مورچه های حیاط

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مورچه های حیاط

 
تابستان 73 کم کم داشت از راه می رسید. آن روزها مصاف شده بود با برگزاری جام جهانی 94 در آمریکا. آن سال پدرم میخواست اتاقی جدید در گوشه ای از حیاطمان که درختان زیادی داشت بسازد. در دو گوشه از این حیاط بزرگ، لانۀ مورچگان بود و یکی از آنها جایی قرار داشت که می بایست اتاق جدید در آنجا ساخته می شد. پی دیوارها را خط کشی کردند و لانۀ مورچگان نیز درست روی خط کشی افتاد.

 آن روزها من و شخصی به اسم مسعود ایمانی از روستای مرکید مشترکا در مسابقات نهج البلاغۀ مرند اول شده بودیم لذا 28 خرداد قرار بود مسابقۀ فینالی برگزار شود تا یکی از ما دو نفر را برای رفتن به مسابقات استانی اهر انتخاب کنند. یک روز قبل از آن، (27 خرداد) پدرم با چند کارگر و بنّا صحبت کرد تا فردا برای کار بیایند. نمی دانستم به مسابقه فکر کنم یا به مورچه های بیچاره ای که قرار بود فردا به دست ما آدمیان، بیرحمانه نابود شوند.

عصر آن روز در حالیکه جزوه به دست (جزوۀ مسابقه) غمگین و ناراحت بالای سر مورچه ها نشسته بودم پدر را دیدم که داشت سمت من می آمد. گویی پدر نیز ناراحتی مرا درک کرده بود برای همین نگاهی به من کرد و گفت: «پسر جان غصه نخور حل می شود».

 صبح فردا کارگران آمده بودند. من هم داشتم برای رفتن به مسابقه آماده می شدم که موقع خروج از حیاط چیزی نظرم را جلب کرد. پی ساختمان را نیم متر عقب کشیده بودند تا آسیبی به مورچگان نرسد. پدرم با دست اشاره کرد و گفت: «برو پسر. باز نگران چی هستی؟ برو خیالت راحت». ناراحتی ام یکباره تبدیل به شادمانی شد و شروع کردم به دویدن سمت خیابان.

حدود ساعت ده با دبیر پرورشی مان آقای رفاهی به مرند رسیدیم. رقیب مرکیدی من هم آمده بود. از هر دوی ما امتحان گرفتند و من مسابقه را بُردم. بعد از ظهر که برگشتم منزل، کارگران ضمن کار، داشتند از جام جهانی صحبت می کردند. پسر عمه ام رضا (چاپرک) هم بین آنها بود. تا مرا دید پرسید؟ به نظرت بولیوی به فینال خواهد رسید یا نه؟ گفتم من امروز فینال خودم را بردم، از بولیوی شما بی خبرم.  

 هفتۀ بعد اطلاع دادند باید هفتم تیر به مسابقات استانی در اهر برویم. چون سنّم کم بود پدرم از رفتن من ابراز نگرانی می کرد به همین خاطر گوشی را برداشت و به پسرعمه ام یعقوب کریم نژاد که تحصیلات بالاتری داشت تلفن زد تا کیفیت موضوع را جویا شود. از قضا یعقوب گفت: من هم جزو برندگانم و در اهر حضور خواهم داشت. پدر که خوشحال شده بود مرا به یعقوب سپرد سپس به من گفت: «جای نگرانی ندارد پسرعمه ات هم با تو خواهد بود».

 صبح روز هفتم تیر من و یعقوب و تمامی برندگان را با مینی بوس به اهر بردند. به محض ورود با چای و اهری که سوغاتی اهر بود از ما پذیرایی کردند. چای را خوردم ولی چون گرسنه نبودم اهری را نیم خورده زیر میز گذاشتم. مسابقه برگزار شد و من نتوانستم در این مسابقه برنده شوم لذا از رفتن به مرحلۀ کشوری باز ماندم ولی محمد بجانی که بعدها جزو دوستان من شد توانست به مرحلۀ کشوری برود.

 ظهر همان روز در حالیکه در رستوران نشسته بودیم من و آقای بجانی همصحبت شدیم. یعقوب که مشغول خوردن بود با شوخ طبعی گفت: «چقدر حرف میزنید شما. غذایتان را بخورید. اگر این غذا را در منزل می دادند استخوانهایش را هم لیس می زدم حیف که اینجا نمی شود؛ همه نگاه می کنند».

بعد از غذا به اتفاق تمامی شرکت کنندگان، به جاهای دیدنی شهر اهر رفتیم که یکی از آنها بقعۀ شیخ شهاب الدین اهری بود؛ سپس به تک تک شرکت کنندگان هدایایی به رسم یادبود داده شد. روی این هدایا آرم مسابقات حک شده بود به همراه یک خودکار و یک جانماز کوچک آبی رنگ. بدبختانه خودکار را در طول راه برگشت به مرند گم کردم ولی این سفر که اولین شرکت من در مسابقات استانی بود از ذهنم فراموش نشد. جانماز را به پدرم دادم و پدر از اینکه می دید من توانسته ام در یک مسابقۀ استانی شرکت کنم خوشحال بود زیرا همیشه آرزو داشت فرزندانش در راه تحصیل و علم  قدم بردارند.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)