شادترین تابستان من

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شادترین تابستان من


تابستان 76 زیباترین تابستان من در دورۀ نوجوانی است. به این دلیل که تمامی این تابستان برای من مسافرتهایی بود سراسر شادی و موفقیت که زیباترین لحظات را در آنها تجربه کردم.
 

سفر به تهران
شادترین تابستان من با سفر به تهران آغاز شد. این سومین سفر من به تهران بود که مثل دو سال قبل پیش پسرعموهایم می رفتم. تهران در نگاههای نوجوانی من سراسر زیبایی بود و جاذبه. هر روز جاهایی از تهران را می گشتم و تجربیاتی جدید کسب می کردم.
 

خوابگاه لک لر در تبریز
بعد از سه هفته اقامتم در تهران برای شرکت در مسابقات استانی به مرند برگشتم. شوق شرکت در مسابقات و قرار گرفتن میان دوستان جدید، چنان مرا پر کرده بود که روز قبل از رفتن، شعری سرودم به نام فردا: دو بیتش چنین بود:
 
به خوان دوست مهمانیم فردا       همـه  در  جمــع  یارانـیم فردا
دلا در راه خود ثابت قدم باش        که  ما  آئیـــنه  دارانـــیم فردا
 
بیست و چهارم تیر ما را به خوابگاهی زیبا واقع در کوچۀ لک لر در تبریز بردند. از تمامی شهرستانها، نفرات اول را در آن خوابگاه جمع کرده بودند. این سومین سالی بود که من خوابگاه لک لر را تجربه می کردم.

سرسخت ترین رقیبم در این مرحله عباس خانی (از میانه) نام داشت. رقبای دیگر هیچکدام مثل او قدرتمند نبودند. وی دو سال متوالی (سالهای 74 و 75) مرا شکست داد و داغ رفتن به کشوری را بر دلم گذاشت. همیشه دیدنش مرا حرص می داد ولی امسال بالاخره بر این رقیب دیرینه پیروز شدم. این اولین راهیابی من به مرحلۀ کشوری بود. اسمم را در میدان مرکزی مرند بعنوان نفر اول زده بودند و تبریکاتی که از همه جا می رسید خوشحالترم می کرد.

هفتۀ دوم مرداد دوباره ما را به خوابگاه لک لر در تبریز بردند. پنج روز برای دیدن دوره، در آنجا ماندیم تا آمادگی بیشتری کسب کنیم. در این پنج روز با دوستان جدیدی که همگی نفرات اول بودند آشنا شدیم. خصوصا پسری به نام احد کارگر که بیشتر از همه، با او رفیق شدم. احد اهل تبریز بود و دوم راهنمایی درس می خواند. پسری صمیمی و کاملا زبر و زرنگ در رشته حفظ.

روز دوم اقامتمان در لک لر ما را به نمایشگاه آثار استاد بهتونی بردند. روز سوم نیز به یک فروشگاه زنجیره ای رفتیم. موقع ورود، مسئولمان به مسئول فروشگاه گفت این بچه ها همگی نفرات اول استان در مسابقات قرآن هستند آیا اجازه می دهید از فروشگاهتان دیدن کنند؟ مسئول فروشگاه تا این را شنید از صندلی بلند شد و گفت: چرا اجازه ندهیم. چنین بچه هایی همیشه مودب و منضبط هستند.

روز چهارم نیز به یک استخر سرپوشیده رفتیم. داخل استخر، احد به سمت من آب می پاشید و یکبار هم مرا داخل آب هول داد که کلی خندیدیم. به راستی که این پنج روز جزو شیرین ترین دوران عمر من است. امروز وقتی پس از سالها به خوابگاه لک لر فکر می کنم دلم هوای آن دوره را می کند. این عشق مرداد 1401 پس از 25 سال مرا به آن کوچه کشاند. خوابگاه را پیدا کردم ولی کسی را آنجا ندیدم. دیگر آن شور و حالی را نداشت که دهۀ هفتاد در او بود. جلوی خوابگاه ایستادم و با چشمان اشک آلود، نوجوانی ام را صدا زدم ولی کسی پاسخم را نداد.

 

مسابقات کشوری در ارومیه 
پس از سپری کردن پنج روز در لک لر، هفدهم مرداد از مسیر شبستر به ارومیه رفتیم. شور و شوق خاصی در شهر دیده می شد. ابتدا ما را به خوابگاه بردند. چون تعداد شرکت کنندگان زیاد بود هر ده استان را در خوابگاهی جداگانه اسکان دادند. خوابگاهی که ما بودیم در منطقه ای به اسم ناحیه قرار داشت.

روز دوم به مراسم افتتاحیه رفتیم که در ورزشگاه سرپوشیده انجام شد. استانها به ترتیب رژه رفتند و از زیر نماد مسابقات رد شدیم. عصر همان روز با احد و بچه ها در خوابگاه مشغول بازی فوتبال بودیم که یکی از بچه های تبریز صدایم زد. گفت شخصی به نام سید حسن دنبالت آمده. سید حسن خوشرو از دوستان ویژۀ من در یامچی بود (خاطرۀ شام رفاقت) که همیشه دوست داشت مرا در محل مسابقات قرآنی ببیند.

من و تعدادی از دوستان تبریزی و خوزستانی در خوابگاه ارومیه


از مسئولمان خواهش کردم اجازه دهد سید حسن شب را پیشم بماند ولی اجازه نداد به همین خاطر سیدحسن به مسافرخانه رفت. فردای آن روز با سید حسن و یکی از مرندیها به اسم سعید به دیدار فامیلمان (آقا سلمان) در ارومیه رفتیم. البته منزل آنها دیگر آن منزلی نبود که روزگار کودکی ام در آن بودند. منزلشان عوض شده بود اما چون سال 73 یکبار با یونس به آنجا رفته بودیم (خاطرۀ فرار نعمت از منزل) مسیرش را به طور تقریبی بلد بودم.

پس از دیدار با فامیلمان به خوابگاه آمدیم و سید حسن نیز به مرند برگشت. در این سفر که یک هفته طول کشید روزهای شیرینی تجربه کردم و جاهای مختلفی را در ارومیه گشتیم. جاهایی مثل استخر، دریا، تفرجگاه بند و ... همچنین من در این سفر سوار کشتی هم شدم (دریاچۀ ارومیه) که اولین تجربۀ سوار شدنم به کشتی بود.

علاوه بر این، دوستان بسیاری نیز از شهرهای مختلف یافتم. نادر درویش از تبریز و مهدی زبرجد از دزفول مهمترینشان هستند. زبرجد پسر شاد و خنده رویی بود که دایم به اتاق ما می آمد و از من می خواست از اشعارم برایش بخوانم. شاعر بودنم مرا بین همه مشهور کرده بود. یک شب که پسر آهنگران معروف هم حضور داشت شب شعری در آمفی تئاتر گذاشتند. آن شب من غزلی از سروده های خودم را خواندم و پسر آهنگران شعری عرفانی از شیخ بهایی (ساقیا بده جامی) را خوانندگی کرد. بچه های تبریز هم برنامه ای طنز اجرا کردند که شعر آن را نیز من سروده بودم.

بعدها من نامه ای دوستانه برای مهدی زبرجد به دزفول نوشتم و او نیز نامه ای برای من فرستاد که هنوز کارت پستال و پاکتش باقیمانده. اما چون نادر درویش، تبریزی بود رفاقتمان با او سالها ادامه یافت و ماجراهایی داشتیم که باید خاطره ای جداگانه برایش نگاشت.

 
اردوی تفریحی همدان
یک هفته از پایان مسابقات کشوری در ارومیه نگذشته بود که خبر از اردوی همدان دادند. این اردو مخصوص شهرستان مرند برای دانش آموزان ممتاز در تمامی رشته ها و هنرها بود. با چند مینی بوس که پر بود از دانش آموزان مرندی، ما را به همدان بردند. این دومین سفر من به همدان بود زیرا سال پیش نیز دقیقا همین ایام برای همایش در همدان بودم. 

این سفر فقط جنبۀ تفریحی داشت به همین خاطر بچه ها فقط می گفتند و می خندیدند. من هم از اینکه می دیدم رشتۀ یکی از بچه ها سبدبافی است تعجب می کردم. سبد باف اهل کشکسرای بود و پسری بسیار دلخوش تا حدی که در یکی از سکونتگاهها از من خواست برای جمعمان شعری طنز بسرایم. از آن شعر که اولین شعر ترکی من بود فقط همین یک بیت در خاطرم است:

اِدیبـسن رشــته وینن خلقـی علاف         دییلــلر کُشسرایلــی دی سبــدباف
 
اردوی همدان شش روزه بود. در این شش روز همه جای همدان را گشتیم. میدان مرکزی، آرامگاه ابن سینا، باباطاهر، آبشار گنجنامه، کتیبه ها و ....  اما بهترین قسمت اردو سفر به غار علیصدر بود. البته سال قبل هم مرا به غار علیصدر برده بودند ولی در این سفر راهنمایی مخصوص و ویژه داشتیم که ما را به دوردست ترین و پنهان ترین قسمتهای غار برد که سال قبل اصلا ندیده بودم. اکثر جاهای غار را گشتیم تا رسیدیم به قندیل بزرگ و تک تک کنارش عکس گرفتیم.
 
عکسهای این سفر





قندیل بزرگ در غار علیصدر

 

بازگشت دوباره به تهران
از اردوی همدان که برگشتیم، سه روز بعد دوباره از مرند عازم تهران شدم. (هفتۀ اول شهریور) اتاقی که پسرعموهایم در آنجا بودند دست تعمیر بود به همین خاطر موقتا در زیر زمین ساکن شده بودند. پس از تعمیر، دوباره به کمک هم وسایل را بالا بردیم و به همان اتاق برگشتیم. در این مدت که تا بیستم شهریور ادامه داشت بازهم روزهای خوشی را کنار پسرعموهایم در تهران تجربه کردم که زیبایی های تابستانم را دو چندان می ساخت.
 

اردوی پنج روزۀ شمال با ادارۀ کشاورزی مرند
روز بیستم شهریور کنار پسرعموهایم در تهران بودم که اکبر حسن زاده (داماد عمویم) به دیدنمان آمد. اکبر دوستی عمیقی با من داشت و همیشه مرا به پیشرفت تشویق می کرد. آن روز اکبر گفت: ما از طرف ادارۀ مان به اردو آمده ایم. قرار است از تهران به سمت شمال برویم. می خواهم تو را هم با خودم ببرم زیرا باید ماجراهای این سفر را به شعر در بیاوری.

پیشنهادش مرا خوشحال کرد زیرا خیلی دلم می خواست جنگلهای شمال را ببینم. (اولین سفر من به شمال)  فردای آن روز قبل از ظهر سوار مینی بوس مرندیها شدیم. اکبر مرا بعنوان شاعر و حافظ به ایشان معرفی کرد و آنها دسته جمعی برایم دست زدند. مقصد اوّلمان شهر دماوند بود. در دماوند به ادارۀ کشاورزی رفتیم. مسئول آنجا اصلیتش مرندی بود به همین خاطر اردویمان را با چلوکباب برگ مهمان کرد. پس از رستوران نیز به باغات سیب دماوند رفتیم. سیبهای دماوند سرخ و زیبا بودند با طعمی بسیار خوشمزه. مسئولشان می گفت این سیبها مستقیم به آلمان صادر می شوند.

اکبر کنار گلهای کاکتوس در تهران


با اکبر حسن زاده در باغات دماوند


پس از دماوند به آمل رفتیم. آمل اولین شهر شمالی بود که من در آن قدم می گذاشتم. شهر را گشتیم ولی شب برای شام (چلو ماهی) و خواب به سلمان شهر رفتیم. یک شب و یک روز هم در لاهیجان ماندیم که بسیار تماشایی بود ولی شب سوم به رشت رسیدیم. چون دیگر دیر شده بود در رشت جایی برای خواب نیافتیم. اول صبح همینطور که نزدیک یک مسجد داخل ماشین بودیم مردی با موهایی بلند و سفید ما را به منزلش دعوت کرد. گفت منزلم خالی است می توانید آنجا بخوابید و استراحت کنید. پذیرفتیم و همگی به منزلش رفتیم و تا ظهر تخت خوابیدیم.

من و اکبر در لاهیجان



خواب و استراحتمان که تمام شد سری به ادارۀ کشاورزی رشت زدیم. از آنجا نیز به مزارع برنج رفتیم و دستگاههای شالی کوبی را از نزدیک دیدیم. در شالی کوبی نزدیک رشت یک گونی بزرگ برنج بعنوان سوغات برایمان پر کردند. کسی که گونی را پر میکرد کلمۀ میرزاقاسمی را به کار برد. نمی دانم اسم برنج بود یا چه چیز ولی برنجی بود زرد رنگ و بسیار خوش بو و خوشمزه. این برنج را به مقدار مساوی میان اعضا تقسیم کردند که دو کیلو هم سهم من شد.
 
بعد از رشت به انزلی رفتیم سپس سری به آستارا زدیم. در آستارا نیز شبی ماندیم و جاهایی را گشتیم ولی ناهار را در اردبیل خوردیم. می گفتند غذاهای اردبیل در کیفیت معروفند. دو روز پس از بازگشتمان به مرند، من اتفاقات این سفر را به شعر درآوردم که با این بیت آغاز می شد:

گُلان کاکتوس تهران و دربند     درختان پر از ســیب دماونـد

اکبر این شعر را که سی بیت بود تایپ کرد و بعنوان سفرنامه تحویل ادارۀ کشاورزی داد. سه روز بعد هم از طرف امور تربیتی مرند مراسمی در مسجد یالدور برگزار شد. در این مراسم به تمامی دانش آموزانی که رتبه های اول تا سوم را در رشته های مختلف کسب کرده بودند جوایزی اهدا گردید. چون رشتۀ حفظ قرآن، مهمترین رشته در مسابقات بود اولین جایزه به من تعلق گرفت. این مراسم، حُسن ختامی شد بر شادترین تابستان من که سراسر موفقیت بود و گردش.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)