............................................. خاطرات دهۀ شصت

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

رویای یک جنگل


وقتی کودک بودم دنیایم نیز مثل خودم کوچک بود. اصلا نمیدانستم زمین کروی است به همین خاطر جهان قبل از خلقت را جایی چون کویر می پنداشتم که هیچ شهر و روستایی در آن نیست. حتی خیال میکردم کشور شوروی، همان دکلی است که در کوه یکانات دیده می شود. به همین خاطر وقتی در مدرسه مرگ بر شوروی می گفتند، من نمی گفتم تا مبادا شوروی صدایم را بشنود.

کوه زیبای یکانات (قالا داغی)



آن روزها خیال می کردم کمی آن طرفتر از قبرستان کیخالی، جنگلی ناشناخته وجود دارد که انتهای دنیاست. آن جنگل در خیال من همیشه تابستان بود و درختانی بزرگ داشت که می شد روی آنها خانه ای درختی ساخت. وقتی رودخانه هایش را تصور می کردم صدای قورباغه هایش را می شنیدم که از شاخه های خم شده در آبش بالا می روند. آنجا برای من که دوست داشتم از هیاهوی مردمان دور باشم، مکانی زیبا و ایده آل بود.

با همین تصور یک روز تیر و کمانی ساختم و تصمیم گرفتم پنهانی به آن جنگل بروم. 
آن روز مادر منزل نبود و پدر نیز ماشینش را در خیابان تعمیر می کرد. دقایقی بعد «یک نفر» آمد تا در کوچه توپ بازی کنیم ولی پاسخ منفی شنید. منظورم از «یک نفر» ابراهیم پسر همسایه است. آن روزگار وقتی ما بچه ها باهم قهر بودیم همدیگر را «یک نفر» صدا می زدیم. البته این قهر هرگز قطع رابطه نداشت و گاها صمیمی تر از افرادی بودیم که باهم قهر نبودند تا اینکه عاقبت یکی پیدا می شد و ما را آشتی می داد. ما هم دو انگشت کوچکمان را به هم گره می زدیم و می گفتیم آشتی.

پس از رفتن «یک نفر»، کمان بر دوش از پشت بام انباری مان بالا رفتم. چون میخواستم رفتنم پنهانی باشد مسیر پشت بام را انتخاب کرده بودم. پشت بام همسایه نیم متر از پشت بام انباری ما بلندتر بود. همین که قدم بلند کردم تا روی پشت بام آنها بگذارم صدای پدر مرا متوقف کرد. آن لحظه پدر داخل کوچه نزدیک در ایستاده بود. وقتی سرم را برگرداندم گفت: آنجا چه می کنی بچه جان؟ مگر به شکار گوزن می روی که تیر و کمان برداشته ای؟ زود باش بیا پایین ...

دو سال پس از این ماجرا، اشتباه بودن تصورم را در کتابهای جغرافی فهمیدم. همین موضوع نیز باعث علاقمند شدن من به جغرافی شد و مرا به استادی تمام عیار در نقشه های جغرافی تبدیل کرد. دیگر کشوری نماند که پایتختش را ندانم یا شهرهای مهمش را نشناسم. هر کس هر کشور یا جزیره ای را که نام می برد چشم بسته نقشه اش را برایش می کشیدم. «جغرافیدان کوچک» خاطره ای است که این موضوع را به خوبی نشان می دهد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تصویر هوایی منزل ما و منزل شبانزاده در دهۀ هفتاد

موز ندیده ها




پس از خواندن این خاطره، صد در صد هوس خوردن موز به سرتان خواهد زد.

سال 69 در یامچی کمتر کسی اسم موز را شنیده بود. آن سال وقتی پدر برای عید نوروز آمد جعبه ای پر از موز آورد که همه از دیدنش تعجب کردیم. خود من تا آن روز اصلا نمی دانستم موز چیست به همین خاطر در شکل عجیب و با کلاسی داشت که داشت خیره مانده بودم. البته آن همه موز فقط مال ما نبود و به فامیل و بچه هایشان هم رسید.

دختر عمه ام طرلان در این مورد می گوید:
 
هر سال وقتی نوروز می رسید دایی اَمَن به منزل ما می آمد. همیشه بیشترین عیدانه ای که می گرفتیم از دست دایی اَمَن بود. تا سال ۶۹ اصلا نمیدانستیم موز چیست یا چه طعمی دارد. آن سال شب پنجم نوروز وقتی حمام بودم دیدم خواهرم حمیده با شوق و ذوقی عجیب در می زند. در را که باز کردم یک موز نشانم داد و گفت: دایی امن آمده منزل ما، کلی هم از این میوه ها آورده به همراه پنجاه  تومن عیدی برای هر نفرمان.
 
پس از رساندن خبر، حمیده با عجله رفت. من نیز برای اینکه از قافله عقب نمانم به سرعت از حمام بیرون پریدم. داخل اتاق خواهران کوچکترم را دیدم که با شوق و ذوق، موزها را دستشان گرفته اند. بی درنگ من هم کنارشان نشستم و شروع کردیم به خوردن موزها. هر تکه را که دهانمان می گذاشتیم چشمانمان را می بستیم و برای همدیگر از مزه اش می گفتیم. طعمش چنان خاص و عجیب بود که اصلا نمی خواستیم از دهانمان بپرد به همین خاطر ریز ریز می جویدیم تا بیشتر احساسش کنیم.
 
آن روزگار در کارتونهایی که پخش می شد همیشه می دیدیم مردم روی پوست موز لیز می خورند. سمیه گفت ما هم باید این پوست ها را در کوچه بریزیم تا بچه ها رویشان لیز بخورند. علاوه بر این به همسایه ها هم پُز می دهیم که موز خورده ایم.
 
واقعا که عجب شبی بود آن شب!!. خاطره اش چنان شیرین است که پس از سی و سه سال هنوز لحظه لحظه اش را به خاطر دارم. من و خانواده ام هرگز آن شب را فراموش نمی کنیم. روحت شاد بهترین دایی دنیا.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تلوزیون یواشکی




برعکس بعضی پدرها که برای درس و تحصیل فرزندانشان اهمیت چندانی قایل نیستند پدر هر کاری می کرد بلکه ما درس بخوانیم. پدر همیشه دلش می خواست فرزندانش و حتی فرزندان فامیل علاوه بر آسایش درسخوان هم باشند و تنها چیزی هم که خوشحالش می ساخت همین بود. با اینکه خودش تا سال هفتم درس خوانده بود ولی همیشه می گفت من بیسوادم؛ دلم نمی خواهد شما هم مانند من بیسواد باشید.
 
سال دوم (ابتدایی) وقتی معدلم بالای 18 شد پدر پرسید: جایزه ای که برایش می خواهی چیست. گفتم دوچرخه ای را که گفته بودی برایم بخر. گفت دوچرخه را بعدا برایت خواهم خرید الان بگو سفر به مشهد می خواهی یا ششصد تومن پول. با خوشحالی گفتم ششصد تومن پول، آنگاه یک بسته اسکناس نو در کمد مادر گذاشت و کلیدش را دست من سپرد. آنقدر زیاد بودند که هر چه دلم می خواست می خریدم و خیال می کردم هرگز تمام نخواهند شد ولی عاقبت تمام شدند.
 
خرداد سال 69 پدر کنترل تلوزیون را پنهان کرد و گفت ایام امتحان، تماشای تلوزیون ممنوع است. باید خوب درس بخوانید تا نمراتتان بیست شود. اگر نمرات بالا بگیرید هرکاری بگویید برایتان خواهم کرد. آن روزها تلوزیونمان کنج اتاق بالای یک تخته بود که حدود دو متر با زمین فاصله داشت. علاوه بر این کارتونی زیبا (خانوادۀ دکتر ارنست) پخش می شد که اصلا نمی توانستیم از خیرش بگذریم.
 
روزی از همان ایام امتحان که پدر و مادر منزل نبودند یواشکی تلوزیون را از دکمه اش روشن کردیم. یک چشممان به کارتون بود و یک چشممان به در که ناگهان پدر وارد حیاط شد. سینه خیز پریدم جلو و با سرعت تلوزیون را از برق کشیدم. وقتی پدر داخل شد دید من و نعمت هر کدام در گوشه ای از اتاق سرمان لای کتاب است اما سیم تلوزیون نیز در حال تاب خوردن بود. پدر با کنایه پرسید خوب درس می خوانید یا نه؟ گفتیم بله از صبح فقط مشغول درس خواندنیم. خندید و گفت: از سیمی که تاب می خورد کاملا مشخص است.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

قصر زیرزمینی ما


پس از آشنایی با سعید شبانزاده در ماجرای گنجشک، من و سعید تبدیل به دوستانی بسیار صمیمی شدیم. منزل آنها در محله ای دیگر قرار داشت ولی چون با پدربزرگ پدری اش همسایه بودیم همدیگر را زیاد ملاقات می کردیم. سعید هم مثل من تخیلش بسیار قوی بود. علاوه بر این آرزو داشت در آینده بازیگر سینما شود به همین خاطر اخلاقمان به هم می خورد و دوستان خوبی برای هم بودیم.

من و سعید علاوه بر بازیهای ابتکاری در منزل، گاهی هم به مزارع و دشتهای اطراف می رفتیم. یک روز (سال 69) نزدیکیهای قبرستان، چمنزاری کوچک شبیه مثلث یافتیم. یک ظلعش نهر آب با چند درخت سنجد بود و دو ضلع دیگرش مزارع گندم و آفتابگردان. قرائن نشان می داد صاحبی هم ندارد به همین خاطر نامش را مانیل گذاشتیم و آنجا را مال خودمان کردیم.

از آن روز به بعد مانیل، تفریحگاهی خصوصی برای من و سعید شد. نزدیک نهر آب می نشستیم و با یکدیگر صحبت می کردیم. سعید از علاقه اش به بازیگری می گفت و من از علاقه ام به جغرافی. وقتی هم گرسنه می شدیم می رفتیم
سراغ سنجدها. گرچه هنوز کال بودند ولی ساقه هایی داشتند بسیار لطیف. من و سعید آن ساقه ها را می بریدیم، پوستشان را می کندیم و می خوردیم.

یک روز که در پشت بام منزل ما نشسته بودیم محمود پسر عمۀ سعید هم به جمعمان اضافه شد. آنجا نقشه کشیدیم تا در مانیل یک زیرزمین مخفی بکنیم. نقشه چند متر زیر زمین بود و یک سالن داشت به همراه سه اتاق برای هر نفرمان. سعید وقتی فهمید من برای هر کداممان یک اتاق جداگانه در نظر گرفته ام گفت: من تنهایی در یک اتاق می ترسم، بهتر است هر سه نفرمان یک اتاق مشترک داشته باشیم.

 
از فردای آن روز با یک بیلچه و تبر راهی مانیل شدیم. هر روز مقداری گودال می کندیم و برمی گشتیم تا اینکه روز چهارم چند نفر از بچه های محل به کارمان مشکوک شدند. اگر باز  همین کار را تکرار می کردیم مطمئنا مخفیگاهمان لو می رفت در نتیجه روز پنجم تصمیم گرفتیم مسیر رفتنمان به مانیل را عوض کنیم.

پدربزرگ سعید پشت بامشان دویست متر با مانیل فاصله داشت. از این طریق می شد مخفیانه به مانیل رفت و آمد کرد ولی پایین و بالا رفتن از پشت بام برای ما کودکان آسان نبود. باید فکری برایش می کردیم لذا یک نردبان طنابی ساختیم و به الوارهای برآمده از سقف بستیم.

چون محمود کوچکتر از ما بود قرار شد اول او پایین برود. هر دو نفر دست محمود را گرفته بودیم تا پایش روی نردبان جفت و جور شود. پس از آن، محمود باید دست ما را ول می کرد و به نردبان می چسبید ولی از بس ترسیده بود این کار را نکرد. رنگش سرخ شده بود و داد می زد مرا بکشید بالا، ما هم می گفتیم دستمان را ول کن و به نردبان بچسب ولی اصلا ول نمی کرد تا اینکه یکباره از نردبان به زمین افتاد.



خوشبختانه محمود در این حادثه زخمی نشد ولی هر سه نفرمان بسیار ترسیدیم. این ترس باعث شد از خیر قصر زیرزمینی گذشتم ولی بازی و تفریحمان در مانیل همچنان ادامه داشت. هر چند روز یکبار سری به آنجا می زدیم و هوای لطیفش روحمان را تازه می کرد ولی یک روز با صحنه ای غمگین مواجه شدیم.

داخل گودالی که کنده بودیم یک جوجه تیغی افتاده بود. کاملا هم مشخص بود که مرده است. دیدن این صحنه، مرا که عاشق حیوانات بودم بسیار متاثر و غمگین ساخت. من و سعید هر دو در مرگ آن جوجه تیغی مقصر بودیم به همین خاطر همانجا داخل گودال دفنش کردیم.

آن گودال روزی قرار بود قصر زیرزمینی ما باشد ولی مدفن آن حیوان بیچاره شد. شاید اگر ما آن گودال را نمی کندیم آن جوجه تیغی هم چنین اتفاقی برایش نمی افتاد و زندگی می کرد. به هر حال ما کودک بودیم و نمی دانستیم. امیدوارم خداوند ما را بخشیده باشد.


 .... سی و چند سال بعد

29 دی ماه 1401 با دوستم هادی اسدی برای تجدید خاطرات من به یامچی رفتیم. در این سفر اول به قبرستان کیخالی سر زدیم و مزار عزیزان و دوستانم را پس از سالها زیارت کردم. در همان مسیر جاده ای خاکی بود که سمت «کلبۀ بارانی» می رفت. گرچه کلبۀ بارانی را پیدا نکردیم ولی از دور کلبه ای دیدم که احساس کردم همان کلبه است.

پس از آن پای پیاده سراغ مانیل رفتیم. مانیل همچنان سرجایش باقی بود ولی صفا و زیبایی قدیمش را دیگر نداشت. گودالی هم که کنده بودیم کاملا پر شده بود. آن روز احساس کودکی را یافتم که روزی در این مکان دنیایی برای خودش داشت.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تصویر مانیل از چند زاویه مختلف

ماشینهای پدر


از روزی که خودم را شناختم پدرم راننده بود و یک خاور سبز رنگ داشت. پدر با همین ماشین داخل ایران کار میکرد و خرج منزلمان را در می آورد.

سال 64 پدر با همین خاور، خانوادگی به تهران و مشهد رفتند. متاسفانه من در این سفر با آنها نبودم زیرا گفتند تو مدرسه داری و باید پیش پدربزرگت باشی. «یک روز در گلین قیه»، «سار زخمی» و قسمتی از «سفرهای خانوادگی مان به ارومیه» خاطراتی است که من با این خاور دارم.

تنها عکس موجود از پدر با خاور سبز رنگ


پس از خاور سبز، پدر یک تریلی خرید (سال 66). وی قبلا فقط داخل کشور کار می کرد ولی با خرید تریلی، کارش به خارج هم گسترش یافت. آن روزها وقتی پدر از کشورهای خارج می آمد کلی سوغاتی برای ما و بچه های فامیل می آورد. یکبار برایمان ماشین برقی آورد که روی ریل حرکت می کرد. چنین چیزی آن هم در آن زمان واقعا بی نظیر بود.

سال 67 پدر به سوریه رفت. وقتی برگشت آنقدر سوغاتی و چیزهای عجیب و غریب آورده بود که دیگر سر از پا نمی شناختیم. یکی از سوغاتی ها نوعی توپ بادکنکی بود که می شد با آن توپ بازی کرد و اصلا هم نمی ترکید. آنقدر زیبا و دوست داشتنی بودند که با آنها پیش بچه های همسایه پز می دادیم.



در یکی از سفرها پدر وسیله ای جالب برایمان آورد که به آن ویدئو می گفتند. ما و افراد فامیل تا آن روز اسمش را هم نشنیده بودیم. وقتی ترانه های ابراهیم تاتلس را اولین بار در آن تماشا کردیم همه مجذوبش شدیم. خصوصا خاله رقیه و دختران فامیل که عاشق فیلمهای ترکیه ای بودند. آنها فیلم می دیدند و ما هم کنارشان می نشستیم.

آن روزگار ما فکر می کردیم خارجه نام یک کشور است به همین خاطر وقتی اهالی محل می پرسیدند پدرت به کدام کشورها می رود می گفتیم: «بیشتر خارجه می رود، گاهی هم ترکیه» حتی روی نقشه دنبال خارجه می گشتم تا ببینم کجاست اما بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم خارجه همان کشورهای خارج است و کشوری به این اسم وجود ندارد.

تابستان 68 با تریلی پدر، خانوادگی به ارومیه رفته بودیم. یکی از همان ایام، پدر مرا سوار تریلی کرد و باهم برای بارگیری، اطراف سلماس رفتیم. البته یادم نیست دقیقا کجا بود ولی ساختمانهایی زیبا و محوطه ای سرسبز داشت. پدر برای کارهای اداری درون ساختمان رفت و من کنار ماشین ماندم. محوطه آنقدر برایم جذاب بود که ژست گزارشگران تلوزیون به خود گرفتم زیرا شبیه کارخانه هایی بود که از آنها گزارش تهیه می کردند.

اواخر سال 69 پدر مجبور به فروش تریلی شد و جایش یک کمپرسی خرید. پدر دو سال با آن کمپرسی کار کرد و دیگر سفر خارجی نداشت. تنها خاطره ای که با آن کمپرسی دارم سفر خاطره انگیزمان به ارومیه در تابستان سال 71 است.



سال 72 پدر تصمیم گرفت ماشین ترانزیت بخرد. برای این کار پول کم داشت به همین خاطر دو تا از فرشهای منزلمان را فروخت. وقتی پدر ماشین ترانزیت را خرید همه خوشحال بودیم. پس از آن پدر دوباره در مسیر خارج افتاد و روزهای خوشی که در گذشته داشتیم دوباره تکرار شدند.

ماشین جدید پدر، یک وُلووی قرمز رنگ و زیبا بود. گرجستان، روسیه، ارمنستان و ترکیه کشورهایی بودند که پدر به آنها بار می برد. روزهایی هم که بر می گشت ماشین را جلوی مکانیکی عمو محمد می گذاشت. عصرها وقتی از مدرسه می آمدم با دیدن ماشین می فهمیدم پدر از خارج برگشته، من هم کتاب در دست وارد منزل می شدم تا توجهش جلب شود زیرا پدر بچه های زرنگ و درسخوان را دوست داشت.

ماشین قرمز پدر. فرد حاضر در عکس جواد حنیفه پور


بازگشت پدر همیشه شادی بخش بود خصوصا برای بچه های فامیل زیرا هر بار کلی سوغاتی و چیزهای عجیب و غریب برای بچه ها می آورد. دختر عمه ام طرلان در این مورد می گوید:

کلاس هفتم راهنمایی و شیفت بعد از ظهر بودیم که فاطمه دختر دایی محمد را دیدم. فاطمه به همکلاسیهایمان می گفت: دستتان را بازکنید و چشمانتان را ببندید. من یک پودر جادویی دارم که داخل دهانتان منفجر میشود. عمویم «اَمن» آن را از خارج آورده. آنگاه یک پودر نارنجی رنگ در دستانمان ریخت. همگی پودر را روی زبانمان گذاشته چشمانمان را بستیم. نوعی شربت گازدار و بسیار خوشمزه بود که داخل دهانمان منفجر میشد.

آن شب ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او هم به دایی اَمن گفت. فردای آن روز دایی اَمن بسته ای کامل، پودر شربت پرتقال از همان مدل برایمان آورد. هر شب با یک پارچ آب خنک قاطی می کردیم و کنار غذا می خوردیم. وای که چه لذتی داشت.! عالی بود عالی!

خاطراتی که با ترانزیت قرمز دارم بسیار است. بعدها پدر کارش گرفت و یک ترانزیت سفید هم خرید. پس از آن دیگر صاحب دو ترانزیت بودیم. قرمز را پدر خودش رانندگی می کرد و سفید را راننده ای به اسم طالب.

پدر کنار ترانزیت سفید



متاسفانه پدر سال 81 از دنیا رفت. شب چهلمش نیز آن دو ماشین توسط شخصی فاسد، به آتش کشیده شدند. «شبی در میان آتش» شرح مفصلی است از همین ماجرای تلخ.

یادت بخیر ای مرد واقعی!

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

عکسهای پدر در ترکیه و سوریه

عکسی از پدر در شهر مسکو روسیه

یک روز در گلین قیه




تابستان سال 65 خانوادۀ آقا سلمان (پسرخالۀ پدرم) برای گردش و دیدار فامیلی به یامچی آمده بودند. آقا سلمان و پدرم هر دو از طرف مادر، و مادرم نیز از طرف پدر اصالتشان به گلین قیه می رسید و فامیلی به نام میرعبدلله موسوی در آن روستا داشتیم به همین خاطر روابط فامیلی مان با گلین قیه ای ها بسیار قوی بود.

به پیشنهاد آقا سلمان یک روز تصمیم گرفتیم دسته جمعی به دیدار فامیلمان در گلین قیه برویم. همگی از زن و مرد و کودک پشت خاور نشستیم و پدر سمت «دلی کهریز» به راه افتاد. از سه راهی دلی کهریز تا گلین قیه، جاده آسفالت نبود ولی مناظر زیبایی داشت خصوصا برای ما بچه ها. کمی جلوتر به یک سه راهی دیگر رسیدیم. روبرو سمت چشمه می رفت ولی ما سمت راست پیچیدیم و وارد جاده ای شدیم که کوهستانی بود.

نیم ساعت بعد کوهستان تمام شد و به چند درخت توت رسیدیم که تعدادی گوسفند کنارش خوابیده بودند. (منطقه تازه کهریز) وسط جاده، نهری هم بود که باید با ماشین از وسطش عبور می کردیم. همین که ماشین داخل آب شد چرخهای عقبش مثل یک باتلاق در آن گیر افتادند. پدر نیز هر چه گاز داد بیرون نیامد.

مسیر یامچی تا روستای گلین قیه


ناچار همه پیاده شدیم تا ماشین را هول بدهیم ولی نتیجه ای حاصل نشد. صاحب گوسفندان وقتی دید ما در باتلاق گیر کرده ایم جلوتر آمد و پرسید اهل کجا هستید؟ او خانوادۀ  مرحوم میر عبدلله را می شناخت. وقتی فهمید ما فامیل آنها هستیم بسیار حرمت نمود سپس گفت فقط تراکتور می تواند این ماشین را در بیاورد. پدر پرسید از کجا باید تراکتور پیدا کنیم. چوپان گفت نزدیک ترین جا گلین قیه است سپس به پسرش سپرد که با موتور برای آوردن تراکتور به گلین قیه برود.

از آنجا تا گلین قیه پنج کیلومتر راه بود. زن عمو نرگس، مادر ، مادربزرگ، سکینه خانم و سایر زنان همگی در سایۀ توت نشستند ولی ما بجه ها در همان محیط مشغول بازی شدیم. من و حسین بالای یکی از توتها رفته بودیم و نعمت و علی هم با دختران، گل و سبزه می چیدند.

پس از ساعتی انتظار، تراکتور همراه با دو نفر از راه رسید. یکی از آنها پدرم را به اسم صدا زد و احوالپرسی گرمی هم با آقا سلمان کرد. نامش حیدر پسر فامیلمان آقا عبدالله بود. بعد از آن نیز ماشین را به تراکتور بستند. پدر پشت فرمان نشست و تراکتور با چند حرکت ماشین را از باطلاق بیرون کشید.

عکسی از همان منطقه و درخت توتی که بالایش رفته بودم


پدر از صاحب تراکتور بسیار تشکر کرد و همگی دوباره سوار شدیم. سپس در حالیکه، بچه ها برای چوپان و پسرش دست تکان می دادند سمت گلین قیه حرکت کردیم. دقایقی بعد، منازل روستا از دور پیدا شدند. روستای کوچکی بود که با یامچی بسیار تفاوت میکرد. همینطور که از کوچه ای باریک بالا می رفتیم آقا میر عبدالله به استقبالمان آمد. در همین موقع پدر ماشین را گوشه ای پارک کرد و همگی به منزلشان رفتیم.

پس از پذیرایی همچنانکه بزرگتر ها نشسته بودند ما بچه ها در حیاط مشغول بازی شدیم زیرا اصلا نمی توانستیم یکجا بنشینیم. شکل و شمایل و موقعیت خانه های گلین قیه برای ما بچه ها عجیب بود و کنجکاوی بسیاری در ما ایجاد می کرد. تا آن روز چنین خانه هایی ندیده بودیم. پشت بام منازل به یکدگیر وصل بودند و انتهایشان به کوه می رسید. بالاتر از آن نیز تخته سنگهای بسیار بزرگی دیده می شد که مانند ایوان، روی روستا سایه انداخته بودند. وقتی نگاهشان میکردم می ترسیدم زیرا حس می کردم انگار دارند روی خانه ها می افتند.

علاوه براین، پشت بامهای گلین قیه، نورگیرهایی داشت که به آنها باجا می گفتند. این نورگیرها را با نایلون پوشانده بودند تا آب باران به داخل منازل نفوذ نکند. من، حسین، نعمت و سایر بچه ها همگی از این باجاها داخل منازل را نگاه میکردیم زیرا برایمان بسیار تازگی داشت. آنقدر بالای پشت بامها سر و صدا کردیم که بالاخره همسایه ها عاصی شدند. عاقبت هم آقا حیدر آمد و همۀ ما را داخل حیاط برد و به هر کداممان مقداری بادام و گردو داد تا مشغول باشیم بلکه بالای پشت بامها نرویم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

روستای گلین قیه سمت منزل آقا عبدالله


سار زخمی




ایامی که پدر خاور سبز رنگ داشت گاهی با دوستانش برای گردش به کوههای اطراف می رفت. یک شب (سال 66) پدر و سه نفر از دوستانش تصمیم گرفتند برای شکار کبوترهای چاهی به منطقۀ آلتان (کوههای اطراف یامچی) بروند. آن شب مادر به عروسی یکی از فامیلهایمان رفته بود به همین خاطر پدر دلش نیامد من و نعمت تنها در منزل بمانیم در نتیجه ما را هم با خودشان به آلتان بردند.

وقتی به آلتان رسیدیم زین العابدین محل چاه را نشان داد و پدر نزدیک آنجا توقف کرد. کبوتر ها ته چاه، داخل لانه هایشان خوابیده بودند. در همین حال عباس آقا (سلامی) داخل چاه رفت و شروع کرد به گرفتن کبوترها. او آنها را با طناب بالا می فرستاد و خواهر زاده اش آقا تقی (شبانزاده) نیز تک تک تحویلشان می گرفت.

من و نعمت هر دو داخل خاور نشسته بودیم. پدر گاهی سمت ماشین می آمد تا ببیند من و نعمت در چه حالیم. تاریکی و سکوت صحرا چنان بود که وقتی پدر از ماشین دور می شد احساس ترس می کردیم. دقایقی بعد آقا عابدین با دو عدد گنجشک وارد ماشین شد. گفت: «این دو گنجشک سهم شماست. آنها را هم از چاه گرفته ایم.» هر دو برادر خوشحال شدیم و خندیدیم. آنها اولین گنجشکانی بودند که من با آنها بازی می کردم.

آن شب گذشت و دوستان پدر با کبوترهایی که گرفته بودند به منزل رفتند. بعدها باز هم با پدر برای گردش به آلتان رفتیم. آلتان منطقه ای بکر و زیبا بود به همین خاطر پدر گردش و سیاحت در آن منطقه را بسیار دوست می داشت.

روزی در علفزارهای آلتان یک لانۀ کبک پیدا کردیم. درون لانه پر از تخم کبک بود. آقا عابدین که تفنگ شکاری هم داشت دنبال کبک رفت بلکه شکارش کند ولی هر کار کرد موفق نشد. در مسیر برگشت (یک کیلومتر مانده به یامچی) چشممان به پرنده ای افتاد که بالای درخت تبریزی نشسته بود. پدر توقف کرد و آقا عابدین با تفنگ شکاری اش پیاده شد سپس سمت پرنده نشانه رفت.

دقایقی بعد آقا عابدین با یک سار زخمی که از بالش خون می چکید وارد ماشین شد. خوشبختانه سار هنوز زنده بود. وقتی زخمش را دیدم دلم به حالش سوخت و از آقا عابدین خواستم آن را به من بدهد. پدر گفت: عمویت پس از روزها تلاش تیرش به هدف خورده حالا تو می خواهی اولین شکارش را از او بگیری؟ حرف پدر به گوشم نرفت به همین خاطر باز هم اصرار کردم تا اینکه بالاخره سار زخمی را به من دادند.

 
پس از رسیدن به منزل، سار زخمی را پانسمان کردیم. پس از پانسمان نیز آن را به حمام منزلمان که هنوز بی استفاده بود بردم. آنجا بهترین مکان برای نگهداری و استراحت سار بود. همانجا لانه ای موقت ساختم و هر روز برایش آب و غذا می بردم. موقع رفتن نیز در را محکم می بستم تا گربه یا حیوان دیگری  شکارش نکند.

روز پنجم وقتی سراغش رفتم از لانه بیرون آمده بود و داخل حمام این طرف و آن طرف می رفت. ظاهرا هنوز آن طور که باید قادر به پرواز نبود. می دانستم که سار دوست دارد آزاد باشد ولی هنوز تا بهبود کامل باید صبر می کرد.

چند روز بعد وقتی داخل حمام رفتم دیدم بال زد و بالای دوش حمام نشست. دیگر وقت آزادی اش بود به همین خاطر بیرون رفتم و گوشه ای از در را باز گذاشتم. پس از دقایقی همچنانکه نزدیک حوض نشسته بودم دیدم از راهروی حمام بیرون پرید و چند لحظه کنار دیوار نشست. سپس در حالیکه بالهایش را به هم می زد پرواز کرد و رفت.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

خانۀ پدری




خانه ای که در او خودم را شناختم دو اتاق بود و یک دهلیز کوچک با بالکنی تقریبا بزرگ و کاشی کاری شده. حیاط بزرگی هم داشت که سرشار از درختان گیلاس بود. البته بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم آلبالو هستند اما چون از کودکی به آنها گیلاس گفته بودیم سالهای سال زمان برد تا گیلاس و آلبالو تفاوتش برایمان روشن شد.

در گوشه گوشۀ آن حیاط زیبا، در شاخه شاخۀ آن درختان قشنگ و در وجب به وجب آن پشت بامها خاطره ای از بازیهای کودکانۀ من پنهان است. از خانۀ درختی ام بالای گیلاس بزرگ بگیر تا سقفهای ابتکاری، ماشین جعبه ای، لانه های پرندگان، آلاچیق انگور، در برقی، تختخواب روی پشت بام و ....

هر سال زمستان که می رسید برف پشت بام منازل را می پوشاند. پس از ساعتی همسایگان را می دیدم که پارو به دست در پشت بامهایشان مشغولند. یک روز از مادرم پرسیدم پس چرا ما هم مثل همسایگان، پشت باممان را پارو نمی کنیم. مادر گفت: برف پشت بام اگر آب شود سقفهای خاکی چکّه می کنند. پشت بامهای ما همه قیرگونی است، نیازی به پارو کردن برف نداریم.

 من (سمت راست) و نعمت در بالکن منزلمان



پاسخ مادر برایم قابل درک نبود. خیال می کردم پشت بام همسایگان بهتر از پشت بام ماست زیرا آنها برفهایشان را پارو می کنند ولی ما نمی کنیم به همین خاطر با اصرار از مادرم خواستم ما هم به پشت بام برویم. مادر که اصرارم را دید مرا به خانۀ مادربزرگم برد زیرا پشت بامشان پر از برفهای پارو نشده بود.

گرچه آن ایام دسپخت مادرم چندان تعریفی نداشت ولی خوردنیهایی که برای صبحانه می خرید عالی بودند. شبهایی که مادر میگفت صبحانه شیر گاومیش داریم زودتر می خوابیدم زیرا شیر گاومیش با تیلیت نان بدجور می چسبید. علاوه بر این عاشق آن پنیر سوراخ سوراخی بودم که می گفتند پنیر کوردی است. مادر از هرجا که بود چنین چیزهایی تهیه می کرد و از این نظر بسیار هم خوش سلیقه بود.


منزل ما در دهۀ شصت



اما این خانۀ زیبا، پدری هم داشت که رانندگی می کرد. ما به او «آغا» می گفتیم ولی دیگران اَمَن (امان الله) صدایش می کردند. صدا کردن پدر با لفظ «آغا» آن روزها در هیچ خانه ای مرسوم نبود. پسرعموهایم پدرشان را ممد (محمد) و همسایگانمان «دده» ، «داداش» یا «عمو» می گفتند. اینکه چرا ما پدرمان را «آغا» صدا می زدیم بعدها برایم سوال شد. نمی دانستم این موضوع و سایر تفاوتهایی که با دیگران داریم از روشنفکری های همان پدر ناشی شده اند.

سفرهایی که پدر به کشورهای خارجی می کرد از او انسانی روشنفکر و دوست داشتنی ساخته بود به همین خاطر خانۀ ما نیز یک سر و گردن با سایر خانه ها تفاوت داشت. دختر عمه ام در این باره می گوید:

«خانۀ دایی اَمَن جذابیت خاصی برای ما و کودکان فامیل داشت. هر سال وقتی بهار می رسید زن دایی مریم، حیاطشان را گُل کاری می کرد. با اینکه بوی آن گلها زیاد برایم جالب نبود ولی شکل مخملی و نارنجی شان آنقدر زیبایی داشت که هر وقت به منزلشان می رفتیم در همان نگاه اول مجذوبمان می ساخت.

از همان کودکی عاشق در و پنجره هایشان بودم. زمانی که هنوز اکثر منازل در و پنجره هایشان چوبی بود، دایی اَمَن منزلشان در و پنجرهای آهنی، رنگارنگ و لاکچری داشت. آنها از حمام خصوصی استفاده می کردند در حالیکه سال 65 یامچی هنوز لوله کشی نشده بود. بالکنشان نیز یک روشویی داشت با آینه ای چرخان که اصلا سر در نمی آوردیم برای چیست.

یک روز که منزلشان رفته بودیم، اولین بار تلوزیونی دیدم که هم رنگی بود و هم کنترل از راه دور داشت. آن روز کارتون مورد علاقه ام «حنا دختری در مزرعه» را در آن تلوزیون تماشا کردم. با تلوزیون سیاه و سفیدی که در منزل ما بود زمین تا آسمان فرق می کرد. شخصیتهای کارتون با آن لباسهای رنگی و دامنهای سبز و صورتی، چنان جذابیتی داشت که از تعجب پای تلوزیون خشکم زده بود. وای که چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند. دلم می خواست صبح تا شب پای آن تلوزیون بنشینم و رنگهای زیبا ببینم اما مگر فاطی و نعمت میگذاشتند. دایم اصرار می کردند برویم بازی کنیم. آخر سر هم نعمت تلویزیون را خاموش کرد و رفتیم سراغ بازی.

همیشه بیشترین پول را بچه های دایی خرج میکردند. بهترین خوراکی را آنها می خوردند. بهترین لباس را آنها می پوشیدند و بهترین وسایل را آنها استفاده می کردند.  ما هم همیشه در دلمان حسرت می خوردیم. حسرت اینکه یک هفته پشت سر هم مهمانشان باشیم و حسرت آن تلوزیون رنگی که کنج اتاقشان خودنمایی می کرد.

آنچه خواندید خاطرات دختر عمه ام طرلان بود. در نوشته های دیگرم (ماشینهای پدر - موز ندیده ها) خاطرات دیگری نیز از ایشان موجود است.

پدر همیشه با زمان جلو می رفت ولی گاهی از زمانه هم جلوتر بود. یامچی هنوز آب لوله کشی نداشت ولی روشویی و حمام جایشان در منزل ما تعبیه بود. اولین تلوزیون رنگی در منزل ما روشن شد و اولین تلفن در منزل ما زنگ خورد آن هم با شماره ای کاملا رُند. (2255) حتی ایام جنگ وقتی برق یامچی می رفت منزل ما برق داشت زیرا ژنراتوری که در مکانیکی عمو محمد کار گذاشته بود سه منزل را برق رسانی می کرد.

بعدها (سال 73 و 74) پدر منزلمان را نوسازی کرد و کارهای ابتکاری بسیاری هم برای آن انجام داد که شرحشان را در خاطرات آینده نوشته ام. پدر از هیچ کاری برای آسایش و پیشرفت فرزندانش دریغ  نمی کرد ولی افسوس هرگز قدرش را ندانستیم. قهرمان خاطرات من فقط اوست و در اکثر نوشته هایم حضور دارد. موارد زیر فقط چند نمونه از آنهاست:

پدربزرگ _ یک روز در گلین قیه _ دوچرخۀ زرد من _رویای یک جنگل- گنجشک سعید _ ماشینهای پدر _ کودکیهایم در ارومیه _ موز ندیده ها - تلوزیون یواشکی - ده روز در ارومیه- کنار پنجرۀ اتاق - همسایۀ جدید _ شعرخوانی در حضور پدر _  لانۀ مورچگان _ سار زخمی _ سفر اولم به تهران _ کارهای ابتکاری پدر _  فرار نعمت از منزل _  اردوی انزلی _ اشتباه بزرگ من _ عروسی نعمت و سولماز _ راهیابی به دانشگاه _ آخرین دیدار با پدر


یادت گرامی بهترین پدر دنیا 

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید.
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

جوانترین عکس موجود از پدر در ارومیه


دوچرخۀ زرد من


کلاس اول ابتدایی که بودم پدرم خانوادگی به تهران و مشهد رفتند ولی مرا نبردند. موقع رفتنشان گریه کردم و گفتم پس چرا نعمت را می برید؟ پدر گفت او هنوز مدرسه نمی رود. تو مدرسه داری باید با پدربزرگت بمانی و مدرسه بروی، من هم در عوض سال بعد برایت دوچرخه خواهم خرید.

سفر خانوادگی به تهران و مشهد
زن عمو نرگس، دخترش فاتی، مامان، برادرم نعمت، خاله رقیه، پدر بزرگ پدری ام و فامیلهای تهرانی مان


 پدر و یکی از فامیلهای تهرانی در همان سفر


دو سال از وعدۀ پدر گذشت ولی دوچرخه ای برایم خریده نشد تا اینکه وقتی کلاس سوم بودم پدر به ترکیه رفت. در این سفر، باری پر از دوچرخه به ایران آورده بود که می گفتند تولیدی کشور ژاپن است. دوچرخه هایی زرد رنگ و زیبا مخصوص کودکان. چند روز بعد پدر با یکی از همان دوچرخه ها وارد منزل شد و گفت: این هم دوچرخه ای که قولش را داده بودم. پاداش شرکت است برای رانندگانی که بچه های درسخوان دارند.

از خوشحالی به هوا پریدم زیرا تا آن روز دوچرخه ای به آن زیبایی ندیده بودم. با دوچرخه همه جا می رفتم و برای خودم پز می دادم. در تمام محله دوچرخه ای به زیبایی مال من نبود. بچه های دیگر یا دوچرخه نداشتند یا اگر هم داشتند مال بزرگترهاشان بود که وقتی روی صندلی اش می نشستند پایشان به رکاب نمی رسید. البته گاهی از سر دلسوزی اجازه می دادم بچه های دیگر نیز دوچرخه ام را سوار شوند ولی فقط یکی دو دور. احیانا اگر کسی دلش می خواست بیشتر سوار شود باید در قبالش خوردنی پیشکش می کرد جز سعید (شبانزاده) که دوست ویژه بود و مجانی سوار می شد.

دوچرخۀ زرد از نه تا 15 سالگی همیشه با من بود. با آن به مدرسه می رفتم. خریدهای خانه را انجام می دادم و خبررسانی می کردم. چون هنوز تلفن به یامچی نیامده بود هر کس، هر کار یا حرفی که داشت به من می سپرد تا آن را به جایی برسانم یا چیزی را بگیرم و بیاورم. تقریبا هر روز یک ماموریت از این مدل داشتم ولی روزهایی که ماموریتم منزل عمه آمنه یا آقا تقی (شبانزاده) بود بیشتر از همه خوش می گذشت. منزل آنها در بلوار ولایت امروزی قرار داشت که تنها خیابان آسفالت شده در آن زمان بود. دوچرخه سواری روی آسفالت آنقدر حال می داد که همیشه آرزو می کردم مرا برای بردن پیغام به آن منطقه بفرستند.

علاوه بر اینها دوچرخه وسیله ای مناسب بود برای هوا کردن بادبادک. وقتی دوچرخه سرعت می گرفت بادبادکی که نخش به آن گره زده شده بود پشت سرم به پرواز در می آمد. سبدی هم که جلویش داشت بسیار به درد می خورد. می شد توتهای چیده شده را داخلش ریخت یا گنجشکی را که هنوز قادر به پرواز نیست در آن گذاشت و به منزل برد مانند گنجشکی که از سعید کش رفته بودم یا آن کبوتر زخمی که در حیاطمان افتاده بود.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


معلمان دوره ابتدایی من

- معلم سال اول ابتدایی: آقای نانوایی
وقتی برای ثبت نام می رفتیم از خانه تا مدرسه گریه می کردم. نمیخواستم مدرسه بروم. مادرم دستم را گرفته بود و در حالیکه پیاده به سمت مدرسه می برد زار زار اشک می ریختم. خیال میکردم مدرسه یک سالن بزرگ است که تنها یک معلم آن هم «نصرت پوینده» در آنجا بچه ها را کتک می زند. کلاس برایم مفهوم نداشت. بعد از رفتن فهمیدم آن ساختمان بزرگ اتاقهای کوچکی هم به اسم کلاس دارد که در هر کلاس یک معلم درس می دهد.

- معلم سال دوم ابتدایی: آقای ولی پور

- معلم سال سوم ابتدایی: آقای یوسفی
این یوسفی همیشه مرا برای گرفتن سیگار به بیرون از مدرسه میفرستاد.

- معلم سال چهارم ابتدایی: آقای محمودی
در این سال مریض شدم و صرع گرفتم. ولی به هر نحوی بود توانستم درس بخوانم و قبول شوم.

- معلم سال پنجم ابتدایی: آقای رضا صادقی اهل خود یامچی
این معلم بد جور کتک می زد. بیشترین کتکها را من از دست ایشان خورده ام.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


بیشعورهای بی پول



خاطره مربوط می شود به زمانی که یازده سال داشتم.

تابستان کم کم داشت از راه می رسید و هوا هر روز گرمتر می شد. شنا کردن یکی از تفریحات محبوب در ایام تابستان برای ما کودکان بود ولی چون یامچی در آن روزگار امکانات امروزی را نداشت بچه های روستا معمولا در نهرها، برکه ها و برخی حوضهای کوچک که آب چشمه ها درونشان جمع می شد شنا می کردند.

گاهی وقتها نیز سمت درّه یامچی می رفتیم زیرا گهگاهی به سبب آمدن سیل یا بارش باران در قسمتهایی از دره آب جمع می شد و می توانستیم شنا کنیم. مکان دیگر برای شنا جایی بود به اسم «استخر حاج میرصادق». این استخر که در واقع یک حوض بزرگ گاوداری بود در دو کیلومتری راه یامچی به لیوار قرار داشت ولی چون هیچ گونه جای رسمی برای شنای کودکان در یامچی و لیوار نبود بچه های این دو روستا از آن بعنوان استخر شنا استفاده می کردند و صاحبش نیز که موضوع را درک می کرد هرگز مانع نمی شد.



من و تعدای از بچه ها فقط دو بار توانستیم به استخر حاج میرصادق برویم زیرا به علت دور بودن مسافت والدینمان اجازه نمی دادند. از این گذشته آنجا فقط یک گاوداری بود و با استخرهای تبریز و تهران که در تلوزیون می دیدیم زمین تا آسمان فرق داشت. هر وقت که تصاویر آن استخرها از برنامه کودک پخش می شد ما بچه ها غبطه می خوردیم طوری که دیگر شنا در آنگونه استخرها برایمان رویا شده بود.

یک روز منصور آخوندی خبر آورد که در شهر مرند نیز یک استخر پیشرفته وجود دارد. من و برادرم نعمت به اتفاق سعید و منصور تصمیم گرفتیم هر طور شده به آن استخر برویم ولی پول بقدر کافی نداشتیم. برخی با شکستن قلّک و برخی نیز با کش رفتن از صندوقچۀ مادر، هر طور که بود مقداری پول جور کردیم و فردای آن روز به مرند رفتیم. آن روز برای اولین بار بود که من بدون بزرگتر به مرند می رفتم. رفتنمان نیز پنهانی و سرّی بود زیرا هرگز امیدی نداشتیم که بزرگترها با رفتنمان موافقت کنند.

حدود ظهر به مرند رسیدیم. مرند در نظرم بسیار شلوغ و زیبا بود. همه چیزش برایم جذابیت داشت و مرا در خودش خیره می کرد. با پرسش از چند نفر، بالاخره آدرس استخر را پیدا کردیم. آن روز برای اولین بار بوی کُلر به مشامم می خورد و احساس قشنگی تجربه می کردم. با شنا در آن استخر، یکی از رویاهای کودکیمان تبدیل به واقعیت شد سپس گردش کنان به مرکز مرند رفتیم.

همین طور که داشتیم از جلوی مغازه ای رد می شدیم، غذایی عجیب در آنجا دیدم. بقیه را نمی دانم ولی برای من کاملا تازگی داشت. گفتند نامش صاندویچ است. با اینکه پول کم داشتیم نتوانستیم از خیر صاندویچ بگذریم به همین خاطر بی آنکه به برگشتن فکر کنیم داخل رفتیم و صاندویچ خوردیم.

وقتی از مغازه بیرون آمدیم دیگر هیچ کس پول نداشت. ته جیبمان همه خالی بود. به منصور گفتیم حالا چگونه باید برگردیم اصلا پولی نداریم. منصور کمی فکر کرد و گفت من اینجا یک نفر آشنا میشناسم. نامش یدالله صادقی است. برویم از او بخواهیم کمکمان کند. ما سه نفر بیرون ایستادیم و منصور داخل مغازه رفت. دقایقی بعد آقای صادقی بیرون آمد و نگاهی معنادار به ما سه نفر کرد سپس رفت داخل مغازه اش. منصور نیز دست از پا درازتر برگشت.

دیگر چاره ای نداشتیم جز اینکه با همان جیبهای خالی سوار شویم و برویم. مینی بوس یامچی کم کم داشت پر می شد. داخلش رفتیم و چهار نفری در انتهای آن نشستیم. از مرند تا یامچی هر چهار نفرمان در استرس بودیم. هر لحظه ممکن بود آقای علی پناهی، (ابولفضل) رانندۀ مینی بوس، کسی را برای جمع کردن کرایه ها بلند کند. خدا خدا میکردیم چنین اتفاقی نیفتد و نیفتاد. هر کس هرجا که میخواست پیاده شود کرایه اش را می داد و پیاده می شد.

پس از دقایقی به محلۀ خودمان رسیدیم. مسافران همه پیاده شده بودند و فقط ما چهار نفر مانده بودیم. آقای علی پناهی پرسید بچه ها مگر شما اهل کیخالی نیستید؟ گفتیم بله. گفت پس چرا پیاده نمی شوید؟ گفتیم راستش پول نداریم. سریع و ناگهانی ترمز کرد و گفت: یعنی چه پول ندارید. بروید از والدینتان پول بگیرید بیاورید من همینجا منتظرم. گفتیم ما یواشکی به مرند رفته بودیم اگر آنها بدانند کتکمان خواهند زد.

با این حرف، خون جلوی چشمان مشهدی ابولفضل را گرفت. بعد از لحظه ای مکث، با عصبانیت داد زد و گفت: گم شوید ببیشعورهای بی پول!!!. در حالیکه پاهایمان از ترس می لرزید چهار نفری چنان با عجله از مینی بوس در رفتیم که جرات نکردیم حتی معذرت بخواهیم. هر چه بود به خیر گذشت. اگر والدینمان می فهمیدند که بی اجازه به شهر رفته ایم یک دست کتک مفصل در انتظارمان بود.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

گنجشک سعید


نقشه ای عجیب برای کِش رفتن گنجشک از نوۀ همسایه

تابستان سال 67 حیاطمان پر از درختان گیلاس بود. علاوه بر این خانه ای درختی بالای گیلاس بزرگ داشتم. بعدها بالای همان درخت لانه ای کوچک نیز ساختم ولی پرنده ای به دستم نمی افتاد تا آنجا از او نگهداری کنم. داشتن پرنده ای که آنجا لانه اش باشد همیشه برایم آرزو بود.

یک روز درحالی که بالای درخت نشسته بودم چشمم به حیاط همسایه افتاد. حیاط آنها از حیاط ما بزرگتر بود و درختان توت و ... بسیار داشت. آنجا نوۀ همسایه مان سعید شبانزاده و پسرعمه اش محمود را دیدم که با گنجشکی کوچک بازی می کردند. دیدن این صحنه مرا به فکر فرو برد در نتیجه تصمیم گرفتم به هر نحوی که هست گنجشک را از چنگشان در بیاورم.

نقشه ام تقریبا شبیه نقشه ای بود که روباه مکار و گربه نره برای سکه های پینوکیو کشیده بودند. از درخت پایین آمدم و از نردبان کنار دیوار، بالا رفته، سعید و محمود را صدا زدم. گفتم: به به شما چه گنجشک قشنگی دارید! مال خودتان است؟ سعید در پاسخ گفت: بله. گفتم آیا دوست دارید این گنجشک تخم بگذارد و گنجشکی دیگر برایتان بزاید تا دو گنجشک داشته باشید؟ سعید با تعجب پرسید مگر می شود؟ گفتم بله که می شود. اگر من و شما این گنجشک را هفت بار سمت همدیگر پرت کنیم بعد از چند روز تخم خواهد گذاشت.

منزل و حیاط ما در دهۀ شصت



بیچاره سعید حرفهای من باورش شد سپس شروع کرد به انداختن گنجشک. من روی دیوار بودم و آنها پایین دیوار. آنها گنجشک را سمت من می انداختند و من سمت آنها؛ تا اینکه بار آخر وانمود کردم گنجشک از دستم در رفته است. در همین حال سعید زود خودش را به حیاط ما رساند ولی اثری از گنجشک نیافت زیرا من تا رسیدن او، گنجشک را مخفی کرده بودم.

پس از رفتن سعید و پسرعمه اش، گنجشک را در لانه ای که از قبل بالای درخت ساخته بودم گذاشتم. آن روز احساس پیروزی و اعتماد به نفس، وجودم را پر کرده بود. نامش را «پاپی» گذاشته، هر روز برایش آب و غذا می بردم. گاهی هم با دوچرخۀ زردم که سبدی کوچک جلویش داشت به منزل پدربزرگم می رفتیم.

یک ماه بدین منوال گذشت تا اینکه سعید و محمود از بچه های محل شنیدند فلانی در خانۀ درختی اش یک بچه گنجشک دارد. با این حرف، سعید و محمود مُخشان کار می افتد و می فهمند سرشان کلاه رفته است. در نتیجه یک روز مرا از دور می پایند تا هر وقت از خانه بیرون رفتم گنجشک را از بالای درخت بردارند.

از قضا آن روز پدر داشت ماشینش را جلوی مکانیکی تعمیر می کرد به همین خاطر برای کمک و بردن چند آچار پیش پدر رفتم. دقایقی بعد، همین طور که کنار ماشین، ایستاده بودم سعید و محمود را دیدم که گنجشک به دست با خوشحالی از کوچه بیرون می آمدند. سعید برای اینکه مرا حرص بدهد گنجشک را روی دستش گرفت و محمود هم برایم ادا در آورد. آن لحظه دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. در حالیکه خشکم زده بود و دانه های اشک از چشمانم می ریخت تا آخرین لحظه نگاهشان کردم و زیر لب گفتم: خدانگهدار پاپی.

بعدها همین ماجرا باعث آشنایی و رفاقت میان من و سعید شد. «قصر زیر زمینی ما» و «یک هفته در پونل» از مهمترین خاطراتی است که با سعید دارم. آری سعید یکی از بهترین دوستان و همبازیهای کودکی و نوجوانی من است. خاطرات سعید همچون خودش برایم عزیز و دوست داشتنی است. یاد آن حیاط بزرگ و باصفا نیز که منزل مادربزرگ سعید بود بخیر. خانه ای که هر روز صدای سعید، محمود، داوود، خلیل، وحید و ایوب در میان درختانش می پیچید و از در و دیوارش بالا می رفتند.

یادت بخیر خانۀ خوبیها که با تمام سادگی ات از ویلاهای امروز برای من شیرین تری. در خرابه هایی که امروز از تو به جا مانده، ناله های کودکی را می شنوم که دنیای شیرینش را در تو جستجو می کند.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

کودکی سعید شبانزاده

دعواهای آخودیری


بازیهایی که در دهۀ شصت با بچه های محله می کردیم متنوع بودند. بازی هایی همچون: گیزلان پاچ، کوبه کوبه، بازی هویج، تفنگ بازی، پیل دسته، بادبادک بازی و .... از اینها گذشته، محلۀ ما درختان توت، بسیار داشت که برخی اوقات بالایشان رفته، ساعتها روی شاخه هایشان می نشستیم.

آن روزگار نزدیک منزل ما وسط دیزج غریب و کیخالی، منطقه ای بود به اسم «آخودیِری» که برای هر دو محله، جایی استراتژیک محسوب می شد. این منطقه که اکنون تماما مسکونی است، آن زمان جایی بسیار زیبا و سرسبز برای تفریح و حتی درس خواندن بچه هایی بود که زیر سایۀ درختانش مطالعه می کردند. علاوه بر این آخودیِری زمینهایی صاف داشت که جان می داد برای بازیهای گروهی مثل فوتبال، بازی هویج و.... حتی برکه ای بزرگ هم آنجا بود که زمستانها یخ می بست و  می شد روی آن سرسره بازی کرد.

خصوصیات خوب آخودیِری بچه های دو محله، را به جان هم انداخته بود. از کیخالی، محدودۀ حمام و از دیزج غریب، محدودۀ قبرستان هر کدام تلاش می کردند آنجا را مال خود کنند. گاهی اینها تصاحبش می کردند گاهی آنها. چون در این دعواها از سنگ و تیرکمان استفاده می شد من سعی می کردم زیاد قاطی نشوم و اکثرا تماشاچی بودم.

یک روز که روی دوچرخه ام دعوای دو محله را تماشا می کردم سنگی را دیدم که از سمت دیزج غریب پرتاب شد. سنگ در آسمان آمد و آمد تا اینکه نشست وسط پیشانی اسماعیل بیل زن. در حالیکه اسماعیل داد می زد و خون از پیشانی اش می ریخت، فوری خودم را با دوچرخه به لیلا خانم رساندم و گفتم بیا که سر پسرت زخمی شده .....

موقعیت آخودیری و منزل ما روی نقشه


یکی از چهره های اصلی و معروف در این دعواها، پسرعمویم ابراهیم بود. ترفندهایی که او برای پیروز شدن در این دعواها به کار می گرفت اکثرشان به موفقیت می انجامید. گاهی اتفاق می افتاد که او بچه ها را از طریق جوی آب، سینه خیز سمت بچه های مقابل می برد. گاهی هم از ترفندهای دیگری استفاده می کرد.

یکبار وسط دعوا، همچنان که دو طرف مشغول پرتاب سنگ سمت یکدیگر بودند ابراهیم دسته ای را از سمت «قره کولوح»، پنهانی به دیزج غریب فرستاد. آن مسیر گرچه دور بود ولی کوچه ای داشت که می شد از پشت سر، بچه های دیزج غریب را غافلگیر یا محاصره کرد. در نهایت این کار به پیروزی ما و شکست بچه های دیزج غریب منجر شد و آخودیری دوباره دست ما افتاد.
 
یک روز در همان دوران، وقتی برای دوچرخه سواری به منطقۀ آسفالت رفته بودم راهم به دیزج غریب افتاد. در همین حال، تعدادی از بچه های آنجا دوره ام کردند. گفتند این پسر اهل کیخالی است بزنیدش. با اینکه ترسیده بودم پا روی رکاب گذاشته به سرعت از جمعشان گریختم. دوچرخۀ نازنینم بود که آن روز مرا از دستشان نجات داد وگرنه یک دست کتک مفصل از دستشان خورده بودم. یعقوب دروبی یکی از همان بچه ها بود که بعدها در کلاس اول راهنمایی باهم دوست شدیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

پدربزرگ

مردی از جنس فقر و مهربانی

امشب می خواهم از پدربزرگ مادری ام بنویسم که از دورترین خاطره های من در تمام دوران زندگی است. من اولین نوه اش بودم و ما او را «بابا» صدا می کردیم. پدرم نیز رفتاری بسیار محترمانه با او داشت و همیشه او را دایی صدا می زد زیرا جدا از پدرزن، دایی پدرم نیز بود.

زمانی که من راهی مدرسه شدم پدربزرگ برایم دفتر و مداد می خرید و گاهی هم به سلمانی محله (تراشی و آقایی) می برد تا موهایم را کوتاه کند. جیبهایش نیز همیشه پر بود از بیسگویت و سکه های پنج تومنی که نثار بچه ها می کرد. او قد بلند بود. همیشه پالتویی ضخیم می پوشید و دستانش پوستی قهوه ای داشت. گذشته از اینها پاپیروس هم می کشید و با کلاه پشمینه ای که بر سر می گذاشت مردی پر ابهت را برای کودکان تداعی می کرد.

اما با تمام اینها پدربزرگ فقیر بود. خانه اش یک اتاق ساده و یک اتاق تنور (تَندَسر) بیشتر نداشت. چون گرم کردن اتاق مشکل بود زمستانها برای زندگی به اتاق تنور می رفتند. اتاق تنور بسیار کوچک بود و تیر و تخته های سقفش بسیار نامرتب که از شدت دود سیاه شده بودند. علاوه بر این دری از جنس چوب داشت که سرما به راحتی از لای تخته هایش نفوذ می کرد به همین خاطر مادربزرگ و خاله رقیه، دو طرفش را پرده هایی کلفت می زدند. مادربزرگ این اتاق کوچک را با یک والر گرم می کرد و تا آمدن بهار سه نفری در آنجا زندگی می کردند.

آن روزها به ندرت پیش می آمد که مردم فقیر برنج بخورند جز در ایامی مانند عید. عید نوروز که می رسید مادربزرگ در همان اتاق تنور، پلو می پخت و مادرم از عمد مرا برای شام به منزل آنها می برد و خودش بر می گشت. نزدیک شام پدربزرگ در حالی که پردۀ کلفت در را کنار می زد وارد اتاق می شد سپس با خواندن آوازی کودکانه، که معنای خوش آمدگویی داشت مرا کنار خود می نشاند.

پدربزرگ زمینی زراعی در کوهستان «پیرِغیب» داشت که همیشه آنجا گندم یا نخودکاری می کرد. او همیشه این مسیر 5 کیلومتری را پیاده می رفت ولی اولین بار وقتی مرا نیز با خودش برده بود، در مسیر رفت یک تراکتور برایمان افتاد. در مسیر برگشت هم سوار یک خاور شدیم که پدربزرگ ابراز تعجب کرد. همان شب وقتی مادربزرگ قضیه را شنید خطاب به پدربزرگم گفت: این از خوش شانسی نوه ات بود، وگرنه امروز هم پیاده برمیگشتی.

تابستان که می شد پدربزرگ برای درو کردن گندمها به پیرغیب می رفت و زیر آفتاب سوزان مشغول کار می شد. چون چشمۀ پیرغیب، سیصد متر با زمینش فاصله داشت، پدربزرگ همیشه در مزرعه ناهار می خورد ولی وقتی من پیشش بودم بخاطر من لب چشمه می رفتیم. کنار چشمه که آبش درون یک حوض جمع می شد باغی بود پر از درختان بادام و زردآلو. علاوه بر این یک توت بزرگ هم داشت که می شد در سایۀ دل انگیزش استراحت کرد. پدر بزرگ با آب همان چشمه و سایر مخلفات، دوغی خوشمزه می ساخت که داخلش نان تیلیت می کرد. گرچه غذایی بسیار ساده بود ولی با تمام سادگیهایش امروز برایم آرزو شده است.

همان حوض آب و درخت توت در منطقۀ پیر غیب


بعدها پدربزرگ در زمین دیگری در داخل یامچی که هم اکنون خانه ی برادران و پسرعموهایم شده تخم آفتابگردان کاشت. آن روزها پرندگان به آفتابگردانها آسیب میزدند به همین خاطر پدربزرگ از من خواست تا در درست کردن یک مترسک به او کمک کنم. اواخر سال 69 یعنی وقتی من اول راهنمایی بودم پدربزرگ مریض شد و چون پسری نداشت تا از او مراقبت کند پدرم او را به منزل خودمان آورد و آنجا بستری کرد. دکتر برای پدربزرگم آمپول تجویز کرده بود و از دخترعمه ام عصمت خواسته بودند تا هر روز بیاید و به او آمپول بزند. خانۀ عمه آمنه از منزل ما خیلی دور بود و عصمت نمی توانست تنها این مسیر را بیاید به همین دلیل مرا دنبالش می فرستادند تا او را در مسیر همراهی کنم.

یک شب (24 مرداد 1370) که در اتاق بزرگ منزلمان خوابیده بودم، مادربزرگ و خاله رقیه، گریه کنان وارد اتاق شدند. از صدای ناله هایشان بیدار شدم و دیدم که می گویند پدربزرگت از دنیا رفت. آن شب دختر همسایه مان زینب، من و نعمت را به منزل خودشان برد تا صحنه های مرگ را نبینیم. این اولین مرگ یک عزیز در زندگی من بود. همین طور که در حیاط همسایه با نعمت نشسته بودیم و گریه می کردیم نعمت گفت: بلند شو برویم آخر پدربزرگمان از دنیا رفته. زینب هر کار کرد نتوانست ما را نگه دارد و هر دو به منزل خودمان برگشتیم. حیاط منزلمان پر بود از فامیل و همسایه که داشتند پدربزرگمان را غسل می دادند. بعد از اتمام غسل، خاله رقیه گریه کنان آمد و گفت تو را خدا صورتش را بازکنید تا برای آخرین بار پدرم را ببینم.

نزدیک صبح پدربزرگ را برای خاکسپاری به قبرستان کیخالی بردند. پدربزرگ فرزند پسر نداشت برای همین خاکسپاری اش بسیار مظلوم به نظر می رسید. بعد از دفن، پدرم بالای قبرش نشست و در حالی که لفظ دایی بر لبانش جاری بود از ته دل برایش گریست. آن لحظه آقای ضعیفی (مداح محله) در حالیکه دستش را بر شانه های پدرم گذاشته بود خطاب به او گفت: مرحبا بر تو ای مرد که جدا از داماد، برایش فرزند بودی. تو تا آخرین لحظه از خدمت به او کوتاهی نکردی.

آری آن روز پدربزرگ برای همیشه از پیش ما رفت و من آخرین کسی بودم که با نگاههای اشک آلود خویش، او را با تربت غریبانه اش تنها گذاشتم. 
یادت بخیر بهترین پدربزرگ دنیا.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

عکس پدربزرگ (نفر وسط) در ارومیه منزل آقا سلمان

مزار پدربزرگ در قبرستان کیخالی

کودکیهایم در ارومیه


پدرم پسرخاله ای صمیمی در ارومیه داشت به اسم سلمان اسماعیل پور. آنها نه تنها فامیل بلکه دو رفیق با محبت بودند که شدت این رفاقت را می شود از عکسهای دوران جوانی شان فهمید. وی خانواده ای داشت بسیار شاد و محترم. البته ما و آنها کمی در فرهنگ زندگی با یکدیگر تفاوت داشتیم زیرا بالاخره ایشان شهری بودند و ما روستایی.

دهه های شصت و هفتاد، هر سال تابستان که می رسید پدر ما را با ماشین خودش به ارومیه می برد و آنها با رویی گشاده از ما استقبال می کردند. 
آن روزها منزل آقا سلمان در محله ای بود به اسم بنی هاشم کوچه هفدهم. ایشان پنج دختر و دو پسر داشت به نامهای شهناز، زهرا، زیبا، حسین، فاطمه، علی و معصومه که با چهار تای آخری، همسن و سال و همبازی بودیم. در تمام این سفرها خاله رقیه نیز با ما بود زیرا با زهرا و زیبا دوستانی صمیمی بودند.

گرچه آن روزها برایم قابل درک نبود ولی الان می فهمم پدر روابط عمومی قوی و بسیار بالایی داشته. او سعی می کرد با همگان رابطه برقرار کند از این رو نزد همگان احترام و عزت داشت تا جایی که اطرافیان آقا سلمان نیز دوستان خانوادگی ما شده بودند. افرادی مثل زینال، اسد، عباس و دهها تن دیگر که تا امروز اصلا نفهمیده ام نسبت فامیلی شان با آقا سلمان چه بود ولی همیشه می دیدم که با پدر رفت و آمد داشتند.

قدیمی ترین عکسهای موجود از پدر و آقا سلمان


آقا سلمان (ایستاده نفر اول از راست) و پدرم (نشسته نفر اول از چپ)


قدیمی ترین عکس خانوادگی
سکینه خانم زن آقا سلمان، شهناز، نرگس خانم، پدربزرگ، پدر، حسین و زهرا




عروسی شهناز خانم 
عروسی شهناز خانم دورترین خاطره ای است که من از ارومیه به خاطر دارم. البته دقیقا نمیدانم چه سالی بود ولی باید حوالی سال 64 بوده باشد. این عروسی مانند تمام عروسی های ارومیه بسیار شاد و زیبا برگزار شد که عکسهایش سالهای سال در آلبومهای فامیل موجود بودند.

تنها چیزی که از آن روز به خاطر دارم این است که مادرم برای اینکه در مراسم شرکت کند مرا به اتاق آقایان برد تا پیش پدرم باشم. نمیدانم آنجا منزل چه کسی بود ولی اتاقی بود بزرگ که مبلهای زیادی داشت. پدر و تعدادی دیگر از مردان فامیل، آنجا روی مبلها نشسته بودند. وقتی من و مادر داخل شدیم پدر مرا کنار خودش روی یکی از آن مبلها نشاند. بعد از دقایقی عکاس هم آمد و عکسی از همان جمع روی مبلها گرفت ولی متاسفانه آن عکس دیگر موجود نیست.

خاله رقیه در عروسی شهناز خانم




آمدن خانواده آقا سلمان به یامچی
حوالی سال 1366 و ایام جنگ میان ایران و عراق بود. آن روزها شهرهای بزرگ بمباران می شدند از جمله ارومیه که به دلیل نزدیکی به عراق همیشه در خطر حمله قرار داشت. پدرم از این وضعیت بسیار نگران بود به همین خاطر خانوادۀ آقا سلمان را به یامچی آورد تا از خطر بمباران در امان باشند. خانواده آقا سلمان حدود یک ماه میهمان ما بودند و ما روزهای خوشی را از حضور بستگان خویش در یامچی تجربه می کردیم.

از آنجا که جنگ شدت گرفته بود مدارس را نیز مدتی تعطیل کرده بودند. البته ما بچه ها که از خدایمان بود مدرسه نرویم ولی زیبا خانم برای اینکه بچه ها از درس عقب نمانند در یکی از اتاقهای منزلمان کلاسی خصوصی ترتیب داد و تخته ای کوچک درست کرد تا به ما درس بدهد. من، حسین، نعمت، علی و فاطی هم شاگردان این مدرسۀ خانگی بودیم.


خاطرۀ پارک گلستان سال 67

یکبار نرگس خانم، مادر آقا سلمان که زنی سالخورده و مهربان بود به دخترها گفت پارکی جدید و قشنگ در ارومیه ساخته شده، بچه ها را بردارید ببرید آنجا تا کمی بازی کنند. با شنیدن این حرف، من و دیگر بچه ها هورا کشیدیم سپس با زهرا، زیبا و خاله رقیه به آن پارک رفتیم که امروزه به پارک گلستان معروف است.

پارک گلستان جاهای قشنگی برای بازی بچه ها داشت از جمله یک راهروی تو در تو که با گل و گیاه ساخته شده بود. آن راهرو جان می داد برای بچه ها که داخلش قایم موشک بازی کنند. من و سایرین با بچه های دیگری که اصلا آنها را نمی شناختیم داخل آن راهرو به این طرف و آن طرف می دویدیم و خاله رقیه نیز ضمن اینکه با زیبا خانم عکس می گرفتند مواظب ما بود که گم نشویم. بعد از ساعتی، زیبا خانم برای هر کدام از ما یک بستنی خرید که بعد از خوردنش به خانه برگشتیم.

عکس زیبا خانم و خاله رقیه در همان روز


خاطرۀ کیوسک تلفن سال 67
حیاط خانه آقا سلمان کوچک بود برای همین نمی توانستیم زیاد در حیاط بازی کنیم. یک روز حسین، نعمت و علی بدون اینکه به ما بگویند به پارک محله رفتند. من، فاطمه و معصومه که در خانه مانده بودیم دایم به کوچه می رفتیم و دوباره به داخل حیاط برمیگشتیم.

چون آن روز گرسنه شده بودم از فاطمه خواستم مقداری نان و ماست برایم بیاورد. ما چون اهل روستا بودیم هر وقت احساس گرسنگی می کردیم کمی نان خشک برمی داشتیم رویش ماست می زدیم و می خوردیم ولی شهریها فرهنگشان با ما فرق می کرد این بود که فاطی از حرف من متعجب شد ولی چون ماست در منزل نبود تکه ای نان برایم آورد تا گرسنه نمانم.

من که داشت حوصله ام سر می رفت به معصومه گفتم بیا تا سر کوچه برویم شاید پارک آنجا باشد. فاطی گفت نباید بروید ممکن است گم شوید ولی ما حرفش را گوش نکردیم و رفتیم. آخر کوچه یک کیوسک تلفن بود که هنوز هم هست. من تا آن روز کیوسک تلفن ندیده بودم زیرا در روستای ما نه تنها چنین چیزی وجود نداشت بلکه تلفن خانگی هم تا آن روز به یامچی نیامده بود. سر کوچه با معصومه ایستادیم ولی پارکی ندیدیم. در همین حال من از سر کنجکاوی داخل کیوسک تلفن رفتم و گوشی را برداشتم. اصلا نمیدانستم باید شماره هم گرفت. چند بار الو الو گفتم بعد گوشی را در همان حالت رها کردم و به خانه برگشتیم.

کیوسک سرکوچه - البته کیوسک آن زمان مدل قدیمی بود ولی دقیقا همینجا قرار داشت.


 


خاطرۀ پیک نیک سال 68
یک روز آقا سلمان به افتخار حضور ما در ارومیه تصمیم گرفت ما و سایر فامیلهای خود در ارومیه را به پیک نیک ببرد. چند ماشین با وسایل لازم آماده کردند و به خارج از اورمیه کنار یک رودخانه رفتیم. البته من هنوز نمی دانم آنجا دقیقا کجا بود ولی حدس میزنم رودخانه شهرچایی در منطقه بند ارومیه باشد. رودخانه ای قشنگ با جاده ای خاکی و نیزارهایی زیبا که نزدیکشان اردو زده بودیم. کمی دورتر نیز چیزی شبیه به یک پل یا یک ساختمان دیده می شد که در مسیر رودخانه قرار داشت.

ماشین آقا سلمان، خاور بود و چادر بزرگی هم داشت. آن روز یک طرف چادر را به ماشین و طرف دیگرش را به زمین بسته بودند تا سایه بیفتد. زنان و دختران همگی مشغول آماده کردن ناهار بودند. شاید تعدادمان به چهل تا پنجاه نفر می رسید. بعد از خوردن ناهار ما بچه ها اجازه گرفتیم تا برای شنا به کنار رودخانه برویم. رودخانه عمیق نبود برای همین مخالفتی نکردند. من، علی، حسین، و معصومه از نیزارها رد شدیم و به آب زدیم سپس لباسهایمان را داخل همان نیزارها عوض کردیم و برگشتیم.


بعدها فهمیدم آنجا سد باراندوز چای بوده است. لینک خاطره: (سفر به ارومیه)


خاطرۀ مهمانی سال 69
آقا سلمان خواهری داشت به اسم خیرالنسا. پدرم و داماد ایشان آقا اسد، رفیق و همکار بودند. منزل ایشان چند کوچه بالاتر از منزل آقا سلمان بود. هر وقت به ارومیه می رفتیم آقا اسد را نیز در منزل آنها می دیدیم. وی دو دختر دوقلو به نامهای شهین و مهین داشت که تقریبا همسن معصومه بودند.

یک شب آقا اسد، از ما و خانوادۀ آقا سلمان خواست برای شام به منزلشان برویم. گرچه دقیق یادم نیست ولی فکر کنم مناسبتش، خانۀ جدیدشان بود زیرا منزلشان تازه ساخت به نظر می رسید. عصر آن روز من، معصومه، علی و نعمت به منزلشان رفتیم. بقیۀ افراد هم نیمساعت بعد به ما ملحق شدند.

آن روز برای اولین بار بود که من خانه ای از نوع «ورود به ساختمان» می دیدم. از در که وارد شدیم چند پله مقابلمان قرار داشت که به طبقه بالا می رسید. طبقۀ بالا نیز اتاقی بزرگ بود که به آن هال پذیرایی می گفتند. دیدن چنین خانه ای برای من شگفت آور بود زیرا تا آن روز خانه ای به آن مدل ندیده بودم. خانه های یامچی و حتی منزل آقا سلمان همگی مدل قدیمی (ورود به حیاط، یک دهلیز با چند اتاق) بودند.

آن شب شبی بود واقعا به یادماندنی. شهین و مهین، معصومه، فاطمه، علی، من، حسین و نعمت بچه های آن مهمانی بودیم که سر و صدایمان بزرگترها را اذیت می کرد. پس از شام، در حالی که بزرگترها در هال پذیرایی، تلوزیون تماشا می کردند ما بچه ها برای بازی به یکی از اتاقها رفتیم. اسم بازی یادم نیست ولی ورقهایی بودند که اعدادی رویشان نوشته شده بود. حسین به هر کدام از ما ورقی داد سپس با آن ورقها بازی کردیم. شیرینی آن شب برایم فوق تصور است. کاش دوباره برمیگشتی ای کودکی.



خاطرۀ توتستان سال 69
کوچه ای که منزل آقا سلمان در آنجا قرار داشت یک طرفش به خیابان اصلی باز می شد ولی طرف دیگرش با عبور از چند کوچه ی دیگر به منطقه ای می رسید که به آن توتستان می گفتند. همانطور که از نامش پیداست توتستان دارای درختان توت بود که محصولش را همانجا می فروختند.

یکی از روزها حسین، نعمت و علی برای تفریح به توتستان رفتند ولی من با آنها نرفتم. سکینه خانم زن آقا سلمان وقتی مرا تنها و بی حوصله دید گفت: تو هم باید با آنها می رفتی. گفتم راهش را بلد نیستم وگرنه الان می رفتم. معصومه که دو سه سال از من کوچکتر بود گفت من راهش را بلدم بیا باهم برویم.

من و معصومه که گاهی او را مستانا هم صدا می زدند باهم به راه افتادیم و به توتستان رسیدیم. حسین، نعمت و علی هم آنجا بودند. حسین گفت اینجا هم توت می فروشند هم دوغ، هر چه میخوری بگو برایت بخرم. راستش آن روز اصلا میلی به توت نداشتم زیرا در روستای خودمان یامچی تا دلت بخواهد هر روز توت می خوردیم و از شاخه های توت بالا می رفتیم برای همین من دوغ را انتخاب کردم.

این سفر ها در دهۀ هفتاد هم ادامه داشتند. ده روز در ارومیه خاطره ای است دیگر از همین سفرهای خانوادگی مان به ارومیه.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

منزل قدیمی آقا سلمان


خانوادۀ آقا سلمان در منزل قدیمی شان
آقا بهرام و بهزاد (شوهر و پسر زهرا خانم) آقا سلمان، علی و معصومه


علی، فاطمه و معصومه با دختر کوچولوی شهناز خانم