نخستین شعرهای من

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

نخستین شعرهای من




پس از تشکیل هیئت باقرالعلوم در سال 74، من از اعضای اصلی و فعال آن هیئت شدم. چون هیئت، تازه تاسیس بود هر کس از هر طریقی که می توانست به تبلیغ شدن آن کمک می کرد. صداقت، تلاش و صمیمیت در وجود آن هیئت موج می زد جز شاعری که برایشان قصیده سرایی کند. خیلی دوست داشتم آن شاعر من باشم ولی من شاعر نبودم و چیزی هم در ذهنم متولد نمی شد.

 بیستم اردیبهشت 75 در حیاط منزلمان یاد اولین شعری افتادم که 22 ماه پیش بر زبانم جاری شد. (لجبازی که شاعر شد) آن روز از سر لجبازی تمام توانم را به کار گرفته بودم بلکه انشایم خالی از شعر نباشد. با خودم گفتم امروز هم شبیه همان روز است و تو باید شعری برای هیئت بسرایی. این احساس لحظاتی مرا در خود غرق کرد تا اینکه بالاخره دومین جرقه زده شد و هجده بیت از زبانم تراوش کرد. دو بیت آخرش چنین بود:

هر کسی سودی از آن گیرد بسی       آخریـن  کـار  نقــــد  و  بررسـی

از سر   علـت   شنـو    پنـد   صـمد        این به کارت نیک باشد تا که بد
 
شعرم گرچه اشکالات وزنی، فراوان داشت ولی نوعی تبلیغ برای آن هیئت بود. هفتۀ بعد وقتی آن را در جمع هیئتی ها خواندم (منزل آقای ابولفضل متقی) همه تحسین کردند اما آقای متقی گفت برخی ابیات مانند بیت هفدهم، مصرع دوم اشکال وزنی دارند. باید سعی کنی ابیاتی را که می سرایی روان باشند. آقای متقی راست می گفت. «آخرین کار نقد و بررسی» مشکل وزنی داشت. کافی بود کلمۀ «نقد» را به «انتقاد» تغییر می دادم ولی نه به فکر من رسید و نه به فکر دیگران.

پس از آن سومین شعرم را با موضوع کسب دانش سرودم که با این سه بیت شروع می شد:

در آن  روزی  که  ایزد  گفت  اقرأ         به نام آنکه  خلقت کرد  از طین

بگفتا حق  بیاموز   علم  و  دانش         کزین  بهتر  نباشد  دین  و آیین

طلب کن علم و کسب معرفت را         ولو  باشد  به خاک کشور چین
 
هفتۀ دیگر، هیئت در منزل دکتر میرزا محمدی برگزار شد. وی از اعضاء فعال و اصلی آنجا بود که خودش نیز دستی در شعر و شاعری داشت. آن شب ایشان غزلی از سروده های خودش را خواند که بیت اولش چنین بود:

یار ما حال و  هـوای دیگــری داری چرا

پیکرت کو، تو سر بی پیکری داری چرا

شنیدن این شعر، نوعی حسرت در من ایجاد کرد و آرزو کردم کاش من هم می توانستم چنین شعری بگویم. شعر من در مقایسه با آن بسیار ساده و کودکانه بود ولی بعد از اینکه آن را خواندم در کمال شگفتی، دکتر اولین کسی بود که زبان به تشویق من گشود. ایشان گفت واقعا مایۀ شگفتی است که شما در طول دو هفته توانسته اید این همه پیشرفت کنید. اشکالات فراوانی که در شعر قبلی تان بود اینجا به کمترین حد کاهش یافته است.



از آن شب به بعد هر شعری که می سرودم دکتر میرزا محمدی در موردش راهنمایی می کرد. بر خلاف شعر اول و دومم که 22 ماه میانشان فاصله افتاد، هر چند وقت یکبار، شعری به سراغم می آمد که مجبورم می کرد قلم به دست شوم. شعر چهارمم را دوازدهم خرداد (75) سرودم. بیت اول و آخرش چنین بود:

جهان! ویران شوی  ویرانِ ویران      از  آن  روز  نخسـتت   تا  به  پایان

چرا  نومیــد  باید  گشـت  در  تو       که باید جنگ کردن همچو  شیران
 
مصرع دوم اشکال وزنی داشت که نمی دانستم چگونه حل کنم. به پیشنهاد دکتر میرزا محمدی «نخست» را به «نخستت» تغییر دادم تا اینکه مشکل حل شد.

شعر پنجم نیز در راه سفر، داخل اتوبوس سروده شد. عصر 23 خرداد از ترمینال مرند عازم تهران بودم تا مدتی پیش پسرعموهایم رضا و ابراهیم بمانم. شوق سفر به تهران آنقدر مرا لبریز کرده بود که خود به خود دست به قلم شدم و شعری سرودم که سه بیتش چنین بود:

به روز بیست و سه از ماه خرداد         شدم سوی سفر با خاطری شاد

سبکبالم در  این  ره چون پرستو          دلم  پر شــور  و  جانـم  مرغ آزاد

رسیـدم  عاقبـت  بر  شهر  تهران         به روز بیست و چار  از ماه خرداد
 
این پنج شعر اولین سروده های من پس از قدم گذاشتن به دنیای شاعری استاما موضوعی که مرا وارد عرصۀ غزلسرایی کرد ارادت خالصانۀ من نسبت به دوستی به نام محمود بود. من با محمود در همایش کشوری همدان آشنا شده بودم (مرداد 75) ولی بصورت ناخواسته او را گم کردم. دوری 3 ساله از محمود و ارادتی که نسبت به شخصیت او پیدا کرده بودم آنچنان در روح  نوجوانی من اثر گذاشت که منجر به سرودن صد غزل سوزناک و عارفانه شد. خاطرۀ «در جستجوی دوست» شرحی است مفصل از همین ماجرا.

دو نمونه از همان غزلهای سروده شده در مورد محمود




البته انس با دیوان حافظ نیز در غزلسرایی من نقش داشت طوری که دیوان حافظ را کامل ازبر بودم ولی چیزی که این آتش را در دلم شعله ور می ساخت اشتیاقی بود که به دیدن محمود داشتم. چهار سال پس از یافتن محمود و دیدار با او، سبک شعری ام از حافظ به مولانا تغییر یافت. من شده بودم سخنران هیئتهای مذهبی و حکایتهای مولانا جان می دادند برای سخنرانی های ادبی و عارفانه؛ به همین خاطر با مولانا انس گرفتم. این انس رفته رفته مرا همرنگ مولانا کرد تا اینکه قلم به دست شدم و کتابی نوشتم به سبک مولانا (مثنوی نیزار عشق) که تابستان 84 در انتشارات رهیافت به چاپ رسید.


 
تخلصهای شعری من
در شعرهای دوم و سوم اسمم صمد را به کار برده بودم ولی تخلص شعری نداشتم زیرا هرگز فکر نمی کردم یک روز به طور رسمی شاعر شوم.

فروردین سال 76 واژۀ «سمائی» را بعنوان تخلص برگزیدم . حدودا ده شعر با همین تخلص نوشته بودم که آقای سببکار گفت این تخلص برایت مناسب نیست. آن روز در میدان کیخالی روی سنگها نشسته بودیم. (پاییز 76) آقای جویبان (محمود) نیز با وی هم عقیده بود. می گفتند بهتر است تخلصی انتخاب کنی که معنایی متواضعانه داشته باشد سپس بعدها اگر خواستی تغییرش بده. نظر خوبی بود ولی نمی دانستم چه چیزی انتخاب کنم تا اینکه آقای جویبان «ساجد» را پیشنهاد کرد. پذیرفتم و با تخلص ساجد 18 شعر سرودم ولی فروردین 78 آن را به «شاهد» تغییر دادم.

اولین شعری که با تخلص شاهد سرودم «پناه جوی تو» نام داشت. (روز 30 فروردین). این تخلص تا بهمن 1392 یعنی چهارده سال با من بود تا اینکه بالاخره «فرزاد» را بعنوان آخرین تخلص برای خودم برگزیدم.

دل فرزاد جهانی است پر از عشق و وفا
بلبلی اینهمه سرمست به گلزاری نیست

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)