............................................. خاطرات دهۀ نود

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

آخرین دیدار با استاد نیکمهر


شنبه هفدهم تیرماه 96 قرار بود با همکارم آقای مقدم و خانواده اش به گرجستان سفر کنیم. یک روز قبل از رفتنمان، در مرند یادم افتاد لاستیکهای ماشین کهنه اند. باید تا فردا یک جفت لاستیک جدید می خریدم ولی لاستیک فروشیها همه بسته بودند. یکی از آشنایان گفت: معلم دبیرستانی مان آقای نیکمهر هم در مرند، لاستیک فروشی دارد. ناچار برای حل مشکل به ایشان زنگ زدم و ایشان نیز قبول زحمت کرد.

عصر همان روز شانزدهم تیر، ساعت 6 نزدیک مغازه اش قرار گذاشتیم. من کمی زودتر از موعد، به مکان مورد نظر رسیدم ولی استاد هنوز نیامده بود. پس از کمی انتظار، سر ساعت شش، آقای نیکمهر از راه رسید. شوخ طبعی، متانت و حس و حال روزهای مدرسه هنوز در وجودش موج می زد. پس از سلام و احوالپرسی بسیار، مثل همان روزهایی که در کلاس بودیم استاد گوشم را گرفت. سپس در حالی که با دست راستش دستم را می فشرد، با دست چپش بر شانه ام زد و گفت: صمد تو چون اراده کردی موفق شدی، پس موفقتر از این هم می توانی بشوی.

آن روز پس از دیداری خاطره انگیز با استاد، از همدیگر خداحافظی کردیم. افسوس نمی دانستم این آخرین دیدار ماست و دیگر معلم عزیزم را نخواهم دید. 
22 آذرماه 98 وقتی خبر دادند معلمت از دنیا رفت خود بخود اشکهایم سرازیر شد و شعری بر زبانم جاری گشت. چند روز بعد ناصر چمنگرد که آن شعر را در کانال یامچی دیده بود به من زنگ زد سپس 28 آذر برای شرکت در مجلس هفتم استاد به یامچی رفتیم.

همینطور که در مجلس ترحیم نشسته بودیم آقای کاردان از من خواست شعری را که در عزای استاد سروده بودم همانجا پشت میکروفون بخوانم. در همین حال، چشمم به استاد مختارپور (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص) افتاد که با همان تواضع و اخلاص همیشگی اش میان جمعیت، نشسته بود و ساکت و آرام مرا تماشا می کرد.

برای خواندن آن شعر کلیک کنید. در سوگ استاد نیکمهر

تا قبل از دیدن استاد مختارپور، می خواستم فقط شعر را بخوانم و حرفی نزنم ولی شوق دیدن استاد پس از سالهای دراز، بار دیگر مرا به سخن کشاند. پشت میکروفون به مردمان یامچی گفتم: استاد نیکمهر برای من عزیز و مقدس بود. مزار ایشان نه در خاک، بلکه در دلهای ماست. اکنون نیز تنها کسی که یاد ایشان را برایم زنده می کند استاد مختارپور است. این دو شخصیت بزرگ، اسوه های اخلاقی و معلمان زندگی منند.

پس از اتمام سخن، و خواندن شعر، در حالی که استاد مختارپور، خاموش و ساکت مرا نگاه می کرد با ناصر از جمع مسجد بلند شدیم. نگاههای خالصانۀ استاد، در آن لحظات، مرا به دورانی برد که شیرینی خاطراتش همیشه با من است. دورانی که لحظه لحظه اش با مهربانیها و  بزرگواریهای او گره خورده و در ضمیر حقیقت جوی من جاودانه خواهد ماند.
 
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد مرحومم محمود نیکمهر


شبی در مزار مادربزرگ


چهارشنبه شب، پانزدهم مرداد 93 خانوادگی در حیاط مادرم نشسته بودیم. نزدیک شام، نعمت هم رسید و مادر سفره را پهن کرد. نمی دانستم آن شام، شام خداحافظی است و آخرین غذایی است که در کنار مادربزرگ می خورم. بعد از شام مادربزرگ و خاله رقیه را با ماشین خودم به منزلشان رساندم. وقتی مادربزرگ نزدیک منزلشان پیاده می شد با من دست داد و خداحافظی کرد سپس من و حمیده به تبریز برگشتیم.

چهار روز بعد (19 مرداد) برادرم رامین خبر داد که مادربزرگ از دنیا رفته است. گرچه زار زار اشک می ریختم ولی هرگز باورم نمی شد که مادربزرگ را از دست داده ام. پشت فرمان به سرعت سمت مرند می رفتم تا اینکه وسط راه گفتند مادربزرگت را خاک کردیم. دیگر امیدم از مادربزرگ قطع شد. به یامچی رسیدم ولی داغی که بر دلم سنگینی می کرد نیمه شب مرا به قبرستان کشاند.

آن شب در سکوت قبرستان هر چه اشک داشتم سر خاکش گریستم و ذهنم به
 دورانی رفت که مادربزرگ تنهای تنها زندگی می کرد. (خاطرۀ اشکهای مادربزرگ) سال 73 وقتی خاله رقیه از شوهرش طلاق گرفت غمی دیگر بر غمهای مادربزرگ افزود ولی مادربزرگ را از تنهایی درآورد. مادربزرگ در منزل می ماند و خاله رقیه برای کار به مرند می رفت.

از آن سال به بعد وقتی دیدن مادربزرگ می رفتم یک صحنۀ پراحساس، همیشه برایم تکرار می شد: «مادر بزرگ جلوی در، کنار تیر برق نشسته و چشم انتظار من است». آن تیر برق که هنوز هم آنجاست، تنها تیر برقی است که برایم قداست دارد. هنوز هم وقتی از آن محله رد می شوم غریبانه نگاهش می کنم ولی افسوس کسی که همیشه آنجا چشم انتظار من می نشست دیگر نیست.

همان تیر چراغ که مادربزرگ کنارش می نشست


تابستان 83 خاله رقیه تصمیم به نوسازی منزلشان گرفت. اتاق تنور و اتاق نشیمن را خراب کردیم سپس اتاقی جدید و آجری به جایش ساختیم. به عشق مادربزرگ سیم کشی برقش را خودم انجام دادم. تابستان 84 نیز که هوا گرم بود کولری کوچک از پنجره اتاقشان نصب کردم تا گرمای هوا مادربزرگ را اذیت نکند. مادربزرگ نمی توانست کولر را روشن و خاموش کند و تا آمدن خاله رقیه در گرما می نشست. ناچار سیم کشی کولر را به یکی از کلیدهای داخل اتاق متصل کردم و مشکل حل شد. دیگر گرمای هوا مادربزرگم را اذیت نمی کرد.

سالهای دانشجویی ام در مشهد، مادربزرگ برایم ابراز دلتنگی می کرد. گرچه تلفنی حرف زدن برایش سخت بود ولی گاهی که از منزل به مشهد تلفن می کردند گوشی را می گرفت و فقط از روز آمدنم می پرسید. یکبار در تعطیلات تابستان، (سال 83) مادربزرگ را (با ماشین یکی از بستگان) برای گردش به کوهها و جاده های اطراف بردم. نزدیک زنوز مادربزرگ گفت: این کوهها و جاده ها همه مرا می شناسند. روزگاری که در زمینهای مردم کار می کردم قدم به قدم در آنها راه رفته ام حتی در همین شهر زنوز.

آن روز مادربزرگ خاطره ای از زنوز برایم تعریف کرد که در ذهنم ماندگار شد. گفت: یک روز با بیگم خانم برای کار به روستایی رفته بودیم ولی وقت برگشت در تاریکی هوا گم شدیم. باران به شدت می بارید و ما جایی برای ماندن نداشتیم. ناچار تصمیم گرفتیم شب را زیر یک پل بخوابیم. به شدت گرسنه بودیم و پاهایمان هم درد می کرد تا اینکه شخصی از اهالی زنوز ما را دید و از سر دلسوزی به منزلشان برد. شب سختی بود اگر آن زن به ما پناه نمی داد معلوم نبود چه بر سرمان می آمد.

تابستان سال 90 برای دومین بار با مادربزرگ به مشهد رفتیم. بار اول (خاطرۀ راهیابی به دانشگاه) با اتوبوس رفته بودیم ولی این بار بلیط قطار گرفتم تا مادربزرگ آسایش بیشتری احساس کند. حمیده، مادر، خاله رقیه و برادرم رامین هم در این سفر کنارمان بودند. چون دیگر همه جای مشهد را می شناختم توانستم جای بهتری نزدیک حرم اجاره کنم. علاوه بر این، دوستان دانشگاهی ام را نیز در این سفر ملاقات کردم. خصوصا حمید ثابتی که بهترین همکلاسی ام در دانشگاه بود.

آن شب در حالیکه کنار قبر مادربزرگ نشسته بودم این خاطرات از ذهنم می گذشت و آتشی را که از غمهای او در دلم بود شعله ورتر می ساخت. آنقدر سر خاکش گریستم که دیگر طاقتم از دست رفت. منزلش هنوز بوی او را دارد ولی ناله هایش دیگر از اتاق تنور شنیده نمی شوند. (اشکهای مادربزرگ) یادگارش فقط همین خاطره هاست. خاطرات نویسنده ای گمنام که باید مظلومیتهای مادربزرگش را به گوش جهانیان می رساند.

یادت بخیر مادربزرگ عزیز. فرزندت هرگز فراموشت نخواهد کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


مزار مادربزرگ در قبرستان کیخالی

شعر پُر ماجـرا


سال 88 در اولین سفرم به گرجستان با پسری به نام بهنام آشنا شدم. بهنام اهل ارومیه بود و خصوصیاتش به خصوصیات من می خورد. اگرچه از همدیگر آدرس و شماره گرفتیم ولی بعد از سفر، من دیگر بهنام را ندیدم تا اینکه خرداد 91 اتفاقی همدیگر را در پارک ساحلی ارومیه یافتیم.
 
بهنام مرا به منزلشان برد سپس با او به منزل دامادشان آقای ناصری رفتیم که آن شب در منزل تنها بود. همینطور که با بهنام و آقای ناصری مشغول صحبت بودیم تابلو فرش منزلشان نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم دیدم تک بیتی است از مولوی:

تو را بر در نشاند او به مکّاری که می آیم      تو ننشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد.

اصل شعر در دیوان مولوی چنین است:

تو را بر در نشاند او به طرّاری که می آیم .....    
 
من در روزگار نوجوانی این غزل را کامل حفظ بودم ولی چون کلمۀ طرّاری مورد پسندم نبود همیشه آن را مکّاری تلفظ می کردم و کسی هم جز خودم ندیده بودم که آن را مکاری بخواند. در آن تابلو نیز جای طراری، مکاری نوشته بودند که جای شگفتی داشت و  مرا در فکر فرو برد.
 
از آقای ناصری صاحب منزل پرسیدم آیا شما هم به شعر علاقه دارید؟ گفت بله. گفتم آیا خودتان این تابلو فرش زیبا را بافته اید؟ گفت نه از یک فرش فروش خریده ام. می گفت شعرش برکت دارد من هم کنجکاو شدم و خریدم ولی تا الان چیزی دستم نیامده.

با تعجب گفتم جالب است من هم قصه ای با این بیت دارم که مرا به آن علاقمند کرده. آیا می شود آدرسش را بدهید من آن فرش فروش را ببینم؟ شاید آشنا باشد. آقای ناصری گفت مشکلی نیست اصلا فردا باهم به مغازه اش می رویم.
 
فردای آن روز با آقای ناصری به همان فرش فروشی رفتیم. صاحب مغازه در حال صحبت با چند مشتری بود. سلام کردیم؛ صورتش را که برگرداند دیدم آقا رضا برادر دوستم مجید است. 12 سال بود که از او خبری نداشتم، هر دو از دیدن هم سورپرایز شدیم. چنان دسپاچه شده بود که نمی دانست چگونه از ما پذیرایی کند. اول ما را برای ناهار به یک رستوران برد سپس نشستیم و از گذشته ها حرف زدیم.

پس از ناهار آقای ناصری گفت: خب آقا رضا کمی هم از آن شعر بگو. آیا راز علاقه ات به آن شعر با دیدار امروز مرتبط است؟ 
آقا رضا پاسخ داد بله. آن علاقه را همین آقای حنیفه پور ایجاد کرد. سال 79 قرار بود با کسی معامله کنم ولی نمی دانستم طرف کلاهبردار است. نزدیک انبار این شعر مرا از معامله منصرف کرد سپس فهمیدیم اصلا انباری وجود ندارد. مسجدی بود با دو در، که می شد بعد از گرفتن پولها از در دیگرش گریخت. (خاطرۀ شعر نجاتبخش)

حرفهای آقا رضا که تمام شد آقای ناصری آهی معنادار کشید و گفت: عجب شعر پر برکت و پرماجرایی! سال 79 یک زندگی را از نابود شدن نجات داد و سال 91 دو دوست را پس از دوازده سال به هم رساند. خوشحالم که من هم در تقدیرتان سهیم شدم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

همان غزل به صورت کامل

سفر به بورسا




خرداد 95 پس از تعطیلی مدارس، دوستم مهدی کمالی پیشنهاد کرد همراهش به استانبول بروم. آقا مهدی راننده بود و چون من روی تغییر افکارش تاثیر گذاشته بودم به من علاقه داشت. گفتم من هم آرزو دارم استانبول را ببینم به همین خاطر پیشنهادش را پذیرفتم.

هفدهم خرداد با مهدی از مرند حرکت کردیم. چون مرز شلوغ بود یک شب در بازرگان خوابیدیم ولی صبح فردا از مرز گذشتیم. پس از شهرهای آغری و ارزروم، مهدی برای ناهار نزدیک ارزنجان توقف کرد. رستورانی بود با غذاهای ناب در منطقه ای بلند و کوهستانی به نام ساکالتوتان. مهدی می گفت یکی از گارسونهایش نیز ایرانی است.

مسیر ارزروم به ارزنجان


همچنان که داخل رستوران با مهدی و چند تن از رانندگان ایرانی نشسته بودیم از آنها پرسیدم چرا به این کوهستان ساکالتوتان گفته می شود. گفتند: ساکالتوتان یعنی گرفتن ریش، که علامتی است برای خواهش و التماس. چون اینجا کوهستان بسیار بلندی است ماشینها از قدیم به سختی می توانستند از آن بالا بیایند. برخی نیز وسط راه از کار می افتادند. به همین خاطر رانندگان دست به ریش، خطاب به ماشینشان می گفتند: جان من تحمل کن دیگر چیزی نمانده برسیم. کم کم این موضوع شهرت یافت و نام کوهستان، و رستورانی که در او هستیم ساکالتوتان شد.

نمایی از بیرون و داخل رستوران




فلسفه ای که برای اسم کوهستان گفتند بسیار برایم جالب بود. پس از صرف یک ناهار تاریخی در آنجا، دوباره حرکت کردیم. تا استانبول شهرهای بسیاری بود که باید از آنها می گذشتیم. شهرهایی مانند سیواس، آماسیا، مرزیفون، بولو، ساکاریا و ایزمیت. در طول این مسیر با مهدی غرق صحبت بودیم تا اینکه رسیدیم به ده کیلومتری ساکاریا. مهدی گفت اینجا مانند سه راهی است که به تمام مناطق در ترکیه راه دارد. چون هنوز سفارش بار نرسیده و معلوم نیست از کجا بارگیری خواهیم کرد باید تا معلوم شدن وضعیت همین جا بمانیم.

ناچار دو شب در استراحتگاه بزرگی به نام هامیتلی ماندیم. شبیه ما ترانزیتهای بسیاری هم آنجا توقف کرده بودند تا وضعیت باری شان مشخص شود. صبح روز اول که بیدار شدم دیدم جایی است بسیار مدرن و زیبا. دستشویی هایی هم داشت که از منازل ما ایرانی ها تمیز تر بودند. همینطور که در محیط زیبای آنجا قدم میزدم مهدی مرا برای خوردن ناهار صدا زد. پس از ناهار یکباره چشمم به دو نفر راننده افتاد که زل زده بودند به من. پرسیدند تو حنیفه پور هستی؟ گفتم بله. گفتند ما از هم محلی های شماییم. خوب که دقت کردم فهمیدم آنها را در کودکی دیده ام. باهم دست دادیم و عکسی یادگاری گرفتیم سپس در حالیکه مهدی برایمان چای تدارک می دید به صحبت نشستیم.



عکسهایی که در هامیتلی گرفتیم: 




دسشویی های تمیز و زیبا در بولو (هامیتلی)



هم محلی های من که اتفاقی در هامیتلی دیدم:





پس از دو شب اقامت در هامیتلی، مهدی گفت باری که برایم پیشنهاد کردند سمت شهر بورساست. متاسفانه نمی توانیم به استانبول برویم. گفتم عیبی ندارد بورسا هم باید شهر جالبی باشد. من از کودکی که با نقشه های جغرافی ور می رفتم اسم و موقعیت بورسا برایم جذابیت داشت. من همان اندازه که آرزو دارم به استانبول بروم دوست دارم بورسا را نیز ببینم.

عصر آن روز مسیرمان را از بولو سمت بورسا تغییر دادیم. گرچه وسط راه مجبور به خوابیدن شدیم ولی ظهر فردا به بورسا رسیدیم. آن روز پس از ناهار ماشین را در پارکینگ گذاشتیم و با مترو به مرکز شهر رفتیم. همانطور که فکر میکردم بورسا شهر بزرگ و پر جمعیتی بود. چهارمین  شهر ترکیه پس از شهرهای استانبول، آنکارا و ازمیر.

متروی بورسا:



مترو ما را در بازار مرکزی شهر پیاده کرد. تا غروب در بازار گشتیم و خرید کردیم سپس برای شام به یک رستوران رفتیم. مهدی برای هر دو نفرمان دونر کباب سفارش داد. تا آن روز هرگز دونر کباب نخورده بودم. خوشمزه بود ولی از بس چربی داشت دستانم پر از روغن و چربی شدند.

عکسهایی که در بورسا گرفتیم:







دونر کبابی که در بورسا خوردیم:



پس از شام به محل پارکینگ برگشتیم و خوابیدیم. صبح مهدی گفت محل بارگیری شهری است کوچک به نام اینه گول در بیست کیلومتری بورسا. پس از صبحانه به آنجا رفتیم و مهدی ماشین را برای بارگیری گذاشت. ما هم در این فرصت سری به حمام عمومی شهر زدیم تا گرد راه از تن زدوده باشیم.

ماشین مهدی در پارکینگ بورسا:


شهر کوچک اینه گول



بعد از استحمام و بارگیری، از اینه گول حرکت کردیم. بالای گردنه ای سرسبز مهدی برای خرید میوه پیاده شد. پس از آن نیز ساعتی در مرکز خرید بوزویوک توقف کردیم. جای فوق العاده زیبایی بود به همین خاطر عکسهایی هم در آنجا گرفتم.  

آقا مهدی در حال خرید میوه:


مرکز خرید بوزویوک مابین اینه گول و اسکی شهر




کم کم وارد مسیر اسکی شهر به آنکارا شدیم. نزدیک آنکارا مهدی چند بسته سیگار را که با خودش از ایران آورده بود با شخصی معامله کرد. آنکارا سومین پایتخت خارجی بود که من پس از تفلیس و ایروان قدم در آن می گذاشتم. تا آن شب هرگز آنکارا را ندیده بودم. می توانم بگویم آنکارا شهر عجایب بود. کلانشهری زیبا که فقط باید تماشایش می کردی و حسرت می خوردی. همینطور که از خیابانهایش می گذشتیم چشمانم از شگفتی خیره مانده بود. مهدی پرسید الان چه احساسی داری؟ گفتم هرگز نمی دانستم آنکارا تا این حد مدرن و زیباست. بخدا اگر اینجا کاری کوچک برایم پیدا می شد هرگز با تو به ایران برنمی گشتم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

خرید ملک در آنکارا 2023【قیمت خانه در آنکارا + معرفی بهترین مناطق آنکارا】|  استانبول همراه
مجتمع و مسجد آنکارا گشایش می یابد

سفر به استانبول




اواخر اسفند 96 با حمیده و دوستم حجت (محمودی) تصمیم گرفتیم سفری به استانبول داشته باشیم. برای سفر بلیط هواپیما گرفتیم ولی محل پروازمان از شهر آغری در ترکیه بود. دوشنبه 28 اسفند باید در فرودگاه آغری سوار هواپیما می شدیم به همین خاطر قرار گذاشتیم صبح دوشنبه در مرز بازرگان باشیم.

یکشنبه پس از مهیا کردن وسایل، با حمیده به ارومیه رفتیم. شب را نزد فامیلمان (زهرا خانم دختر سلمان) در ارومیه ماندیم سپس نصف شب به راه افتادیم تا رسیدیم به مرز بازرگان. حجت نیز خودش تنها از مرند آمده بود. صبح دوشنبه ماشینهایمان را در پارکینگ بازرگان گذاشتیم و از مرز گذشتیم. حدود ساعت یک در فرودگاه آغری بودیم ولی باید تا ساعت 3 منتظر می شدیم.

از پنجرۀ فرودگاه هر کجا را که نگاه می کردم برف بود و یخ. با خودم می گفتم کاش تابستان به این سفر می آمدیم غافل از اینکه استانبول هوایش بسیار عالی است. در این دو ساعت حجت برایمان چایی تدارک دید. او چون کوهنوردی می کرد همیشه چنین وسایلی به همراه داشت. همینطور غرق صحبت و خوردن چایی بودیم که گفتند سوار شوید. سوار شدیم و سر ساعت هواپیما پرواز کرد. این اولین سفر هوایی حمیده در عمرش بود.

داخل هواپیمای آغری به استانبول


دو ساعت دیگر به آسمان استانبول رسیدیم. دیدن شهری به عظمت استانبول برای هر سه نفرمان حیرت انگیز بود. حتی جزایر پرنسس نیز از شیشۀ هواپیما دیده می شدند. استانبول آنقدر عظمت داشت که پرواز هواپیما در آسمانش چهل دقیقه طول کشید. مناظری که در این مدت تماشا می کردیم ما را ذوق زده کرده بود تا اینکه سرانجام در فرودگاه آتاتورک به زمین نشستیم.

عظمت فرودگاه آتاتورک خیره کننده بود. بیرون از فرودگاه نیمساعتی نشستیم تا ببینیم کجا باید برویم. در تاریکی هوا سوار یک ون شدیم تا ما را به یک هتل ببرد ولی چون قیمت هتل بسیار گران بود منصرف شدیم. یک نفر گفت منطقۀ تویاپ هتلهای مناسبی دارد به همین خاطر با متروبوس به تویاپ رفتیم. کنار هتل کایا در تویاپ ساختمانهایی به شکل پانسیون بود که قیمتی مناسب داشتند (90 لیره برای هر شب) یکی از همانها را اجاره کردیم و ساکن شدیم. اتاقی بود بزرگ با امکانات فراوان که چیزی کمتر از هتل نداشت.

محل اقامتمان در تویاپ



چهار شب در استانبول ماندیم. در این مدت جاهای مختلفی را در استانبول گشتیم. جاهایی از قبیل میدان تقسیم، کلیسای ایاصوفیا، قسمت آسیایی، مترو، مسجد سلطان احمد، بازار استانبول، تنگه بسفر و ... البته جاهایی که حجت به تنهایی گشت بیشتر از من و حمیده بود زیرا بعلت بیماری حمیده ما نمی توانستیم جاهای بیشتری بگردیم. از خوردنیهای استانبول نیز کباب آدانا بیشتر خوشمان آمد. حجت و حمیده اولین بارشان بود که کباب آدانا می خوردند به همین دلیل هنوز تعریفش می کنند.

کباب آدانا





حمیده آن روزها تازه از بستر بیماری برخاسته بود و پای چپش می لنگید. همینطور که در خیابان با حمیده قدم می زدیم هر رهگذری که متوجهمان می شد می گفت: «گچمیش اولسون» این اصطلاح در زبان استانبولی به مفهوم آرزوی سلامتی برای شخص بیمار است. همچنین رفتار استانبولیها با حیوانات نیز برایمان تازگی داشت. آنجا خبری از خشونت یا بی احترامی با حیوانات نبود. در یکی از ایستگاههای مترو که جمعیت بسیاری منتظر ایستاده بودند سگی را دیدم که وسط آنهمه جمعیت با کمال آرامش خوابیده بود. انگار نه انگار. کم کم این موضوع به سوالی چالش انگیز برایم تبدیل شد ولی پاسخی برایش نمی یافتم تا اینکه در سفر به جزایر پرنسس راز این موضوع برایم کشف شد.





اما به یادماندنی ترین قسمت استانبول برای هر سه نفرمان جزایر پرنسس بود. من از کودکی به علت علاقه ای که به جغرافی داشتم عاشق جزیره بودم. همیشه آرزو می کردم روزی قدم به جزیره ای بگذارم که وسط دریاست. این آرزو در همین سفر به تحقق پیوست. روز سوم پس از خرید در بازار، بلیط کشتی به جزایر پرنسس گرفتیم. کشتی از تنگۀ بسفر حرکت کرد و وارد دریای مرمره شد. این اولین بار بود که حمیده مسافرت با کشتی را تجربه می کرد.

از داخل کشتی در دریای مرمره


کنار من و حمیده؛ دختری تقریبا سی ساله نشسته بود. همینطور که داخل دریا در حرکت بودیم از او در مورد جزایر پرسیدم. وی گفت. من هر هفته این مسیر را طی می کنم. دانشجوی استانبول هستم ولی منزلمان در جزیرۀ اول یعنی جزیرۀ کینالی است. جزایر پرنسس 5 جزیره مسکونی و 4 جزیره غیرمسکونی دارد. بیوک آدا که جزیره اصلی است چهارمین جزیره در طول مسیر است.

دختر دانشجو در جزیرۀ اول پیاده شد. ما نیز بعد از ساعتی به بیوک آدا رسیدیم. حجت دوچرخه ای کرایه کرد و با آن به قسمتهای مختلف جزیره رفت ولی من و حمیده، سواحل و قسمتهای بازاری را گشتیم. نسیم ملایمی که از دریا می وزید باعث شد سردمان شود به همین خاطر تا برگشتن حجت داخل یکی از کافه ها رفتیم.

کافه ای که نشسته بودیم لب ساحل بود و دیواره ای کاملا شیشه ای داشت. 
در حالیکه چای می خوردیم شهر استانبول را نیز تماشا می کردیم که چراغهایش از دور در تاریکی می درخشیدند. در همین حال چشمم به کتابی تبلیغاتی کنار میز افتاد. کتاب عکسهایی از جزایر پرنسس داخلش داشت ولی در یکی از صفحاتش متوجه مطلبی به زبان انگلیسی شدم که راز مهربانی مردم استانبول با سگها و سایر حیوانات را برایم روشن کرد. آن مطلب چنین بود:

در سال 1911 فرماندار استانبول دستور تبعید هشتاد هزار سگ ولگرد را به جزیرۀ کوچک و غیر مسکونی «سیوری» صادر کرد. این موضوع باعث شد سگها همگی بر اثر گرسنگی از بین رفتند ولی بلافاصله، زلزلۀ شدیدی در استانبول رخ داد که مردم تصور کردند مجازاتی است برای قتل عام سگها. از آن زمان به بعد این جزیره، Hayırsızada  یعنی «جزیرۀ بی خیر و منفعت» خوانده شد و فرهنگ مهربانی با سگها در استانبول برای جبران آن واقعه ترویج یافت.

جزایر پرنسس از نمای دور


جزیرۀ بیوک آدا بزرگترین جزیره از جزایر پرنسس





روز چهارم (جمعه سوم فروردین) مسیر سفرمان را تغییر دادیم. حجت به ازمیر سفر کرد ولی من و حمیده به اسکی شهر نزدیک آنکارا رفتیم. در ترمینال اسکی شهر، «مراد آبی» (دوست برادرم نعمت) به استقبالمان آمد و ما را به یک مهمانخانه برد. دو شب در اسکی شهر ماندیم و آنجا را گشتیم ولی روز سوم تصمیمان عوض شد.

هنوز چهار روز به پرواز برگشتمان در آنکارا باقی بود. یکشنبه پنجم فروردین اسکی شهر را به مقصد آنکارا ترک کردیم. آنکارا نیز شهری بزرگ و زیبا بود ولی به پای استانبول نمی رسید. نزدیک هتلمان در منطقۀ اولوس، قلعه ای رومی قرار داشت که به آن آگوستوس می گفتند. روز دوشنبه را باهم به آگوستوس رفتیم و تعدادی عکس گرفتیم ولی روزهای سه شنبه و چهارشنبه را به خرید و تماشای کبوتران اختصاص دادیم. 

منطقۀ اولوس در آنکارا




قیمتهای آنکارا بسیار عالی بود به همین خاطر یک چمدان نیز خریدیم و داخلش را پر از لباس و سایر وسایل کردیم. حمیده از وسایلی که خریده بود بسیار رضایت داشت. چند کادو هم برای سمیه و رامین (برادر کوچکم) که تازه ازدواج کرده بودند گرفتیم سپس روز پنجم به فرودگاه رفتیم. لحظه ای که داشتیم وارد فرودگاه می شدیم حجت هم از راه رسید. البته دوستی به اسم قاسم هم کنارش بود که بصورت تصادفی همدیگر را دیده بودند. او هم مثل ما داشت به ایران می رفت. من سال 91 او را در منزل حجت در ارومیه دیده بودم. او نیز با ما همسفر شد و داخل هواپیما رفتیم و به این ترتیب سفرمان پایان یافت.

کلیپ سفر به همراه آهنگ استانبولی

برای تماشای ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

فرودگاه آنکارا

خانوادۀ روشن فکر


اوایل آذر ماه 95 بود که دوستم حجت محمودی به من زنگ زد. گفت: شخصی به نام عزتی می خواهد تو را ببیند. شماره ات را به او داده ام اگر زنگ زد پاسخ بده. عصر هفدهم آذر در حالیکه منزل نشسته بودم همان شخص زنگ زد. من نیز به رسم ادب پایین رفتم تا استقبالش کنم. جلوی در زن و شوهری را دیدم که گل و شیرینی به دست، در کمال ادب ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردیم سپس رفتیم داخل.
 
مرد غریبه گفت: نام من عباس عزتی است. ما زن و شوهر هر دو معلم بازنشسته ایم که کوهنوردی می کنیم. در یکی از اردوهای کوهنوردی، جوانی را دیدیم که بسیار اندیشمند و فهمیده بود. حرفهایی که آن جوان در کوه می زد مرا شیفتۀ خود ساخت تا حدی که تصمیم گرفتم با او رفاقت کنم. نامش حجت محمودی بود. پس از ساعتها گفتگو ایشان از شما اسم بردند به همین خاطر آمدیم تا شما را از نزدیک ببینیم.
 
گفتم البته آقای محمودی در حق من لطف دارد ولی حتما اغراق کرده. آقای عزتی از تجربیاتش گفت و از کنجکاویهایش برای فهمیدن. سرگذشت او و همسرش در راه دانستن برایم شنیدنی بود. مردی بود دور از تعارف و تعصب. زن و شوهر چنان با ما همکلام شده بودند که انگار سالهای سال ما را می شناختند. تا آن روز مردی به آن زلالی و صداقت ندیده بودم. مردی که بعدها کمکهای فراوانی به من کرد.
 
در آن روز برفی، پنج ساعت همصحبت شدیم که بعدها شنیدم آن پنج ساعت را با یک عمر برابر می دانست. وقت رفتن نیز دستنوشته ای از خطاطی های خودش را به من هدیه کرد سپس از ما خواست هفتۀ بعد برای شام به منزلشان برویم. هفتۀ بعد رسید و ما خانوادگی به منزلشان رفتیم. آن شب پسرانش نیز حضور داشتند. وارد که شدیم خانوادگی برایمان دست زدند سپس آقای عزتی گفت: این رسم خانوادگی ماست که برای نویسندگان و اهالی علم و دانش حرمت قائلیم.
 
آقای عزتی صاحب یک آموزشگاه خوشنویسی است که در خیابان قره آغاج (قدس)، سه راهی قطران، ایستگاه باغ قرمز واقع است. این مرد بزرگ که انسانی است فرهیخته، قصه های زیادی برای شنیدن دارد. فرهنگ اصیل ایران و آذربایجان، هنرمندانه در آموزشگاه کوچکش آمیخته اند و عاشقان فرهنگ و هنر را هر جا که باشند به آنجا می کشاند. همسر و فرزندانش (مسعود، سینا و کوروش) نیز همچون خودش سراسر حرمتند و بزرگی. تقریبا کوهنوران تبریزی همه او را می شناسند و کسی نیست که از این مرد بزرگ به نیکی یاد نکند.
 
خوبیهای وی در حق من و خانواده ام فراموش ناشدنی است علی الخصوص خدمتی که بعد از برنده شدن مقاله ام در اروپا به من کرد. رفاقت با این مرد بزرگ و خانواده اش که من آنها را «خانوادۀ دانش دوست» نامیده ام قوت قلبی است برای من. آشنایی با ایشان، هدیه ای بود از طرف حجت. هر چند که حجت نیز خودش هدیه است از سوی خدا. انسانهای بزرگ هدیه هایشان نیز به بزرگی خودشان است. پاینده باشید و سلامت ای انسانهای دوست داشتنی. تاثیر وجود شماست که جهان را زیباتر کرده است.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

استاد عزتی و همسرش در کوه سبلان

رفیق روزهای غربت


دوستانی که همچون ستاره در آسمان خاطراتم می درخشند کم نیستند. از این مدل دوستان در دانشگاه فردوسی، بسیار بود ولی در دورۀ فوق لیسانس تنها یک رفیق واقعی یافتم که برایم ماندگار شد. نامش جعفر هاشملو بود. پسری باهوش، خنده رو، شوخ طبع و صمیمی از شهرستان خوی. جعفر لیسانسش را نیز روانشناسی خوانده بود و باهم در فوق لیسانس، همکلاس و همرشته بودیم.

طرز آشنایی و رفاقت من با جعفر تقریبا به روزهای آشنایی با حمید ثابتی در مشهد شبیه است. روز اول که جعفر را شناختم (مهرماه 89) در کلاس استاد بدری بود. او نیز دقیقا مثل حمید ثابتی بعد از کلاس جلوی دانشکده (پایین پله ها در ساختمان جعفری) با من دست داد و از نام و نشانم پرسید. همانگونه که دانشگاه فردوسی بدون حمید برایم معنا نداشت، دانشگاه آزاد تبریز هم با جعفر گره خورده و بدون او برایم بی معناست.

پله های ساختمان جعفری در دانشگاه آزاد


رفاقت با جعفر کمک بزرگی بود برای من تا بتوانم در رشته روانشناسی به موفقیتهای بیشتری برسم. اگر جعفر نبود من در تبریز احساس تنهایی می کردم زیرا تازه ساکن تبریز شده بودم و کسی را در تبریز نمی شناختم. او هم در دانشگاه و هم در بیرون، یار و همراه من بود.

جعفر دوستان خوبی هم داشت که باعث شد با آنها نیز آشنا شوم. افرادی مثل عبدی و خدایی که مثل خودش گل بودند و با معرفت. عبدی اهل هیئت بود به همین خاطر مرا برای سخنرانی به هیئتشان دعوت کرد. چند بار به همراه جعفر به هیئتشان رفتیم و برای جمعشان سخنرانی کردم. البته سخنرانیهایم بیشتر اخلاقی بودند تا مذهبی زیرا از سال 85 به بعد، دیگر سخنرانی مذهبی نمی کردم.

بهمن 92 ما به منزلی جدید در برجهای اطلس (باغمیشه) اسباب کشی کردیم. گرچه منزلمان اجاره ای بود ولی بیست و چهارم بهمن، جعفر به همراه خدایی و عبدی، برای چشم روشنی به منزلمان آمدند. آنها پتویی بعنوان کادو برایمان آوردند که هنوز در منزلمان موجود است.

سال 94 وقتی که حمیده مریض شد جعفر در جریان فیزیوتراپی او، کمکهای بزرگی به من کرد که هرگز فراموششان نخواهم کرد. بعدها جعفر با دختری از اهالی ارومیه ازدواج کرد و به ارومیه رفت. رفتن جعفر خلائی بزرگ در تبریز برایم ایجاد کرد که تاکنون کسی نتوانسته آن را پر کند. روزهایی که جعفر در تبریز بود واقعا روزهای خوشی بودند ولی وقتی رفت آن خوشیها هم به همراه او رفتند.

بهار 99 من و حمیده تصمیم گرفتیم به ارومیه سفر کنیم. از بس دلتنگ جعفر بودم با او تماس گرفتم تا او را هم در این سفر ببینم. سرانجام با جعفر در باغ گلهای ارومیه (گوللر باغی) دیدار کردیم. از قضا آن روز مهمانانی از شهر زنجان هم داشتند. حمیده کنارشان در باغ گلها نشست و من و جعفر در حالیکه درد دل میکردیم به جاهای دیگر پارک رفتیم.

پس از ساعاتی خواستیم برگردیم ولی جعفر و خانواده اش همگی مانع شدند. گفتند امشب مهمانی خانوادگی داریم. شما هم اگر پیشمان باشید خوشحال می شویم. عصر آن روز، اول سری به منزل جعفر زدیم سپس به محل مهمانی رفتیم که در منزل برادرزن جعفر بود. تعداد مهمانان نیز تقریبا سی نفر بودند. حمیده جمعشان را بسیار پسندیده بود. می گفت طایفه ای به این صمیمیت و مهربانی تاکنون ندیده ام.

بعد از پایان مهمانی، دوباره به منزل جعفر برگشتیم و صبح فردا اجازۀ مرخصی خواستیم. چون خیابانهای ارومیه را بلد نبودم جعفر و همسرش با پیکانشان تا خروجی، ما را بدرقه کردند سپس در حالی که از محبتهایشان سپاسگزاری می کردم از همدیگر جدا شدیم.

شاد باش و سعادتمند ای انسان دوست داشتنی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

تور باتومی




دوم مرداد 93 به تور باتومی رفتیم. دوستانم فرشاد و مجتبی نیز در این تور ثبت نام کرده بودند. این سفر اولین مسافرت خارجی برای حمیده خانم بود برای همین خیلی شوق و ذوق داشت.

هتلی که برای ما در باتومی رزرو کرده بودند هتل بونی نام داشت. در این سفر از جاهای مختلفی در باتومی دیدن کردیم که ساحل دریای سیاه، علی و نینو، تله کابین و جنگل بوتانیک مهمترینشان بودند:

ویدئوهای این سفر:

برای تماشا روی هر متن کلیک کنید:

ابتدای ورود به گرجستان داخل اتوبوس

من و حمیده در حال رفتن به دریا

مجتبی کنار برج الفبای باتومی

حمیده در ساحل باتومی لب دریا

من و فرشاد لب دریای سیاه

مجسمه های علی و نینو

تله کابین باتومی از دریا به سمت جنگل


ورودی هتل بونی






 






من و جنگل بوتانیک




رستوران هتل بونی 







سفر به تفلیس

روز آخر اقامتمان در باتومی تصمیم گرفتم خودم تنها به تفلیس بروم زیرا می توانستم با ترانزیت یکی از دوستان (مهدی کمالی) که در تفلیس بود به ایران برگردم. حمیده خانم همراه تور به ایران برگشت و من با رضایت او تک و تنها با کوله پشتی ام راهی تفلیس شدم.

مسیری که ماشین (ون) می رفت بسیار زیبا و رویایی بود. در «سامتره دیا» برای ناهار توقف کردیم ولی عصر ساعت 5 به تفلیس رسیدیم. چون سه روز تا رسیدن ترانزیت به تفلیس باقی بود مجبور بودم این سه روز را در هتل بمانم. از ترمینال به خیابان روستاولی رفتم ولی هتلهای روستاولی بسیار گران بودند ناچار به هتلی ارزان تر به نام هتل مجستیک زنگ زدم.

خیابان آغماشنبلی در مسیر بین ترمینال و روستاولی


گفتند آدرس بدهید کسی را دنبالتان خواهیم فرستاد. آدرس را را دادم و منتظر ماندم. جایی که ایستاده بودم میدان مترو (در روستاولی) نام داشت که دم درش مراسم رقص و موسیقی بر پا بود. همینطور که کنار مجسمه آنها را تماشا می کردم گوشی زنگ خورد و نماینده هتل که دنبالم آمده بود مرا پیدا کرد. خانمی بود عینکی و سفید پوش به اسم مادام زائیرا. به انگلیسی احوالپرسی کردیم سپس ایشان مرا به هتل مجستیک رساند.  مجستیک بسیار زیبا و دیدنی بود ولی کمی دور از مرکز شهر به همین خاطر شبهای دوم و سوم به هتلی دیگر رفتم که نزدیک کلیسای متخی قرار داشت
.

در این سه روز اکثر جاهای تفلیس را گشتم ولی چیزی که بیش از همه برایم جذابیت داشت مراسمهای ازدواجی بود که روز یکشنبه در کلیسای متخی برگزار می شد. یکشنبه روز مقدس و روز تعطیل مسیحیان است به همین خاطر یکشنبه نهم مرداد را فقط به کلیساها اختصاص دادم. کلیسای متخی پر بود از عروس و دامادهای گرجی که مراسم ازدواجشان را در کلیسا جشن می گرفتند. این سفر نیز سفر بسیار جالبی برایم شد ولی متاسفانه دوربینی برای عکس گرفتن نداشتم زیرا گوشی ام نوکیای معمولی بود و عکسهایش کیفیتی نداشتند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

کلیسای متخی



سفر به آنتالیا




تیرماه 93 با دوستم فرشاد تصمیم گرفتیم سفری به آنتالیا بکنیم. ابتدا از ارومیه با اتوبوس به وان رفتیم. اگرچه مرز سرو زیاد معطلمان کرد ولی عصر به شهر وان رسیدیم. در وان اتوبوس مستقیم به آنتالیا نبود به همین خاطر سوار اتوبوسهای آنتب شدیم. همینطور که در حال خروج از شهر وان بودیم یک سواری، اتوبوسمان را متوقف کرد و دو عدد پاسپورت به راننده داد. تازه متوجه شدیم پاسپورتهایمان در اتوبوس قبلی جامانده بود.
 
اتوبوس، شبانه از شهرهای بسیاری گذشت و قبل از ظهر به آنتب رسید. در ترمینال آنتب بلیط آنتالیا خریدیم ولی گفتند شش بعد از ظهر حرکت خواهد بود. چون زمان زیادی تا حرکت باقی بود با فرشاد به سطح شهر رفتیم و از جاهای دیدنی آنتب دیدن کردیم سپس برگشتیم به ترمینال. ساعت شش اتوبوس حرکت کرد و وارد جاده های جنگلی شد که همه بزرگراه بودند.
 
در یک رستوران بین راهی، غذایی خوردیم که نامش چوربا بود. بیست دقیقه بعد دوباره به راه افتادیم و رسیدیم به آدانا پنجمین شهر بزرگ ترکیه. چون دیگر هوا تاریک شده بود خوابیدیم و نتوانستیم شهرهای مرسین و آلانیا را ببینیم ولی نزدیک آنتالیا بیدار شدیم. زیباییهای آنتالیا فوق تصور بود. شهری مدیترانه ای با نمادهای رومی. هر کجا را که نگاه می کردی پر بود از گلهایی زیبا که بر بام و در خودنمایی می کردند. شهری لاکچری با هوایی شرجی و مرطوب.
 
آنتالیا منطقه ای داشت به نام لارا. ادامۀ این منطقه به ساحلی می رسید که به آن «هتل لر بولگسی» می گفتند. در این نوار ساحلی، 400 هتل در امتداد یکدیگر قرار داشتند. می توانم بگویم هر هتل برای خودش قصری بود افسانه ای و گرانقیمت آنقدر که نتوانستیم اتاقی در آنها اجاره کنیم. البته هتل هایی هم وجود داشت که می شد در آنها اتاق اجاره کرد ولی چون نمیشناختیم تصمیم گرفتیم شب اول را در پارک بخوابیم.

من جلوی هتل دلفین پلاس



فرشاد فیضی جلوی همان هتل

 
پارکهای آنتالیا نیز مانند هتلهایش لاکچری بودند. پارکی که رفتیم یک ضلعش ساحلی صخره ای بود با ارتفاعی 20 متر بلندتر از سطح دریا. همانجا روی چمنها به سمت دریا نشستیم و غرق در تماشای دریا و ستارگان شدیم. احساس کسی را داشتیم که در یک جزیره نشسته است. صدای امواج دریا به همراه صدای موسیقی که از هر طرف شنیده می شد، چنان فضا را رویایی کرده بود که حیفمان می آمد بخوابیم. هر پنج دقیقه یک بار هم هواپیمایی از سمت دریا به آنتالیا وارد می شد که توریستی بودن آنتالیا را به خوبی نشان می داد. به فرشاد گفتم سمتی که ما به طرفش ایستاده ایم سمت آفریقاست و این هواپیماها همه از آفریقا می آیند. از اروپا، آسیا و آمریکا چقدر می آید خدا می داند.
 
کمی آن طرف تر چند آلاچیق وجود داشت. تقریبا ساعت دو بود که درون آلاچیقها رفتیم و خوابیدیم. فرشاد کاملا خوابش گرفت ولی نصف شب صدایی مرا بیدار کرد. سه نفر از ثروتمندان آنتالیا در آلاچیق بغل، باهم بحث می کردند. موضوع بحثشان نیز عدالت خداوند بود. اولی می گفت خدا عادل است دومی می گفت خدا عادل نیست. سومی هم می گفت اصلا خدایی وجود ندارد. هر کدام حرف خودش را می زد سپس برای حرفش دلیلی می آورد تا اینکه نفر سوم به من و فرشاد اشاره کرد و گفت: «مگر این سیه روزهای بخت برگشته را نمی بینید؟ اگر جهان خدای عادلی داشت چنین بدبختهایی در جهان نبودند». راستش را بخواهید حرفشان تاثیر عمیقی در من گذاشت و نوعی اندوه در دلم ایجاد کرد. با خودم گفتم خدایا عمری تلاش کردم تا برای دیگران ثابت کنم تو عادل هستی، نمی دانستم یک روز، مثالی خواهم شد برای بی عدالتی ات.
 
فردای آن روز بالاخره هتلی مناسب برای اقامت پیدا کردیم. در هتل مستقر شدیم سپس برای گردش به سواحل و مناطق دیدنی شهر رفتیم. آنتالیا زیباترین شهری بود که من تا آن روز می دیدم. آن قدر مجذوبمان کرده بود که روز آخر با فرشاد تصمیم گرفتیم دنبال کار بگردیم. می خواستیم اگر کاری برایمان پیدا شود تابستان را در آنتالیا بمانیم. فرشاد انگلیسی بلد بود و من انگلیسی و عربی. با اینکه در چند هتل به مترجم زبان نیاز بود ولی گفتند به خارجی ها نمی توانیم کار بدهیم باید ویزای کار داشته باشید. این بود که منصرف شدیم و برگشتیم به ایران.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)