بین ساکنین خوابگاه، دانشجوی مُسنی بود که به متاهلین شباهت داشت. نه در دانشکده و نه در خوابگاه هرگز ندیده بودم کسی با او بگردد و تقریبا همیشه تنها بود. وقتی راه می رفت دستانش را تکان نمی داد و طرز ایستادنش نیز با بقیه فرق می کرد. از این گذشته نگاههایش نیز بسیار مرموز بودند.
ساعاتی بعد، مرد مرموز یکباره از جایش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. در حالی که نگاههای ترسناکش را به من دوخته بود آهسته آهسته جلو می آمد. از ترس و وحشت خودم را باختم و خودکار و کتاب از دستم افتاد. نمی دانستم از در فرار کنم یا از پنجره تا اینکه دویدم سمت سالن و بالای پله ها پنهان شدم. او هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، مستقیم از در سالن بیرون رفت.
پس از گفتگو با مصطفی، ترسم از آن مرد بیشتر شد لذا تصمیم گرفتم هرگز با او روبرو نشوم. گاهی پیش می آمد که در صف غذاخوری کنار هم می افتادیم. در چنین مواقعی چند نفر عقب تر می رفتم. در دانشکده نیز هر کجا چشمم به او می افتاد مسیرم را تغییر می دادم هر چند که با تغییر مسیر، راهم طولانی تر می شد.
گرچه جمعه بود ولی به علت سردی هوا جمعیت چندانی در پارک دیده نمی شد. هر لحظه برگی رقص کنان از شاخه ای بر زمین می افتاد و قار و قار کلاغها در لابلای درختان می پیجید. جلوتر تعدادی اندک روی نیمکتها نشسته بودند و تعدادی اطرف حوض قدم می زدند. من نیز با خشخش گلبرگها، شعر دلتنگی ام را می خواندم. نمی دانستم روزی خواهد رسید که همین پارک، همین قدم زدنها و همین دانشگاه برایم آرزو خواهند شد.
پس از چهل دقیقه علافی، از پارک خارج شدم. نزدیک ورودی دانشگاه، ایستگاهی قرار داشت که همیشه از آنجا سوار اتوبوس خوابگاه می شدیم. آنجا که نوستالژیک ترین ایستگاه برای دانشجویان فردوسی است همیشه شلوغ و پرجمعیت بود ولی آن روز پرنده هم در اطرافش پر نمی زد. همینطور که تک و تنها منتظر اتوبوس نشسته بودم دانشکدۀ عزیزمان (دانشکده الهیات) را می دیدم که در انبوه برگهای زرد و نارنجی خودنمایی می کرد. در هوای پاکش نفس می کشیدم و خیالم راحت بود که مرد مرموز با اتوبوس ساعت 3 رفته است امّا یکباره چشمم به منظره ای افتاد که خلوت شیرینم دوباره پریشان شد.
ایستگاهی که نزدیک دانشکدۀ الهیات بود.
پله های پشت ایستگاه که ازشون فرار کردم.
مرد مرموز از ورودی دانشگاه در حال آمدن سمت ایستگاه بود. نمی دانستم چکنم. ناچار از پله های پشت ایستگاه، سمت دانشکده رفته، از مسیر درختان، (تریا) به دانشکدۀ علوم رسیدم. پس از آن نیز وارد مسیری میانبر شدم. آن مسیر کاملا خاکی بود ولی مسافت رسیدن به خوابگاه را نصف می کرد. همچنین پر بود از مناظر و جاهایی که تا آن روز اصلا ندیده بودم.
عاقبت پس از دو سه ساعت علافی، شب هنگام به خوابگاه رسیدم. آنقدر راه رفته بودم که پاهایم درد می کردند. در همین حال هم اتاقی ام مجتبی (فانی) را دیدم که استکان در دست از آشپزخانه می آمد. پرسید مگر کجا رفته بودی که اینهمه خسته ای؟ وقتی قضیه را برایش تعریف کردم قاه قاه خندید ولی چای تازه دمش خستگی را از تنم بیرون کرد.
یادت بخیر دانشگاه فردوسی.
یادت بخیر دانشکدۀ الهیات.
یادت بخیر مرد مرموز. کاش بازهم بودی و من از تو می ترسیدم. ولی دیگر بزرگتر شده ام و رفتارهایت برایم قابل درک است.
یادت بخیر مجتبی. شوخیهایت، خنده هایت و آن چای کله مورچه ات که همیشه میگفتی باید دم بکشد هرگز از یادم نمی روند. تو در دنیای خاطراتم همیشه خواهی درخشید. فجر پنج فاز چهار طبقه چهارم لحظه لحظه اش با تو زیبا بود.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
- یکشنبه ۰۹ بهمن ۰۱ ۱۷:۴۱
- ۳۳ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر