یک هفته در پونل

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

یک هفته در پونل




خرداد 80 دوستم سعید (شبانزاده) گفت: من، پدر و برادرانم در شمال جایی موسوم به پونل کار می کنیم. جای بسیار زیبایی است. اگر دوست داشتی بیا و چند روز پیشمان بمان. در پاسخ گفتم حتما خواهم آمد ولی بعد از کنکور سراسری.
 
پس از کنکور سراسری، قرار بود در کنکور آزاد تهران نیز شرکت کنم ولی هنوز ده روز به زمانش باقی بود. یکباره حرف سعید یادم افتاد که گفته بود چند روزی به پونل بیا، به همین خاطر اول به تبریز رفته، یک شب مهمان نادر و خانواده اش شدم. نادر دوست عزیز و صمیمی من بود که سال 76 در مسابقات کشوری آشنا شده بودیم.

پس از خداحافظی با نادر، صبح نهم تیر سمت پونل حرکت کردم. چون پونل را نمی شناختم به راننده سپردم مرا نزدیک پونل پیاده کند. همینطور که در جاده های سبز شمال جلو می رفتیم راننده گفت مسافر پونل پیاده شود. جایی که پیاده شدم ورودی پونل بود که سمت راست آن جاده ای خاکی قرار داشت. مطابق با آدرسی که سعید داده بود باید وارد آن جاده می شدم. جاده ای بود جنگلی که رودخانه ای بزرگ در امتدادش جریان داشت.



همینطور که در امتداد رودخانه بالا می رفتم متوجه شدم در جاده ای که آن طرف رودخانه است سه نفر سمت شهر می روند. گرچه فاصله زیاد بود ولی خوب که دقت کردم دیدم سعید و دو برادرش خلیل و وحید هستند. سه بار بلند صدایشان کردم ولی صدایم به آنها نمی رسید تا اینکه بار چهارم شنیدند و برگشتند.

رودخانه ای که جاده در امتدادش بود.


پس از ده دقیقه پیاده روی، روی یک پل به هم رسیدیم. این سه برادر هر سه با من رفیق صمیمی بودند. پس از احوالپرسی، من و سعید به محل اقامتشان رفتیم و خلیل و وحید برای خرید به پونل برگشتند. از سعید پرسیدم شما دقیقا اینجا مشغول چه کاری هستید؟ گفت رودخانه ای که دیدی نامش شفارود است. دولت می خواهد اینجا یک سد بسازد ولی اول باید تونلی کنده شود که آب رودخانه موقتا به مکان دیگری انتقال یابد. ما در کار کندن آن تونل هستیم.

محلی که سعید و برادرانش اقامت داشتند چند عدد کانکس بود. من و سعید آنجا نشسته بودیم که پدرش نیز آمد. البته دو نفر از اهالی یامچی هم با او بودند. (اقلیمی و مردانپور) پس از احوالپرسی با ایشان پرسیدم شما اینجا تلفن هم دارید؟ گفتند بله داخل است. داخل رفتم و به اسماعیل در تهران زنگ زدم تا بگویم هفتۀ بعد در تهران خواهم بود ولی اسماعیل گفت فردا باید بیایی. پرسیدم چرا؟ گفت فردا کارت ورود به جلسه را خواهند داد. اگر خودت نباشی تحویل نمی دهند.

موضوع را به سعید و خانواده اش گفتم و به تهران رفتم. قول داده بودم پس از گرفتن کارت، به پونل بازخواهم گشت لذا دو روز بعد دوباره برگشتم. پس از برگشت، روز اول با سعید به جنگل رفتیم. من و سعید از کودکی رفیق بودیم و هر دو قدرت تخیلمان قوی بود. از همان روزهای کودکی دوست داشتیم به جاهای ناشناخته برویم. به جزایر اسرارآمیز، به سرزمینهای دوردست و متفاوت. روستایی که من و سعید در آن متولد شده بودیم جنگل و رودخانه نداشت به همین خاطر فرصتی بسیار عالی بود که این بار در کنار هم جنگل و رودخانه را تجربه کنیم.

طبیعت جنگلی در اطراف شفا رود


روز دوم با سعید و برادرانش برای شنا به رودخانه رفتیم. جایی که شنا می کردیم با محل کارشان کمی فاصله داشت. جایی بود دنج و زیبا با جاذبه های فراوان. تا آن روز شنا در رودخانه را تجربه نکرده بودم. آبش چنان تمیز و زلال بود که می شد شنهای کف رودخانه را بخوبی مشاهده کرد. همین شنا روز چهارم نیز تکرار شد.

روز پنجم با سعید دوباره سری به جنگل زدیم ولی این بار در سمتی دیگر. جایی که رفته بودیم شبیه یک دره بود. داخل دره سعید پرسید آیا هنوز هم مانند دهۀ شصت در شمشیر بازی قدرتمندی؟ گفتم نمیدانم می توانی امتحان کنی. سعید چوبی شبیه شمشیر به دستم داد و چوبی هم خودش برداشت سپس گفت امتحان می کنیم. چهار بار بازی کردیم. سه بار من بردم و یکبار سعید.

روز ششم از سعید خواستم مرا به محل کارشان ببرد. خیلی دلم میخواست کنده شدن یک تونل را از نزدیک ببینم. پدرش سرکارگر آنجا بود و خودش نیز کمپرسور را روشن و خاموش می کرد. در حالیکه کارگران مشغول کار بودند دقایقی با سعید و خلیل وارد تونل شدیم. از خلیل پرسیدم این تونل کی تمام می شود؟ گفت 15 سال دیگر.

بازدیدمان از تونل که تمام شد برای ناهار بیرون آمدیم. مشتی ابولفضل (پدر سعید) که بسیار شوخ طبع بود سر سفره شروع کرد به خنداندن ما. همه چیزش سر تا پا جوک بود و خنده، علی الخصوص فارسی حرف زدنش با لهجۀ ترکی که هر مادرمرده ای را به خنده وا می داشت. شوخ طبعیهای این مرد در یامچی، شهره عام و خاص است.



چون داخل جمع چند نفر فارسی زبان هم بودند مشتی ابولفضل ترکی و فارسی را قاطی پاتی حرف می زد. آن روزگار من در چنین جمعهایی سعی می کردم مثلا متین باشم و الکی نخندم ولی وقتی مشتی ابولفضل به سعید گفت: برو چنتا قاشخ (قاشق به لهجۀ ترکی) بیاور، یکباره مثل بمب از خنده ترکیدم.

پس از ناهار مشتی ابولفضل خطاب به من گفت: «خودمانیم تو هم چسبیده ای به ناف اسلام و ول نمی کنی.» سپس قصه ای طنز از یک آخوند برایمان تعریف کرد. گفت روزی یک مرد که تکه چرمی ارزشمند داخل رودخانه پیدا کرده بود نزد آخوند روستا رفت تا از او در مورد حلال و حرام بودنش بپرسد. آخوند گفت چیزی که پیدا کرده ای قطعا حرام است. مرد روستایی گفت ما دو نفر بودیم که پیدایش کردیم نمی دانستیم حرام است به همین خاطر می خواستیم آن را نصف کنیم. آخوند پرسید آن نفر دوم کیست؟ مرد روستایی پاسخ داد پسر خودتان. آخوند تا شنید نفر دوم پسر خودش بوده گفت: پس بگذار نگاهی به کتاب احکام بیندازم شاید نظرم اشتباه بوده باشد. عینکش را به چشمش زد و کتابش را باز کرد سپس گفت: نظرم اشتباه بوده است. جلّ جلال است. خام گون حلال است. (خام گون = چرم خالص)

هنوز هم که هنوز است وقتی آن روز و آن لحظات را به یاد می آورم خنده و شادی وجودم را پر می کند. آن قاشخ گفتنهای مشتی ابولفضل و آن جوک سرشار از حقیقتی که برایمان تعریف کرد هرگز از خاطرم فراموش نمی شوند. آن روز پس از ناهار و استراحت از سعید و خانواده اش اجازه خواستم تا مرخص شوم. مشتی ابولفضل برایم پول تعارف کرد. از لطفش سپاسگزاری کردم. گفتم پول بقدر کافی دارم سپس در حالیکه بدرقه ام می کردند از آن انسانهای دوست داشتنی جدا شدم.


21 سال بعد ......

شهریور 1401 در سفری که به شمال داشتم این خاطره از ذهنم گذشت. نزدیک پونل مسیرم را عوض کرده با ماشین خودم وارد همان جاده شدم. پس از 21 سال هنوز کانکسها سرجایشان بود. جلوی تونل نیز چند توله سگ باهم بازی می کردند. پیاده شدم چرخی در اطراف زدم سپس چند عکس گرفتم. خصوصا لب آن رودخانه و جایی که شنا کرده بودیم. در آن لحظات پر بودم از احساس شیرین یک نوجوان که 21 سال پیش در همین جنگلها می گشت و شادمانی می کرد ولی افسوس که دیگر نه سعید آنجا بود و نه خانواده اش.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکسی که آن روز کنار رودخانه گرفتم.