شبهای حرم

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شبهای حرم


سالهایی که در دانشگاه فردوسی درس میخواندم دورانی است فراموش ناشدنی. آنجا برای من بهترین جای دنیا بود.

خوابگاهی که ما در آن سکونت داشتیم خوابگاهی بزرگ و زیبا به نام فجر بود. این خوابگاه، پنجشنبه شبها و روزهای جمعه سلف غذاخوری اش تعطیل می شد به همین خاطر هفته ای دو شب خودمان غذا می پختیم. در این شرایط نیز اکثر دانشجویان به غذاهایی ساده مانند نیمرو، سوسیس، کالباس و امثال اینها بسنده می کردند.

شادی و صمیمیتی که در خوابگاهها وجود داشت، در دانشجویان غیرخوابگاهی نبود. علاوه بر این، پنجشنبه شبها و مناسبتهای خاص، خوابگاهیان را برای زیارت به حرم می بردند. پس از یک هفته درس و دانشگاه، رفتن به حرم آن هم کنار دوستان، بسیار شادیبخش بود. وقتی شبها پیاده از خوابگاه سمت اتوبوسها می رفتیم احساسی داشتیم که هرگز قابل بیان نیست. خنده و شادی هایمان بین مسیر و حتی داخل اتوبوس همه شیرین بودند. پس از بازگشتمان نیز بساط شام می چیدیم که آن هم دنیایی برای خودش داشت.

گرچه آن شبها همه خاطره انگیز بودند ولی ماجرایی که پنجشنبه شب سوم اسفند 85 اتفاق افتاد برایم جاودانه شد. آن شب دوستانم اصغر منصوری و عادل شیرینی هم کنار من بودند. وقتی در فلکه آب پیاده می شدیم اصغر و عادل از من جدا شدند ولی برای برگشت، ساعت ده و نیم کنار اتوبوسها قرار گذاشتیم. پس از زیارت و شرکت در دعای کمیل یادم افتاد باید برای شام خرید کنم به همین خاطر کمی مانده به ده و نیم از حرم خارج شدم.

مغازه ای که رفتم در خیابان امام رضا قرار داشت. دقایقی بعد در حالیکه دو کیلو برنج و یک عدد کنسرو دستم بود سراغ اتوبوسها رفتم تا با اصغر و عادل به خوابگاه برگردیم. آن زمان برنج فقط 450 تومن قیمت داشت و من با هزار تومنی که همراهم بود توانسته بودم این همه خرید کنم.

وقتی به جایگاه رسیدم ساعت دقیقا ده و نیم بود ولی اثری از دانشجویان یا اتوبوسهای دانشگاه دیده نمی شد. دفعات قبل هر موقع ده و نیم به جایگاه می رسیدم دانشجویان بسیاری را می دیدم که منتظر اتوبوسند. خیلی برایم عجیب بود نمی دانستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه فهمیدم ساعتم بیست دقیقه عقب است.

اتوبوسهای دانشگاه رفته بودند و کاری نمی شد کرد. باید با تاکسی به دانشگاه بر می گشتم ولی دیگر پولی در جیبم نبود. ناچار دوباره پیش مغازه دار رفتم تا نصف برنجی را که خریده بودم پس بدهم. مغازه دار لبخندی زد و گفت: این اولین بار است که می بینم شخصی نصف خریدش را پس می دهد. با شرمندگی گفتم ایراد از برنج شما نیست. ساعتم مقصر است. اگر ساعتم خراب نمی شد برنجتان را پس نمی آوردم.

حرفم مغازه دار را بسیار متعجب کرد. پرسید: پس دادن برنج چه ربطی به خراب شدن ساعت دارد؟ وقتی قضیه را برایش تعریف کردم خندید و گفت: من خودم ماشین دارم، اگر دقایقی صبر کنید شما را به دانشگاه می برم. منزل خودم نیز در همان حوالی است.

آن شب با لطفی که مغازه دار محترم کرد به دانشگاه برگشتم. دم در خوابگاه وقتی پیاده می شدم گفتم شما دومین مغازه داری هستید که در حقم لطف کردید. نفر اول مغازه داری در ترمینال تبریز بود که سال 78 مرا از گرسنگی نجات داد. (پنجاه تومنی دردسرساز) همانطور که آن خاطره را نوشته ام خاطرۀ شما را هم در دفترم خواهم نوشت. این محبت و مهربانی ها نباید فراموش شوند.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

مسیری که پیاده تا ایستگاه اتوبوسهای حرم می رفتیم

من در دانشگاه فردوسی مشهد، ردیف اول نفر وسط

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد