اشتباهی در یالقوزآغاج

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

اشتباهی در یالقوزآغاج

 
صبح دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1380 بود. آن روز به دعوت آقای محمد جابری برای شرکت در یک مراسم قرآنی باید به روستای یالقوزآغاج می رفتم. البته دوستم ناصر دائمی نیز قرار بود در این سفر مرا همراهی کند زیرا دلم به تنها رفتن رضایت نمی داد.

نزدیک ساعت نه داشتم کیفم را می بستم که مادرم گفت در می زنند. خیال کردم ناصر است ولی در را که باز کردم دیدم دوستم علی ودادی است. علی که دید من کیفی به دست گرفته ام پرسید عازم کجا هستی؟ گفتم از روستای یالقوزآغاج برای شرکت در یک مراسم دعوتم کرده اند. با ناصر دائمی به آنجا می رویم. علی گفت می شود مرا هم با خودت ببری؟ در پاسخش کمی مکث کردم ولی دیدم نمی توانم دلش را بشکنم به همین دلیل پذیرفتم.

آن روز سه نفری سوار ماشین شدیم و به روستای یالقوزآغاج رفتیم. جلوی مسجد یک پلاکارد خوش آمدگویی برایمان زده بودند. همین که از ماشین پیاده شدیم سه نفر به استقبالمان آمدند و گفتند: خوش آمدید همه منتظر شما هستند. ورودی مسجد بچه های قد و نیم قدی را دیدیم که صف ایستاده بودند تا تک تک به ما خوش آمد بگویند. با تک تک آنها دست دادیم و جلوتر رفتیم.

داخل مسجد هرچه نگاه کردم آقای جابری را ندیدم زیرا او تنها کسی بود که مرا می شناخت. در همین حال دو نفر آقای میانسال ضمن خوش آمدگویی گفتند: کاری پیش آمده بود که آقای جابری مجبور به رفتن شد ولی با کمی تاخیر خواهند رسید.

علی وسط من و ناصر ایستاده بود و کیف من هم در دست او قرار داشت به همین خاطر مسئول برگزاری مراسم بدون اینکه چیزی بگوید دست علی را گرفت و با خودش پشت تریبون برد. من و ناصر نیز در حالیکه هاج و واج مانده بودیم همانجا یک گوشه نشستیم و چیزی نگفتیم زیرا هنوز نمی دانستیم قضیه از چه قرار است. این اولین بار بود که علی در عمرش پشت تریبون می نشست.

مجری مراسم پس از یک سخنرانی کوتاه و ادای خیر مقدم گفت: از میهمان عزیزمان سوالاتی داریم که انشا... پاسخگو خواهند بود و از بیاناتشان مستفیض خواهیم شد. من و ناصر هنوز باورمان نشده بود که آنها علی را با من اشتباه گرفته اند به همین خاطر یواشکی به ناصر گفتم گویا اینها میخواهند از دوستان من نیز سوالاتی بپرسند تو هم خودت را آماده کن.

مجری جلسه از علی پرسید: لطفا بفرمایید تا به حال در کدام جلسات یا هیئتهای قرآنی شرکت کرده اید چه تجاربی برایتان داشته است؟ گویا علی خودش هم متوجه نشده بود که او را با من اشتباهی گرفته اند. رنگ رخسارش گاه به سرخی می گرایید و گاه به سیاهی، به همین خاطر لرزان لرزان پاسخ داد: بله در یامچی هیئتهای زیادی وجود دارد.

مجری جلسه با تعجب سراغ سوال دوم رفت و پرسید: برای اینکه بچه های ما هم بتوانند در مسابقات قرآنی موفق شوند چه راههایی را پیشنهاد می کنید؟ این بار از نوع سوال فهمیدم علی را با من اشتباه گرفته اند. به ناصر گفتم باید به نحوی علی را نجات دهیم به همین خاطر از باب اینکه نه سیخ بسوزد و نه کباب، خطاب به مجری گفتم: آقای ودادی در مسابقات حفظ شرکت نکرده اند. تخصص ایشان بیشتر در تفسیر و مفاهیم است.

این تنها کاری بود که آن لحظه می توانستم بکنم زیرا آنجا جلسۀ تفسیر نبود و فقط می خواستند در مورد حفظ سوالاتی بپرسند. با خودم گفتم اگر اینگونه بگویم دست از سر علی برمی دارند و به نوعی متوجه می شوند که اشتباه گرفته اند اما متاسفانه کار بدتر شد. همین که مجری، موضوع تخصص در تفسیر و مفاهیم را از زبان من شنید به به و چه چهی زد و گفت: مرحبا بر شما. پس از میهمان عزیزمان می خواهیم ما را در تفسیر و مفاهیم قرآن به فیض اکمل برسانند.

اینجاست که می گویند گل بود به سبزه نیز آراسته شد. ناصر به زور جلوی خنده اش را گرفته بود و من هاج و واج مانده بودم که چکار کنم. عرق بود که از پیشانی علی می ریخت و زبانش بند آمده بود. بیچاره حتی نمی دانست تفسیر با کدام ت نوشته می شود چه برسد به اینکه بخواهد در مورد تفسیر سخنرانی کند.

لحظاتی کوتاه به همین حال گذشت تا اینکه فرشتۀ نجات، محمد جابری از راه رسید و کنار من نشست. گفتم گویا مجری جلسه، علی را با من اشتباه گرفته. محمد نیز موضوع را به مجری فهماند و اینگونه شد که علی از آن معرکۀ جانفرسا و پرفشار خلاصی یافت.

علی از پشت میکروفون بلند شد و خاموش و خسته کنار من نشست. حالش در آن لحظه شبیه کسانی بود که انگار کوه کنده اند. مجری جلسه نیز برای اینکه وانمود کند هیچ اشتباهی رخ نداده دوباره جملاتی چند سخنرانی کرد سپس گفت: اکنون از دوست دوم آقای حنیفه پور می خواهیم تا پشت تریبون بیایند که با ایشان نیز آشنا شویم. ناصر پشت تریبون رفت و به سوالات پاسخ داد ولی خودش را گم نکرد زیرا خبره تر از علی بود. 

بعد از پایان مراسم، برای ناهار به منزل آقای جابری رفتیم. پس از ناهار نیز به صورت گروهی ما را به یکی از باغات روستا بردند. کمی دور بود ولی مناظری سرسبز و دل انگیز داشت. نزدیک شب ناصر و علی به یامچی برگشتند ولی محمد اجازه نداد من هم با آنها بروم. گفت: امشب بزرگان روستا مراسم عمومی شام دارند. از من خواسته اند تو را هم برای شام ببرم.

صبح فردا محمد از جادۀ مرکید مرا به یامچی رساند. یک هفته پس از این ماجرا، نامه ای تشکرآمیز از طرف هر سه نفرمان (من، علی و ناصر) به روستای یالقوزآغاج فرستادم تا از محبتهایشان تشکر کرده باشیم. یاد تمام دوستان نامبرده در این خاطره بخیر. برای ناصر موفقیت و برای علی که امروز سالگرد درگذشت اوست شادی روح آرزومندم. یک روز ما هم برای دیگران خاطره خواهیم شد. پس بکوشیم آنچه از ما نقل خواهد شد خیر و خوبی باشد.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

من و بهرام آسیابی از بچه های یالقوزآغاج در همان روز



ناصر دایمی و شادروان علی ودادی



من و ناصر دایمی فروردین سال 83