تیرماه 93 با دوستم فرشاد تصمیم گرفتیم سفری به آنتالیا بکنیم. ابتدا از ارومیه با اتوبوس به وان رفتیم. اگرچه مرز سرو زیاد معطلمان کرد ولی عصر به شهر وان رسیدیم. در وان اتوبوس مستقیم به آنتالیا نبود به همین خاطر سوار اتوبوسهای آنتب شدیم. همینطور که در حال خروج از شهر وان بودیم یک سواری، اتوبوسمان را متوقف کرد و دو عدد پاسپورت به راننده داد. تازه متوجه شدیم پاسپورتهایمان در اتوبوس قبلی جامانده بود.
اتوبوس، شبانه از شهرهای بسیاری گذشت و قبل از ظهر به آنتب رسید. در ترمینال آنتب بلیط آنتالیا خریدیم ولی گفتند شش بعد از ظهر حرکت خواهد بود. چون زمان زیادی تا حرکت باقی بود با فرشاد به سطح شهر رفتیم و از جاهای دیدنی آنتب دیدن کردیم سپس برگشتیم به ترمینال. ساعت شش اتوبوس حرکت کرد و وارد جاده های جنگلی شد که همه بزرگراه بودند.
در یک رستوران بین راهی، غذایی خوردیم که نامش چوربا بود. بیست دقیقه بعد دوباره به راه افتادیم و رسیدیم به آدانا پنجمین شهر بزرگ ترکیه. چون دیگر هوا تاریک شده بود خوابیدیم و نتوانستیم شهرهای مرسین و آلانیا را ببینیم ولی نزدیک آنتالیا بیدار شدیم. زیباییهای آنتالیا فوق تصور بود. شهری مدیترانه ای با نمادهای رومی. هر کجا را که نگاه می کردی پر بود از گلهایی زیبا که بر بام و در خودنمایی می کردند. شهری لاکچری با هوایی شرجی و مرطوب.
آنتالیا منطقه ای داشت به نام لارا. ادامۀ این منطقه به ساحلی می رسید که به آن «هتل لر بولگسی» می گفتند. در این نوار ساحلی، 400 هتل در امتداد یکدیگر قرار داشتند. می توانم بگویم هر هتل برای خودش قصری بود افسانه ای و گرانقیمت آنقدر که نتوانستیم اتاقی در آنها اجاره کنیم. البته هتل هایی هم وجود داشت که می شد در آنها اتاق اجاره کرد ولی چون نمیشناختیم تصمیم گرفتیم شب اول را در پارک بخوابیم.
من جلوی هتل دلفین پلاس
فرشاد فیضی جلوی همان هتل
من جلوی هتل دلفین پلاس
فرشاد فیضی جلوی همان هتل
پارکهای آنتالیا نیز مانند هتلهایش لاکچری بودند. پارکی که رفتیم یک ضلعش ساحلی صخره ای بود با ارتفاعی 20 متر بلندتر از سطح دریا. همانجا روی چمنها به سمت دریا نشستیم و غرق در تماشای دریا و ستارگان شدیم. احساس کسی را داشتیم که در یک جزیره نشسته است. صدای امواج دریا به همراه صدای موسیقی که از هر طرف شنیده می شد، چنان فضا را رویایی کرده بود که حیفمان می آمد بخوابیم. هر پنج دقیقه یک بار هم هواپیمایی از سمت دریا به آنتالیا وارد می شد که توریستی بودن آنتالیا را به خوبی نشان می داد. به فرشاد گفتم سمتی که ما به طرفش ایستاده ایم سمت آفریقاست و این هواپیماها همه از آفریقا می آیند. از اروپا، آسیا و آمریکا چقدر می آید خدا می داند.
کمی آن طرف تر چند آلاچیق وجود داشت. تقریبا ساعت دو بود که درون آلاچیقها رفتیم و خوابیدیم. فرشاد کاملا خوابش گرفت ولی نصف شب صدایی مرا بیدار کرد. سه نفر از ثروتمندان آنتالیا در آلاچیق بغل، باهم بحث می کردند. موضوع بحثشان نیز عدالت خداوند بود. اولی می گفت خدا عادل است دومی می گفت خدا عادل نیست. سومی هم می گفت اصلا خدایی وجود ندارد. هر کدام حرف خودش را می زد سپس برای حرفش دلیلی می آورد تا اینکه نفر سوم به من و فرشاد اشاره کرد و گفت: «مگر این سیه روزهای بخت برگشته را نمی بینید؟ اگر جهان خدای عادلی داشت چنین بدبختهایی در جهان نبودند». راستش را بخواهید حرفشان تاثیر عمیقی در من گذاشت و نوعی اندوه در دلم ایجاد کرد. با خودم گفتم خدایا عمری تلاش کردم تا برای دیگران ثابت کنم تو عادل هستی، نمی دانستم یک روز، مثالی خواهم شد برای بی عدالتی ات.
فردای آن روز بالاخره هتلی مناسب برای اقامت پیدا کردیم. در هتل مستقر شدیم سپس برای گردش به سواحل و مناطق دیدنی شهر رفتیم. آنتالیا زیباترین شهری بود که من تا آن روز می دیدم. آن قدر مجذوبمان کرده بود که روز آخر با فرشاد تصمیم گرفتیم دنبال کار بگردیم. می خواستیم اگر کاری برایمان پیدا شود تابستان را در آنتالیا بمانیم. فرشاد انگلیسی بلد بود و من انگلیسی و عربی. با اینکه در چند هتل به مترجم زبان نیاز بود ولی گفتند به خارجی ها نمی توانیم کار بدهیم باید ویزای کار داشته باشید. این بود که منصرف شدیم و برگشتیم به ایران.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
- سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱ ۰۳:۵۲
- ۳۵ بازديد
- ۱ ۰
- ۰ نظر