خواب شگفت انگیز

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

خواب شگفت انگیز


گرچه خوابها را نمی توان خاطره محسوب کرد ولی برخی خوابها چنان شیرین و تاثیرگذارند که باید آنها را نوشت. نوشتن، آنها را جاودانه می کند.


شب چهارم تیرماه 1401 خواب دیدم همراه با شخصی دیگر به دهۀ شصت رفته ایم. شخص مورد نظر را نمی شناختم ولی ظاهرا کارشناس یا روانشناس بود که کیفی در دست داشت. جایی هم که حضور داشتیم یک مدرسه بود. مدرسه ای که روزگاری در آنجا درس می خواندم.

بچه ها همه در حیاط مشغول بازی و ورزش بودند و من و آقای کارشناس از دور آنها را تماشا میکردیم. دقایقی بعد،
 کارشناس از من پرسید کدامشان تو هستی؟ یکی از بچه ها را که ساکت ایستاده بود نشان دادم و گفتم آن کودک منم.

کارشناس گفت صدایش بزن. رفتم جلو و خودم را صدا زدم. او مرا دید ولی نیامد. جلوتر رفتم و دستانش را در دستهایم گرفتم سپس جلویش زانو زده پرسیدم اسم تو چیست آقا پسر؟ گویی از من و کارشناسی که کیف به دست کنارم ایستاده بود می ترسید برای همین کمی نگاهم کرد و گفت: اسمم ناصر است. گفتم این امکان ندارد تو کودکیهای منی، تو باید صمد باشی نه ناصر.

یکباره یادم افتاد در شش سالگی ناخنم زخمی شده بود که جای آن زخم هنوز هم روی ناخنم باقی است. انگشتش را که نگاه کردم دیدم همان علامت روی ناخن او هم هست. لبخند زنان گفتم: دیدی من اشتباه نمی کنم؟ تو صمد هستی تو خود منی. نترس با من حرف بزن. بگو ببینم در چه حالی چکار می کنی روزگارت چگونه است؟

در همین حال نگاههای کودکانه اش را به من دوخت و گفت: شکر خدا خوبم دارم زندگی میکنم. یک پسر دارم و یک دختر. از حرفش شگفت زده شدم. پرسیدم تو که هنوز کودکی و ازدواج نکرده ای چطور ممکن است؟ مگر یادت نیست تو شیرینی ازدواجت را در دانشگاه به بچه ها دادی سر کلاس استاد معتمدی ......

من این سخنان را می گفتم و او با لبخندهای کودکانه اش می خندید تا اینکه همبازی دوران کودکی ام «عارف درج دهقان» آمد دست صمد را گرفت و با خودش برد. دیگر هرچه صدایش کردم پاسخی نداد. آنها می رفتند و من اشک می ریختم آنقدر که آرام آرام بیدار شدم.

اینکه چرا چنین خوابی دیدم نمی دانم، ولی چنان شیرین و گوارا بود که به محض بیدار شدن برای حمیده نیز تعریف کردم. بدون شک خوابهای هر کس انعکاسی از حسرتها، اتفاقات گذشته و آرزوهای حال و آیندۀ اوست که به شکل خواب برایش نمایان می شوند. آری من سالهاست که دنبال یک گمشده ام. دنبال نوجوانی سراسر صداقت و معصومیت که مرا پشت دیوارهای زمان جا گذاشت و رفت. همیشه آرزو میکنم کاش دوباره به آن ایام بر می گشتم ولی افسوس که دیگر ممکن نیست.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

من و عارف درج دهقان سال 79