شبی در مزار مادربزرگ

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شبی در مزار مادربزرگ


چهارشنبه شب، پانزدهم مرداد 93 خانوادگی در حیاط مادرم نشسته بودیم. نزدیک شام، نعمت هم رسید و مادر سفره را پهن کرد. نمی دانستم آن شام، شام خداحافظی است و آخرین غذایی است که در کنار مادربزرگ می خورم. بعد از شام مادربزرگ و خاله رقیه را با ماشین خودم به منزلشان رساندم. وقتی مادربزرگ نزدیک منزلشان پیاده می شد با من دست داد و خداحافظی کرد سپس من و حمیده به تبریز برگشتیم.

چهار روز بعد (19 مرداد) برادرم رامین خبر داد که مادربزرگ از دنیا رفته است. گرچه زار زار اشک می ریختم ولی هرگز باورم نمی شد که مادربزرگ را از دست داده ام. پشت فرمان به سرعت سمت مرند می رفتم تا اینکه وسط راه گفتند مادربزرگت را خاک کردیم. دیگر امیدم از مادربزرگ قطع شد. به یامچی رسیدم ولی داغی که بر دلم سنگینی می کرد نیمه شب مرا به قبرستان کشاند.

آن شب در سکوت قبرستان هر چه اشک داشتم سر خاکش گریستم و ذهنم به
 دورانی رفت که مادربزرگ تنهای تنها زندگی می کرد. (خاطرۀ اشکهای مادربزرگ) سال 73 وقتی خاله رقیه از شوهرش طلاق گرفت غمی دیگر بر غمهای مادربزرگ افزود ولی مادربزرگ را از تنهایی درآورد. مادربزرگ در منزل می ماند و خاله رقیه برای کار به مرند می رفت.

از آن سال به بعد وقتی دیدن مادربزرگ می رفتم یک صحنۀ پراحساس، همیشه برایم تکرار می شد: «مادر بزرگ جلوی در، کنار تیر برق نشسته و چشم انتظار من است». آن تیر برق که هنوز هم آنجاست، تنها تیر برقی است که برایم قداست دارد. هنوز هم وقتی از آن محله رد می شوم غریبانه نگاهش می کنم ولی افسوس کسی که همیشه آنجا چشم انتظار من می نشست دیگر نیست.

همان تیر چراغ که مادربزرگ کنارش می نشست


تابستان 83 خاله رقیه تصمیم به نوسازی منزلشان گرفت. اتاق تنور و اتاق نشیمن را خراب کردیم سپس اتاقی جدید و آجری به جایش ساختیم. به عشق مادربزرگ سیم کشی برقش را خودم انجام دادم. تابستان 84 نیز که هوا گرم بود کولری کوچک از پنجره اتاقشان نصب کردم تا گرمای هوا مادربزرگ را اذیت نکند. مادربزرگ نمی توانست کولر را روشن و خاموش کند و تا آمدن خاله رقیه در گرما می نشست. ناچار سیم کشی کولر را به یکی از کلیدهای داخل اتاق متصل کردم و مشکل حل شد. دیگر گرمای هوا مادربزرگم را اذیت نمی کرد.

سالهای دانشجویی ام در مشهد، مادربزرگ برایم ابراز دلتنگی می کرد. گرچه تلفنی حرف زدن برایش سخت بود ولی گاهی که از منزل به مشهد تلفن می کردند گوشی را می گرفت و فقط از روز آمدنم می پرسید. یکبار در تعطیلات تابستان، (سال 83) مادربزرگ را (با ماشین یکی از بستگان) برای گردش به کوهها و جاده های اطراف بردم. نزدیک زنوز مادربزرگ گفت: این کوهها و جاده ها همه مرا می شناسند. روزگاری که در زمینهای مردم کار می کردم قدم به قدم در آنها راه رفته ام حتی در همین شهر زنوز.

آن روز مادربزرگ خاطره ای از زنوز برایم تعریف کرد که در ذهنم ماندگار شد. گفت: یک روز با بیگم خانم برای کار به روستایی رفته بودیم ولی وقت برگشت در تاریکی هوا گم شدیم. باران به شدت می بارید و ما جایی برای ماندن نداشتیم. ناچار تصمیم گرفتیم شب را زیر یک پل بخوابیم. به شدت گرسنه بودیم و پاهایمان هم درد می کرد تا اینکه شخصی از اهالی زنوز ما را دید و از سر دلسوزی به منزلشان برد. شب سختی بود اگر آن زن به ما پناه نمی داد معلوم نبود چه بر سرمان می آمد.

تابستان سال 90 برای دومین بار با مادربزرگ به مشهد رفتیم. بار اول (خاطرۀ راهیابی به دانشگاه) با اتوبوس رفته بودیم ولی این بار بلیط قطار گرفتم تا مادربزرگ آسایش بیشتری احساس کند. حمیده، مادر، خاله رقیه و برادرم رامین هم در این سفر کنارمان بودند. چون دیگر همه جای مشهد را می شناختم توانستم جای بهتری نزدیک حرم اجاره کنم. علاوه بر این، دوستان دانشگاهی ام را نیز در این سفر ملاقات کردم. خصوصا حمید ثابتی که بهترین همکلاسی ام در دانشگاه بود.

آن شب در حالیکه کنار قبر مادربزرگ نشسته بودم این خاطرات از ذهنم می گذشت و آتشی را که از غمهای او در دلم بود شعله ورتر می ساخت. آنقدر سر خاکش گریستم که دیگر طاقتم از دست رفت. منزلش هنوز بوی او را دارد ولی ناله هایش دیگر از اتاق تنور شنیده نمی شوند. (اشکهای مادربزرگ) یادگارش فقط همین خاطره هاست. خاطرات نویسنده ای گمنام که باید مظلومیتهای مادربزرگش را به گوش جهانیان می رساند.

یادت بخیر مادربزرگ عزیز. فرزندت هرگز فراموشت نخواهد کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


مزار مادربزرگ در قبرستان کیخالی