هنوز هم وقتی این خاطره را می خوانم روحم جلا پیدا می کند و به روزهایی می روم که کنار پدر شاد و خوشبخت بودیم. این خاطره برایم بسیار مقدس و زیباست.
پس از تعطیلی مدارس، تیر ماه 71 خانوادگی به منزل دختر عمه ام لیلا در ارومیه رفتیم. آن روزها لیلا و شوهرش رضا ایمانی تازه از یامچی مهاجرت کرده بودند. منزل آنها در حاشیۀ شهر، سمت بزرگراه خاتم الانبیا قرار داشت. کوچه های آن منطقه هنوز خاکی بودند و منازلشان ساده و کوچک. آن روز از لحن صحبتهای پدر فهمیدم دلش میخواهد ما نیز همچون آقا رضا به ارومیه مهاجرت کنیم.
در همسایگی لیلا خانم، جوانی به اسم بهروز بود که با عصا راه می رفت. البته من او را ندیدم اما خاله رقیه و لیلا خانم برای صحبت به منزل آنها رفتند. چهار ماه بعد که خاله رقیه با بهروز ازدواج کرد فهمیدم همان روز با یکدیگر آشنا شده بودند.
در همسایگی لیلا خانم، جوانی به اسم بهروز بود که با عصا راه می رفت. البته من او را ندیدم اما خاله رقیه و لیلا خانم برای صحبت به منزل آنها رفتند. چهار ماه بعد که خاله رقیه با بهروز ازدواج کرد فهمیدم همان روز با یکدیگر آشنا شده بودند.
عصر همان روز با لیلا و آقا رضا خداحافظی کردیم. همینطور که پشت کمپرسی پدر، از کوچه خارج می شدیم چند نفر غریبه برایمان دست تکان دادند. خوب که دقت کردم یادم افتاد آنها نیز از اهالی یامچی، ساکن ارومیه اند. پس از آن یک راست سمت منزل زهرا خانم دختر دوم آقا سلمان رفتیم. منزل ایشان داخل کارخانه ای قرار داشت که شوهرش آقا بهرام نگهبانی اش را می کرد. آن شب ما و خانودۀ آقا سلمان برای شام منزل آنها دعوت داشتیم.
نزدیک عصر وقتی به کارخانه رسیدیم حیاطش کاملا خلوت بود. زیبایی هایی که محوطه اش داشت هر نگاهی را در خودش خیره می کرد. پس از سلام و احوالپرسی، بزرگترها داخل رفتند ولی ما بچه ها در حیاطش مشغول بازی شدیم. وسط بازی معصومه گفت: حیاط پشتی اینجا، درختانی است که گیلاسهای درشتی دارند. من، نعمت و علی بالای دیوار روی درختان رفتیم و در حالی که خودمان می خوردیم برای فاطی و معصومه هم چندتایی می انداختیم.
پشت همان دیوار، چند پسر جوان در یک مکانیکی کار می کردند. وقتی دیدند ما بالای دیوار، گیلاس می خوریم گفتند: آقا پسرهای گل! تا الان حتی یکی از گیلاسهایتان هم سمت ما نیفتاده، چرا فقط هسته هایش را سمت ما پرتاب می کنید؟ منظورشان این بود که قدری گیلاس به آنها بدهیم من هم برای اینکه ناراحت نشوند مقداری گیلاس برایشان چیدم.
نزدیک عصر وقتی به کارخانه رسیدیم حیاطش کاملا خلوت بود. زیبایی هایی که محوطه اش داشت هر نگاهی را در خودش خیره می کرد. پس از سلام و احوالپرسی، بزرگترها داخل رفتند ولی ما بچه ها در حیاطش مشغول بازی شدیم. وسط بازی معصومه گفت: حیاط پشتی اینجا، درختانی است که گیلاسهای درشتی دارند. من، نعمت و علی بالای دیوار روی درختان رفتیم و در حالی که خودمان می خوردیم برای فاطی و معصومه هم چندتایی می انداختیم.
پشت همان دیوار، چند پسر جوان در یک مکانیکی کار می کردند. وقتی دیدند ما بالای دیوار، گیلاس می خوریم گفتند: آقا پسرهای گل! تا الان حتی یکی از گیلاسهایتان هم سمت ما نیفتاده، چرا فقط هسته هایش را سمت ما پرتاب می کنید؟ منظورشان این بود که قدری گیلاس به آنها بدهیم من هم برای اینکه ناراحت نشوند مقداری گیلاس برایشان چیدم.
آن روز برای ما بچه ها روز بسیار زیبایی بود خصوصا من و نعمت که تا آن روز اصلا نمی دانستیم کارخانه چیست. بعد از خوردن گیلاسها پدر گفت: بچه ها بیایید می خواهیم عکس بگیریم. همه با شور و شوق پایین آمدیم و سمت حیاط جلویی رفتیم. آنجا چند پله قرار داشت که کنارش گلهای قشنگی نیز روییده بودند. آقا سلمان گفت: بچه ها همگی بروید روی پله ها بنشینید. من، نعمت، علی، حسین، فاطمه و معصومه همه روی پله ها نشستیم؛ آنگاه پدر عکسی یادگاری از ما گرفت.
متاسفانه آن عکس دسته جمعی را فعلا نتوانسته ام پیدا کنم. تنها عکسی که تا امروز یافته ام همین چند مورد است:
فاطی روی پله ها و در محیط کارخانه
متاسفانه آن عکس دسته جمعی را فعلا نتوانسته ام پیدا کنم. تنها عکسی که تا امروز یافته ام همین چند مورد است:
فاطی روی پله ها و در محیط کارخانه
جمعۀ همان هفته نزدیک ظهر، دسته جمعی به ساحل دریا رفتیم. آن روز من برای اولین بار در دریا شنا کردم. البته دریا خیلی شور بود و گاهی چشمانم را می سوزاند اما زیبایی و شور و شوق خاصی داشت. ساحل پر از مردمانی بود که از جاهای مختلف ایران برای گردش آمده بودند. یادم است یک نفر از همسالانم داخل دریا از من پرسید اهل کجایی؟ من هم برای اینکه مثلا کلاس بگذارم به فارسی گفتم اهل قزوینم. آن روز پدر جلیقۀ شنا پوشیده بود و قشنگ روی آب شنا می کرد اما ما بچه ها زیاد نمی توانستیم جلوتر برویم.
حدود ده روز در ارومیه ماندیم. پدر و آقا سلمان هر روز در مورد مهاجرت از یامچی به ارومیه حرف می زدند. گر چه الان می گویم ای کاش چنین اتفاقی می افتاد ولی آن زمان عقلم نمی رسید و به نوعی در دنیای خودم مخالف بودم. حتی یکبار وقتی کنار مادرم در یکی از اتاقها خوابیده بودیم یواشکی گریه کردم. نمی دانم شاید دلیلش این بود که نمی خواستم دوستانم را در یامچی از دست بدهم یا اینکه سازگاری با فرهنگ بالای ارومیه برایم مشکل بود.
ده سال بعد ....
ده سال بعد ....
سال 81 وقتی پدرم از دنیا رفت آقا سلمان و خانواده اش در مجلسمان حضور داشتند. متاسفانه شب چهلم، ماشینهای پدر را آتش زدند و طایفۀ ما کاملا به هم ریخت. چون شرح این ماجرا بسیار طولانی است خاطره اش را جداگانه نوشته ام (شبی در میان آتش) اما این اتفاق ناگوار، اذهان همه را به اشتباه انداخت و باعث جدایی همیشگی میان ما و خانواده آقا سلمان شد.
هفت سال پس از این ماجرا، (نوروز 87) من بر خلاف دیگران که مخالف بودند سمت آقا سلمان و خانواده اش رفتم. آنها نیز استقبال بسیار گرمی از من کردند که هرگز فراموش نخواهم کرد. البته منزل آقا سلمان دیگر آن منزل سابق نبود که زمان پدر به آنجا می رفتیم. آن منزل فروخته شده بود و ایشان در منزلی جدید در منطقه ای دیگر ساکن شده بودند.
سی سال بعد ...
هفت سال پس از این ماجرا، (نوروز 87) من بر خلاف دیگران که مخالف بودند سمت آقا سلمان و خانواده اش رفتم. آنها نیز استقبال بسیار گرمی از من کردند که هرگز فراموش نخواهم کرد. البته منزل آقا سلمان دیگر آن منزل سابق نبود که زمان پدر به آنجا می رفتیم. آن منزل فروخته شده بود و ایشان در منزلی جدید در منطقه ای دیگر ساکن شده بودند.
سی سال بعد ...
خرداد 1400 در اتفاقی شیرین و تصادفی، کوچۀ قدیمی آقا سلمان را یافتم. کارخانه ای هم که روی پله هایش عکس یادگاری گرفته بودیم در همان نزدیکیها بود. آن روز به احساس کسی رسیدم که گمشده های کودکی اش را پس از سالیان دراز یافته بود. شرح مفصل آن اتفاق را در «گمشده های کودکی» بخوانید.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
همان کارخانه با همان پله ها پس از سی سال
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
همان کارخانه با همان پله ها پس از سی سال
- چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲ ۲۲:۰۷
- ۲۹ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر