شعر پُر ماجرا

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شعر پُر ماجـرا


سال 88 در اولین سفرم به گرجستان با پسری به نام بهنام آشنا شدم. بهنام اهل ارومیه بود و خصوصیاتش به خصوصیات من می خورد. اگرچه از همدیگر آدرس و شماره گرفتیم ولی بعد از سفر، من دیگر بهنام را ندیدم تا اینکه خرداد 91 اتفاقی همدیگر را در پارک ساحلی ارومیه یافتیم.
 
بهنام مرا به منزلشان برد سپس با او به منزل دامادشان آقای ناصری رفتیم که آن شب در منزل تنها بود. همینطور که با بهنام و آقای ناصری مشغول صحبت بودیم تابلو فرش منزلشان نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم دیدم تک بیتی است از مولوی:

تو را بر در نشاند او به مکّاری که می آیم      تو ننشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد.

اصل شعر در دیوان مولوی چنین است:

تو را بر در نشاند او به طرّاری که می آیم .....    
 
من در روزگار نوجوانی این غزل را کامل حفظ بودم ولی چون کلمۀ طرّاری مورد پسندم نبود همیشه آن را مکّاری تلفظ می کردم و کسی هم جز خودم ندیده بودم که آن را مکاری بخواند. در آن تابلو نیز جای طراری، مکاری نوشته بودند که جای شگفتی داشت و  مرا در فکر فرو برد.
 
از آقای ناصری صاحب منزل پرسیدم آیا شما هم به شعر علاقه دارید؟ گفت بله. گفتم آیا خودتان این تابلو فرش زیبا را بافته اید؟ گفت نه از یک فرش فروش خریده ام. می گفت شعرش برکت دارد من هم کنجکاو شدم و خریدم ولی تا الان چیزی دستم نیامده.

با تعجب گفتم جالب است من هم قصه ای با این بیت دارم که مرا به آن علاقمند کرده. آیا می شود آدرسش را بدهید من آن فرش فروش را ببینم؟ شاید آشنا باشد. آقای ناصری گفت مشکلی نیست اصلا فردا باهم به مغازه اش می رویم.
 
فردای آن روز با آقای ناصری به همان فرش فروشی رفتیم. صاحب مغازه در حال صحبت با چند مشتری بود. سلام کردیم؛ صورتش را که برگرداند دیدم آقا رضا برادر دوستم مجید است. 12 سال بود که از او خبری نداشتم، هر دو از دیدن هم سورپرایز شدیم. چنان دسپاچه شده بود که نمی دانست چگونه از ما پذیرایی کند. اول ما را برای ناهار به یک رستوران برد سپس نشستیم و از گذشته ها حرف زدیم.

پس از ناهار آقای ناصری گفت: خب آقا رضا کمی هم از آن شعر بگو. آیا راز علاقه ات به آن شعر با دیدار امروز مرتبط است؟ 
آقا رضا پاسخ داد بله. آن علاقه را همین آقای حنیفه پور ایجاد کرد. سال 79 قرار بود با کسی معامله کنم ولی نمی دانستم طرف کلاهبردار است. نزدیک انبار این شعر مرا از معامله منصرف کرد سپس فهمیدیم اصلا انباری وجود ندارد. مسجدی بود با دو در، که می شد بعد از گرفتن پولها از در دیگرش گریخت. (خاطرۀ شعر نجاتبخش)

حرفهای آقا رضا که تمام شد آقای ناصری آهی معنادار کشید و گفت: عجب شعر پر برکت و پرماجرایی! سال 79 یک زندگی را از نابود شدن نجات داد و سال 91 دو دوست را پس از دوازده سال به هم رساند. خوشحالم که من هم در تقدیرتان سهیم شدم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

همان غزل به صورت کامل