آخرین دیدار با پدر

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

آخرین دیدار با پدر




سال 81 اواخر اردیبهشت با یکی از دوستان (یوسف رنجدوست) برای گردش به اطراف شهرمان رفته بودیم. لاله های سرخی که آن روزها کوه و دشت را پوشانده بود هر نظری را به خود جلب می کرد. یوسف هم دوربین عکاسی داشت هم موتور سیکلت. آن روز در حالی که از مشهد و دانشگاه فردوسی برایش می گفتم عکسهایی هم در دشت شقایق گرفتیم.

عکسهای گرفته شده در آن روز




آن ایام پدر دو ماشین ترانزیت داشت که یکی را عمو اسد (ترانزیت قرمز) و دیگری را (ترانزیت قرمز) خودش رانندگی می کرد. در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت با یوسف به محله رسیدیم. من پیاده شدم و یوسف به منزلشان رفت. همان لحظه چشمم به ماشینهایمان افتاد که تازه از بار بر گشته بودند. جلوی کوچه عمو اسد داشت فرمان می داد تا پدر ماشینش را کنار خیابان پارک کند. این اولین بار بود که عمویم را بعنوان راننده در کنار پدر می دیدم.

دقایقی بعد جلو رفتم و با عمو اسد که نجابت خاصی در چهره اش بود احوالپرسی کردم. پدر نیز در حال پیاده شدن از ماشینش بود. همین که مرا دید با رویی گشاده دستم را گرفت و از دانشگاهم پرسید. او از اینکه می دید پسرش توانسته به دانشگاه برود خوشحال بود زیرا همیشه آرزو داشت فرزندانش به راه علم و دانش بروند. این گرمترین احوالپرسی من با پدر تا آن تاریخ بود.

سالهای قبل وقتی پدر بعد از دو سه هفته به منزل بر می گشت دیدار با او برایم دشوار بود زیرا خجالتی بودم. از این گذشته من و پدر طرز تفکری کاملا متفاوت داشتیم. او طرز تفکر مرا نمی پسندید و من طرز تفکر او را، به همین خاطر صمیمیتی که باید میان پدر و فرزند باشد میان ما نبود. (خاطره اشتباه بزرگ من)

شب پنجم احد مکاری پدر زن یونس در منزل ما مهمان بود. ایشان خطاب به پدر گفت: آقا امان! شکر خدا کار و بارت به راه است. آیا بهتر نیست راننده ای دیگر هم استخدام کنی و خودت بازنشسته شوی؟ پدر پاسخ داد: نه آقای مکاری نمی توانم از الان در منزل بنشینم. بیکاری مرا کسل می کند.

عصر پنجشنبه 26 اردیبهشت آنها باید به ترکیه می رفتند و من به مشهد برمی گشتم. آن روز سر ظهر، آخرین غذایی بود که در یک سفره با پدر می خوردم. نمی دانستم که این غذا، غذای جدایی از پدر برای همیشه است. پدر همچون گذشته، بالای اتاق نشسته بود ولی من برخلاف عادت، درست رو به روی او. بعد از ناهار، پدر کیف مدارکش را جلویش گذاشت تا آنها را مرتب کند. همینطور که در حال مرتب سازی مدارکش بود دو اسکناس پنجاه تومنی هم به من داد و برایم سفری سلامت آرزو کرد.

آن روز پدر زیاد سرش را بالا نمی گرفت. من نیز کاملا ساکت و بیصدا نشسته بودم. مدارکش را که جمع کرد با عمو اسد تماس گرفت و از منزل خارج شد. پدر برای همیشه رفت و من دیگر هرگز او را ندیدم تا اینکه هجدهم تیر، در دریای خزر غرق شد و به خدا پیوست. پدر در اوج بزرگی اش مظلوم بود و مظلومانه دنیا را ترک گفت. شب چهلمش نیز ماشینهایش را که عمری برایشان جان کنده بود آتش زدند. (خاطرۀ شبی در میان آتش) آری او مظلومترین پدر تاریخ است. روزگاری که باید قدرش را می دانستم ندانستم.

امروز پس از 21 سال وقتی به این ماجرا می اندیشم دردی غریب بر دلم سنگینی میکند. بی شک اگر این قصۀ تلخ را با یک سریال مقایسه کنیم سریال ایرانی «پس از باران» شبیه ترین مورد خواهد بود. فرّخ پس از مرگ ارباب، خانه اش را به آتش کشید سپس خواهر خودش را به جرم حمایت از یتیمان ارباب زندانی کرد و با ثروتی که از آنها مانده بود خودش را ثروتمند ساخت.

پدر جان افسوس که خیلی دیر به حرفهایت رسیدم. مرا ببخش اگر در نوجوانی ام تو را آزرده خاطر کردم. مرا ببخش و یاری ام کن که جز تو کسی از دردهایم آگاه نیست. تو همه چیز و همه کس ما بودی پدر. وقتی تو رفتی همه چیز با تو رفت. روانت شاد و یادت جاودانه باد.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای سال 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

جایی که آن روز پدر نشسته بود