مهمان پُرحرف

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مهمان پرحرف




در طول چهار سال دانشجویی ام در مشهد، همیشه چشمم دنبال یک دانشجوی همشهری می گشت ولی پیدا نمی شد. آمدن ورودیهای 84 به خوابگاه و آشنایی من با آنها این زمینه را نیز فراهم ساخت.

اصغر منصوری هم اتاقی خوبی داشت به اسم محمود عیوضلو. آبان 84 محمود گفت یک دانشجوی مرندی نیز در ورودیهای جدید داریم که نامش هادی اسدی است. این حرف مرا به دیدن هادی بسیار کنجکاو کرد و از محمود خواستم مرا با او آشنا کند. سه روز بعد محمود مرا به دیدن هادی برد. همچنان که از پله های فاز 2 در فجر 5 بالا می رفتیم هادی را دیدیم که در حال پایین آمدن از پله ها بود.

پس از آشنایی فهمیدم برعکس سایر ورودیهای 84، هادی پسری است ساکت و خاموش. این همه تفاوت برایم جای شگفتی داشت. نمی دانستم همین پسر، تنها کسی است که از دانشگاه فردوسی برایم به یادگار خواهد ماند و روزهای خوشی را در آینده تجربه خواهیم کرد. به هادی گفتم داشتن یک همشهری در خوابگاه، احساس خوبی به آدم می دهد. از قرار معلوم او نیز مشتاقانه دنبال همشهری می گشت. گفت از بس فارسی حرف زده ام چانه ام درد می کند.

برعکس من، هادی با محیط مشهد و دانشگاه فردوسی آن گونه که باید احساس سازگاری نمی کرد. همین موضوع هم باعث شد از سال بعد به تبریز رفت و این رفتن، چهار سال، میانمان جدایی انداخت تا اینکه تابستان 88 به طور تصادفی همدیگر را در مرند دیدیم و به پارک شهر رفتیم. این دیدار برای هر دو نفرمان نوعی سورپرایز بود. آن روز از خاطرات فردوسی برای یکدیگر گفتیم. البته چیزهایی هم عوض شده بود که باید برای هادی توضیح می دادم و او نیز در کمال اشتیاق گوش می کرد.

یک روز هم با هادی و دوستش محمد افتخاری به ارومیه رفتیم. (بهمن 88) آن روزها من یک پیکان سفید داشتم که هادی و محمد اولین مسافرانش شدند. ظهر تا شب در ارومیه گشتیم سپس خسته از یک سفر طولانی، نزد اصغر عزیزی رفتیم که در ارومیه کار می کرد و منزل مجردی داشت.

پس از سلام و احوالپرسی فهمیدیم اصغر مهمان دیگری هم به اسم اکبر آقا دارد. اکبر سنش بیشتر از همۀ ما بود و در تبریز مغازه داری می کرد. همینطور که باهم سر سفره نشسته بودیم اکبر آقا شروع کرد به نقل دختربازی هایش در تبریز. هر خاطره ای را که تعریف می کرد خاطره ای دیگر زنجیره وار به آن گره می خورد و اصلا هم عین خیالش نبود که ما خسته ایم و باید بخوابیم.

ساعت را که نگاه کردم از دو نصف شب گذشته بود ولی اکبر آقا همچنان فکش می جنبید و خاطره تعریف می کرد. اوضاع چنان بود که پایان هر خاطره خیال می کردیم این دیگر آخرین خاطره است و بعدش می خوابیم اما در کمال تعجب خاطره ای دیگر شروع می شد که باید به آن هم گوش می دادیم.

هادی کاملا به زور چشمانش را باز نگه داشته بود و محمد هم هر لحظه ممکن بود از شدت خستگی بیفتد. نزدیک ساعت 3 خیال کردم اکبرآقا دیگر فهمیده است که بچه ها خسته اند و خاطره گفتنش را تعطیل می کند اما دوباره خاطره ای دیگر از دختری جدید شروع کرد. آن لحظه بود که دیدم هادی روی زمین افتاد و محمد هم به دنبال او. اکبر آقا هم که دید آنها خوابشان گرفت باز هم از رو نرفت و باقی خاطره اش را برای من تعریف کرد تا اینکه بالاخره نزدیک صبح یادش افتاد خودش هم باید بخوابد.

خاطراتی که با هادی دارم تمام ناشدنی است. سال 95 با هادی به سفر خارج هم رفتیم که البته خاطره اش از سایر خاطرات جداست. فقط می توانم بگویم او الان تنها بازمانده از دانشگاه فردوسی است که هر لحظه بخواهم در دسترس است. او در خاطرات دیگر من نیز حضور دارد که «گمشده های کودکی» از مهمترین آنهاست. روزی که پس از سی سال توانستم منزل قدیمی آقا سلمان را در ارومیه پیدا کنم هادی تنها کسی بود که کنارم حضور داشت و از آن لحظات برایم عکس می گرفت. همیشه با من بمان ای رفیق دوست داشتنی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

هادی اسدی در شهر آرتاوین ترکیه سال 95