در جستجوی دوست

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

در جستجوی دوست


پس از اینکه در سفر به صومعه سرا و اردبیل، آدرسی از محمود نیافتم، نهم شهریور به تهران برگشتم. این آمدن نیز خودش ماجرایی داشت که خاطره اش را در «پنجاه تومنی دردسرساز» نوشته ام.

جمعه 26 شهریور در پارک قیطریۀ تهران دلتنگی، دوباره بر من غلبه کرد. مولانایی شده بودم که از دوری شمس می سوخت و می نالید. پیرمردی که در نیمکت کناری ام نشسته بود پرسید: چرا اینقدر غمگینی پسر جان؟ قضیه را به او گفتم. گفت اگر کمی زرنگ باشی مطمئن باش دوستت را پیدا می کنی. پرسیدم آخر چگونه؟ گفت مثلا از طریق ادارات دولتی.

حرفش یکباره فکری به ذهنم رساند. باخودم گفتم شاید آموزش و پرورش اردبیل محمود را بشناسد، این بود که مستقیم رفتم به مخابرات. ابتدا زنگ زدم به مرکز 118 سپس با شماره ای که آنها داده بودند آموزش و پرورش اردبیل را گرفتم. کسی که گوشی را برداشت معاون آموزش و پرورش اردبیل بود. با خوشرویی گفت: آقا محمود یکی از نخبگان اردبیل است اینجا همه او را می شناسند، سپس آدرس منزلشان را داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. گوشی را گذاشتم و به شیرینی این موفقیت خودم را میهمان بستنی و آبمیوه کردم.

عصر بیست و هشتم شهریور در بهشت زهرای تهران تصمیم گرفتم با آدرسی که دارم به اردبیل بروم ولی این بار از مسیر مازندران؛ زیرا می خواستم شیرینی سفرم مضاعف شود. آن شب در بهشت زهرای تهران (حرم) که مسافران زیادی هم آنجا بودند خوابیدم ولی صبح وقتی بیدار شدم دیدم کُت و کفشهایم نیست. هر چه گشتم اثری از آنها نبود واقعا نمی دانستم چه کنم، این بود که برای گرفتن کمک به کفشداری رفتم. 


دمپایی های تا به تا
در کفشداری گفتند فقط دو عدد دمپایی داریم، فعلا همین ها را بپوش و برو. وقتی دمپایی ها را گرفتم دیدم با یکدیگر تفاوت دارند. یک لنگه اش زرد بود یک لنگه اش صورتی. تازه صورتی یک ذره هم از زرد بزرگتر بود ولی چون چاره ای نبود با همانها برگشتم به قُلهک. پسر عمویم اسماعیل وقتی دمپایی ها را دید با تعجب پرسید: پس کفشهایت کو؟ از خجالت نتوانستم بگویم آنها را در حرم دزدیدند به همین خاطر چیز دیگری گفتم.

فردای آن روز به ترمینال شرق رفتم تا به آمل بروم. دو ساعت بعد اتوبوس به کوه دماوند رسید. هرچقدر جلوتر می رفتیم منطقه، سرسبزتر و زیباتر می شد تا اینکه وارد مازندران شدیم و کوهها لباس جنگل پوشیدند. هرکجا که نگاه می کردی گل بود و سبزه. همینطور که غرق در تماشای این زیبایی ها بودم راننده گفت: مسافران آمل پیاده شوند. ساکم را برداشتم و در میدان پایین آمدم سپس سوار تاکسی هایی شدم که به ترمینال آمل می رفتند.

مردی تقریبا مسن که کنارم در تاکسی نشسته بود پرسید عازم کجایی؟ گفتم اردبیل. گفت از کجا می آیی؟ گفتم تهران. خندید و گفت: تو از تهران آمده ای آمل و از آمل می خواهی بروی به اردبیل؟ گفتم بله مگر کارم خنده دار است؟ گفت: «بله که خنده دار است. کارت شبیه کسی است که لقمه را دور سرش می چرخاند سپس در دهانش می گذارد». راستش را بخواهید از حرفش سر در نیاوردم. پیش خودم گفتم شاید می خواهد با نوجوانی مثل من شوخی کند وگرنه از آنجا که من به نقشه ها مسلطم مسیر کاملا درست است.



در همین حرفها بودیم که تاکسی به ترمینال رسید و مرا پیاده کرد. یک راست رفتم داخل ولی گفتند اتوبوس فقط برای تبریز داریم زود سوار شو که دارد حرکت می کند. با خودم گفتم خُب من وسط راه می توانم در اردبیل پیاده شوم، پس بی درنگ سوار شدم و اتوبوس به راه افتاد سپس در حالیکه باران شروع به بارش کرده بود، وارد جاده های جنگلی شد.


تنها در جنگل بارانی
بیست دقیقه بعد، کمک راننده بلند شد تا از کسانی که بلیط نخریده بودند کرایه بگیرد. مقصد هر کسی را می پرسید و مطابق با آن از او کرایه می گرفت. گفتم من اردبیل پیاده خواهم شد. کمک راننده گفت: «ما اصلا اردبیل نمی رویم آقا پسر. مسیر ما به تبریز از سمت تهران و زنجان است نه آستارا و اردبیل. اشتباه سوار شده ای». آن لحظه بود که گفتم ای دل غافل! پس بگو آن مرد چرا در تاکسی به من می خندید! من راهی را که آمده ام دوباره در حال برگشتنم.

ناچار همانجا وسط جنگل که باران شدیدی هم می بارید پیاده ام کردند. کنار جاده ایستادم ولی به ندرت ماشینی را می دیدم که از آنجا رد شود. چند مورد هم که رد شدند سوارم نکردند به همین خاطر تصمیم گرفتم پیاده سمت آمل بروم. گرچه خیسِ خیس شده بودم ولی لحظه لحظه اش برایم لذتبخش بود. در حال دویدن، خودم را با پسری مقایسه میکردم که در شعر «باز باران» عکسش را کشیده بود. می دویدم و می دویدم و زیر لب آن شعر را زمزمه میکردم، گرچه آنجا جنگلهای مازندران بود نه جنگلهای گیلان.

 

کشاورزان مهربان 
دقایقی بعد جنگل تمام شد و به منطقه ای رسیدم که پر بود از شالیزارهای برنج. سمت راست، در همان اطراف، کلبه ای دیدم که مردی از کنارش به من علامت می داد. نزدیک رفتم تا ببینم چه می گوید. مردی تقریبا چهل ساله بود که با همسر و پسر نوزده ساله اش کشاورزی می کردند. همسرش گفت تا بندآمدن باران بهتر است پیش ما بمانی. پس از آن نیز مرد کشاورز از اسم و رسمم پرسید همینطور قصۀ آن دمپایی های تا به تا که در نگاه اول، هر نظری را جلب می کرد.

ناچار قصه ام را مُفصل برایشان گفتم. هر سه نفر از شنیدن حرفهایم متعحب شده بودند. مرد کشاورز گفت اراده ات بسیار قوی است؛ امیدواریم گمشده ات را پیدا کنی. ساعتی بعد وقتی مهیای رفتن شدم پسرشان مازیار، نایلونی برنج بعنوان سوغات برایم آورد. برنجی زرد رنگ بود که عطر و بویش آدم را مست می کرد. گفتند تولیدی خودمان است، محبتشان را پذیرفتم سپس در حالی که برایم دست تکان می دادند از همدیگر جدا شدیم.


مردی که لباسش را بمن بخشید
پس از خداحافظی با کشاورزان مهربان، لب جاده رسیدم. دو سه ماشین رد شدند تا اینکه یک وانت آبی ترمز کرد. راننده اش جوانی حدودا 35 ساله بود که دو دستگاه کامپیوتر را به شهر می برد. پرسید کجا می روی آقا پسر؟ گفتم آمل. ناچار یکی از کامپیوترها را عقب گذاشت و مرا سوار کرد. بین راه وقتی ماجرایم را شنید گفت: بهتر است امشب را در آمل بمانی. گفتم پس اگر زحمتی نیست مرا نزدیک یک مسافرحانه پیاده کن. 

پس از تشکر و خداحافظی با رانندۀ وانت، به مسافرخانه رفتم. مسافرخانه چی گفت: اتاقهایمان پر شده، اتاق عمومی نیز هزینه اش پانصد تومان است. گفتم مشکلی نیست و به اتاق عمومی رفتم. اتاقی پنج تخته بود که سه نفر آنجا خوابیده بودند. من هم روی یکی از تختها نشستم و شروع کردم به نوشتن یک غزل:

لحظاتی بعد از اتمام نوشته ام، مردی که در تخت رو به رو نشسته بود پرسید: اهل کجایی؟ گفتم تبریز شهرستان مرند. گفت تنها سفر می کنی؟ گفتم بله دیروز در تهران بودم، الان هم عازم اردبیلم. گفت: شمال هوایش بارانی است باید لباس گرم می پوشیدی. گفتم لباس گرم داشتم ولی جایی در تهران به همراه کفشهایم دزدیدند. در همین حال مرد غریبه چمدانش را باز کرد و یک پولیور بیرون آورد. گفت: اگر لباس مناسب نپوشی سرما میخوری، بیا این لباس را بپوش من آن را به تو می دهم. راستش اول خواستم نپذیرم امّا دیدم اگر رد کنم بی ادبی است، به همین خاطر با خوشرویی تمام پذیرفتم.

از اتوبوس جا ماندم
صبح فردا از چند عابر، راه رفتن به رشت را پرسیدم. گفتند از آمل ماشینی برای رشت وجود ندارد؛ برای این کار باید با تاکسی به ترمینال چالوس بروی لذا سوار تاکسی های چالوس شدم. ساعتی بعد وقتی به ترمینال چالوس رسیدیم یادم افتاد گرسنه ام، نه شام خورده بودم نه صبحانه به همین خاطر پس از خریدن بلیط، سری به رستوران زدم.

غذایی که آن روز خوردم یک پرس چلوکباب محلی بود. تا آن روز نظیرش را هیچ کجای ایران ندیده بودم. پس از ناهار سوار شدیم و مینی بوس حرکت کرد. مسیری که می رفتیم از سمت رامسر بود. شهری سراسر ظرافت و زیبایی، بخصوص بلوار معلّمش، طوری که وقتی از آن عبور می کنی، انسان حس می کند در دنیای دیگری وارد شده است.

بعد از رامسر و لاهیجان، نزدیک عصر به ترمینال رشت رسیدیم. چون اتوبوسهای اردبیل پر شده بود، بلیط تبریز برای ساعت نُه گرفتم. در همین حال، پسری تُرک زبان دیدم که او هم بلیط تبریز می خرید. پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل میاندوآب. تا چشمش به دمپایی هایم افتاد با تعجب پرسید: تو چرا کفشهایت این شکلی است؟ وقتی قصه اش را گفتم قاه قاه خندید و گفت: حتما آنجا نماز هم می خواندی!

ساعاتی بعد، اتوبوس از ترمینال رشت حرکت کرد. هوا کاملا تاریک شده بود و زیبایی های طبیعت شمال، دیگر دیده نمی شدند. 
پس از فومن و طالش، اتوبوس در یک رستوران بین راهی برای شام توقف کرد. چون نوبت زیاد بود، سفارش و آوردن شام طول کشید. پس از شام وقتی بیرون آمدم دیدم اتوبوس تبریز نیست. هر طرف را که نگاه کردم اثری از اتوبوس نبود. سراسیمه این طرف و آن طرف می دویدم ولی فایده ای نداشت. تقریبا دیگر هیچ چیز نداشتم. مدارک، وسایل، دفتر و بقیۀ پولهایم همه داخل ساک در ماشین بودند.

ناچار ناامیدانه کنار جاده نشستم. ا
شک در چشمانم جمع شده بود و فکرم به جایی قد نمی داد. از پریشانی و استرس نمی دانستم چکنم تا اینکه شنیدم شخصی از دور صدا می زد: مسافر تبریز! مسافر تبریز! با شنیدن این صدا از جا پریدم و دویدم به سمت آن. گفتم من مسافر تبریزم. گفت آقا پسر پس تو کجایی. ما در حال رفتن بودیم که وسط راه متوجه شدیم تو نیستی. با خوشحالی گفتم ممنون که پیدایم کردید سپس دوان دوان سمت اتوبوس رفتیم.

وقتی وارد اتوبوس شدیم همه در سکوت نگاهم می کردند تا اینکه همان پسر تُرک زبان، کنایه آمیز گفت: حتما بازهم نماز می خواندی پسر. آن شب هر چه بود به خیر گذشت و من بعد از یک پریشانی بسیار، روی صندلی خوابم گرفت. البته وسطهای راه گاهی از خواب می پریدم و چون می دانستم به اردبیل نزدیکتر می شویم شور و اشتیاقم بیشتر می شد. حالتی داشتم بین خواب و بیداری که فقط برای شاعران قابل درک است. حالتی که خطاب به من می گفت: «به شهرِ شاهد ماهان خوش آمدی شاهد»

آن لحظه و در آن حال نمی دانستم منظور از شاهد کیست. سراسیمه از خواب پریدم و تابلویی را دیدم که در آن نوشته بود: اردبیل پنج کیلومتر. آنجا بود که یادم افتاد «شاهد» تخلص شعری من است. (تخلص شعری من در دوران نوجوانی) دفترم را برداشتم و آن شعر را نوشتم سپس بقیه اش را نیز سرودم که تبدیل شد به غزلی زیبا:

در حالیکه غزل را می نگاشتم دلم پر از شور و امید بود. احساس کسی را داشتم که هر لحظه داشت به دیدار عزیزش نزدیکتر می شد. همه خوابیده بودند جز من. چشمانم مثل ابر بهار می بارید تا اینکه لحظاتی بعد آرام شدم و فهمیدم داخل اردبیلیم. (صبح پنجشنبه اول مهر ماه 78)


دیدار با محمود
اتوبوس خیابان به خیابان می رفت و فضای شهر رنگ و بوی صبحگاهی داشت. از شیشۀ ماشین شهری را تماشا می کردم که سه سال ذهنم را مشغول کرده بود. دقایقی بعد، اتوبوس مسافران اردبیل را نزدیک یک پارک کرد. در همین حال یادم افتاد کفشهایم مناسب نیستند. باید قبل از دیدار با محمود کفشهایی تازه می خریدم.

مغازه دار چون اولین فروشش بود کلی برایم تخفیف داد سپس پرسید دمپایی ها را چه می کنی؟ گفتم یادگاری سفرند، آنها را نگه خواهم داشت. پس از خرید با راننده ای دربست، به کمربندی معجز رفتیم. راننده گفت: محله ای که دنبالش می گشتی همینجاست؛ آنگاه خانه ای را نشانم داد. دلم پر از آشوب بود. می ترسیدم چیزی که می بینم فقط یک خواب باشد لذا لحظاتی روبروی در ایستادم.

وقتی در زدم شخصی بزرگسال (برادر بزرگ محمود) در را باز کرد. پس از سلام گفتم من برای دیدن آقا محمود آمده ام. در پاسخ گفت بفرمایید داخل بنشینید الان می گویم خدمت برسند. لحظاتی بعد محمود با متانت تمام وارد شد و سلام کرد. از دیدنش چنان ذوق زده بودم که وصف ناشدنی است. سه سال بزرگتر شده بود و مرا نیز به خاطر نمی آورد ولی وقتی عکس جمعی مان در همدان را دید مرا شناخت. آن روز فهمیدم محمود برادرانی کوچکتر از خودش هم دارد که همه مثل خودش باهوش و دوست داشتنی اند.

پس از دیداری مفصل با محمود و مهمان نوازی های بسیار که خانواده اش کردند مهیای رفتن به تبریز شدم. در همان لحظۀ آخر، محمود کتابی به من هدیه کرد. کتاب را بر چشمم نهادم و از او دعوت کردم سوم آذر به یامچی بیاید. محمود دعوتم را پذیرفت سپس در حالی که اشک در چشمانم نشسته بود از همدیگر جدا شدیم.

در تمام مسیر فقط به محمود و اطرافیانش فکر می کردم. خودم می رفتم ولی دلم پیششان جامانده بود. به حال محمود و رفقایش غبطه می خوردم. سراسر آرزو بودم و حسرت. او شخصیتی بود که با حرفهای حکیمانه و رفتارهای دوست داشتنی اش همگان را مجذوب خود می ساخت. از خدا می خواستم من هم مثل محمود باشم. رفتار و شخصیتم مثل او باشد و دوستانی چون دوستان او داشته باشم. 



خاطرۀ بعدی: آمدن محمود به یامچی


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)   
 
عکس دسته جمعی با محمود در همایش همدان