پدربـزرگ

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

پدربزرگ

مردی از جنس فقر و مهربانی

امشب می خواهم از پدربزرگ مادری ام بنویسم که از دورترین خاطره های من در تمام دوران زندگی است. من اولین نوه اش بودم و ما او را «بابا» صدا می کردیم. پدرم نیز رفتاری بسیار محترمانه با او داشت و همیشه او را دایی صدا می زد زیرا جدا از پدرزن، دایی پدرم نیز بود.

زمانی که من راهی مدرسه شدم پدربزرگ برایم دفتر و مداد می خرید و گاهی هم به سلمانی محله (تراشی و آقایی) می برد تا موهایم را کوتاه کند. جیبهایش نیز همیشه پر بود از بیسگویت و سکه های پنج تومنی که نثار بچه ها می کرد. او قد بلند بود. همیشه پالتویی ضخیم می پوشید و دستانش پوستی قهوه ای داشت. گذشته از اینها پاپیروس هم می کشید و با کلاه پشمینه ای که بر سر می گذاشت مردی پر ابهت را برای کودکان تداعی می کرد.

اما با تمام اینها پدربزرگ فقیر بود. خانه اش یک اتاق ساده و یک اتاق تنور (تَندَسر) بیشتر نداشت. چون گرم کردن اتاق مشکل بود زمستانها برای زندگی به اتاق تنور می رفتند. اتاق تنور بسیار کوچک بود و تیر و تخته های سقفش بسیار نامرتب که از شدت دود سیاه شده بودند. علاوه بر این دری از جنس چوب داشت که سرما به راحتی از لای تخته هایش نفوذ می کرد به همین خاطر مادربزرگ و خاله رقیه، دو طرفش را پرده هایی کلفت می زدند. مادربزرگ این اتاق کوچک را با یک والر گرم می کرد و تا آمدن بهار سه نفری در آنجا زندگی می کردند.

آن روزها به ندرت پیش می آمد که مردم فقیر برنج بخورند جز در ایامی مانند عید. عید نوروز که می رسید مادربزرگ در همان اتاق تنور، پلو می پخت و مادرم از عمد مرا برای شام به منزل آنها می برد و خودش بر می گشت. نزدیک شام پدربزرگ در حالی که پردۀ کلفت در را کنار می زد وارد اتاق می شد سپس با خواندن آوازی کودکانه، که معنای خوش آمدگویی داشت مرا کنار خود می نشاند.

پدربزرگ زمینی زراعی در کوهستان «پیرِغیب» داشت که همیشه آنجا گندم یا نخودکاری می کرد. او همیشه این مسیر 5 کیلومتری را پیاده می رفت ولی اولین بار وقتی مرا نیز با خودش برده بود، در مسیر رفت یک تراکتور برایمان افتاد. در مسیر برگشت هم سوار یک خاور شدیم که پدربزرگ ابراز تعجب کرد. همان شب وقتی مادربزرگ قضیه را شنید خطاب به پدربزرگم گفت: این از خوش شانسی نوه ات بود، وگرنه امروز هم پیاده برمیگشتی.

تابستان که می شد پدربزرگ برای درو کردن گندمها به پیرغیب می رفت و زیر آفتاب سوزان مشغول کار می شد. چون چشمۀ پیرغیب، سیصد متر با زمینش فاصله داشت، پدربزرگ همیشه در مزرعه ناهار می خورد ولی وقتی من پیشش بودم بخاطر من لب چشمه می رفتیم. کنار چشمه که آبش درون یک حوض جمع می شد باغی بود پر از درختان بادام و زردآلو. علاوه بر این یک توت بزرگ هم داشت که می شد در سایۀ دل انگیزش استراحت کرد. پدر بزرگ با آب همان چشمه و سایر مخلفات، دوغی خوشمزه می ساخت که داخلش نان تیلیت می کرد. گرچه غذایی بسیار ساده بود ولی با تمام سادگیهایش امروز برایم آرزو شده است.

همان حوض آب و درخت توت در منطقۀ پیر غیب


بعدها پدربزرگ در زمین دیگری در داخل یامچی که هم اکنون خانه ی برادران و پسرعموهایم شده تخم آفتابگردان کاشت. آن روزها پرندگان به آفتابگردانها آسیب میزدند به همین خاطر پدربزرگ از من خواست تا در درست کردن یک مترسک به او کمک کنم. اواخر سال 69 یعنی وقتی من اول راهنمایی بودم پدربزرگ مریض شد و چون پسری نداشت تا از او مراقبت کند پدرم او را به منزل خودمان آورد و آنجا بستری کرد. دکتر برای پدربزرگم آمپول تجویز کرده بود و از دخترعمه ام عصمت خواسته بودند تا هر روز بیاید و به او آمپول بزند. خانۀ عمه آمنه از منزل ما خیلی دور بود و عصمت نمی توانست تنها این مسیر را بیاید به همین دلیل مرا دنبالش می فرستادند تا او را در مسیر همراهی کنم.

یک شب (24 مرداد 1370) که در اتاق بزرگ منزلمان خوابیده بودم، مادربزرگ و خاله رقیه، گریه کنان وارد اتاق شدند. از صدای ناله هایشان بیدار شدم و دیدم که می گویند پدربزرگت از دنیا رفت. آن شب دختر همسایه مان زینب، من و نعمت را به منزل خودشان برد تا صحنه های مرگ را نبینیم. این اولین مرگ یک عزیز در زندگی من بود. همین طور که در حیاط همسایه با نعمت نشسته بودیم و گریه می کردیم نعمت گفت: بلند شو برویم آخر پدربزرگمان از دنیا رفته. زینب هر کار کرد نتوانست ما را نگه دارد و هر دو به منزل خودمان برگشتیم. حیاط منزلمان پر بود از فامیل و همسایه که داشتند پدربزرگمان را غسل می دادند. بعد از اتمام غسل، خاله رقیه گریه کنان آمد و گفت تو را خدا صورتش را بازکنید تا برای آخرین بار پدرم را ببینم.

نزدیک صبح پدربزرگ را برای خاکسپاری به قبرستان کیخالی بردند. پدربزرگ فرزند پسر نداشت برای همین خاکسپاری اش بسیار مظلوم به نظر می رسید. بعد از دفن، پدرم بالای قبرش نشست و در حالی که لفظ دایی بر لبانش جاری بود از ته دل برایش گریست. آن لحظه آقای ضعیفی (مداح محله) در حالیکه دستش را بر شانه های پدرم گذاشته بود خطاب به او گفت: مرحبا بر تو ای مرد که جدا از داماد، برایش فرزند بودی. تو تا آخرین لحظه از خدمت به او کوتاهی نکردی.

آری آن روز پدربزرگ برای همیشه از پیش ما رفت و من آخرین کسی بودم که با نگاههای اشک آلود خویش، او را با تربت غریبانه اش تنها گذاشتم. 
یادت بخیر بهترین پدربزرگ دنیا.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

عکس پدربزرگ (نفر وسط) در ارومیه منزل آقا سلمان

مزار پدربزرگ در قبرستان کیخالی