اشکهای مادربزرگ

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

اشکهای مادربزرگ


امروز می خواهم از مادربزرگم بنویسم. زنی مظلوم و تنها که هرچه از غصه هایش بگویم کم است.

مادربزرگ در منطقه ای فقیرنشین واقع در خیابان قره باغ امروزی زندگی می کرد. خانه اش فقط یک اتاق ساده بود با یک انبار کوچک و یک اتاق تنور که به آن تَندَسر می گفتند. مادربزرگ بهار و تابستان در اتاق تنور نان می پخت و پاییز و زمستان از آنجا برای سکونت استفاده می کرد. چون اتاق تنور درش چوبی بود سرما به راحتی از لای تخته هایش نفوذ می کرد ولی پرده های کلفتی که دو طرفش می زدند جلوی نفوذ سرما را می گرفت. مادربزرگ این اتاق کوچک را با یک والر ساده گرم می کرد و تا آمدن بهار در آنجا زندگی می کردند.

از آنجا که پدربزرگم مردی بسیار فقیر بود مادربزرگ نیز همپای او کار می کرد و دسترنجش را به پدربزرگ می داد تا خرج خانه کند. تابستان هفتاد (24 مرداد) وقتی پدربزرگ چشم از جهان فروبست مادربزرگ بسیار غمگین شد. سال بعد نیز خاله رقیه ازدواج کرد و به ارومیه رفت در نتیجه مادربزرگ تنهای تنها شد.

آن روزها گرچه کودک بودم ولی تنهایی مادربزرگ، روحم را آزرده می ساخت. این موضوع برای والدینم نیز قابل درک بود به همین خاطر، از پاییز 71 پیش مادربزرگ رفتم. صبجها مثل یک مادر مرا برای مدرسه بیدار می کرد و شبها تکالیفم را در حضور او می نوشتم. مادربزرگ ظرفها را خودش می شست ولی برفها را من پارو می کردم. بعضی شبها نیز برای شب نشینی به منزل همسایگان می رفتیم، علی الخصوص منزل بیگم خانم که رفیق قدیمی مادربزرگم بود.

بیگم خانم تنهای تنها زندگی می کرد و زنی بود بسیار تهیدست. خانۀ کوچکش فقط یک اتاق ساده داشت پایین تر از سطح حیاط و شبیه زیر زمین. اتاقی کاه گلی با تیر و تخته هایی پوسیده و نامرتب بدون پنجره. الان که فکر می کنم می بینم بیگم خانم از مادربزرگ من نیز تنهاتر و مظلوم تر بود ولی آن روزها نمی توانستم این موضوع را درک کنم. او و مادربزرگم تابستان و پاییز برای کار به زمینهای دیگران می رفتند، گندم و جو درو می کردند، سپس خسته از یک روز جان کندن، پای پیاده به منزل می آمدند. زن عمو زهرا می گفت: مسیر بازگشتشان، از کوچۀ ما می گذشت. عصرها همیشه در حالی که داسی به دستشان بود آنها را می دیدم و سیمای رنجور آن دو پیرزن مرا از خودم خجالتزده می کرد به همین خاطر پنهان می شدم تا مرا نبینند.

مادربزرگ و بیگم خانم


با رسیدن زمستان، همراه مادربزرگ به اتاق تنور رفتیم. یکی از روزها وقتی از مدرسه بر می گشتم ناله ای شنیدم که از اتاق تنور می آمد. آرام و بی صدا جلو رفتم تا ببینم چه صدایی است. صدای مادربزرگ بود که در دنیای تنهایی اش حرف می زد و می نالید. احساس کودکانه ام از شنیدن ناله هایش متاثر شد ولی نمی توانستم دلیلش را درک کنم. جدا از اینکه مواجهه با مادربزرگ در آن شرایط برایم دشوار بود، نمی خواستم بفهمد که من ناله هایش را شنیده ام. عقب برگشتم و در حیاط را طوری بستم که صدایش شنیده شود. مادربزرگ صدای در را شنید و ساکت شد. از سرخی چشمانش معلوم بود که داشت گریه می کرد ولی به رویش نیاورد و برایم چایی گذاشت.

این ماجرا روزهای بعد هم چندین بار تکرار شد و من فهمیدم که مادربزرگ همیشه در تنهایی هایش ناله می کند. تنها مونس مادربزرگ، من بودم ولی نمی دانستم مادربزرگ چه سرگذشت غم انگیزی داشته است. نمی دانستم یتیم بزرگ شده و نمی دانستم دو پسرش را در کودکی از دست داده است.

یک شب از مادربزرگ خواستم گذشته اش را برایم تعریف کند. مادربزرگ گفت یکی از پسرانم صمد نام داشت که بعدها اسمش را روی تو گذاشتیم. صمد به شدت مریض شده بود و نیاز به دکتر داشت ولی آن روزها دکتری در یامچی نبود. برای گرفتن پول سراغ پدربزرگت رفتم که در یکی از کوچه ها کارگری می کرد. پدربزرگت هر چه پول داشت داد اما آنقدر کم بود که نمی دانستم چکنم. ناچار پیاده سمت مرند به راه افتادم ولی حوالی روستای باروچ در تاریکی هوا گرفتار سگهای وحشی شدم. در این حمله پایم به سنگ خورد و دندانهایم از شدت ضربه شکستند. حالم چنان بد بود که دیگر نمی توانستم جلوتر بروم ناچار در حالیکه صمد در دامنم جان می داد به خانه برگشتم ولی صمد دیگر مرده بود.

مادربزرگ اینها را می گفت و غریبانه گریه می کرد. آن روز فهمیدم غمهای مادربزرگ بسیار بزرگتر از دنیای کودکی من است ولی تصمیم گرفتم کاری کنم که دیگر احساس تنهایی نکند. دیگر او را نه مادربزرگ بلکه «مادر» صدا می زدم زیرا پسرش همنام من بود. اگر هم چیزی کم و کسر داشت از منزل خودمان می آوردم تا احساس نداری نکند.

تابستان 72 یک سال از زندگی من کنار مادربزرگ می گذشت و کاملا به من انس گرفته بود ولی حادثه ای تلخ مرا از او جدا کرد در نتیجه مادربزرگ بازهم تنها شد. یک روز که در منزل پدری مان بودم کبوتری زخمی در حیاط منزلمان افتاد. کبوتر را برای مراقبت به منزل مادربزرگ بردم. پس از چند روز، کبوتر بهبود نسبی یافت ولی یکی از کفتربازان محله مدعی شد کبوتر مال اوست در حالیکه مال او نبود.

آن روز فرد مورد نظر (یوسف) کبوتر را با خودش برد ولی باز هم دست بردار نبود. او هر کجا مرا می دید سگشان را سمت من هو هو می کرد و یکبار هم دوچرخه ام را برد که به زحمت توانستیم پس بگیریم. این اوضاع مادربزرگ را مجبور کرد مرا به منزل خودمان ببرد. سالها بعد از مادربزرگ شنیدم در این باره می گفت: وقتی دستت را گرفتم و به منزلتان بردم دلم دریای غصه بود. تو را به مادرت تحویل دادم و برگشتم ولی تا از در حیاط وارد شدم خانه برایم زندان شد. نه تو بودی نه پدربزرگت نه خاله ات. همانجا وسط حیاط نشستم و زار زار گریستم.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مادربزرگ کنار خاله رقیه. زمانی که هنوز جوان بود و کار می کرد.

من و خاله رقیه و قسمتی از حیاط مادربزرگ