اسماعیل و رقیه

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

اسماعیل و رقیه




این خاطره وصل است به خاطرۀ قبلی (یار غار) که با دوستم اصغر شب تا صبح در کوهی نزدیک دانشگاه اتراق کرده بودیم.

..... وقتی به خوابگاه رسیدیم (صبح چارشنبه 27 اردیبهشت 85) هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. چون خسته و بیخواب بودیم اصغر به اتاق خودشان رفت و من به اتاق خودم. همینطور که مشغول انداختن رختخواب بودم یکباره شخصی سرش را وارد اتاق کرد و محکم گفت: سلام. چشمان پُف کرده و موهای ژولیده اش چنان بود که ثانیه های اول نشناختمش ولی خوب که دقت کردم دیدم حمید ثابتی است.

حمید خوابگاهی نبود برای همین با تعجب پرسیدم این وقت صبح تو اینجا چه می کنی؟ گفت: دیروز عصر آمده بودم که یک شب پیشت بمانم ولی نبودی. هر چه منتظرت شدم نیامدی تا اینکه دیگر دیر شد و نتوانستم به منزلمان برگردم. تا چند لحظه پیش در نمازخانه دراز کشیده بودم که یکباره دیدم چراغ اتاقت روشن شد.

قضیه را برایش توضیح دادم. هم حمید و هم من هر دو خسته بودیم. چشمهایم از فرط خستگی داشتند بسته می شدند به همین خاطر هر دو خوابمان گرفت ولی یک ساعت نگذشته بود که در زدند و گفتند تلفن داری. خسته و خواب آلود رفتم سالن و گوشی را جواب دادم. از منزل بود. گفتند: پسرعمویت اسماعیل و نامزدش برای جشن عروسی به مشهد می آیند. احتمالا تا دو ساعت به ترمینال خواهند رسید. برو و آنها را به یک هتل یا مسافرخانه ببر.

آنقدر گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه گفتند گوشی را گذاشتم و دوباره افتادم به رختخواب. 
سه ساعت بعد دوباره در زدند. باز خسته و خواب آلود به سالن رفتم. دوباره از منزل بود. گفتند اسماعیل و نامزدش در ترمینال منتظر تواند چرا پس نرفته ای؟ حواسم که سر جایش آمد تازه فهمیدم ماجرا چیست. حمید خوابید و من با عجله به ترمینال رفتم. وقتی رسیدم دیدم اسماعیل و رقیه نزدیک یکی از اتوبوسها ایستاده اند. با دیدنشان خستگی هایم فراموش شد. بیچاره ها یک ساعت تمام منتظرم بودند.  

اسماعیل و نامزدش سه روز در مشهد ماندند. مسافرخانه ای هم که برایشان گرفتیم سمت چهار راه شهدا بود. در این سه روز از مناطق دیدنی مشهد از جمله باغ وحش، کوهستان پارک و مقبرۀ نادرشاه دیدن کردیم. اسماعیل مقبره نادرشاه را بیشتر از جاهای دیگر پسندید زیرا به مکانهای تاریخی بیشتر علاقه داشت.


باغ نادر شاه مشهد


در حالی که اسماعیل و رقیه مشغول دیدن از جاهای مختلف در مقبره بودند من هم کتابی خریدم که حاوی چند حکایت از نادرشاه بود. یکی از آنها «نادرشاه و کودک باهوش» نام داشت. این حکایت شیرین، طوری توجهم را جلب کرد که بعدها آن را به شعر کشیدم.

برای خواندن آن شعر (اینجا) کلیک کنید.

پس از ساعتی گشت و گذار، از پارک نادرشاه بیرون آمدیم. هنگام خروج، راننده ای دیدیم که صدا می زد شاندیز، طرقبه، فردوسی، هر مسیر سیصد تومن. تا این مبلغ را شنیدیم سوار شدیم و راننده حرکت کرد اما هر چه جلوتر می رفتیم راننده از مبلغ بیشتری حرف می زد طوری که نزدیک پارک ملت به بیست هزار تومن رسید. آنجا بود که فهمیدیم منظور راننده از مسیر، کیلومتر بوده است.

ناچار همانجا نزدیک پارک ملت پیاده شدیم. پس از پیاده شدن در حالیکه قاه قاه میخندیدیم به پارک ملت رفتیم. اسماعیل گفت: فکر کنم اگر کمی هم جلوتر می رفتیم مبلغ به صدهزار تومن می رسید. گفتم عیبی ندارد لااقل جای خوبی پیاده شدیم. پارک ملت هم خودش یکی از بهترین جاهای مشهد است.


نمایی از پارک ملت مشهد



روز سوم اسماعیل و رقیه از مشهد رفتند و من خوشحال از اینکه یکی از فامیلهایم را در مشهد دیده بودم به دانشگاه برگشتم. دانشگاهی که پس از پدر، تنها پناه من برای رسیدن به آرامش بود.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد