سفر به بورسا

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

سفر به بورسا




خرداد 95 پس از تعطیلی مدارس، دوستم مهدی کمالی پیشنهاد کرد همراهش به استانبول بروم. آقا مهدی راننده بود و چون من روی تغییر افکارش تاثیر گذاشته بودم به من علاقه داشت. گفتم من هم آرزو دارم استانبول را ببینم به همین خاطر پیشنهادش را پذیرفتم.

هفدهم خرداد با مهدی از مرند حرکت کردیم. چون مرز شلوغ بود یک شب در بازرگان خوابیدیم ولی صبح فردا از مرز گذشتیم. پس از شهرهای آغری و ارزروم، مهدی برای ناهار نزدیک ارزنجان توقف کرد. رستورانی بود با غذاهای ناب در منطقه ای بلند و کوهستانی به نام ساکالتوتان. مهدی می گفت یکی از گارسونهایش نیز ایرانی است.

مسیر ارزروم به ارزنجان


همچنان که داخل رستوران با مهدی و چند تن از رانندگان ایرانی نشسته بودیم از آنها پرسیدم چرا به این کوهستان ساکالتوتان گفته می شود. گفتند: ساکالتوتان یعنی گرفتن ریش، که علامتی است برای خواهش و التماس. چون اینجا کوهستان بسیار بلندی است ماشینها از قدیم به سختی می توانستند از آن بالا بیایند. برخی نیز وسط راه از کار می افتادند. به همین خاطر رانندگان دست به ریش، خطاب به ماشینشان می گفتند: جان من تحمل کن دیگر چیزی نمانده برسیم. کم کم این موضوع شهرت یافت و نام کوهستان، و رستورانی که در او هستیم ساکالتوتان شد.

نمایی از بیرون و داخل رستوران




فلسفه ای که برای اسم کوهستان گفتند بسیار برایم جالب بود. پس از صرف یک ناهار تاریخی در آنجا، دوباره حرکت کردیم. تا استانبول شهرهای بسیاری بود که باید از آنها می گذشتیم. شهرهایی مانند سیواس، آماسیا، مرزیفون، بولو، ساکاریا و ایزمیت. در طول این مسیر با مهدی غرق صحبت بودیم تا اینکه رسیدیم به ده کیلومتری ساکاریا. مهدی گفت اینجا مانند سه راهی است که به تمام مناطق در ترکیه راه دارد. چون هنوز سفارش بار نرسیده و معلوم نیست از کجا بارگیری خواهیم کرد باید تا معلوم شدن وضعیت همین جا بمانیم.

ناچار دو شب در استراحتگاه بزرگی به نام هامیتلی ماندیم. شبیه ما ترانزیتهای بسیاری هم آنجا توقف کرده بودند تا وضعیت باری شان مشخص شود. صبح روز اول که بیدار شدم دیدم جایی است بسیار مدرن و زیبا. دستشویی هایی هم داشت که از منازل ما ایرانی ها تمیز تر بودند. همینطور که در محیط زیبای آنجا قدم میزدم مهدی مرا برای خوردن ناهار صدا زد. پس از ناهار یکباره چشمم به دو نفر راننده افتاد که زل زده بودند به من. پرسیدند تو حنیفه پور هستی؟ گفتم بله. گفتند ما از هم محلی های شماییم. خوب که دقت کردم فهمیدم آنها را در کودکی دیده ام. باهم دست دادیم و عکسی یادگاری گرفتیم سپس در حالیکه مهدی برایمان چای تدارک می دید به صحبت نشستیم.



عکسهایی که در هامیتلی گرفتیم: 




دسشویی های تمیز و زیبا در بولو (هامیتلی)



هم محلی های من که اتفاقی در هامیتلی دیدم:





پس از دو شب اقامت در هامیتلی، مهدی گفت باری که برایم پیشنهاد کردند سمت شهر بورساست. متاسفانه نمی توانیم به استانبول برویم. گفتم عیبی ندارد بورسا هم باید شهر جالبی باشد. من از کودکی که با نقشه های جغرافی ور می رفتم اسم و موقعیت بورسا برایم جذابیت داشت. من همان اندازه که آرزو دارم به استانبول بروم دوست دارم بورسا را نیز ببینم.

عصر آن روز مسیرمان را از بولو سمت بورسا تغییر دادیم. گرچه وسط راه مجبور به خوابیدن شدیم ولی ظهر فردا به بورسا رسیدیم. آن روز پس از ناهار ماشین را در پارکینگ گذاشتیم و با مترو به مرکز شهر رفتیم. همانطور که فکر میکردم بورسا شهر بزرگ و پر جمعیتی بود. چهارمین  شهر ترکیه پس از شهرهای استانبول، آنکارا و ازمیر.

متروی بورسا:



مترو ما را در بازار مرکزی شهر پیاده کرد. تا غروب در بازار گشتیم و خرید کردیم سپس برای شام به یک رستوران رفتیم. مهدی برای هر دو نفرمان دونر کباب سفارش داد. تا آن روز هرگز دونر کباب نخورده بودم. خوشمزه بود ولی از بس چربی داشت دستانم پر از روغن و چربی شدند.

عکسهایی که در بورسا گرفتیم:







دونر کبابی که در بورسا خوردیم:



پس از شام به محل پارکینگ برگشتیم و خوابیدیم. صبح مهدی گفت محل بارگیری شهری است کوچک به نام اینه گول در بیست کیلومتری بورسا. پس از صبحانه به آنجا رفتیم و مهدی ماشین را برای بارگیری گذاشت. ما هم در این فرصت سری به حمام عمومی شهر زدیم تا گرد راه از تن زدوده باشیم.

ماشین مهدی در پارکینگ بورسا:


شهر کوچک اینه گول



بعد از استحمام و بارگیری، از اینه گول حرکت کردیم. بالای گردنه ای سرسبز مهدی برای خرید میوه پیاده شد. پس از آن نیز ساعتی در مرکز خرید بوزویوک توقف کردیم. جای فوق العاده زیبایی بود به همین خاطر عکسهایی هم در آنجا گرفتم.  

آقا مهدی در حال خرید میوه:


مرکز خرید بوزویوک مابین اینه گول و اسکی شهر




کم کم وارد مسیر اسکی شهر به آنکارا شدیم. نزدیک آنکارا مهدی چند بسته سیگار را که با خودش از ایران آورده بود با شخصی معامله کرد. آنکارا سومین پایتخت خارجی بود که من پس از تفلیس و ایروان قدم در آن می گذاشتم. تا آن شب هرگز آنکارا را ندیده بودم. می توانم بگویم آنکارا شهر عجایب بود. کلانشهری زیبا که فقط باید تماشایش می کردی و حسرت می خوردی. همینطور که از خیابانهایش می گذشتیم چشمانم از شگفتی خیره مانده بود. مهدی پرسید الان چه احساسی داری؟ گفتم هرگز نمی دانستم آنکارا تا این حد مدرن و زیباست. بخدا اگر اینجا کاری کوچک برایم پیدا می شد هرگز با تو به ایران برنمی گشتم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

خرید ملک در آنکارا 2023【قیمت خانه در آنکارا + معرفی بهترین مناطق آنکارا】|  استانبول همراه
مجتمع و مسجد آنکارا گشایش می یابد