کنار پنجرۀ اتاق

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

کناره پنجرۀ اتاق


دهۀ هفتاد تقریبا اکثر اوقاتم با مسابقات و مراسم قرآن می گذشت. این مسابقات و برنامه های مختلفی که برایشان دعوت می شدیم، در دنیای نوجوانی من، بسیار زیبا و شیرین بودند. علاوه بر این هر سال نیز به حفظیاتم اضافه می شد تا اینکه یازدهم مهر 77 حافظ کل قرآن شدم. این موفقیت تاثیرات بسیاری در زندگی ام داشت ولی افسوس قانون دنیا آنگونه که من می پنداشتم نبود. 
 
آن روز همینطور که از شیشۀ اتاق، حیاط پاییزی مان را تماشا میکردم خوشحالی در دلم موج می زد. احساس کسی را داشتم که پس از سه سال تلاش به آرزویش رسیده است. ساعتی بعد غزلی نیز سرودم که در دنیای نوجوانی، برایم زیبا و خواندنی بود.

پس از نوشتن غزل، دفترم را در همان حالت باز رها کرده، به اتاقی دیگر رفتم. در همین حال، تلفن زنگ خورد و پدر وارد اتاق شد. آمدم دفترم را بردارم که دیدم پدر گوشی به دست، دفترم را تماشا می کند. 
پدر آنچنان در دفترم غرق شده بود که متوجه آمدن من هم نشد. کنار پنجره داشت غزلی را می خواند که من همان روز سروده بودم. نمی دانم آیا مفهوم غزلم را درک می کرد یا نه ولی از جمله ای که پایین غزل نوشته بود (مصادف با حفظ کل قرآن) متوجه شد قرآن را تمام کرده ام.

جایی که آن روز پدر نشسته بود

 
لحظاتی بعد پدر نگاهی پر معنا به من کرد ولی چیزی نگفت. لبخندش نشان می داد دلش می خواهد من در تمامی عرصه ها همینگونه باشم علی الخصوص در عرصه های درسی. او آرزوهای بسیاری برای فرزندانش داشت. خیلی دلش میخواست پسرش دکتر باشد ولی افسوس من نتوانستم آرزویش را برآورده کنم. اکنون هم که انگیزه اش را دارم پدری نیست تا حمایتم کند.
 
دیگران پدرانی دارند که آنها را برای تحصیل به خارج می فرستند و از آنها به بهترین نحو حمایت می کنند. یقینا پدر من نیز اگر زنده می ماند همین کارها را برای من می کرد. وی با وجود کم سوادی اش، عاشق علم و تحصیل بود و از دانشجویان درسخوان حمایت می کرد. پسرعمویم دکتر رضا حنیفه پور فقط یک نمونه از آنهاست.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

صفحه ای که پدر مشغول خواندنش بود: