............................................. خاطرات 1400 به بعد

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

خواب شیرین پدر


گرچه خوابها را نمی توان خاطره محسوب کرد ولی برخی از آنها چنان شیرین و تاثیرگذارند که باید آنها را نوشت. خاطره ای که می نویسم مربوط به اردیبهشت 1402 است.

بیست و ششم اردیبهشت، خاطره ای از پدر را همراه با شعری که برایش سروده بودم در کانالهای یامچی منتشر کردند. آن خاطره «آخرین رفتن پدر» نام داشت زیرا آن روز سالگرد آخرین دیدار من با پدر بود. آن شب افراد بسیاری آن خاطره را خواندند و نظرات بسیاری نیز نوشته شد حتی از دورترین شهرها مثل بندرعباس.

آن شب دوستان و آشنایان پدر، یادش را در تمامی ایران گرامی داشتند. من نیز همان شب خواب دیدم منزلمان به جایی مثل یک موزه تبدیل شده است. بالای حیاطمان را به صورت سراسری چادر کشیده بودند. تغییراتی هم که بعد از پدر در منزلمان ایجاد شده بود هیچکدام دیده نمی شد.

این موضوع باعث شد ابتدا منزلمان را نشناختم ولی گفتند منزل خودتان است بفرمایید داخل. وقتی وارد شدم دیدم در نیمه ای از حیاط، غرفه هایی کوچک درست کرده اند. درون آن غرفه ها نیز تابلوهایی قرار داشت که برای بازدید گذاشته بودند.  

گرچه آنجا منزل خودمان بود ولی همه چیز جور دیگری به نظر می رسید. هر چه را که در دوران پدر وجود داشت دوباره سر جایشان گذاشته بودند. این گذاشتن هم طوری بود که نشان می داد وضعیتی کاملا موقتی است زیرا هیچکدام را پیچ یا نصب کامل نکرده بودند.

همینطور که در غرفه ها قدم می زدم شخصی گفت: پدرتان نیز آمده اند. چرا به دیدارش نمی روی؟ از شنیدن این سخن دلم به تپش افتاد و با شور و شوقی عجیب سمت هال پذیرایی رفتم. فامیلمان همگی در حالی که سرهایشان پایین بود دور دیوارها نشسته بودند. عمو محمد، عمو اسد، عمه آمنه، احد، رضا، یونس و ......

از آنها پرسیدم شما پدر را ندیده اید؟ هر چه منتظر ماندم از هیچ کدامشان پاسخی بلند نشد. ناچار به اتاق مهمان رفتم ولی آنجا هم جز تعدادی تابلو و چند نفر که مشغول تماشایشان بودند چیزی نبود.

پس از آن به اتاق نشیمن رفتم. در آن اتاق فقط تابلویی از اشعار من وجود داشت. رو به آن تابلو، شخصی را دیدم که داشت شعر مرا با صدایی محزون زمزمه می کرد. اول او را نشناختم ولی وقتی کنارش ایستادم دیدم پدر است.

پدر داشت دقیقا شعری را می خواند که من همان روز برایش سروده بودم. نگاهش پر از رضایت بود ولی وقتی دستم را گرفت اشک در چشمانش حلقه زد. آنجا در آن لحظات، دقیقا شبیه تابلویی بودیم که مقابلمان قرار داشت. حس می کردم همان پدر و پسری هستیم که در تصویر دیده می شوند. آری آن شب پدر نیز همچون مردمان یامچی، شعر مرا خواند. شاید آمده بود تا بگوید من نیز فراموشت نکرده ام.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهده نظرات)

شعری که پدر داشت می خواند:

یک روز در شورابیل


سه شنبه بیستم تیر 1402 با دوستم هادی اسدی به اردبیل رفتیم. قصدمان از این سفر، دیدار از دریاچه ای زیبا به اسم شورابیل بود که هیچکدام تا آن روز ندیده بودیم.

هر چه به اردبیل نزدیکتر می شدیم احساس بهتری پیدا می کردم. اردبیل برای من یادآور خاطره ای زیبا از دوران نوجوانی است. (خاطرۀ در جستجوی دوست) ارتباط عمیق و عاطفی که در آن دوران با این شهر داشتم هرگز از ذهنم فراموش نمی شوند.

وقتی وارد اردبیل شدیم غزلی را که سال 78 برای اردبیل سروده بودم خواندم. پس از آن با کمک جی پی اس، مسیر شورابیل را پیدا کردیم. شورابیل واقعا زیبا بود حتی زیباتر از چیزی که تصورش را می کردیم. نگینی بود در دل آذربایجان که هر بیننده ای را در خودش خیره می کرد.

برای خواندن آن غزل (اینجا) کلیک کنید.
 
به هادی گفتم اینجا شبیه منطقۀ سری لیک (سه دریاچه) در ویسکانسین آمریکاست. گرچه خودم آنجا نرفته ام ولی در گول مپ و کارتون رامکال زیبایی هایش را دیده ام. مناظر و ساختمانهایی که آن سوی دریاچه دیده می شوند مرا یاد سری لیک می اندازد.

پس از گشتی کوتاه در اطراف دریاچه، به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم. هادی دو پرس جوجه کباب با کتۀ مخصوص اردبیل سفارش داد که الحق بسیار هم خوشمزه بود. پس از ناهار همینطور که روی میزهای سنتی نشسته بودیم از دوست اردبیلی ام محمود برای هادی حرف زدم. نقل خاطرات محمود در آن لحظات، ذهنم را طراوتی دوباره بخشید و مرا به دورانی برد که در همین شهر دنبال محمود می گشتم.

بعد از رستوران با هادی به پارک شورابیل رفتیم. آنجا با دوست دانشگاهی مان عادل شیرینی که هم اتاقی اصغر منصوری در دانشگاه فردوسی بود تماس گرفتم. عادل وقتی فهمید من و هادی در اردبیل هستیم بسیار خوشحال شد. البته او هادی را به خاطر نمی آورد ولی هادی کاملا او را به یاد داشت.
 
با عادل ساعت چهار و نیم در همان پارک قرار گذاشتیم. پس از ساعتی انتظار، عادل آمد و دیدارمان پس از پانزده سال تازه شد. دیگر برای خودش مردی شده بود. وقتی هادی را دید او را به خاطر آورد سپس با همدیگر از گذشته ها حرف زدیم.

عادل نیز مثل من، هم شاعر بود و هم دنیایی از خاطره. وبلاگی که برای دانشجویان هم دوره اش ساخته بود نشان می داد مثل من عاشق روزهای دانشگاه است. آن روز عادل کلی برایمان از تاریخ شورابیل گفت و با ماشینش ما را در سطح شهر گرداند. حتی آن سوی دریاچه را هم که بسیار زیبا و لاکچری به نظر می رسید به برکت عادل توانستیم بگردیم.

آن روز عصر وقتی با عادل خداحافظی کردیم دلم دریایی از دلتنگی بود. دلتنگ روزهای دانشگاه و دلتنگی برای نوجوانی هایم. نوجوانی پاک و با احساس که روزگاری اردبیل را شهر آرزوهایش تصور می کرد. دیدار با عادل، پیوندی شیرین میان این دو احساس بود.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 عکسهایی که آن روز گرفتیم


من و عادل شیرینی پس از پانزده سال








خواب شگفت انگیز


گرچه خوابها را نمی توان خاطره محسوب کرد ولی برخی خوابها چنان شیرین و تاثیرگذارند که باید آنها را نوشت. نوشتن، آنها را جاودانه می کند.


شب چهارم تیرماه 1401 خواب دیدم همراه با شخصی دیگر به دهۀ شصت رفته ایم. شخص مورد نظر را نمی شناختم ولی ظاهرا کارشناس یا روانشناس بود که کیفی در دست داشت. جایی هم که حضور داشتیم یک مدرسه بود. مدرسه ای که روزگاری در آنجا درس می خواندم.

بچه ها همه در حیاط مشغول بازی و ورزش بودند و من و آقای کارشناس از دور آنها را تماشا میکردیم. دقایقی بعد،
 کارشناس از من پرسید کدامشان تو هستی؟ یکی از بچه ها را که ساکت ایستاده بود نشان دادم و گفتم آن کودک منم.

کارشناس گفت صدایش بزن. رفتم جلو و خودم را صدا زدم. او مرا دید ولی نیامد. جلوتر رفتم و دستانش را در دستهایم گرفتم سپس جلویش زانو زده پرسیدم اسم تو چیست آقا پسر؟ گویی از من و کارشناسی که کیف به دست کنارم ایستاده بود می ترسید برای همین کمی نگاهم کرد و گفت: اسمم ناصر است. گفتم این امکان ندارد تو کودکیهای منی، تو باید صمد باشی نه ناصر.

یکباره یادم افتاد در شش سالگی ناخنم زخمی شده بود که جای آن زخم هنوز هم روی ناخنم باقی است. انگشتش را که نگاه کردم دیدم همان علامت روی ناخن او هم هست. لبخند زنان گفتم: دیدی من اشتباه نمی کنم؟ تو صمد هستی تو خود منی. نترس با من حرف بزن. بگو ببینم در چه حالی چکار می کنی روزگارت چگونه است؟

در همین حال نگاههای کودکانه اش را به من دوخت و گفت: شکر خدا خوبم دارم زندگی میکنم. یک پسر دارم و یک دختر. از حرفش شگفت زده شدم. پرسیدم تو که هنوز کودکی و ازدواج نکرده ای چطور ممکن است؟ مگر یادت نیست تو شیرینی ازدواجت را در دانشگاه به بچه ها دادی سر کلاس استاد معتمدی ......

من این سخنان را می گفتم و او با لبخندهای کودکانه اش می خندید تا اینکه همبازی دوران کودکی ام «عارف درج دهقان» آمد دست صمد را گرفت و با خودش برد. دیگر هرچه صدایش کردم پاسخی نداد. آنها می رفتند و من اشک می ریختم آنقدر که آرام آرام بیدار شدم.

اینکه چرا چنین خوابی دیدم نمی دانم، ولی چنان شیرین و گوارا بود که به محض بیدار شدن برای حمیده نیز تعریف کردم. بدون شک خوابهای هر کس انعکاسی از حسرتها، اتفاقات گذشته و آرزوهای حال و آیندۀ اوست که به شکل خواب برایش نمایان می شوند. آری من سالهاست که دنبال یک گمشده ام. دنبال نوجوانی سراسر صداقت و معصومیت که مرا پشت دیوارهای زمان جا گذاشت و رفت. همیشه آرزو میکنم کاش دوباره به آن ایام بر می گشتم ولی افسوس که دیگر ممکن نیست.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

من و عارف درج دهقان سال 79

گمشده های کودکی


شانزدهم خرداد 1400 تصمیم گرفتم برای دیدن دوستم هادی به ارومیه بروم. آن روزها گرچه برای همیشه با مرند و مرندیها وداع کرده بودم ولی همشهری ام هادی برایم استثنا بود.
 
آن ایام هادی در ارومیه کار می کرد و منزلی بسیار کوچک و اجاره ای در یکی از محلات ارومیه داشت. پشت فرمان همینطور که سمت ارومیه می رفتم، شعر وداع همیشگی ام با مرند از ذهنم می گذشت و چشمانم از درد این وداع جانسوز همچون ابر بهار می بارید.
 
روز اول پس از رسیدنم، با هادی به پارک ساحلی ارومیه رفتیم. در پارک ساحلی از خاطرات کودکی ام در ارومیه و منزل قدیمی آقا سلمان برای هادی حرف زدم. گفتم خاطراتی که سی سال پیش، از آن منزل دارم بسیار شیرین و گواراست. هادی پرسید منزل قدیمی شان را بلدی؟ گفتم متاسفانه بلد نیستم ولی اگر ببینم شاید بشناسم.
 
فردای آن روز هادی پیشنهاد کرد سمت بند ارومیه برویم. همینطور که در بند ارومیه می گشتیم علفزاری کنار رودخانه دیدیم. حس کردم آن علفزار همان جایی است که سال 68 برای پیک نیک آمده بودیم. پس از آن نیز سری به پارک ساعت زدیم. محیطش آشنا به نظر می رسید ولی راهروهای پیچ در پیچ که سال 67 داخلشان بازی می کردیم نبودند. 
 
(سه سال بعد مشخص شد در هر دو تصورم اشتباه کرده ام. خاطرۀ پیک نیک در سد باراندوز چای، و پارک مورد نظر، پارک گلستان بوده است نه پارک ساعت)
 
روز سوم به پارکی کوچک و قدیمی در خیابان منتظری رفتیم. به هادی گفتم اینجا کمی آشناست ولی اینکه در ایام کودکی اینجا هم آمده ایم یا نه، زیاد مطمئن نیستم. پس از استراحتی کوتاه و خوردن یک بستنی، از هادی خواستم در آن محله قدم بزنیم. آن روز احساس کسی را داشتم که دنبال گمشده های کودکی اش می گشت.
 
با اینکه کوچه هایش بسیار شبیه هم بودند، یکی از آنها ناخودآگاه مرا از حرکت متوقف کرد. به هادی گفتم بهتر است لحظاتی اینجا بایستیم ولی آن کوچه همچون آهنربایی قوی مرا به داخل خود کشید. انگار کسی می گفت باید داخل این کوچه بروی. پر از شور بودم و احساس. تا اینکه وسطهای کوچه، خانه ای را دیدم که چشمانم پر از اشک شد. همان خانۀ قدیمی آقا سلمان بود. همان خانه که ایام کودکی به آنجا رفت و آمد می کردیم. خانه ای که سرشار بود از خاطرات شیرین کودکی ام. خانه ای که وقتی رفت همه چیز را با خودش برد.

کوچه ای که دیدیم:

منزل قدیمی آقا سلمان در همان کوچه


خانه را که دیدم فهمیدم کارخانه نیز باید همان نزدیکیها باشد. به خیابان اصلی رفتیم و نگاهی به اطراف انداختم تا اینکه بالاخره کارخانه را نیز پیدا کردیم. همان کارخانه که روزگاری منزل زهرا خانم داخلش بود. همان کارخانه که روی پله هایش عکسی کودکانه گرفته بودیم. (خاطرۀ ده روز در ارومیه) دیگر کسی در کارخانه کار نمی کرد متروکه شده بود ولی پله هایش با من حرف می زدند.

جز من هیچ کس راز آن پله ها را نمی داند. هادی که احساس مرا در آن لحظات خوب درک می کرد از کوچه، خانه، کارخانه و پله ها عکس می گرفت. اکنون گاهی ساعتها به آن تصاویر نگاه می کنم و غرق در آن خانه و پله ها می شوم. نوستالوژی عجیبی دارند. گاهی دلم پر می شود و اشکم در می آید. کوچک که بودم همیشه می گفتند به فکر آینده ات باش ولی نمی دانم چرا همیشه گذشته ها شیرین ترند.
 
کجایی ای کودکی. چرا دیگر نیستی. نفرین بر آنانکه مرا از این خاطرات جدا کردند. دلم همیشه برایتان خواهد تپید. این خانه و این پله ها برای من مقدس است. همه چیزش با من حرف می زنند. کجایی کودکی! کجایی کودکی! کجایی پدر! کجایی پدر!.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

همان کارخانه با همان پله ها

وداع همیشگی با مرند

 
عصر 26 اردیبهشت 1400 در خروجی مرند به تبریز، لحظاتی از ماشین پیاده شدم و کنار تپه ای نزدیک پاسگاه ایستادم. آن لحظات دلم دریایی از غم و اندوه بود زیرا تصمیم داشتم دیگر به شهر مرند و زادگاهم یامچی برنگردم.
 
مرند خودش برایم عزیز بود ولی خیانتهایی که اهلش از فامیل گرفته تا دوست در حقم کرده بودند برایم قابل بخشش نبود. حتی از اطرافیانم کسانی که جزو خائنین نبودند کوچکترین کمک و حمایتی نمی کردند به همین خاطر حس می کردم مرند دیگر جای من نیست و کسی را در مرند ندارم.
 
با چشمانی اشکبار، غروب مرند را تماشا می کردم و سینه ام از داغ این جدا شدن می سوخت. ذهنم به زمانه ای می اندیشید که با پدر و مادربزرگم روزهای خوشی در مرند داشتیم. مرور این خاطرات، دل کندنم را از وطن دشوار می ساخت ولی چاره ای جز رفتن برایم نبود. باید از جمع خائنین و نیز کسانی که با وجود بیماری مظلوم و لاعلاج (حمیده) رهایم کرده بودند جدا می شدم.
 
دقایقی بعد در حالی که مشتی از خاک وطن در دستم بود از تپه پایین آمدم. حس و حالی که در آن لحظات غم انگیز داشتم برای هیچ کس قابل درک نیست. می خواستم سمت ماشین بروم ولی دوباره برگشتم تا برای آخرین بار وطنم را نگاه کنم. غروب غم انگیز آن روز، غروبی بود آمیخته با دردهای من. دردهای نویسنده ای دلشکسته و تنها که باید وطنش را برای همیشه وداع می کرد.
 

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
 

شعری که آن روز سرودم:

سفر به ارومیه



عصر سیزدهم خرداد 1402 با حمیده به ارومیه رفتیم. در این سفر، اطلاعات دیگری از خاطرات پدر و اتفاقات گذشته یافتم که برایم تازگی داشتند. مهمترین آنها نیز آشنایی با منصور علیپور دوست و پسرخالۀ پدرم بود.

ساعت هفت و نیم در حالی که هوا تازه تاریک شده بود به ارومیه رسیدیم. طبق معمول اول سری به آن کارخانۀ قدیمی زدم سپس منزل قدیمی آقا سلمان را که در محلۀ شاهرخ آباد (بنی هاشم)  بود به حمیده نشان دادم زیرا این دو مکان، برای من خاطره انگیزترین جاهای ارومیه اند.

وقتی رسیدیم (خیابان یاسین کوچه دوم) با آقا سلمان تماس گرفتم. النا دختر علی در را برایمان باز کرد. سکینه خانم، علی، المیرا، حمید، هادی و لیلا همگی منتظر رسیدن ما بودند. آن شب پس از خوش آمد و احوالپرسی، حرفهای زیادی از روزهای گذشته زدیم. در این گفتگو ناگفته های بسیاری در مورد پدر، پدربزرگ، گلین قیه، آتش گرفتن ماشینها و ... برایم روشن شد که قبلا نمی دانستم. حتی فهمیدم پیک نیکی که سال 68 رفته بودیم در باراندوز چای بوده در حالیکه من خیال میکردم بند ارومیه است.

سد باراندوز چای اطراف ارومیه


فردای آن روز در حال خوردن صبحانه بودیم که زهرا خانم و آقا بهرام هم به جمعمان اضافه شدند. می گفتند بهزاد (پسرشان) دستش شکسته و در منزل پدر زنش است. پس از صبحانه من و حمیده سری به تاناکورای ارومیه زدیم و حمیده از آنجا خرید کرد. پس از برگشتمان به منزل، فاطمه هم با یکی از دخترانش از راه رسیدند. سی سال بود که فاطمه را ندیده بودم. لحن حرف زدنش هیچ فرقی با گذشته نکرده بود. هر جمله ای که بر زبان می آورد خاطره ای از دوران کودکی برایم زنده می شد.

فاطمه گفت پارکی که سال 67 رفته بودیم الان تبدیل به پارک بانوان شده و پارک ساعت نبود. نامش را روی نقشه پارک گلستان نوشته اند. همچنین خاطره ای دیگر تعریف کرد که من اصلا به خاطر نداشتم و در نوشته هایم نیز موجود نیست. او گفت زمانی که در یامچی بودیم یکبار سر یک عروسک دعوایمان شد. در همین حال دست من به صورتت خورد و تو خون دماغ شدی. من هم بسیار بسیار ترسیدم.

عصر همان روز فاطمه و دخترش رفتند. موقع خداحافظی از ما خواست به منزل ایشان هم برویم ماهم تشکر کردیم و گفتیم انشا.. دفعۀ بعد. پس از آن، شش نفری سمت باراندوزچای رفتیم. خیلی دلم میخواست دوباره آنجا را ببینم و خاطرۀ آن پیک نیک در ذهنم زنده شود. وقتی کنار رودخانه رسیدیم احساس کردم کمی با روزگار پیشینش فرق کرده. درختان رودخانه اش آنقدر بزرگ شده بودند که دیگر سد سنگی اش را نمی شد از دور دید به همین خاطر پیاده تا کنار سد رفتیم و عکسهایی هم در آنجا گرفتیم.

عکسهایی که آنجا گرفتیم:



پس از گرفتن عکسها به باغ یکی از آشنایان به نام حاجی گلان رفتیم که در همان نزدیکیها بود. وسط باغ ساختمانی دو طبقه قرار داشت. وقتی رسیدیم دو سگ زیبا و سفید رنگ پارس کنان سمت ما آمدند. آنقدر دوست داشتنی بودند که حمیده هوس کرده بود با آنها عکس بگیرد.

ساکنان باغ که تعدادشان هم زیاد بود (حدود 15 نفر) همگی به استقبالمان آمدند و به طبقۀ اول ساختمان رفتیم. صاحب باغ نامش منصور بود. آن روز فهمیدم حاجی گلان مادر منصور و همسر عباس علیپور است که آن زمان به او «عباس کویت» می گفتند. عباس کویت و برادرش علی نیز همچون سلمان، پسرخاله های پدرم بودند ولی من اطلاعی از این موضوع نداشتم.

همینطور که در جمع باصفایشان نشسته بودیم هر کس خاطره ای از پدر می گفت و رحمت می فرستاد. حاجی گلان گفت تا پدرت زنده بود همه کنار هم بودیم ولی با رفتنش فامیل و طایفه از هم پاشید و تکه تکه شد. خواهر منصور هم گفت زمان جنگ وقتی از پیرانشهر فرار می کردیم هیچ کس نداشتیم تا اثاثیه ما را به ارومیه ببرد. تنها کسی که حاضر شد و این کار را برایمان کرد پدرت بود.

پس از آن آقا منصور هم خاطراتی کوتاه از پدر برایمان نقل کرد. می گفت من تو را زمانی که کودک بودی دیده ام. در همین حال یاد عکسی از پدر افتادم که با جوانی کوتاه تر از خودش در یک پارک گرفته بودند. اینکه آن جوان کیست همیشه برایم سوال بود. از آقا منصور پرسیدم نکند آن شخص شما هستید؟ وقتی عکس را دید گفت: بله آن شخص منم سپس قول داد هر چه عکس از پدر دارد برایم بفرستد.

عکس مورد نظر



ظهر فردا (15 خرداد) با آقا سلمان و سکینه خانم برای ناهار به باغ حسین رفتیم. باغشان در جادۀ دریا و در روستایی موسوم به قلیلو بود. کارخانۀ بزرگ ساندیس هم در همان مسیر قرار داشت. وقتی به باغ رسیدیم حسین و خانواده اش از ما استقبال کردند. پس از ناهار حسین نکاتی دیگر از سال 81 (ماجرای ماشینهای پدر) برایم گفت که تا آن روز نمی دانستم.

دقایقی بعد پدر زن حسین (نجفعلی) هم به جمعمان اضافه شد. ایشان وقتی مرا دید از پدرم یاد کرد. اصلا فکرش را نمی کردم که او نیز با پدرم آشنا باشد. گفت زمان شاه وقتی اولین بار برق به روستایمان آمد کمتر کسی می توانست سیمکشی برق انجام دهد. آن زمان پدرت با مهارت تمام، منزل ما را سیمکشی کرد.

ساعتی بعد، فرزندان دیگر آقا سلمان هم به اتفاق خانواده هایشان به باغ حسین آمدند. گویا این اولین بار بود که همگانی در آن باغ گرد هم جمع می شدند. سکینه خانم، زیبا، معصومه، المیرا و شهناز به اتفاق دخترانشان دور حمیده نشسته بودند و حرف می زدند. لیلا خانم هم بی وقفه و خستگی ناپذیر در هوای آزاد از آنها پذیرایی می کرد.

ظهر شانزدهم خرداد از آقا سلمان و سکینه خانم اجازۀ رفتن خواستیم. دلشان نمی خواست به این زودی ترکشان کنیم ولی باید می رفتیم. وقت خداحافظی قول دادیم دفعات بعد مادر و خاله رقیه را هم به دیدارشان بیاوریم. پس از آن سکینه خانم کلی سوغاتی و میوه در ماشینمان گذاشت و در حالیکه تا لحظه آخر نگاهمان می کردند از آن مهربانان جدا شدیم.

پس از خداحافظی سمت تبریز حرکت کردیم. همینطور که با حمیده غرق در خاطراتشان بودیم از دریا گذشتیم. شیرینی سفر و جاذبه های طبیعت اجازه نمی داد به همین راحتی سمت تبریز برانم به همین خاطر در جزیره شاهی، سری هم به روستای گمیچی زدیم.

وقتی داخلش شدیم زنان روستا همه با تعجب نگاهمان می کردند. از قبرستان روستا دور زدیم و برگشتیم ولی هوس خوردن توت ما را جلوی یکی از خانه ها پیاده کرد. تقریبا همه مدل توت میانشان پیدا می شد. زیر درخت شاتوت ماشین را پارک کردم و مشغول خوردن شدیم.

کنارمان دو خانم دیگر هم مشغول خوردن توت بودند. پرسیدند شما اهل کجایید گفتیم اهل مرندیم. پرسیدم آیا شما زمانی را که دریا هنوز خشک نشده بود به خاطر دارید؟ گفتند بله. آن زمان موجهای دریا تا نزدیک همین خانه ها هم می رسید.

میوه های شاتوت آنقدر آبدار بودند که دستانمان سیاه شد. دخترها گفتند آن روبرو می توانید دستانتان را با شیر آب بشویید. وقتی سراغ شیر آب رفتیم زنی دیگر نزدیکمان آمد و به ما خوش آمد گفت. موقع رفتن هم همگی ما را برای ناهار به منزلشان تعارف کردند که ما هم تشکر کردیم.

به راستی که شاتوتهایشان بسیار خوشمزه بود. حتی آب روستا هم طعم خاصی داشت. وقتی خوردم احساس کردم بسیار سبک و گواراست. از این گذشته لهجه ای که اهالی اش حرف می زدند هم بسیار نادر بود. تا آن روز چنین لهجه ای در هیچ کجای آذربایجان نشنیده بودم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


چند نمونه از عکسهایی که آقا منصور برایم فرستاد:

پدر و آقا منصور در دوران جوانی


پدر و حاجی گلان در عروسی یکی از فامیلها

آقا منصور و پدر زمانیکه خاور سبزرنگ داشت

سفر به گلین قیه


سفر خاطره انگیزی که سال 65 به صورت طایفه ای به گلین قیه داشتیم (یک روز در گلین قیه) آنقدر برایم شیرین بود که پس از سی و چند سال دوباره مرا به آنجا کشاند.

شنبه دوم اردیبهشت 1402 با حمیده برای رفتن آماده می شدیم که دوستم استاد عزتی زنگ زد تا از ما بخواهد باهم به عینالی برویم. گفتم من قول داده ام امروز حمیده را به گلین قیه ببرم به همین خاطر ایشان نیز تصمیمش عوض شد و با همسرش طاهره خانم (خانواده روشن فکر) به ما پیوستند.

دوازده و نیم ظهر از منزل آقای عزتی حرکت کردیم. چون عید فطر بود تا پلیس راه در ترافیک افتادیم و سرعتمان کم شد. در همین حال استاد عزتی از دلیل انتخاب گلین قیه برای سفرمان پرسید؟ در پاسخ گفتم دلیلش خاطره ای است شیرین از دوران کودکی. نسل پدری و مادری من هر دو به گلین قیه می رسد و فامیلی بسیار دور هم در آنجا داریم. اگر بتوانم پیدایشان کنم سراغی هم از آنها خواهم گرفت.

با حرفهای من استاد عزتی هم یاد کودکیهایش افتاد و خاطراتی از آن روزگار برایمان تعریف کرد. وی معتقد بود خاطره گفتن حین مسافرت، نردبانی است برای راه. در این حرفها بودیم که متوجه شدم از مرند گذشته ایم. دقایقی بعد هم تابلویی به چشمم خورد که سه راهی گلین قیه را نشان می داد. متاسفانه دهانه اش بسته بود به همین خاطر از منطقه ای خاکی وارد جاده اش شدیم. از آنجا نیز شش کیلومتر رفتیم تا به گلین قیه رسیدیم.

آنچه می دیدم روستایی بود با صفا و دل انگیز. با وضعیت سی سال پیشش بسیار فرق می کرد اما خانه های سمت کوهش با آن تخته سنگهای عظیم که در دوران کودکی از آنها می ترسیدم هنوز پابرجا بودند. 
همچنان که در تنها خیابان روستا سمت دیگرش می رفتیم ساندویچی اش را هم از عابران پرسیدیم زیرا گفته بودیم ناهار را در گلین قیه خواهیم خورد.

پس از گرفتن آدرس سمت قبرستان قدیمی روستا رفتیم. در این قسمت گلین قیه تمام می شد ولی چشم اندازی داشت بسیار دل انگیز. نقاشی طبیعت می خواست ما را تا روستای کُرّاب هم ببرد ولی دوباره سمت گلین قیه برگشتیم. در همان مسیر پ
یرمردی تنها جلوی یکی از خانه ها نشسته بود. پایین تر از آنجا هم آسیابی قدیمی قرار داشت که ما کنارش توقف کردیم. من سراغ پیرمرد رفتم و استاد عزتی و بقیه نیز مشغول دیدن از آن آسیاب قدیمی شدند.

استاد عزتی جلوی همان آسیاب


پیرمرد تا مرا دید از جایش بلند شد. پس از سلام و احوالپرسی، از فامیلمان در گلین قیه برایش گفتم. او عمویم اسد را می شناخت و بسیار احترام کرد. گفت عمویت اسد وقتی کوچک بود پیش من فرش می بافت. فامیلتان میر عبدالله نیز سالها پیش در مسجد حین خوردن شام از دنیا رفته ولی همسر و فرزندانش هنوز هستند.

گفتم آنگونه که من از دوران کودکی به خاطر دارم باید منزلشان در همین کوچه نزدیک کوه باشد این طور نیست؟ در پاسخ گفت بله قبلا همین جا بودند ولی الان رفته اند سمت میدان شهریار. نبش همان میدان یک سوپرمارکت وجود دارد اگر از او بپرسی منزلشان را نشانت می دهد.

از پیرمرد مهربان تشکر کرده سمت همان سوپر مارکت در میدان شهریار رفتیم. در حالی که استاد عزتی داشت برایمان بستنی می خرید من هم از مغازه دار آدرس فامیلمان را پرسیدم. مغازه دار گفت باید به کوچۀ فتوحی بروید ما هم جلوی همان کوچه توقف کردیم. وقتی پیاده شدم دو کودک سمت کوچه می رفتند. از آنها پرسیدم منزل آقای ترابی کجاست؟ گفتند ما هم از مرند آمده ایم اینجا کسی را نمی شناسیم.

در همین موقع چشمم به پیرمردی افتاد که عصا در دست انتهای کوچه ایستاده بود. نیرویی شبیه به رودرواسی می خواست مرا برگرداند اما یاد پدر و فامیل دوستی هایش مرا از برگشتن منصرف کرد. از پیرمرد پرسیدم شما منزل ترابی را می شناسید؟ گفت بله همین در بغل را که می بینی منزل آنهاست. گفتم اگر می شود با من بیایید و صدایشان کنید. پرسید اتفاق بدی افتاده؟ گفتم خیر ایشان فامیل ما هستند. من برای دیدنشان آمده ام.

پیرمرد با عصایش بر در کوفت و منتظر شدیم تا در را باز کنند. حالم شبیه پریشانی و اضطراب بود تا اینکه استاد عزتی هم رسید و کمی آرام شدم. لحظه ای بعد زنی میانسال در را باز کرد. پس از سلام و احوالپرسی گفتم من فرزند امان الله حنیفه پورم. امروز آمده ام تا پس از سی سال دوری، شما را ببینم. آیا شما هم مرا می شناسید؟ با تعجب گفت بله من امان الله را می شناسم سپس بی آنکه دسپاچه شود در کمال اعتماد به نفس از ما دعوت کرد به منزلشان برویم.

وقتی داخل شدیم درختی در حیاطشان دیدم که مرا مجذوب خود کرد. منزلشان با منزل پدربزرگم در یامچی شباهت بسیاری داشت. منزلی که با نوستالوژی عشق و روح صمیمیت آمیخته بود. پس از چای و پذیرایی، از نام و نسبتشان با مرحوم میر عبدالله (دایی عمویم اسد) پرسیدم. زن همسایه و دو دخترش هم آن روز در منزل بودند. گفت نام من اُم لیلا است دختر مرحوم میر عبدالله موسوی.

یکی از دخترانش که رقیه نام داشت گفت ما هر دو خواهر ساکن تبریز هستیم به همین خاطر شماره تلفنشان را برای برقراری ارتباط گرفتیم. متاسفانه خانم ام لیلا شوهرش مرحوم شده بود. از وی در مورد برادرش آقا حیدر نیز پرسیدم. گفت حیدر سالهاست که دیگر در گلین قیه نیست. وی و خانواده اش ساکن کرج هستند. حیدر همان کسی بود که سال 65 ما بچه ها را از پشت بام پایین آورد تا سرو صدایمان همسایه ها را اذیت نکند.

پس از ساعتی گفتگو، از فامیلمان رخصت رفتن خواستیم. ایشان اصرار می کرد برای شام برگردیم ولی چون باید جای دیگری هم می رفتیم امکانش نبود. وقتی از منزلشان خارج می شدیم پیرزنی سالخورده جلو آمد و با ما احوالپرسی کرد. از حرفهایش فهمیدم او هم عمویم اسد را می شناسد چرا که دایم برای فاطمه خانم مادر اسد رحمت می خواند.
 
اما مقصد بعدی مان جایی بود به اسم تازه کهریز که سال 65 در آنجا هم خاطره داشتم. محض احتیاط کنار قبرستان گلین قیه آدرسش را پرسیدیم. جاده ای خاکی نشانمان دادند و گفتند باید از این سمت بروید. ما هم در همان جاده حرکت کردیم.

مسیری که می رفتیم از مزارع گندم می گذشت. استاد عزتی گفت سمت اهر مزارعی به این وسعت وجود ندارد. دقایقی بعد جایی واحه مانند دیدم که از دور خودنمایی می کرد. گفتم به احتمال قوی واحه ای که سال 65 ماشینمان در باطلاقش گیر کرده بود آنجاست. در همین حال حمیده معنای واحه را پرسید. استاد عزتی گفت واحه منطقه ای است سرسبز و آباد که وسط دشت یا بیابان قرار دارد.

دقایقی بعد در مکان مورد نظر پیاده شدیم. آنجا دقیقا همان نقطه ای بود که سالهای سال تصویرش را در ذهن داشتم. روزگاری پدر و فامیل در همین مکان و کنار همین چشمه نشسته بودند. البته آن زمان سرسبزتر و زیباتر از الانش بود و درختان توتش هم به این بزرگی نبودند. در همین حال چشمم به توتی افتاد که سال 65 از شاخه هایش بالا رفته بودم. دیدنش چنان مرا احساساتی کرد که بی اختیار دوباره بالایش رفتم ولی افسوس دیگر خشکیده بود و توتی هم برای خوردن نداشت.

تازه کهریز و توتهایش

من روی درخت توت


چوپانی که کنار چشمه نشسته بود گفت نام اینجا تازه کهریز است. هر چهار نفر از بودن در آنجا لذت می بردیم و برایمان دلچسب بود. دقایقی در کوه و برکه اش گشتیم و عکسهایی هم برای یادگاری گرفتیم. پس از آن من مشغول پر کردن دبه های آب شدم و استاد عزتی مقداری ترۀ کوهی چید تا اینکه کم کم اطراف چشمه شلوغ شد و هوا رو به سردی رفت. بدین ترتیب ما هم با تازه کهریز دوست داشتنی خداحافظی کردیم.

وقتی به مرند رسیدیم دیگر شب شده بود. در ورودی شهر استاد عزتی با دوستمان حجت محمودی تماس گرفت. حجت گفت اگر الان سمت تبریز بروید با ترافیکی سنگین روبرو خواهید شد به همین خاطر مدتی در پارک قدیمی مرند نشستیم تا از ترافیک اول شب کاسته شود. زیبایی و آرامشی که آن پارک داشت شیرینی سفرمان را مضاعف کرد طوری که هنگام برگشت حس می کردم خاطره ای زیبا برایم رقم خورده که باید حتما بنویسم. همچنین با حمیده تصمیم گرفتیم باز هم سفری از این جنس داشته باشیم زیرا فقط همین چیزهاست که می ماند و زندگی چیزی جز اینها نیست.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

عکسهای دیگری که آن روز گرفتیم






بهترین دانش آموزان من




معمولا اکثریت دانش آموزان از ذهن معلم فراموش می شوند ولی برخی هستند که به طور استثنایی ماندگارند که دانش آموزان نامبرده در این خاطره جزو همین دسته اند. جدا از استعداد بالای درسی، ادب و معرفتی که این دانش آموزان و اولیائشان داشتند بسی شایستۀ تقدیر است. یادگارهایی که اینان با دکلمه خوانی های قشنگشان از اشعار من کرده اند آنها را همیشه در خاطر من ماندگار خواهد ساخت:




مهدیار رسولی

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 1 تبریز، سال تحصیلی 99- 1400

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:     https://www.aparat.com/v/o4GRI    


 

مبین عبادی

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 1 تبریز، سال تحصیلی 99-1400

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:     https://www.aparat.com/v/Urkb7

ویدئو:     https://www.aparat.com/v/6qQpr

 


محمدامین فاضل

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 4 تبریز، سال تحصیلی 1400-1401

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.
 
ویدئو:     https://www.aparat.com/v/y6pVK



 
آیهان کاظمی

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 4 تبریز، سال تحصیلی 1400-1401

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:    https://www.aparat.com/v/cxnMm

ویدئو:      https://www.aparat.com/v/aTof1







یاشار ملک پور 

دانش آموز ابتدایی کلاس پنجم 4 تبریز، سال تحصیلی 1400-1401


برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:    https://aparat.com/v/Y9OSX

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)


جایزۀ سه هزار دلاری




عشق یک ایرانی به راسکال (رامکال)
حرفهای یک نویسنده و شاعر ایرانی برای استرلینگ نورث

خاطره ای که می نویسم جریانی است ادامه دار و شیرین به وسعت یک عمر. نقطۀ آغازش در نه سالگی ام بود ولی در سال 1400 پایان یافت به همین خاطر آن را در خاطرات 1400 به بعد دسته بندی کرده ام.
 
اواخر دهۀ شصت کارتونی از برنامه کودک پخش می شد به نام رامکال. این سریال زیبا تاثیرات عجیبی روی من گذاشت که آثارش هنوز هم باقی است. قبل از اینکه رامکال پخش شود من خانه ای درختی داشتم که وسط حیاطمان بود. کنار این خانه که با دستان کودکانۀ خودم ساخته بودم، لانه ای نبود تا پرنده ای در آن زندگی کند. بعدها لانه ای نیز به آن افزودم و گنجشکی هم به دستم افتاد که قدرت پرواز نداشت. آن گنجشک را پاپی نامیدم و یک ماه از او مراقبت کردم.

حیاط منزل منزل ما در دهۀ شصت

 
پخش کارتون رامکال و آشنایی با شخصیت استرلینگ علاقه ای را که من به بازی با حیوانات داشتم به سمت مهربانی و محبت به آنها تغییر داد. وقتی رامکال را می دیدم، در لابلای قصه هایش خودم را می یافتم. حس می کردم استرلینگ، صورتی تحقق یافته از آرزوهای من در اجرتون (Edgerton) است، آیینه ای بود که خودم را به من نشان می داد در نتیجه احساس من نسبت به او، کم کم رنگ عشق به خود گرفت و جزوی از وجود من گردید.
 
آن روزگار تبلیغات بسیار بدی از آمریکا در ایران وجود داشت آنقدر که ما کودکان فکر می کردیم آمریکا جهنمی است که شیاطین در آن زندگی می کنند. گر چه من هر روز با اشتیاقی تمام، کارتون رامکال را دنبال می کردم و شهرهایی چون شیکاگو و میلواکی همیشه نامشان در این سریال به گوشم می خورد ولی آنها را نمی شناختم و نمیدانستم که این کارتون مربوط به کشور آمریکاست.

بعدها که کمی بزرگتر شدم، علاقه ای عجیب نسبت به جغرافی در من ایجاد شد. منزلمان پر شده بود از کتاب های جغرافی که می خریدم و می خواندم. این علاقه مرا به جایی رساند که تبدیل شدم به استادی تمام عیار در نقشه های جغرافی. دیگر تمام کشورها، جزایر و قاره ها را می شناختم. هر کس هر کشور یا جزیره ای را که نام می برد، نقشه اش را برایش می کشیدم به همراه پایتخت، جمعیت، وسعت و کلی از اطلاعاتش.
  
تصادفا یک روز (سال 73) نامهای میلواکی و شیکاگو را روی نقشۀ آمریکا دیدم. آنها همان شهرهایی بودند که نامشان همیشه در کارتون به گوشم می خورد. آن روز بود که متوجه شدم کارتون رامکال متعلق به کشور آمریکاست در نتیجه نگاهم به فرهنگ آمریکا تغییر کرد. دیگر نمی توانستم باور کنم آمریکا جهنمی است که شیاطین در آن زندگی می کنند زیرا هر سریال نمایانگر فرهنگ کشوری است که آن را تولید کرده حتی اگر قصه اش واقعی نباشد.
 
نوزده سال بعد (تیرماه 92) باز اتفاقی دیگر افتاد. در باتومی گرجستان، ویترین یک کتابفروشی، مرا از حرکت متوقف کرد. آنجا کتابی به چشمم خورد که پایینش نوشته بود: «نویسندۀ بزرگ آمریکایی استرلینگ نورث». خوشبختانه صاحب فروشگاه انگلیسی اش خوب بود. وقتی از او در مورد کتاب پرسیدم گفت: استرلینگ نورث نویسنده ای از کشور آمریکاست. کتابی که وی با عنوان راسکال (رامکال) نوشته، زندگی نامۀ خود اوست و کارتون رامکال را نیز از روی همین کتاب ساخته اند.

حرفهای کتابفروش مرا در فکر فرو برد. تا قبل از آن، رامکال را کارتونی خیالی تصور میکردم ولی آن روز فهمیدم تصورم اشتباه بوده است. این یعنی تک تک اتفاقات و شخصیتهای موجود در آن کارتون، همه واقعی بوده و روزگاری وجود داشته اند. این موضوع عشق مرا نسبت به استرلینگ نورث چندین برابر ساخت زیرا دیگر با شخصیتی واقعی روبرو بودم که میشد آن را در دنیایی واقعی جستجو کرد.
 
آنچه شخصیت استرلینگ با رفتار و احساسهای کودکانه اش نشان می داد راه انسانیت بود. او عشق و علاقه  ای در من کاشت که هرگز نمی توان با کلمات بیانش کرد. عشقی که بعدها مرا به سمت نویسندگی سوق داد. وقتی هنوز بچه های سرزمین من حیوانات را می کشتند، او به من آموخت که با حیوانات مهربانی کرده، مانند انسان اسمی برایشان برگزینم. این نامگذاری، که فرهنگی است زیبا و انسانی همیشه برای من دلچسب بود، فرهنگی که تا قبل از رامکال هرگز در سرزمین من وجود نداشت.
 
شهر مادری من «یامچی»  وسعتش با «اِجرتون» تقریباً یکی است، گرچه این دو شهر، فرهنگی کاملاً متفاوت با یکدیگر دارند اما دوستی با طبیعت میتواند نقطه ای مشترک در میان آنها باشد. این سخن گزافه نیست زیرا امروز فرزندانی را می بینم که دوستی با طبیعت را میان مردم تبلیغ میکنند. دوستی با طبیعت، سرآغاز عشق و مهربانی است. کسی که طبیعت را محترم شمارد، قطعا با همنوعان خود نیز مهربان خواهد بود. مهربانی و عشق، گمشدۀ بشریت در جهان امروز ماست که در صورت تحقق، سیارۀ زمین را به مکانی پر از آرامش تبدیل خواهد کرد.

اکنون با اینکه آن کودک دیگر بزرگ شده و من یک نویسنده ام، ولی همچنان سریال رامکال را می بینم و از دیدنش نیز هرگز خسته نمی شوم. قصه های این سریال برای من جذابند و خاطره انگیز؛ علی الخصوص درختی که رامکال در تنه اش زندگی می کرد، زیرا شبیه آن در حیاط ما هم بود. 
رویای کودکی من، رفتن به اجرتون (Edgerton) و دیدار از خانۀ استرلینگ نورث در آنجاست. این شهر، شهر رویاهای من از ایام کودکی است اما افسوس که به این آرزو نمی رسم و کسی هم نیست که مرا به این آرزو برساند. دوران کودکی من پیوند عجیبی با این شهر دارد آنقدر که گاهی از سر دلتنگی، اجرتون را در گوگل مپ جستجو می کنم و چنین می اندیشم که مانند استرلینگ آنجا زندگی کرده ام.
 
امیدوارم روزی را ببینم که فرزندان سرزمین من هم مانند استرلینگ نورث طبیعت را محترم شمرده، با حیوانات مهربان باشند. اگر چه استرلینگ نورث دیگر در میان ما نیست ولی یاد و خاطره اش در دل کودکان، شاعران و نویسندگانی همچون من  تا ابد ماندگار خواهد بود. 

 
.... سی سال بعد 

چهاردهم مرداد 1400 در فیسبوک عکسی دیدم که بالایش نوشته بود جامعۀ استرلینگ نورث. توضیحات عکس را که به انگلیسی بود خواندم. عکس مربوط بود به منزل استرلینگ نورث در 112 سال پیش. از دیدن منزل واقعی استرلینگ نورث احساس عجیبی به من دست داد لذا خلاصه ای از همین خاطره را که خواندید زیر عکس کامنت کردم.

فردای آن روز سه ایمیل از سه منبع مختلف برایم رسید. اهالی اجرتون، ضمن سلام به یامچی، عشق مرا نسبت به شهرشان ستوده بودند و آریل نورث (دختر استرلینگ) در نامه ای سراسر مهر، عکسی از جوانیهای پدرش را فرستاده بود.

اما خانم بتی لئونارد رئیس انجمن استرلینگ چنین نوشته بودند:

نوشته شما بسیار الهام بخش، تاثیرگذار و تکان دهنده است. امیدوارم روزی بتوانید به اجرتون بیایید. ما از کشورهای مختلف مقالاتی در مورد استرلینگ نورث دریافت می کنیم. اگر اجازه دهید مطلب شما را هم به عنوان مقاله در لیست بگذاریم اگر برنده شد آن را به اسم شما چاپ خواهیم کرد. زمان چاپ سپتامبر 2021 است که پاداش سه هزار دلاری هم به آن تعلق خواهد گرفت. لطفاً به من پیام دهید.

با خوشحالی گفتم این بزرگترین افتخار برای من است که نوشته ام در نشریۀ استرلینگ نورث چاپ شود. ایشان نیز تشکر کرد و دو ماه بعد مقاله منتشر شد. نام مقاله را «عشق یک ایرانی به راسکال»  گذاشته بودند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مقالۀ چاپ شده در ایالت ویسکانسین


عکسی که دختر استرلینگ نورث برایم فرستاده بود. استرلینگ نورث با دختر و پسرش

از ارلان تا تبریز



در یک روز تعطیل از شهریور 84، همراه پنج نفر از بستگان،(خانواده فولادی) به روستای ارلان رفته بودیم. بعد از گردش در باغات اطراف، داخل روستا شدیم ولی ساعتی مانده به غروب، ماشینمان (پیکان سفید) داخل یکی از کوچه ها خراب شد. اهالی گفتند هیچ مکانیکی در این روستا وجود ندارد تا ماشینتان را تعمیر کند.

دیگر نمیدانستیم چه باید کرد. همینطور که ناامید لب دیواری نشسته بودیم اهالی روستا هرکدام از سر مهربانی چیزی برایمان می آوردند. بعضی چایی، بعضی هم یک نایلون پر از گردو. گفتیم آیا اینجا کسی هست که ما را با ماشین خودش به مرند برساند؟ یکی از روستاییان گفت امروز شخصی از تبریز برای ارزیابی زمینهای ما به ارلان آمده بود، الان دارد می رود تبریز. می توانید با او تا مرند بروید.

آقای تبریزی ماشینش یک جیپ صحرایی بود. پیکان خودمان را در حیاط یکی از اهالی گذاشتیم و سوار آن جیپ شدیم. ماشین از ده خارج شد و در پیچ و خمهای کوهستان به راه افتاد. چون هوا تاریک بود، نمی شد اطرافمان را ببینیم ولی از قطراتی که محکم به شیشه می خوردند مشخص بود باران شدیدی در حال باریدن است. همچنان که در دست اندازهای جاده پایین می رفتیم پسر بچه ای کاملا ساکت را می دیدم که در کابین جلو کنار راننده نشسته بود.




پنج سال بعد از این ماجرا من به تبریز نقل مکان کردم. از سال 89 تا 99 در چهار منزل مختلف مستاجر بودیم تا اینکه آبان ماه 99 به ساختمانی واقع در نصرجدید رفتیم و مستاجر شخصی شدیم به اسم مرتضی شعاری. آقای شعاری با اینکه صاحب چند برج مسکونی در بهترین جاهای تبریز است و جزو ثروتمندان محسوب می شود ولی رفتاری کاملا متواضعانه با ما داشت. برعکس ثروتمندان دیگر که از انسانیت بویی نبرده اند، او شخصی بود بسیار خاکی و در یک کلام دوست داشتنی و روشنفکر.

هرچه زمان می گذشت من و آقای شعاری به هم نزدیکتر می شدیم. گاهی می رفتیم گردش. گاهی نیز می نشستیم حرفهای علمی می زدیم یا از خاطراتمان برای همدیگر می گفتیم. خلاصه دیگر در تبریز تنها نبودم زیرا حس می کردم آقای شعاری جدا از یک دوست خوب، در حق ما پدری می کند.

عصر هشتم اردیبهشت 1400 در یک نمایشگاه باهم نشسته بودیم که شخصی به اسم آقای ولیزاده، از روستای ارلان اسم بُرد. آقای شعاری گفت: «من هم یکبار با پسرم به ارلان رفته ام ولی خیلی سالها پیش با یک جیپ صحرایی» شنیدن این جمله نوعی شوک به من وارد کرد. پرسیدم آقای شعاری آیا سال 84 نبود؟ با اندکی درنگ گفت: «بله سال 84 بود. از طرف دادگستری برای کارشناسی زمین رفته بودم. ولی تو از کجا می دانی؟» گفتم آیا آنجا چند نفر را با خودتان به مرند نبردید؟ آقای شعاری گفت: «بله پیکانی سفید داشتند که خراب شده بود.» گفتم: هوا کاملا تاریک شده بود باران هم می بارید. آقای شعاری فرمود: «بله کاملا درست است. ولی آخر تو اینها را از کجا می دانی.» گفتم آقای شعاری آن آدمها ما بودیم ............
 

بله کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد. آن شب کاملا تصادفی متوجه شدم شخصی که آن روز در ارلان ما را با جیپ خودش به مرند رساند همین آقای شعاری بوده که الان صاحبخانۀ ماست. این مرد بزرگ از خوش قلب ترین انسانهای روی زمین است. برعکس خویشاوندانم که ظلمهای بسیاری در حق ما کردند آقای شعاری سراسر متانت است و مهربانی. تنها وجود چنین افرادی است که جهان را زیبا و زیباتر می کند.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 

تقدیم به بزرگمرد پرتلاش آقای مرتضی شعاری تبریز