنی در مسجد کیخالی برگزار شد که تا عصر آن روز ادامه یافت. داوری این مسابقه بر عهدۀ آقایان عراقی و نقوی بود. حتی تعدادی شرکت کننده نیز از دهات اطراف آمده بودند. پس از اتمام قرائت ها از من دعوت کردند تا بعنوان حافظ افتخاری پشت میکروفون بروم. آقای عراقی چند سوال از چهار جزء اول قرآن از من پرسید که خوشبختانه همه را به سبک پرهیزکار پاسخ دادم. این اولین اجرای من در یامچی بود که بسیار هم مورد توجه قرار گرفت. (حفظ 5 جزء)

 
مسابقات ماه رمضان در یامچی
بهمن 74 مصادف شده بود با ماه رمضان. به همین خاطر بخشدار جدید دستور داده بود تا معابر عمومی یامچی را چراغانی کنند. در همین ایام مسابقه ای از طرف پایگاهها در مسجد کیخالی برگزار شد. این مسابقه دو شب متوالی ادامه یافت و تقریبا از تمامی دهات اطراف شرکت کننده داشت.

در شب دوم آقایان نقی مختاری و علی مرادی را دیدم که در مسابقات هادیشهر باهم آشنا شده بودیم. آن دو شب مسجد پر از جمعیت بود و فیلمبرداری هم می شد. شب دوم بخاطر اینکه من تنها شرکت کنندۀ حفظ بودم (6 جزء) بعنوان حافظ افتخاری پشت میکروفن نشستم. داوران حاضر بعد از کلی تمجید و تعریف چهار سوال از من پرسیدند. سوال اول را که از جزء سوم (بقره) بود کمی با اشکال خواندم به همین خاطر چندان تشویق نشدم. ولی چون سوالات بعدی را بدون غلط و با آهنگی دلنشین خواندم جمعیت به وجد آمد و موجی از احسن و بارک الله به راه انداختند.

آن شب از بین قاریان، آقای زاهدی فر مقام اول را کسب کرد. جوایز نفرات اول تا سوم قرائت توسط آقای بخشدار و میرزا عباس حسن پور، اهدا شد و از من نیز تقدیر و تشکر بعمل آمد. از آن روز به بعد بیشتر مردم و حتی روستاهای اطراف مرا می شناختند. تقریبا معروف شده بودم ولی در عین این معروفیت محسود گروهی نیز شدم که دنبال بهانه ای می گشتند تا از من بدگویی کنند.


مرحلۀ استانی مسابقات روستایی
رمضان 74 چند روز بعد از مسابقات یامچی، نماینده ای از طرف اداره جهاد در مکانیکی عمو محمد با من دیدار کرد. وی گفت تو و آقای زاهدی فر، فردا به مرحله استانی خواهید رفت. فردای آن روز  به محل قبلی جهاد در مرند رفتیم.

آقای حسن زاده مدیر بخش فرهنگی جهاد، بعد از توصیه های لازم و آرزوی موفقیت، ما را با ماشین جهاد، همراه دو نفر مسئول به تبریز فرستاد
. ابتدا برای افطار ما را به ساختمانی بلند بردند که قرار بود تمام مناطق آنجا جمع شوند. در یکی از طبقات که با آسانسور رفتیم سالنی بود که چندین پنجره داشت. شرکت کنندگان استانی، از نوجوان تا بزرگسال در همین سالن جمع شده بودند. هر کس با شخصی به طور صمیمی صحبت می کرد ولی من بی اختیار قدم می زدم و با حسرتی که در نگاهم بود ارگ علیشاه را تماشا می کردم.

بالاخره افطار شد و همگی در همان سالن افطار کردیم. من کنار یک روحانی مسن که نامش مسلمانی بود نشسته بودم. پس از افطار و نماز به مسجد کدخداباشی رفتیم و ساعت 7 شب مسابقه برگزار شد. آقای باوردی از داوران مسابقه بود. در این مسابقه آقای زاهدی فر اول شد ولی من دوم شدم زیرا مقام اول را همان روحانی کسب کرد. نفرات اول نیز به مرحله کشوری در یزد راه یافتند.

آن شب ما را برای خواب به مجتمع شهید کسایی، واقع در اتوبان کسایی بردند.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 

کارهای ابتکاری پدر


پدر بسیار باهوش و مبتکر بود. با اینکه خودش را بیسواد می خواند ولی کارهای ابتکاری بسیار می کرد.

سال 74 پدر تصمیم گرفت منزلمان را نوسازی کند. او معتقد بود دهلیز دیگر قدیمی شده و باید به جایش هال پذیرایی ساخت. آن روزها چنین چیزی هنوز در یامچی مرسوم نبود. پدر دو اتاق جدید همراه با یک آشپزخانه ساخت و بالکن کاشیکاری شده را نیز به اتاق نشیمن اضافه کرد. البته این کار  چند ماه طول کشید به همین خاطر مدتی را که اتاق نشیمن خراب شده بود در اتاق مهمان می نشستیم. 

عصر 26 آذر وقتی در همان اتاق مهمان نشسته بودیم احد (حنیفه پور) خبر آورد که روح الله ضعیفی از دنیا رفت. 
شنیدن این خبر، مرا بسیار غمگین ساخت ولی در باورم نگنجید. ساعتی بعد در حالیکه هوا گرفته و ابری بود سمت قبرستان رفتم. دویست متر مانده به قبرستان پاهایم از حرکت ایستاد. در حالیکه در بلندی ایستاده بودم جمعیتی دیدم که برای خاکسپاری در قبرستان جمع شده بودند. همانجا اشک در چشمانم نشست و باورم شد که رفیق چهارده ساله ام مرده است. این اولین بار بود که یکی از دوستانم را از دست می دادم.

مرگ روح الله تاثیرات عمیقی در ضمیر نازک و نوجوانانۀ من گذاشت. تا چند ماه در بستر خواب، پنهانی برایش گریه میکردم. حتی 5 ماه پس از این حادثه وقتی شاعر شدم شعرهایی ساده ولی غمگین در دنیای نوجوانی ام برایش سرودم که تعدادی از آنها هنوز هم باقی است. یادت جاودان رفیق کودکی های من.

 
پس از نوسازی منزل، پدر خاک حیاط را کند و مخزنی بسیار بزرگ داخلش گذاشت. می گفت مخزن برای این است که زمستانها بابت گازوئیل در مضیقه نباشیم. آن روز دوست پدر، بایرام سیدی هم کنارش بود و به او کمک می کرد. پس از اتمام کار، مرا داخل مخزن فرستادند تا خاکهایش را تمیز کنم. چون درب مخزن تنگ و کوچک بود خودشان نمی توانستند این کار را بکنند ولی من به راحتی داخلش رفتم. داخلش تاریک و ترسناک بود.

آن زمان یامچی هنوز گاز شهری نداشت و بخاری های منازل نفتی بودند. آن بخاریها مخزنی کوچک داشتند که چند ساعت یکبار باید با نفت یا گازوئیل پر می شد. پر کردن این مخزن، آن هم در سوز زمستان کار سختی بود به همین خاطر پدر برای حل این مشکل، دست به کاری ابتکاری زد.

او ابتدا یک منبع کوچک بالای پشت بام دستشویی گذاشت. سپس یک موتور برقی به مخزن دفن شده در خاک حیاط متصل کرد. 
پس از آن پدر، شیاری کوچک در دیوار حیاط کند و شیلنگی بسیار نازک داخلش گذاشت. یک سر آن شیلنگ به مخزن بالای پشت بام وصل بود و سر دیگرش به بخاری اتاق. گازوئیل توسط موتور به مخزن بالایی پمپاژ می شد سپس توسط شیلنگ به بخاری اتاق می رسید. با این ترفند، دیگر نیازی به مخزن بخاری نبود و اتاق همیشه گرم می ماند. 

منزل ما پس از نوسازی در سال 74


پدر علاوه بر این خلاقیتها، دور اندیش هم بود. او می دانست در آینده مراسماتی چون عروسی یا غیره در حیاط منزلمان خواهیم داشت لذا برای اینکه بتوان روی حیاط چادر کشید، هفت لولۀ آهنین در فضای بالایی اش جوشکاری کرد. این لوله ها یک سرشان بالای اتاق جدید بود و سر دیگرشان بالای ساختمان اصلی. بعدها انگور موجود در حیاطمان آن قدر بزرگ شد که آن لوله ها تبدیل به آلاچیقی بزرگ برای آن شدند.

امروز همان مخزن بزرگ زیر خاک حیاط باقی است و لوله های آهنین نیز هنوز سر جایشان هستند. بقایای آن شیلنگ هم داخل دیوار های حیاط دیده می شود.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

میله های جوشکاری شده توسط پدر



ده روز در ارومیه

 
هنوز هم وقتی این خاطره را می خوانم روحم جلا پیدا می کند و به روزهایی می روم که کنار پدر شاد و خوشبخت بودیم. این خاطره برایم بسیار مقدس و زیباست.

پس از تعطیلی مدارس، تیر ماه 71 خانوادگی به منزل دختر عمه ام لیلا در ارومیه رفتیم. آن روزها لیلا و شوهرش رضا ایمانی تازه از یامچی مهاجرت کرده بودند. منزل آنها در حاشیۀ شهر، سمت بزرگراه خاتم الانبیا قرار داشت. کوچه های آن منطقه هنوز خاکی بودند و منازلشان ساده و کوچک. آن روز از لحن صحبتهای پدر فهمیدم دلش میخواهد ما نیز همچون آقا رضا به ارومیه مهاجرت کنیم.

در همسایگی لیلا خانم، جوانی به اسم بهروز بود که با عصا راه می رفت. البته من او را ندیدم اما خاله رقیه و لیلا خانم برای صحبت به منزل آنها رفتند. چهار ماه بعد که خاله رقیه با بهروز ازدواج کرد فهمیدم همان روز با یکدیگر آشنا شده بودند.

عصر همان روز با لیلا و آقا رضا خداحافظی کردیم. همینطور که پشت کمپرسی پدر، از کوچه خارج می شدیم چند نفر غریبه برایمان دست تکان دادند. خوب که دقت کردم یادم افتاد آنها نیز از اهالی یامچی، ساکن ارومیه اند. پس از آن یک راست سمت منزل زهرا خانم دختر دوم آقا سلمان رفتیم. منزل ایشان داخل کارخانه ای قرار داشت که شوهرش آقا بهرام نگهبانی اش را می کرد. آن شب ما و خانودۀ آقا سلمان برای شام منزل آنها دعوت داشتیم.

نزدیک عصر وقتی به کارخانه رسیدیم حیاطش کاملا خلوت بود. زیبایی هایی که محوطه اش داشت هر نگاهی را در خودش خیره می کرد. پس از سلام و احوالپرسی، بزرگترها داخل رفتند ولی ما بچه ها در حیاطش مشغول بازی شدیم. وسط بازی معصومه گفت: حیاط پشتی اینجا، درختانی است که گیلاسهای درشتی دارند. من، نعمت و علی بالای دیوار روی درختان رفتیم و در حالی که خودمان می خوردیم برای فاطی و معصومه هم چندتایی می انداختیم.

پشت همان دیوار، چند پسر جوان در یک مکانیکی کار می کردند. وقتی دیدند ما بالای دیوار، گیلاس می خوریم گفتند: آقا پسرهای گل! تا الان حتی یکی از گیلاسهایتان هم سمت ما نیفتاده، چرا فقط هسته هایش را سمت ما پرتاب می کنید؟ منظورشان این بود که قدری گیلاس به آنها بدهیم من هم برای اینکه ناراحت نشوند مقداری گیلاس برایشان چیدم.

آن روز برای ما بچه ها روز بسیار زیبایی بود خصوصا من و نعمت که تا آن روز اصلا نمی دانستیم کارخانه چیست. بعد از خوردن گیلاسها پدر گفت: بچه ها بیایید می خواهیم عکس بگیریم. همه با شور و شوق پایین آمدیم و سمت حیاط جلویی رفتیم. آنجا چند پله قرار داشت که کنارش گلهای قشنگی نیز روییده بودند. آقا سلمان گفت: بچه ها همگی بروید روی پله ها بنشینید. من، نعمت، علی، حسین، فاطمه و معصومه همه روی پله ها نشستیم؛ آنگاه پدر عکسی یادگاری از ما گرفت.

متاسفانه آن عکس دسته جمعی را فعلا نتوانسته ام پیدا کنم. تنها عکسی که تا امروز یافته ام همین چند مورد است:

فاطی روی پله ها و در محیط کارخانه



جمعۀ همان هفته نزدیک ظهر، دسته جمعی به ساحل دریا رفتیم. آن روز من برای اولین بار در دریا شنا کردم. البته دریا خیلی شور بود و گاهی چشمانم را می سوزاند اما زیبایی و شور و شوق خاصی داشت. ساحل پر از مردمانی بود که از جاهای مختلف ایران برای گردش آمده بودند. یادم است یک نفر از همسالانم داخل دریا از من پرسید اهل کجایی؟ من هم برای اینکه مثلا کلاس بگذارم به فارسی گفتم اهل قزوینم. آن روز پدر جلیقۀ شنا پوشیده بود و قشنگ روی آب شنا می کرد اما ما بچه ها زیاد نمی توانستیم جلوتر برویم.



حدود ده روز در ارومیه ماندیم. پدر و آقا سلمان هر روز در مورد مهاجرت از یامچی به ارومیه حرف می زدند. گر چه الان می گویم ای کاش چنین اتفاقی می افتاد ولی آن زمان عقلم نمی رسید و به نوعی در دنیای خودم مخالف بودم. حتی یکبار وقتی کنار مادرم در یکی از اتاقها خوابیده بودیم یواشکی گریه کردم. نمی دانم شاید دلیلش این بود که نمی خواستم دوستانم را در یامچی از دست بدهم یا اینکه سازگاری با فرهنگ بالای ارومیه برایم مشکل بود.


ده سال بعد ....
 
سال 81 وقتی پدرم از دنیا رفت آقا سلمان و خانواده اش در مجلسمان حضور داشتند. متاسفانه شب چهلم، ماشینهای پدر را آتش زدند و طایفۀ ما کاملا به هم ریخت. چون شرح این ماجرا بسیار طولانی است خاطره اش را جداگانه نوشته ام (شبی در میان آتش) اما این اتفاق ناگوار، اذهان همه را به اشتباه انداخت و باعث جدایی همیشگی میان ما و خانواده آقا سلمان شد.

هفت سال پس از این ماجرا، (نوروز 87) من بر خلاف دیگران که مخالف بودند سمت آقا سلمان و خانواده اش رفتم. آنها نیز استقبال بسیار گرمی از من کردند که هرگز فراموش نخواهم کرد. البته منزل آقا سلمان دیگر آن منزل سابق نبود که زمان پدر به آنجا می رفتیم. آن منزل فروخته شده بود و ایشان در منزلی جدید در منطقه ای دیگر ساکن شده بودند.


سی سال بعد ...

خرداد 1400 در اتفاقی شیرین و تصادفی، کوچۀ قدیمی آقا سلمان را یافتم. کارخانه ای هم که روی پله هایش عکس یادگاری گرفته بودیم در همان نزدیکیها بود. آن روز به احساس کسی رسیدم که گمشده های کودکی اش را پس از سالیان دراز یافته بود. شرح مفصل آن اتفاق را در «گمشده های کودکی» بخوانید.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


همان کارخانه با همان پله ها پس از سی سال

نخستین شعرهای من




پس از تشکیل هیئت باقرالعلوم در سال 74، من از اعضای اصلی و فعال آن هیئت شدم. چون هیئت، تازه تاسیس بود هر کس از هر طریقی که می توانست به تبلیغ شدن آن کمک می کرد. صداقت، تلاش و صمیمیت در وجود آن هیئت موج می زد جز شاعری که برایشان قصیده سرایی کند. خیلی دوست داشتم آن شاعر من باشم ولی من شاعر نبودم و چیزی هم در ذهنم متولد نمی شد.

 بیستم اردیبهشت 75 در حیاط منزلمان یاد اولین شعری افتادم که 22 ماه پیش بر زبانم جاری شد. (لجبازی که شاعر شد) آن روز از سر لجبازی تمام توانم را به کار گرفته بودم بلکه انشایم خالی از شعر نباشد. با خودم گفتم امروز هم شبیه همان روز است و تو باید شعری برای هیئت بسرایی. این احساس لحظاتی مرا در خود غرق کرد تا اینکه بالاخره دومین جرقه زده شد و هجده بیت از زبانم تراوش کرد. دو بیت آخرش چنین بود:

هر کسی سودی از آن گیرد بسی       آخریـن  کـار  نقــــد  و  بررسـی

از سر   علـت   شنـو    پنـد   صـمد        این به کارت نیک باشد تا که بد
 
شعرم گرچه اشکالات وزنی، فراوان داشت ولی نوعی تبلیغ برای آن هیئت بود. هفتۀ بعد وقتی آن را در جمع هیئتی ها خواندم (منزل آقای ابولفضل متقی) همه تحسین کردند اما آقای متقی گفت برخی ابیات مانند بیت هفدهم، مصرع دوم اشکال وزنی دارند. باید سعی کنی ابیاتی را که می سرایی روان باشند. آقای متقی راست می گفت. «آخرین کار نقد و بررسی» مشکل وزنی داشت. کافی بود کلمۀ «نقد» را به «انتقاد» تغییر می دادم ولی نه به فکر من رسید و نه به فکر دیگران.

پس از آن سومین شعرم را با موضوع کسب دانش سرودم که با این سه بیت شروع می شد:

در آن  روزی  که  ایزد  گفت  اقرأ         به نام آنکه  خلقت کرد  از طین

بگفتا حق  بیاموز   علم  و  دانش         کزین  بهتر  نباشد  دین  و آیین

طلب کن علم و کسب معرفت را         ولو  باشد  به خاک کشور چین
 
هفتۀ دیگر، هیئت در منزل دکتر میرزا محمدی برگزار شد. وی از اعضاء فعال و اصلی آنجا بود که خودش نیز دستی در شعر و شاعری داشت. آن شب ایشان غزلی از سروده های خودش را خواند که بیت اولش چنین بود:

یار ما حال و  هـوای دیگــری داری چرا

پیکرت کو، تو سر بی پیکری داری چرا

شنیدن این شعر، نوعی حسرت در من ایجاد کرد و آرزو کردم کاش من هم می توانستم چنین شعری بگویم. شعر من در مقایسه با آن بسیار ساده و کودکانه بود ولی بعد از اینکه آن را خواندم در کمال شگفتی، دکتر اولین کسی بود که زبان به تشویق من گشود. ایشان گفت واقعا مایۀ شگفتی است که شما در طول دو هفته توانسته اید این همه پیشرفت کنید. اشکالات فراوانی که در شعر قبلی تان بود اینجا به کمترین حد کاهش یافته است.



از آن شب به بعد هر شعری که می سرودم دکتر میرزا محمدی در موردش راهنمایی می کرد. بر خلاف شعر اول و دومم که 22 ماه میانشان فاصله افتاد، هر چند وقت یکبار، شعری به سراغم می آمد که مجبورم می کرد قلم به دست شوم. شعر چهارمم را دوازدهم خرداد (75) سرودم. بیت اول و آخرش چنین بود:

جهان! ویران شوی  ویرانِ ویران      از  آن  روز  نخسـتت   تا  به  پایان

چرا  نومیــد  باید  گشـت  در  تو       که باید جنگ کردن همچو  شیران
 
مصرع دوم اشکال وزنی داشت که نمی دانستم چگونه حل کنم. به پیشنهاد دکتر میرزا محمدی «نخست» را به «نخستت» تغییر دادم تا اینکه مشکل حل شد.

شعر پنجم نیز در راه سفر، داخل اتوبوس سروده شد. عصر 23 خرداد از ترمینال مرند عازم تهران بودم تا مدتی پیش پسرعموهایم رضا و ابراهیم بمانم. شوق سفر به تهران آنقدر مرا لبریز کرده بود که خود به خود دست به قلم شدم و شعری سرودم که سه بیتش چنین بود:

به روز بیست و سه از ماه خرداد         شدم سوی سفر با خاطری شاد

سبکبالم در  این  ره چون پرستو          دلم  پر شــور  و  جانـم  مرغ آزاد

رسیـدم  عاقبـت  بر  شهر  تهران         به روز بیست و چار  از ماه خرداد
 
این پنج شعر اولین سروده های من پس از قدم گذاشتن به دنیای شاعری استاما موضوعی که مرا وارد عرصۀ غزلسرایی کرد ارادت خالصانۀ من نسبت به دوستی به نام محمود بود. من با محمود در همایش کشوری همدان آشنا شده بودم (مرداد 75) ولی بصورت ناخواسته او را گم کردم. دوری 3 ساله از محمود و ارادتی که نسبت به شخصیت او پیدا کرده بودم آنچنان در روح  نوجوانی من اثر گذاشت که منجر به سرودن صد غزل سوزناک و عارفانه شد. خاطرۀ «در جستجوی دوست» شرحی است مفصل از همین ماجرا.

دو نمونه از همان غزلهای سروده شده در مورد محمود




البته انس با دیوان حافظ نیز در غزلسرایی من نقش داشت طوری که دیوان حافظ را کامل ازبر بودم ولی چیزی که این آتش را در دلم شعله ور می ساخت اشتیاقی بود که به دیدن محمود داشتم. چهار سال پس از یافتن محمود و دیدار با او، سبک شعری ام از حافظ به مولانا تغییر یافت. من شده بودم سخنران هیئتهای مذهبی و حکایتهای مولانا جان می دادند برای سخنرانی های ادبی و عارفانه؛ به همین خاطر با مولانا انس گرفتم. این انس رفته رفته مرا همرنگ مولانا کرد تا اینکه قلم به دست شدم و کتابی نوشتم به سبک مولانا (مثنوی نیزار عشق) که تابستان 84 در انتشارات رهیافت به چاپ رسید.


 
تخلصهای شعری من
در شعرهای دوم و سوم اسمم صمد را به کار برده بودم ولی تخلص شعری نداشتم زیرا هرگز فکر نمی کردم یک روز به طور رسمی شاعر شوم.

فروردین سال 76 واژۀ «سمائی» را بعنوان تخلص برگزیدم . حدودا ده شعر با همین تخلص نوشته بودم که آقای سببکار گفت این تخلص برایت مناسب نیست. آن روز در میدان کیخالی روی سنگها نشسته بودیم. (پاییز 76) آقای جویبان (محمود) نیز با وی هم عقیده بود. می گفتند بهتر است تخلصی انتخاب کنی که معنایی متواضعانه داشته باشد سپس بعدها اگر خواستی تغییرش بده. نظر خوبی بود ولی نمی دانستم چه چیزی انتخاب کنم تا اینکه آقای جویبان «ساجد» را پیشنهاد کرد. پذیرفتم و با تخلص ساجد 18 شعر سرودم ولی فروردین 78 آن را به «شاهد» تغییر دادم.

اولین شعری که با تخلص شاهد سرودم «پناه جوی تو» نام داشت. (روز 30 فروردین). این تخلص تا بهمن 1392 یعنی چهارده سال با من بود تا اینکه بالاخره «فرزاد» را بعنوان آخرین تخلص برای خودم برگزیدم.

دل فرزاد جهانی است پر از عشق و وفا
بلبلی اینهمه سرمست به گلزاری نیست

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

هیئت علمی ادبی باقرالعلوم



روز شنبه دوادهم اسفند 74 بود.  آن روز عصر با نعمت و ابراهیم (همسایه) در حیاط نشسته بودیم. ابراهیم گفت تازگی هیئتی جدید (هیئت باقرالعلوم) تشکیل شده که موضوعش علمی و ادبی است. امشب نیز در منزل بهزاد درونده خواهند بود. ما می خواهیم امشب به آنجا برویم اگر مایل هستی تو هم با ما بیا.

آن شب سه نفری باهم به منزل درونده رفتیم. ده نفر در جلسه حضور داشتند و هیئت نیز دومین جلسه اش بود. حسین علیدوست بامعرفت ترین پسر یامچی تا چشمش به من افتاد از جایش بلند شد و مرا در کنار خود نشاند. دست راست من هم شخصی نشسته بود به اسم محمود سببکار که تا آن شب اصلا همدیگر را نمی شناختیم. به همین خاطر اسمم را پرسید سپس با تعجب گفت: پس آن نفر اول قرآن که اسمش را چند روز پیش در تلوزیون گفتند شما هستی؟

آن شب هیئت به شکلی ساده و ابتدایی برگزار گردید و جلسۀ بعد به منزل آقای علیدوست رفتیم. (19 اسفند 74) این بار تعداد شرکت کنندگان بیشتر از جلسۀ قبل بود: محمود جویبان، خیرالله محمد نژاد، محمود سببکار، عین الله درج دهقان، ابولفضل متقی، دکتر میرزا محمدی، بهزاد درونده، حسین علیدوست، علیرضا اللهیاری، بیت الله سلامی، نعمت حنیفه پور، ابراهیم محمد نژاد، و .....

ابتدای کار بیت الله سلامی چند آیه از قرآن خواند و من نیز معنی اش را گفتم. در همین حال علیرضا اللهیاری وارد جلسه شد. وی با چند نفر سلام و احوالپرسی کرد ولی بی آنکه کوچکترین نگاهی به من کند یا چیزی بگوید نشست. رفتارش کاملا برایم سوال بود و در کنجکاویهای نوجوانانه ام نمی گنجید.

به هر ترتیب آن شب جلسه شروع شد و هر کس به نوبۀ خود مطلبی ارائه کرد تا اینکه نوبت به آقای درونده (بهزاد) رسید. وی گفت: «من امشب مطلبی برای ارائه ندارم ولی سوالی دارم که می خواهم بپرسم. آقای اللهیاری می گفت من جن دیده ام مگر جن را می شود دید؟» علیرضا که از این حرف ناراحت شده بود روی زانوانش ایستاد و گفت: «من شما آقایان را تحسین نمی کنم که چنین هیئتی تشکیل داده اید که در آن به اشخاص توهین می شود» این را گفت و دست در قندانی بُرد که جلویش قرار داشت. گویا می خواست قندان را سمت بهزاد پرت کند که آقای جویبان پرید و دستش را گرفت.

اما از آن طرف بشنوید که خون جلوی چشمان بهزاد را گرفته بود. آقای سببکار و محمد نژاد به زور نگهش داشته بودند. آن طرف تعدادی علیرضا را گرفته بودند و این طرف تعدادی بهزاد را. بهزاد بلند بلند می گفت: مگر تو نمی دانی چیزی که عوض داره گله نداره. (این قسمت را در حالیکه داد می زد به فارسی گفت) اینکه بهزاد از این حرف چه منظوری داشت هیچ کس نفهمید ولی به هر زحمتی که بود غائله را خواباندند. و هیئت به پایان رسید.  

(بقیه این ماجرا را که شنیدنی است در خاطرۀ علیرضا اللهیاری بخوانید.)

گرچه آن شب با دعوا به سر رسید ولی خوشبختانه تاثیر منفی در روند آن هیئت تازه تاسیس نگذاشت. آنگونه که من می دانم نخستین نفر، آقای محمود جویبان (مردی از دنیای کتاب) تاسیس این هیئت را پیشنهاد کرده بود. تا قبل از آن هیئتهای یامچی همه مذهبی بودند و هیئتی که موضوعش علم و ادب باشد هرگز وجود نداشت.

محمود جویبان و محمود سببکار بعنوان ستونهای اصلی هیئت هر تلاشی که می توانستند برای پیشرفت هیئت می کردند. صداقت، تلاش و صمیمیت در وجود آن هیئت موج می زد جز شاعری که برایشان قصیده سرایی کند. 
خیلی دوست داشتم آن شاعر من باشم ولی من شاعر نبودم و چیزی هم در ذهنم متولد نمی شد تا اینکه بالاخره یک روز (20 اردیبهشت 75 در حیاط منزلمان) هجده بیت از زبانم تراوش کرد که دو بیت آخرش چنین بود:

هر کسی سودی ازآن گیرد بسی       آخـرین  کـــــــار،  نقــد و  بررسـی
از سـر  علــت  شنــو  پنــد  صمد         این به کارت نیـک باشـد تا  کـه بد

شعرم گرچه اشکالات وزنی، فراوان داشت ولی همین چند بیت و ابیات دیگری که بعدها به تشویق آقایان سببکار، جویبان و دکتر میرزامحمدی سرودم مرا به دنیای شاعری وارد و در آن تثبیت کرد. عناوین زیر، خاطرات دیگری است که من از این هیئت دارم:

نخستین شعرهای من،   علیرضا اللهیاری،  استاد علی دوابی،  مردی از دنیای کتاب،  شعرخوانی در حضور پدر،

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد علی دوابی

 

هفتۀ اول شهریور (سال 75) همایش خاطره انگیز همدان تمام شد و من به یامچی برگشتم. حال و هوای سفر و مشغولیتهایی که پیش پسرعموهایم در تهران داشتم مدتی مرا از حال هوای شاعری دور کرده بود ولی بعد از برگشتنم به یامچی دوباره چند شعر سرودم که یکی از آنها قصیده ای در سبک مناجات بود.

آن روزها آقایان محمود سببکار و محمود جویبان (مردی از دنیای کتاب) مهمترین همنشینان من در محله بودند. گرچه آنها سنشان بسیار بیشتر از من بود ولی چون در هیئت باقرالعلوم همکاری می کردیم همچون برادری کوچک مرا احترام می کردند.

یک روز (شهریور 75) آقای سببکار خبر داد که امشب استاد علی دوابی در هیئتمان سخنرانی خواهد کرد. آن شب اولین بار بود که من استاد دوابی را می دیدم. نه او مرا می شناخت و نه من او را. آقای سببکار پس از معرفی، از من خواست یکی از سروده هایم را برایش بخوانم. من نیز همین شعر مناجات را خواندم. با اینکه شعری بسیار ساده و ابتدایی بود اما استاد دوابی به آن توجه نشان داد. وی دفتر را از من گرفت و گفت: اگر اجازه دهید یکبار نیز من خودم شعر شما را بخوانم. استاد شعر سادۀ مرا با حلاوت تمام می خواند و با هر بیتش سخنرانی می کرد تا اینکه رسید به بیت هفتم.

صفحه ای که استاد دوابی از روی آن خواند (دستخط نوجوانی من)


در بیت هفتم لبخندی زد و گفت: غماز به معنای سخن چین است. فکر کنم آقای حنیفه پور آن را به مفهوم «غمگین» استفاده کرده. سپس فرمود البته اگر چنین در نظر بگیریم که انسانها چه خوب و چه بد، همگی محتاج خدایند اشکالی نخواهد داشت زیرا بالاخره انسانهای سخن چین نیز خداوند را می پرستند.

استاد راست می گفت. من خیال می کردم غمّاز به معنای غمگین است ولی آن شب فهمیدم که غماز، به آدم سخن چین گفته می شود. حرفهای آن شب استاد، نکته به نکته اش برایم تازگی داشت. با اینکه شعر من بسیار ساده و کودکانه بود ولی چنان با احساس و حلاوت آن را می خواند که نوعی اعتماد به نفس در من آفرید. به راستی که تواضعش ستودنی بود و سخنوری اش بی نظیر.

خوشبختانه آشنایی من و استاد دوابی فقط به آن شب خلاصه نشد و رابطه ای که میان ما ایجاد شده بود بعدها ادامه یافت. ایشان با حرفها و رفتارهای انسان دوستانه اش چنان مرا مجذوب خود کرده بود که دوست داشتم همیشه پای سخنرانی اش بنشینم ولی چون در دانشگاه تهران فوق لیسانس فلسفه می خواند فقط در ایام تعطیل می توانستیم ایشان را ببینیم.

خرداد 78 وقتی پیش پسرعموهایم در تهران بودم یک شب با ابراهیم پیش شمس الله سلامی در دانشگاه تهران رفتیم. از قضا بیت الله سلامی (همکلاسی من) و استاد دوابی هم آنجا بودند. آن شب فهمیدم استاد دوابی با پسرعمویم ابراهیم دوستی عمیقی دارد. آنها باهم شوخی می کردند و می خندیدند و من ساکت تماشایشان می کردم.

استاد دوابی چون می دانست من نگاه دیگری نسبت به ایشان دارم زیاد مثل پسرعموی شوخم قاه قاه نمی خندید. ولی وسط کار نمی دانم چه شد که از من خواست گوشهایم را بگیرم زیرا می خواست جواب شوخی ابراهیم را بگوید. آن شب فهمیدم استاد دوابی علاوه برای اینکه انسان منعطفی است احترام ویژه ای برای من قائل است.

فردای آن روز ابراهیم رفت ولی من به اصرار شمس الله یک هفته پیش آنها ماندم. هدف ایشان از این کار علاقمند ساختن من و برادرش به دانشگاه برای ادامۀ تحصیل بود به همین خاطر پسرعمویم ابراهیم نیز مخالفتی نکرد. در این یک هفته فهمیدم زندگی دانشجویی و قدم گذاشتن در راه علم و آگاهی واقعا زیباست خصوصا که الگوی من استاد دوابی هم دانشجوی همان دانشگاه بود.

روز پنجم از بیت الله خواستم مرا به اتاق استاد دوابی ببرد. اتاق آنها چند ساختمان آن طرفتر بود. استاد با خوشرویی تمام تحویلمان گرفت و مرا نیز به عنوان شاعر و حافظ به هم اتاقیهایش معرفی کرد. در همین حال یکی از هم اتاقیهایش شعری از شاعر نابینا مریم حیدرزاده خواند و استاد هم دقایقی در این مورد برایمان حرف زدند.

ساعتی بعد بیت الله به اتاقشان رفت ولی استاد مرا برای شام نگهداشت. پس از شام با استاد رفتیم تا در محیط خوابگاه بگردیم. از قضا آیت الله امجد همان شب در مسجد دانشگاه برنامه داشت. دانشجویان این سوی و آن سو می رفتند ما هم در چمنزاری خلوت زیر نور چراغها نشسته بودیم.

آن شب از استاد خواستم تا بیشتر برایم حرف بزند زیرا می دانستم حرفهای آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار خواهند شد. استاد پذیرفت سپس در حالیکه روی چمن تکیه داده بود برایم از ادبیات و عرفان گفت. در نهایت هم علاقۀ مرا ستود و از من خواست حتما برای کنکور تلاش کنم. همچنین از من پرسید آیا به نظرت من هم می توانم مثل تو قرآن حفظ کنم؟ ظاهرا استاد بدش نمی آمد با آن همه اطلاعات سرشار، مقداری از قرآن را هم حفظ باشد.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد علی دوابی نفر وسط (دانشکده ادبیات تهران سال 75)

شعرخوانی درحضور پدر


 

سال 75 بود و هیئت باقرالعلوم هر هفته شنبه شبها در منزل یکی از داوطلبین برگزار می شد. این هیئت که چگونگی تشکیلش را در خاطره ای جداگانه نوشته ام (هیئت علمی ادبی) در آغاز بسیار ساده و ابتدایی بود ولی به تدریج رونق گرفت و هر روز بر تعداد اعضایش اضافه گردید.

پنجم آبان و در ایام شکوفایی هیئت؛ از همگی خواستم هفتۀ بعد به منزل ما بیایند. آن شب جلسه در منزل آقای سببکار بود. وی در مدارس مرند معلمی می کرد و دوستی شاعر نیز در آموزش و پرورش داشت که مسئول انتشار اشعار و نوشته های دانش آموزان در میان مدارس بود.

از قضا هفتۀ بعد دقیقا مصادف بود با روز مادر که آن روزها گرامی داشته می شد. آقای سببکار که می دید من در خط شاعری افتاده ام از من خواست به مناسبت روز مادر شعری بسرایم تا توسط دوستش در مدارس مرند منتشر شود. ایشان آدم بسیار خیرخواهی بود و من اکنون پس از سالهای سال هنوز خود را مدیون دلسوزیهایش می دانم.

آن شب پیشنهاد آقای سببکار را پذیرفتم و شعری را متناسب با توان خود سرودم. بیت آغازین آن شعر چنین بود:

    بار دیگـر خاکـیان را جملـگی غوغـا گرفت   
شور و حال عرشیان و فرشیان بالا گرفت

پس از چند روز آقای سببکار شعرم را به دوستش در آموزش و پرورش رساند. ایشان نیز همانطور که قول داده بود آن را با عنوان «وصف کوثر» میان مدارس منتشر ساخت و مرا بعنوان شاعر کوچک میان مدارس و ادارات مشهور کرد. دیگر همه می دانستند من شاعرم ولی پدر هنوز خبر نداشت تا اینکه روز مادر رسید.

آن روز قرار بود هیئتیها به منزل ما بیایند. خوشبختانه منزلمان به تازگی نوسازی شده بود و هال پذیرایی بزرگی داشتیم. وقتی پدر موضوع هیئت را شنید بیرون رفت و مادر شروع کرد به مرتب کردن منزل. از مادرم پرسیدم پس پدر کجا رفت؟ مادر گفت من هم نمی دانم تا اینکه ساعتی بعد پدر با چند جعبه پرتقال و شیرینی به منزل برگشت.

بلاخره شب رسید و هیئتیها در منزلمان جمع شدند. آن شب پرجمعیت ترین شب هیئت در تمام تاریخش بود آنقدر که دیگر جایی برای نشستن وجود نداشت. ناچار مادر زیراندازی در حیاط انداخت و افرادی که دیر آمده بودند مجبورا در حیاط نشستند. تا آن تاریخ و حتی بعد از آن نیز چنین حالتی پیش نیامده بود.

وسطهای جلسه، آقای سببکار برگۀ چاپ شده را به اعضا نشان داد و گفت: شعری که آقای حنیفه پور سروده بود دیروز توسط آموزش و پرورش به چاپ رسید. می خواست خودش شعر را بخواند ولی لحظه ای مکث کرد و گفت: وقتی شاعر خودش حاضر است چرا من بخوانم. اگر خود شاعر بخواند بهتر است.

راستش اول کار جلوی پدر خجالت می کشیدم اما به هر نحوی بود نشستم کنار آقای سببکار و شعر را خواندم. پدر هم که در گوشه ای نشسته بود به دقت و با شگفتی گوش می داد زیرا تا آن لحظه خبر نداشت پسرش شاعر است. فردای آن روز برای اینکه بفهماند از شعرخوانی من خوشش آمده بود در حضور خانواده گفت: آن چیزهایی که صمد دیشب خواند پروفسورها هم نمی توانند بگویند. اگرچه حرفش اغراق آمیز بود ولی اوج احساس پدرانه اش را نسبت به من نشان می داد. روانت شاد و یادت گرامی بهترین پدر دنیا


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (مشاهدۀ نظرات)

مسابقات کشوری در سنندج




دو هفته پس از اردوی انزلی، (20 تیر 77) مسابقات دانش آموزی استان آغاز شد. مثل سالهای پیش، دو روز ما را به خوابگاه لک لر در تبریز بردند. در این مسابقات من برای دومین سال متوالی، رقیب دیرینه ام عباس خانی را شکست داده به مرحلۀ کشوری رسیدم.

هشتم مرداد نفرات اول را در خوابگاه لک لر جمع کردند. چهار روز در خوابگاه لک لر ماندیم که برای کشوری آماده شویم. صبح روز پنجم با چهار اتوبوس سمت سنندج رفتیم تا رسیدیم به سقز. پس از صرف ناهار در سقز، عصر ساعت شش وارد سنندج شدیم. این اولین بار بود که من سنندج را می دیدم. 
جایی که برای اسکان استانها در نظر گرفته بودند خوابگاه تربیت معلم بود. به هر چهار نفر یک اتاق دادند سپس برای شام به رستوران رفتیم.

موقع برگشت، دو نفر از بچه های خودمان توجهم را به شدت جلب کردند. 
نفر اول پسری بود حدودا پانزده ساله با پیراهنی آبی رنگ. حس می کردم این پیراهن بسیار برایم آشناست. فردای آن روز که با چند نفر در حال شوخی و خنده بودند پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت نامم حامد است. گفتم نمیدانم چرا حس می کنم تو را میشناسم. گفت راستش را بخواهی تو هم برای من آشنا هستی اما هرچه فکر می کنم نمیدانم علتش چیست. گفتم جالب است پس بگو اهل کجایی؟ گفت اهل هشترودم. پرسیدم مهدی صفرزاده را میشناسی؟ گفت بله برادرش هستم. گفتم من و مهدی سال 75 در همایش کشوری همدان باهم بودیم. حامد گفت: حالا فهمیدم چرا شما برایم آشنا هستی. من شما را در عکسهای مهدی دیده ام. حتی این پیراهن که بر تن من است همان پیراهنی است که مهدی در همدان پوشیده بود.

اما نفر دوم پسری بود که تیپ و قیافه اش با تمام دانش آموزان فرق داشت. او بیشتر به اروپایی ها شبیه بود تا بچه های مسابقات قرآنی. چند بار از هم اتاقی هایم شنیده بودم که می گفتند امیر نیک مهر نه سال در آمریکا زندگی کرده ولی نمی دانستم منظورشان چه کسی است تا اینکه روز سوم فهمیدم همین پسر نامش امیر نیکمهر است.

آن ایام تبلیغات بسیار بدی از آمریکا در رسانه ها وجود داشت به همین خاطر من به رفاقت با امیر کنجکاو شدم. عصر همان روز که بچه ها را برای قایق سواری به دریاچۀ وحدت برده بودند لب ساحل از امیر در مورد آمریکا پرسیدم. امیر گفت من نه سال در آمریکا زندگی کرده ام. در شهری به نام سیراکیوس نزدیک نیویورک. خواهری هم دارم که کلا متولد آمریکاست. پدرم در سیراکیوس دانشجوی دکترا بود.

پرسیدم به نظرت آمریکا چگونه کشوری است؟ گفت «هرچه در مورد آمریکا به شما می گویند دروغ محض است. آنجا کشوری است زیبا، متمدن، بافرهنگ و ثروتمند با مردمانی دوست داشتنی.» حرفهای امیر اصلا برایم قابل هضم نبود اما وقتی آنها را با کارتون مورد علاقه ام رامکال قیاس می کردم می دیدم جز حقیقت نمی تواند باشد.

اقامتمان در سنندج جمعا شش روز طول کشید. در این شش روز از مناطق مختلفی در سنندج دیدن کردیم. منطقۀ آبیدر و حمامهای سنتی سنندج که در آنها استحمام کردیم دو مورد از این مکانها بودند. روز چهارم نیز مدیر کل آموزش پرورش آذربایجان شرقی به سنندج آمد و در محدوده خوابگاه برای بچه ها سخنرانی کرد. وی گفت با آموزشهایی که انجام دادیم امیدوارم امسال، استان ما به مقام «بیشترین نفرات ممتاز در سطح کشوری» برسد که همینگونه نیز شد.

روز ششم، اختتامیۀ مسابقات بود. در این مراسم جوایزی به نفرات ممتاز اهدا گردید. آن سال در رشتۀ حفظ، استان همدان اول شد و من برای اولین بار به مقام دوم در سطح کشور رسیدم. همانگونه که مدیر کل گفته بود بیشترین تعداد نفرات ممتاز از آذربایجان شرقی بودند.

پس از مراسم، همگی به استانهای خودشان برگشتند. در راه برگشت به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود. دانش آموزی نمونه با معدل بیست و مسلط به زبان انگلیسی. همینطور که کنارش نشسته بودم پرسیدم نظرت در مورد ایران چیست. گفت متاسفانه همه چیز در ایران تکراری است. هیچ تنوعی در شادی و تفریح وجود ندارد. به همین خاطر در مسابقات فرهنگی شرکت کردم بلکه نوعی تنوع و تفریح برایم ایجاد شود. پرسیدم راستی رشته ای که در آن شرکت کرده بودی چیست؟ خندید و با تمسخر گفت: رشتۀ احکام. آری امیر از دنیایی دیگر حرف میزد که هنوز برای من نوجوان قابل درک نبود. دنیایی که بعدها وقتی بزرگتر شدم به درستی اش پی بردم.

در همین حرفها بودیم که به مراغه رسیدیم. چند نفر که اهل مراغه بودند باید پیاده می شدند. موقع پیاده شدن، یکی از آنها آمد و کاغذی به دستم داد. گفت شعری است از سروده های خودم تقدیم به شما. گویا دلش می خواست من رفیقش باشم ولی در طول اردو نتوانسته بود با من صمیمی شود. شعرش را گرفتم و تشکر کردم سپس در حالی که نگاهم می کرد از اتوبوس پیاده شد. بعدها دقیقا همین حالت برای من هم اتفاق افتاد. سال 79 در سمنان می خواستم با یکی رفاقت کنم به همین خاطر شعری برایش نوشتم که در لحظه آخر تقدیمش کردم.

پس از رسیدن به تبریز ما را به خوابگاه تربیت بدنی (سالن ورزشی پورشریفی) در خیابان حافظ بردند. گفتند چون شب است امشب همینجا می مانید. فردای آن روز با بچه ها در سالنی سرپوشیده، فوتبال بازی کردیم ولی افرادی که بزرگترهایشان دنبالشان می آمدند می رفتند. کم کم پدر امیر هم که استاد دانشگاه بود آمد و او را برد ولی ما مرندیها هنوز باید می ماندیم زیرا ماشینی که از مرند دنبال ما فرستاده بودند ساعت 11 به آنجا رسید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)



اردوی انزلی



25 خرداد 77 در حیاط نشسته بودم که تلفن منزلمان زنگ خورد. تماس گیرنده رئیس هلال احمر مرند بود. پس از سلام و احوالپرسی گفت: هفتۀ بعد همایشی کشوری برای دانش آموزان ممتاز در انزلی خواهیم داشت. شما بعنوان حافظ بیست جزء و آقای رسول نظری بعنوان قاری قرآن، معرفی شدگان اصلی برای این اردو هستید. در ضمن یک نفر را نیز به اختیار خودتان می توانید به اردو معرفی کنید.

تنها کسی که به فکرم رسید یکی از همکلاسیهایم به اسم عابدین بهرامی بود. او صدای خوبی داشت به همین خاطر ایشان را به اردو معرفی کردم. روز حرکت، اول تیر بود. من مهیای رفتن شدم ولی دوستم بهرامی نیامد. گفت خیلی مشتاقم در اردو شرکت کنم ولی چند روز دیگر باید کنکور بدهم. گفتم تا وقت کنکور بر می گردیم ولی باز هم حاضر به آمدن نشد.

آن روز خودم تنها به هلال احمر مرند رفتم. نفرات تعیین شده برای اردو پنج نفر بودند. تنها کسی که بینشان می شناختم رسول نظری بود که قبلا در مسابقات دانش آموزی چند بار او را دیده بودم. مسئول هلال احمر گفت: شهرستان مرند بعنوان نمایندۀ کل استان در این همایش کشوری شرکت خواهد داشت. پس شما عزیزان نه تنها نمایندگان مرند بلکه نمایندگان کل آذربایجان شرقی در این همایش هستید. وی برای تک تک ما آرزوی موفقیت کرد سپس شخصی شوخ طبع به اسم آقای محمودزاده را بعنوان مسئول اردو همراه ما فرستاد.

پس از اینکه آقای محمودزاده اسامی تک تک ما را یادداشت کرد همگی به ترمینال تبریز رفتیم. در اتوبوس من و رسول کنار هم نشسته بودیم. پشت سرمان نیز پسری بود به اسم حسن. (پسر مسئول هلال احمر) حسن بسیار کنجکاو بود و دایم از من و رسول سوال می پرسید آن قدر که دیگر با من صمیمی شد.

شب حدود دوازده به انزلی رسیدیم. اتوبوس رشت ما را روبروی اردوگاه شهید مطهری پیاده کرد. لحظۀ پیاده شدن، اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد شرجی هوا بود طوری که احساس میکردم پیراهنی که بر تن دارم خیس شده است. ابتدای ورود، ما را به سالنی بزرگ که شبیه نمازخانه بود بردند. گفتند تا انجام هماهنگی و تعیین محل اقامت، امشب اینجا بخوابید. 
وقتی داخل شدیم دیدیم تعدادی نیز قبل از ما آنجا خوابیده اند. یکی از آنها پرسید از کدام استان آمده اید؟ رسول گفت از تبریز، ولی ظاهرا آنها تبریز را مکزیک شنیدند. گفتند از مکزیک؟ رسول خندید و گفت: نه بابا از یوگسلاوی.

تصاویری از اردوگاه شهید مطهری


فردای آن روز دو تا از اتاقهای کمپ برای اقامت به ما داده شد. اردوگاه دارای همه جور امکانات بود. رستوران، آمفی تئاتر، مکانهای مختلف ورزشی و ... یک طرفش نیز به دریا وصل می شد که دیواری بتنی به ارتفاع یک متر در خط ساحلی اش قرار داشت. عصر روز اول، نزدیک غروب، مسئولین استانها برای جلسه رفتند. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و سری به ساحل دریا زدیم.

عصر در غروب زیبای دریا و در حالی که روی دیوار بتنی نشسته بودیم امواجی را تماشا می کردیم که سمت ساحل می آمدند. من و رسول خود بخود از تماشای این منظره به هیجان آمدیم. به رسول گفتم: تو صدایی زیبا و افسانه ای داری. لطفا آهنگی بخوان که دریا داخلش باشد. در پاسخم گفت: مگر می شود در این حال و هوا چیزی نخواند؛ سپس شروع کرد به خواندن آهنگی از عبدالحسین مختاباد:

♬.شبانگاهان تا حریم فلک چون زبانه کشد سوز آوازم 
♬. شرر ریزد بی امان به دل ساکنان فلک ناله ی سازم 

♬. دل شیدا حلقه را شکند تا برآید و راه سفر گیرد 
♬. مگر یکدم گرم و شعله فشان تا به بام جهان بال و پر گیرد 

♬. خوشا ای دل بال و پرزدنت، شعله ور شدنت درشبانگاهی
♬.به بزم غم
دیدگان تری، جان پر شرری، شعله ی آهی 

♬. بیا ساقی تا به دست طلب گیرم از کف تو جام پی درپی
♬.به داد دل ای قرار دلم، 
نوبهار دلم، میرسی پس کی؟

♬. چو آن ابر نو بهار من
♬. به دل شور گریه دارم من، 
می توانم آیا نبارم من 

♬. نه تنها از من قرار دل می رباید این شور شیدایی 
♬. جهانی را دیده ام یکسر، غرق دریای ناشکیبایی 

♬. بیا در جان مشتاقان گل افشان کن گل افشان کن
♬. به روی خود شب مارا، چراغان کن چراغان کن 

♬. چو آن ابر نو بهار من،
♬. به دل شور گریه دارم من،  
می توانم آیا نبارم من 


https://www.aparat.com/v/wlfPd

برای شنیدن آهنگ شبانگاهان روی متن بالا کیک کنید.

رسول با زیبایی تمام، این آهنگ محزون و عارفانه را می خواند و من و حسن همنوا با نسیمی که سمت ساحل می وزید از سویدای دل به آن گوش می کردیم. نمی دانستم درست چهار سال بعد، پدرم در همین ماه، در همین شهر و در همین آبها غرق خواهد شد. نمی دانستم حرفهایی که آن شب رسول در آهنگش می خواند روزی درد دلهای من خواهد بود در فراق پدری که هرگز قدرش را ندانستم.

منظرۀ غروب در اردوگاه شهید مطهری


در تاریکی هوا و در حالیکه زمزمۀ امواج، ساحل را پر کرده بود ساعتی روی دیوار بتنی صحبت کردیم. وقتی به کمپ برگشتیم آقای محمودزاده نیز از جلسه برگشته بود. از وی در مورد جلسه پرسیدیم. گفت: در جلسه گفتند این همایش فقط یک اردوی تفریحی است. البته مسابقاتی نیز برگزار خواهد شد ولی آنها نیز در قالب ورزش و تفریح خواهند بود.

فردای آن روز دسته جمعی، تمامی استانها را به روستای زیبای ماسوله بردند. این اولین بار در عمرم بود که به ماسوله می رفتم. قبلا بارها نام ماسوله به گوشم خورده بود. در کتابهای ایرانگردی نیز عکسهایی زیبا از ماسوله دیده بودم به همین خاطر همیشه آرزو داشتم روزی این روستای زیبا و پلکانی را از نزدیک ببینم که در این سفر حاصل شد.



چهارم تیر هم مسابقات فوتبال بین استانها برگزار کردند. آن ایام مصادف بود با برگزاری جام جهانی فوتبال در فرانسه. به همین خاطر بچه ها تحت تاثیر قرار گرفته بودند. البته ما در همان بازی اول باختیم زیرا هیچکدام فوتبالی نبودیم. شب نیز پس از خوردن شام به سالن تلوزیون رفتیم. آن شب، شب بازی ایران و آلمان در جام جهانی بود.

فردای آن روز، تمامی استانها را با اتوبوس به ساحلی شنی، خارج از انزلی بردند. جایی که رفتیم یک طرفش جنگل بود و یک طرفش دریا. همانجا یک مسابقۀ طناب کشی بین استانها برگزار شد. ابتدا قرعه کشی کردند و ما با استان یزد افتادیم. آقای محمودزاده گفت باید هرچه زور داریم بزنیم بلکه لااقل اینجا برنده شویم ولی متاسفانه آنجا هم باختیم. یزدیها فقط با یک حرکت ما را مغلوب کردند. آقای محمودزاده در حالیکه می خندید گفت: آبروی تبریز را بردیم بچه ها. صدایش را در نیاورید.

پس از باخت در طناب کشی در حالیکه دیگران مشغول ادامۀ مسابقه بودند تصمیم گرفتم خودم تنها سری به جنگل بزنم. تا آن روز هرگز پا به جنگل نگذاشته بودم. همچنان که قدم به قدم جلو می رفتم حیواناتی مانند خرگوش و راسو لای سبزه ها از زیر پایم فرار می کردند. صدای توکاها نیز از هر درختی به گوش می رسید. دقایقی بعد خودم را کنار برکه ای دیدم که شاخه های درختان داخلش خم شده بودند. لاک پشتی عجیب و غریب در حالی که روی یکی از آن شاخه ها بود از داخل برکه بالا می آمد. 

برای شنیدن صدای توکاها (اینجا) کلیک کنید.

دیدن این مناظر و شنیدن صداهایی که از جنگل به گوش می رسید برایم بسیار تازگی داشت. با اینکه از کودکی، رویای رفتن به جنگل داشتم (خاطرۀ رویای یک جنگل) اما رفته رفته خوف بر من غلبه کرد. حس کردم اگر بیش از این جلو بروم اتفاقی خواهد افتاد یا راه را گم خواهم کرد به همین خاطر دیگر جلوتر نرفتم.



توکای سیاه در جنگلهای شمال



صبح فردا به مراسم اختتامیه در سالنی بزرگ داخل اردوگاه رفتیم. در این مراسم برنامه هایی از طرف هلال احمر برگزار شد. در پایان، مسئول هلال احمر برای تک تک شرکت کنندگان آرزوی موفقیت کرد و مجری برنامه با غزلی سوزناک که «خداحافظ» نام داشت از تمامی شرکت کنندگان خداحافظی کرد. این غزل چنان سوزناک بود که اشک در چشمان من نشاند طوری که بعدها من نیز غزلی شبیه به آن با ردیف «خداحافظ» سرودم.

برای خواندن غزل (اینجا) کلیک کنید.

پس از مراسم اختتامیه، تمامی استانها عازم شهرهای خود شدند ولی چون ما اتوبوس نداشتیم به رشت رفتیم. آن روز پس از گشت و گذار در رشت و صرف ناهار، از طریق ترمینال رشت به تبریز برگشتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

مدال طلا در سمنان




سال 79 با اینکه به شدت درگیر مطالعه برای کنکور بودم ولی در مسابقات قرآنی جهاد نیز شرکت کردم. قبلا در مسابقات دانش آموزی توانسته بودم دو بار به مرحلۀ کشوری بروم (سالهای 76 و 77) ولی در مسابقات جهاد هرگز چنین موفقیتی نصیبم نشده بود. آن سال توانستم با پیشی گرفتن از رقیبان، در استان اول شوم لذا برای اولین بار در مسابقات جهاد نیز به مرحلۀ کشوری راه یافتم.

کسانی که باید از استان ما به کشوری میرفتند فقط من بودم و یک نفر در قرائت از اطراف تبریز. روز پانزدهم بهمن، اداره جهاد مرند مرا به ادارۀ کل جهاد استان در تبریز برد. حدود دو ساعت آنجا بودیم و مدام برایمان چای و میوه می آوردند تا اینکه نفر اول قرائت نیز از راه رسید.

حدود ساعت یازده رییس جهاد استان، در حالیکه برایمان آرزوی موفقیت میکرد، ما را با سه نفر همراه، به سمت سمنان راهی کرد. ماشینی که ما را می برد یک پژو بود. در زنجان ناهار و در تهران شام خوردیم سپس دوباره حرکت کردیم تا اینکه بالاخره نزدیک 12 شب به سمنان رسیدیم. این اولین بار در عمرم بود که شهر سمنان را می دیدم. سمنان در نظرم مانند عروسی در کویر، شهری تمیز و زیبا بود. درست همانگونه که در تخیلاتم تصورش را می کردم.

چون شهر را نمیشناختیم مسوول گروهمان شروع کرد به پرس و جو. ظاهرا جایی که باید برای اقامت می رفتیم یک هتل بود. همینطور که در حال گشت بودیم به هتل زیبایی رسیدیم که «هتل سمنان» نام داشت ولی گفتند اشتباه آمده اید. از آنجا خارج شدیم و به هتلی که کمی آن طرف تر بود رفتیم. این بار آدرس درست بود.

داخل هتل هر استانی را در یکی از اتاقها اسکان داده بودند. اتاقی هم که به ما دادند در طبقۀ چهارم بود. شب همانجا خوابیدیم و فردای آن روز برای صبحانه و ناهار رفتیم. چون هنوز تعدادی از استانها نیامده بودند اجرای مسابقه به فردا موکول شد. میان شرکت کنندگان، پسری را دیدم که همسن من بود. به دلم افتاد با او رفاقت کنم. از نام و نشانش پرسیدم. گفت: نامم محمد تمیمی است از شهر همدان رشتۀ قرائت.

اتفاقا اتاقشان روبروی اتاق ما بود. محمد را به اتاق خودمان دعوت کردم. به او گفتم من خاطرات زیبایی از همدان دارم. همایش کشوری سال 75 در همدان، لحظه لحظه اش با من است و هرگز فراموشم نمی شود. آن شب با محمد درد دلهای بسیاری کردیم. همصحبتی با محمد خود بخود خاطرات محمود و مهدی صفرزاده را برایم تداعی می کرد.

فردای آن روز مسابقات در مکانی متعلق به جهاد برگزار شد. شرکت کنندگان تک تک به صحنه رفتند و به سوالات پاسخ دادند. مسابقۀ ما حفظ بیست جزء بود. من نفر سوم شدم ولی محمد که رشته اش قرائت بود مقامی کسب نکرد. در پایان به نفرات اول تا سوم جوایزی اهدا گردید. جایزه ای که به من دادند دو عدد سکۀ طلا بود. این اولین بار بود که چنین جایزه ای می گرفتم.

پس از گرفتن جوایز به هتل برگشتیم. شب دست به قلم شدم و شعری مُلمّع برای محمد سرودم تا بعنوان یادگار به او بدهم. فردای آن روز پس از صبحانه سراغ محمد رفتم ولی شخصی گفت همدانیها رفته اند. آن لحظه بود که یاد محمود افتادم. سال 75 در همدان، محمود را نیز دقیقا همینگونه از دست داده بودم. به سرپرست گروهمان گفتم: می شود ما هم الان حرکت کنیم؟ پرسید مگر چه شده. گفتم محمد رفته. میخواستم از او آدرس و شماره بگیرم. شعری هم برایش سروده بودم که باید تقدیمش می کردم.

مسئول گروهمان گفت جمع کنید برویم شاید بتوانیم به آنها برسیم. پرسیدم ماشینشان را می شناسی؟ گفت بله ماشین آنها یک شاسی بلند تیره رنگ است. با عجله سوار شدیم و رفتیم. داخل جاده هر شاسی بلند تیره را که می دیدیم پلاکش را می خواندیم تا ببینم مال همدان است یا نه تا اینکه پس از ساعتی وسط بیابان (بین سرخه و لاسجرد)  آنها را یافتیم.

راننده با چراغ علامت داد و آنها ایستادند. پیاده شدم و کنار ماشینشان رفتم. به محمد گفتم شعری برایت سروده بودم که می خواستم به عنوان یادگاری تقدیمت کنم. محمد شعرم را گرفت و تشکر کرد سپس آدرسش را روی کاغذی برایم نوشت. مسئول همدان که از کارم تعجب کرده بود گفت: نمی دانستم تو محمد را اینقدر دوست داری وگرنه بی خبر حرکت نمی کردیم.

پس از خداحافظی با محمد به تبریز برگشتیم و ادارۀ جهاد مرا به مرند رساند. مادرم از دیدن طلاهایم خوشحال شده بود. بقیه هم غبطه می خوردند. یک ماه بعد نامه ای به محمد نوشتم. محمد نیز پاسخ نامه ام را فرستاد. نامه ای که سراسر محبت بود و ادب. محبتی سراسر اخلاص در دنیای پاک نوجوانی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

معلم دیر آشنا




آقای جهانی اهل روستای مرکید و از معلمان ما در سال دوم دبیرستان بود که صدای خوبی هم داشت. وی بینش اسلامی درس می داد ولی سال چهارم دبیرستان، فلسفه و منطق نیز به آن اضافه شد. ایشان فردی بود کاملا مذهبی، سختگیر و دقیق که به هیچ کس رو نمی داد. اخلاقش هم کمی تند بود به همین خاطر کمتر دانش آموزی از وی ابراز رضایت می کرد.

یکبار آقای جهانی به یکی از بچه ها (مرادعلی رخ فیروز) که خودشیرینی می کرد با لحنی جدی گفت: «موجود پست» و او هم ساکت و سرافکنده سرجایش میخکوب شد. حتی من نیز با اینکه ناراضی نبودم ولی نتوانستم با ایشان مانند سایر معلمانم صمیمی شوم. شاید علتش این بود که دیر همدیگر را درک کردیم. یعنی زمانی که دیگر کار از کار گذشته بود. روزهای آخر (سال چهارم) آقای جهانی از من خواست تا به سوالات درس پاسخ دهم. وی گفت: بر خلاف دیگر دانش آموزان، تو باید سوالات را همراه با خواندن آیات، جواب بدهی زیرا امروز شنیدم تو حافظ قرآن هستی. من نیز همه را آنگونه که گفته بود پاسخ دادم طوری که بسیار خوشش آمد و نمرۀ بیست به من داد.

بعد از پایان دبیرستان، من دیگر آقای جهانی را ندیدم تا اینکه چهار سال بعد (خرداد 80) به برنامه ای قرآنی در مرند دعوت شدم. آن روز قریب به دو هزار نفر در مسجد هفت تیر مرند جمع شده بودند. دوستم آقای رسول نظری که در اردوی انزلی باهم بودیم، ابتدای برنامه، قرائت قرآن کرد سپس از من خواستند تا بعنوان حافظ کل قرآن، دقایقی برای جمعیت سخنرانی کنم و قرآن بخوانم.

در حالی که من روی سکو پشت میکرفون نشسته بودم و مجری برنامه داشت مرا به مردم معرفی می کرد شخصی را دیدم که از میان جمعیت بلند شد. خوب که دقت کردم دیدم آقای جهانی معلم دوران دبیرستان من است. وی در حالی که دستانش را به نشان ارادت روی سینه گذاشته بود جلو آمد و پشت میکرفون، احوالپرسی گرمی با من کرد سپس دوباره میان جمعیت نشست.

آن روز دقایقی برای جمعیت سخنرانی کردم سپس آیاتی را از حفظ بصورت ترتیل خواندم. آقای جهانی که وسط جمعیت نشسته بود مات و مبهوت مرا نگاه می کرد زیرا او همیشه مرا در کلاسش ساکت و خاموش دیده بود به همین خاطر باورش نمی شد که امروز همان دانش آموز ساکت و خاموش برای جمعیتی بزرگ سخنرانی می کند. البته حق هم داشت که باور نکند زیرا اگر حمایتهای استاد مختارپور نبود من هرگز نمی توانستم وارد این عرصه شوم. (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص)

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

من و مقصود سلطانزاده در آخرین سال از دوران دبیرستان

شام رفاقت



ششم بهمن 1375 (پانزدهم رمضان) برنامه ای قرآنی در مسجد موسالو برگزار شد که من هم در آن دعوت بودم. برنامۀ آن شب مرا در محلات دیگر یامچی نیز معروف کرد و دوستان بسیاری از آنها یافتم که مهمترینشان سید حسن خوشرو و استاد مختارپور (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص) بودند. چند روز  بعد از مراسم، همکلاسی مان آقای عزیز رزمی گفت: شخصی به اسم سیدحسن و خانواده اش تو را برای شام دعوت کرده اند. گفتم چنین شخصی را نمیشناسم. رزمی گفت: ولی او تو را می شناسد. همان شب که تو در مسجد برنامه اجرا می کردی با تو آشنا شده.

شب جمعه دوازدهم بهمن با آقای رزمی هماهنگ شدیم و رفتیم. اگر چه سید حسن فقط بخاطر آشنایی با من، آن میهمانی را ترتیب داده بود ولی چند نفر از بزرگان محله نیز حضور داشتند زیرا می خواستند همان شب، هیئتی برای نوجوانان هم تاسیس کنند. مراسم شام پایان یافت و من از خانوادۀ خوشرو بخاطر عزت و احترامی که برایم قائل شدند سپاسگزاری کردم.

بعد از شام به مسجد امام جواد رفتیم که بسیار کوچک بود و قدیمی. آن شب با حضور نوجوانان و خواندن سوره یوسف، اولین جلسۀ هیئت افتتاح گردید. سید حسن که به قول خودش، خانوادگی قاتل درختان بودند (شغل نجاری) ستون آن هیئت به شمار می رفت. هیئت شبهای جمعه برگزار می شد و هر روز رونق بیشتری به خود می گرفت تا حدی که سال بعد، چند مورد اردو نیز برگزار کردیم که در یک مورد مرحوم دکتر حسن کرداری نیز حضور داشت.

اردوی هیئت بهار 76 (سید حسن نفر چهارم ردیف سمت چپ)

 من در همان اردو


سید حسن و خانواده اش همیشه و همه جا هوای مرا نگه می داشتند. او همیشه دنبال بهانه ای بود تا خدمتی برای من انجام دهد. تقریبا هر کاری که از او می خواستم اگر از دستش ساخته بود نه نمی گفت. روزهای تعطیل با موتوری که داشت روستاهای منطقه را می گشتیم. این کار باعث آشنایی من با مناطق مختلف در بخش یامچی شد در حالیکه پیشتر، آنها را نمی شناختم. حتی با اینکه فوتبال من ضعیف بود در مسابقات فوتبال سعی می کرد مرا جزو تیم خودش کند. چون انتخاب اعضا شانسی و از روی شماره بود من یواشکی (با انگشت) شماره ام را به او علامت می دادم. او هم همان شماره را می گفت و من می شدم جزو تیم او.


اما از تمام خوبیهای سیدحسن که بگذریم او تنها کسی است که در مسابقات کشوری، در محل برگزاری مسابقات به دیدن من آمده است. تابستان 76 وقتی شنید من به مسابقات کشوری راه یافته ام بسیار بسیار خوشحال شد. جمعه شب، دهم مرداد وقتی باهم در مسجد بودیم گفت: دلم میخواهد تو را از نزدیک در محل مسابقات ببینم. وقتی به ارومیه رفتم آدرس خوابگاهمان را تلفنی برایش گفتم و او نیز فردای همان روز به ارومیه آمد و مرا در میان دوستان کشوری ام ملاقات کرد. شرح کامل این دیدار را در خاطرۀ «شادترین تابستان من» بخوانید.
 یادت بخیر دوست نوجوانی من. خوبیهای تو را هرگز فراموش نکرده ام.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

من و دوستان هیئتی ام در یامچی

برای تماشای ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.

من و سید حسن خوشرو 12 آبان سال 77

شادترین تابستان من


تابستان 76 زیباترین تابستان من در دورۀ نوجوانی است. به این دلیل که تمامی این تابستان برای من مسافرتهایی بود سراسر شادی و موفقیت که زیباترین لحظات را در آنها تجربه کردم.
 

سفر به تهران
شادترین تابستان من با سفر به تهران آغاز شد. این سومین سفر من به تهران بود که مثل دو سال قبل پیش پسرعموهایم می رفتم. تهران در نگاههای نوجوانی من سراسر زیبایی بود و جاذبه. هر روز جاهایی از تهران را می گشتم و تجربیاتی جدید کسب می کردم.
 

خوابگاه لک لر در تبریز
بعد از سه هفته اقامتم در تهران برای شرکت در مسابقات استانی به مرند برگشتم. شوق شرکت در مسابقات و قرار گرفتن میان دوستان جدید، چنان مرا پر کرده بود که روز قبل از رفتن، شعری سرودم به نام فردا: دو بیتش چنین بود:
 
به خوان دوست مهمانیم فردا       همـه  در  جمــع  یارانـیم فردا
دلا در راه خود ثابت قدم باش        که  ما  آئیـــنه  دارانـــیم فردا
 
بیست و چهارم تیر ما را به خوابگاهی زیبا واقع در کوچۀ لک لر در تبریز بردند. از تمامی شهرستانها، نفرات اول را در آن خوابگاه جمع کرده بودند. این سومین سالی بود که من خوابگاه لک لر را تجربه می کردم.

سرسخت ترین رقیبم در این مرحله عباس خانی (از میانه) نام داشت. رقبای دیگر هیچکدام مثل او قدرتمند نبودند. وی دو سال متوالی (سالهای 74 و 75) مرا شکست داد و داغ رفتن به کشوری را بر دلم گذاشت. همیشه دیدنش مرا حرص می داد ولی امسال بالاخره بر این رقیب دیرینه پیروز شدم. این اولین راهیابی من به مرحلۀ کشوری بود. اسمم را در میدان مرکزی مرند بعنوان نفر اول زده بودند و تبریکاتی که از همه جا می رسید خوشحالترم می کرد.

هفتۀ دوم مرداد دوباره ما را به خوابگاه لک لر در تبریز بردند. پنج روز برای دیدن دوره، در آنجا ماندیم تا آمادگی بیشتری کسب کنیم. در این پنج روز با دوستان جدیدی که همگی نفرات اول بودند آشنا شدیم. خصوصا پسری به نام احد کارگر که بیشتر از همه، با او رفیق شدم. احد اهل تبریز بود و دوم راهنمایی درس می خواند. پسری صمیمی و کاملا زبر و زرنگ در رشته حفظ.

روز دوم اقامتمان در لک لر ما را به نمایشگاه آثار استاد بهتونی بردند. روز سوم نیز به یک فروشگاه زنجیره ای رفتیم. موقع ورود، مسئولمان به مسئول فروشگاه گفت این بچه ها همگی نفرات اول استان در مسابقات قرآن هستند آیا اجازه می دهید از فروشگاهتان دیدن کنند؟ مسئول فروشگاه تا این را شنید از صندلی بلند شد و گفت: چرا اجازه ندهیم. چنین بچه هایی همیشه مودب و منضبط هستند.

روز چهارم نیز به یک استخر سرپوشیده رفتیم. داخل استخر، احد به سمت من آب می پاشید و یکبار هم مرا داخل آب هول داد که کلی خندیدیم. به راستی که این پنج روز جزو شیرین ترین دوران عمر من است. امروز وقتی پس از سالها به خوابگاه لک لر فکر می کنم دلم هوای آن دوره را می کند. این عشق مرداد 1401 پس از 25 سال مرا به آن کوچه کشاند. خوابگاه را پیدا کردم ولی کسی را آنجا ندیدم. دیگر آن شور و حالی را نداشت که دهۀ هفتاد در او بود. جلوی خوابگاه ایستادم و با چشمان اشک آلود، نوجوانی ام را صدا زدم ولی کسی پاسخم را نداد.

 

مسابقات کشوری در ارومیه 
پس از سپری کردن پنج روز در لک لر، هفدهم مرداد از مسیر شبستر به ارومیه رفتیم. شور و شوق خاصی در شهر دیده می شد. ابتدا ما را به خوابگاه بردند. چون تعداد شرکت کنندگان زیاد بود هر ده استان را در خوابگاهی جداگانه اسکان دادند. خوابگاهی که ما بودیم در منطقه ای به اسم ناحیه قرار داشت.

روز دوم به مراسم افتتاحیه رفتیم که در ورزشگاه سرپوشیده انجام شد. استانها به ترتیب رژه رفتند و از زیر نماد مسابقات رد شدیم. عصر همان روز با احد و بچه ها در خوابگاه مشغول بازی فوتبال بودیم که یکی از بچه های تبریز صدایم زد. گفت شخصی به نام سید حسن دنبالت آمده. سید حسن خوشرو از دوستان ویژۀ من در یامچی بود (خاطرۀ شام رفاقت) که همیشه دوست داشت مرا در محل مسابقات قرآنی ببیند.

من و تعدادی از دوستان تبریزی و خوزستانی در خوابگاه ارومیه


از مسئولمان خواهش کردم اجازه دهد سید حسن شب را پیشم بماند ولی اجازه نداد به همین خاطر سیدحسن به مسافرخانه رفت. فردای آن روز با سید حسن و یکی از مرندیها به اسم سعید به دیدار فامیلمان (آقا سلمان) در ارومیه رفتیم. البته منزل آنها دیگر آن منزلی نبود که روزگار کودکی ام در آن بودند. منزلشان عوض شده بود اما چون سال 73 یکبار با یونس به آنجا رفته بودیم (خاطرۀ فرار نعمت از منزل) مسیرش را به طور تقریبی بلد بودم.

پس از دیدار با فامیلمان به خوابگاه آمدیم و سید حسن نیز به مرند برگشت. در این سفر که یک هفته طول کشید روزهای شیرینی تجربه کردم و جاهای مختلفی را در ارومیه گشتیم. جاهایی مثل استخر، دریا، تفرجگاه بند و ... همچنین من در این سفر سوار کشتی هم شدم (دریاچۀ ارومیه) که اولین تجربۀ سوار شدنم به کشتی بود.

علاوه بر این، دوستان بسیاری نیز از شهرهای مختلف یافتم. نادر درویش از تبریز و مهدی زبرجد از دزفول مهمترینشان هستند. زبرجد پسر شاد و خنده رویی بود که دایم به اتاق ما می آمد و از من می خواست از اشعارم برایش بخوانم. شاعر بودنم مرا بین همه مشهور کرده بود. یک شب که پسر آهنگران معروف هم حضور داشت شب شعری در آمفی تئاتر گذاشتند. آن شب من غزلی از سروده های خودم را خواندم و پسر آهنگران شعری عرفانی از شیخ بهایی (ساقیا بده جامی) را خوانندگی کرد. بچه های تبریز هم برنامه ای طنز اجرا کردند که شعر آن را نیز من سروده بودم.

بعدها من نامه ای دوستانه برای مهدی زبرجد به دزفول نوشتم و او نیز نامه ای برای من فرستاد که هنوز کارت پستال و پاکتش باقیمانده. اما چون نادر درویش، تبریزی بود رفاقتمان با او سالها ادامه یافت و ماجراهایی داشتیم که باید خاطره ای جداگانه برایش نگاشت.

 
اردوی تفریحی همدان
یک هفته از پایان مسابقات کشوری در ارومیه نگذشته بود که خبر از اردوی همدان دادند. این اردو مخصوص شهرستان مرند برای دانش آموزان ممتاز در تمامی رشته ها و هنرها بود. با چند مینی بوس که پر بود از دانش آموزان مرندی، ما را به همدان بردند. این دومین سفر من به همدان بود زیرا سال پیش نیز دقیقا همین ایام برای همایش در همدان بودم. 

این سفر فقط جنبۀ تفریحی داشت به همین خاطر بچه ها فقط می گفتند و می خندیدند. من هم از اینکه می دیدم رشتۀ یکی از بچه ها سبدبافی است تعجب می کردم. سبد باف اهل کشکسرای بود و پسری بسیار دلخوش تا حدی که در یکی از سکونتگاهها از من خواست برای جمعمان شعری طنز بسرایم. از آن شعر که اولین شعر ترکی من بود فقط همین یک بیت در خاطرم است:

اِدیبـسن رشــته وینن خلقـی علاف         دییلــلر کُشسرایلــی دی سبــدباف
 
اردوی همدان شش روزه بود. در این شش روز همه جای همدان را گشتیم. میدان مرکزی، آرامگاه ابن سینا، باباطاهر، آبشار گنجنامه، کتیبه ها و ....  اما بهترین قسمت اردو سفر به غار علیصدر بود. البته سال قبل هم مرا به غار علیصدر برده بودند ولی در این سفر راهنمایی مخصوص و ویژه داشتیم که ما را به دوردست ترین و پنهان ترین قسمتهای غار برد که سال قبل اصلا ندیده بودم. اکثر جاهای غار را گشتیم تا رسیدیم به قندیل بزرگ و تک تک کنارش عکس گرفتیم.
 
عکسهای این سفر





قندیل بزرگ در غار علیصدر

 

بازگشت دوباره به تهران
از اردوی همدان که برگشتیم، سه روز بعد دوباره از مرند عازم تهران شدم. (هفتۀ اول شهریور) اتاقی که پسرعموهایم در آنجا بودند دست تعمیر بود به همین خاطر موقتا در زیر زمین ساکن شده بودند. پس از تعمیر، دوباره به کمک هم وسایل را بالا بردیم و به همان اتاق برگشتیم. در این مدت که تا بیستم شهریور ادامه داشت بازهم روزهای خوشی را کنار پسرعموهایم در تهران تجربه کردم که زیبایی های تابستانم را دو چندان می ساخت.
 

اردوی پنج روزۀ شمال با ادارۀ کشاورزی مرند
روز بیستم شهریور کنار پسرعموهایم در تهران بودم که اکبر حسن زاده (داماد عمویم) به دیدنمان آمد. اکبر دوستی عمیقی با من داشت و همیشه مرا به پیشرفت تشویق می کرد. آن روز اکبر گفت: ما از طرف ادارۀ مان به اردو آمده ایم. قرار است از تهران به سمت شمال برویم. می خواهم تو را هم با خودم ببرم زیرا باید ماجراهای این سفر را به شعر در بیاوری.

پیشنهادش مرا خوشحال کرد زیرا خیلی دلم می خواست جنگلهای شمال را ببینم. (اولین سفر من به شمال)  فردای آن روز قبل از ظهر سوار مینی بوس مرندیها شدیم. اکبر مرا بعنوان شاعر و حافظ به ایشان معرفی کرد و آنها دسته جمعی برایم دست زدند. مقصد اوّلمان شهر دماوند بود. در دماوند به ادارۀ کشاورزی رفتیم. مسئول آنجا اصلیتش مرندی بود به همین خاطر اردویمان را با چلوکباب برگ مهمان کرد. پس از رستوران نیز به باغات سیب دماوند رفتیم. سیبهای دماوند سرخ و زیبا بودند با طعمی بسیار خوشمزه. مسئولشان می گفت این سیبها مستقیم به آلمان صادر می شوند.

اکبر کنار گلهای کاکتوس در تهران


با اکبر حسن زاده در باغات دماوند


پس از دماوند به آمل رفتیم. آمل اولین شهر شمالی بود که من در آن قدم می گذاشتم. شهر را گشتیم ولی شب برای شام (چلو ماهی) و خواب به سلمان شهر رفتیم. یک شب و یک روز هم در لاهیجان ماندیم که بسیار تماشایی بود ولی شب سوم به رشت رسیدیم. چون دیگر دیر شده بود در رشت جایی برای خواب نیافتیم. اول صبح همینطور که نزدیک یک مسجد داخل ماشین بودیم مردی با موهایی بلند و سفید ما را به منزلش دعوت کرد. گفت منزلم خالی است می توانید آنجا بخوابید و استراحت کنید. پذیرفتیم و همگی به منزلش رفتیم و تا ظهر تخت خوابیدیم.

من و اکبر در لاهیجان



خواب و استراحتمان که تمام شد سری به ادارۀ کشاورزی رشت زدیم. از آنجا نیز به مزارع برنج رفتیم و دستگاههای شالی کوبی را از نزدیک دیدیم. در شالی کوبی نزدیک رشت یک گونی بزرگ برنج بعنوان سوغات برایمان پر کردند. کسی که گونی را پر میکرد کلمۀ میرزاقاسمی را به کار برد. نمی دانم اسم برنج بود یا چه چیز ولی برنجی بود زرد رنگ و بسیار خوش بو و خوشمزه. این برنج را به مقدار مساوی میان اعضا تقسیم کردند که دو کیلو هم سهم من شد.
 
بعد از رشت به انزلی رفتیم سپس سری به آستارا زدیم. در آستارا نیز شبی ماندیم و جاهایی را گشتیم ولی ناهار را در اردبیل خوردیم. می گفتند غذاهای اردبیل در کیفیت معروفند. دو روز پس از بازگشتمان به مرند، من اتفاقات این سفر را به شعر درآوردم که با این بیت آغاز می شد:

گُلان کاکتوس تهران و دربند     درختان پر از ســیب دماونـد

اکبر این شعر را که سی بیت بود تایپ کرد و بعنوان سفرنامه تحویل ادارۀ کشاورزی داد. سه روز بعد هم از طرف امور تربیتی مرند مراسمی در مسجد یالدور برگزار شد. در این مراسم به تمامی دانش آموزانی که رتبه های اول تا سوم را در رشته های مختلف کسب کرده بودند جوایزی اهدا گردید. چون رشتۀ حفظ قرآن، مهمترین رشته در مسابقات بود اولین جایزه به من تعلق گرفت. این مراسم، حُسن ختامی شد بر شادترین تابستان من که سراسر موفقیت بود و گردش.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

پیرمرد آبگیر


تابستان 71 وقتی از سفر خاطره انگیز ارومیه برگشتیم، مادربزرگ گفت باید برای برداشت گندم برویم. زمین کشاورزی در منطقه ای قرار داشت به اسم «پیر غیب» ولی نزدیک به جادۀ آسفالت. گرمای هوا و نبود چشمه ای نزدیک که بشود از آنجا آب برداشت مشکلی بود که مرا رنج می داد زیرا مادربزرگ و خاله رقیه مجبور بودند با وجود کار طاقت فرسا در مصرف آب هم صرفه جویی کنند.

این موضوع مرا به فکر انداخت تا با دوچرخه برایشان آب بیاورم. چشمۀ پیرغیب جاده اش خاکی بود اما قیراج جاده ای آسفالته داشت. از طرفی می گفتند مردی بداخلاق در قیراج زندگی می کند که نباید دور و برش چرخید. نمی دانستم کدامشان را باید انتخاب کرد ولی عاقبت دل به دریا زده، قیراج را برگزیدم زیرا از لذت دوچرخه سواری در آسفالت هم نمی شد گذشت.

مادرم می گفت تو هنوز کودکی و آوردن یک دبۀ پر از آب با دوچرخه برایت مشکل است ولی فکری که به ذهنم رسید آن را عملی کرد. دبه ای خالی برداشتم و سوار بر دوچرخه به سمت قیراج رفتم. سربالایی وسط راه، مرا از دوچرخه پیاده کرد ولی پس از پشت سر نهادن آن، دوباره سوار شدم تا به قیراج رسیدم. لب چشمه دبه را پر کرده، با طنابی که آورده بودم آن را به پشت دوچرخه بستم. میلۀ عمودی که بعنوان تکیه گاه در پشت دوچرخه بود محکم به دبه چسبید لذا اصلا جای نگرانی نداشت. از چشمه تا لب جاده، قسمت خاکی اش را پیاده رفتم ولی در جاده سوار شدم. چون جاده کاملا سرازیر بود، دوچرخه بدون اینکه نیازی به رکاب زدن داشته باشد حرکت کرد و ده دقیقه بعد، مرا به زمین کشاورزی رساند.


 آبگیر قیراج


از آن روز به بعد مشکل کمبود آب با این ترفند حل شد. مادرم برایشان غذای تازه می پخت و من هر روز دو بار برای آب می رفتم تا اینکه روزی یک اتفاق، مرا با پیرمردی سپید موی آشنا کرد. یکی از همان روزها که دبه را به دوچرخه می بستم چشمم به ماری در نزدیکی آبگیر افتاد. هوا نم نم می بارید و بادی نسبتا شدید هم در حال وزیدن بود. دیدن مار چنان مرا دسپاچه کرد که با دوچرخه به زمین افتادم و پدال دوچرخه با شدت به سینه ام خورد.
 
ضربه طوری بود که دقایقی نفسم را قطع کرد. در حالیکه کنار چشمه دست و بال میزدم کمی دورتر مردی سپید موی (مشهدی نقی) را دیدم که بالای تپه ای بلند ایستاده بود. ابرهای سیاه، غرش رعد و برق و بادی که زوزه کشان موهای بلند پیرمرد را می رقصاند صحنه ای ساخته بود خوفناک و شگفت انگیز. تا آن لحظه هرگز آن پیرمرد را ندیده بودم به همین خاطر خیال کردم شَبَهی است که هنگام مرگ به چشم آدمیان دیده می شود.
 
مار برای لحظاتی اطرافم چرخید و رفت ولی پیرمرد همچنان بالای تپه داشت نگاهم می کرد تا اینکه یکباره از تپه پایین آمد. به من که رسید گفت پسر جان چه اتفاقی برایت افتاده مار نیشت زده؟ پیرمرد که دید توان حرف زدن ندارم از لب چشمه کنارم کشید سپس کتش را مثل بالش زیر سرم گذاشت. در حالیکه به پشت خوابیده بودم کم کم حالم بهتر شد و توانستم حرف بزنم. پیرمرد پرسید اسمت چیست اهل کجایی؟ گفتم از حنیفه پورها هستم فرزند امان الله. آمده بودم آب ببرم که این اتفاق برایم افتاد. گفت این طرفها یک مار هست خیال کردم آن مار نیشت زده. گفتم نه اتفاقا مار کاری به کارم نداشت دورم چرخید و رفت.
 
پیرمرد مهربان بلند شد و دبه ام را که ریخته بود دوباره پر کرد و بست سپس دوچرخه ام را لب جاده رساند و گفت برو به امان خدا. در حالیکه سوار بر دوچرخه مثل باد در سرازیری می رفتم یاد کارتونی افتادم به اسم دهکدۀ لی لی پوت. در آن کارتون شخصی بود به اسم «زن برفی» که تک و تنها پشت کوههای دهکده زندگی می کرد. مردم دهکده همه خیال می کردند او موجودی است ترسناک و بیرحم. اتفاقا یک روز تعدادی از بچه ها در برفهای کوهستان گم می شوند و زن برفی با مهربانی تمام، آنها را از مرگ نجات می دهد. ماجرای من و آن پیرمرد هم بی شباهت به این کارتون نبود زیرا اگرچه بعضی ها در موردش بدگویی می کردند ولی من چیزی جز مهربانی از ایشان ندیدم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

مدل دوچرخه ای که آن روزها داشتم