قضیه را برایش توضیح دادم. هم حمید و هم من هر دو خسته بودیم. چشمهایم از فرط خستگی داشتند بسته می شدند به همین خاطر هر دو خوابمان گرفت ولی یک ساعت نگذشته بود که در زدند و گفتند تلفن داری. خسته و خواب آلود رفتم سالن و گوشی را جواب دادم. از منزل بود. گفتند: پسرعمویت اسماعیل و نامزدش برای جشن عروسی به مشهد می آیند. احتمالا تا دو ساعت به ترمینال خواهند رسید. برو و آنها را به یک هتل یا مسافرخانه ببر.
آنقدر گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه گفتند گوشی را گذاشتم و دوباره افتادم به رختخواب. سه ساعت بعد دوباره در زدند. باز خسته و خواب آلود به سالن رفتم. دوباره از منزل بود. گفتند اسماعیل و نامزدش در ترمینال منتظر تواند چرا پس نرفته ای؟ حواسم که سر جایش آمد تازه فهمیدم ماجرا چیست. حمید خوابید و من با عجله به ترمینال رفتم. وقتی رسیدم دیدم اسماعیل و رقیه نزدیک یکی از اتوبوسها ایستاده اند. با دیدنشان خستگی هایم فراموش شد. بیچاره ها یک ساعت تمام منتظرم بودند.
باغ نادر شاه مشهد
در حالی که اسماعیل و رقیه مشغول دیدن از جاهای مختلف در مقبره بودند من هم کتابی خریدم که حاوی چند حکایت از نادرشاه بود. یکی از آنها «نادرشاه و کودک باهوش» نام داشت. این حکایت شیرین، طوری توجهم را جلب کرد که بعدها آن را به شعر کشیدم.
برای خواندن آن شعر (اینجا) کلیک کنید.
پس از ساعتی گشت و گذار، از پارک نادرشاه بیرون آمدیم. هنگام خروج، راننده ای دیدیم که صدا می زد شاندیز، طرقبه، فردوسی، هر مسیر سیصد تومن. تا این مبلغ را شنیدیم سوار شدیم و راننده حرکت کرد اما هر چه جلوتر می رفتیم راننده از مبلغ بیشتری حرف می زد طوری که نزدیک پارک ملت به بیست هزار تومن رسید. آنجا بود که فهمیدیم منظور راننده از مسیر، کیلومتر بوده است.
ناچار همانجا نزدیک پارک ملت پیاده شدیم. پس از پیاده شدن در حالیکه قاه قاه میخندیدیم به پارک ملت رفتیم. اسماعیل گفت: فکر کنم اگر کمی هم جلوتر می رفتیم مبلغ به صدهزار تومن می رسید. گفتم عیبی ندارد لااقل جای خوبی پیاده شدیم. پارک ملت هم خودش یکی از بهترین جاهای مشهد است.
نمایی از پارک ملت مشهد
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
- سه شنبه ۰۴ بهمن ۰۱ ۲۰:۴۲
- ۳۰ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر