راهیابی به دانشگاه

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

راهیابی به دانشگاه


پس از خداحافظی با علیرضا در مشهد، به تهران پیش اسماعیل برگشتم. سه هفته بعد نتایج کنکور آزاد اعلام شد. جایی که قبول شده بودم شهر تاکستان رشتۀ ادبیات بود. اسماعیل گفت مدارکت را بردار برو ثبت نام کن. تاکستان دو سه ساعت با تهران فاصله داشت. تازه می گفتند خودتان باید اتاق اجاره کنید ولی چون امیدم برای قبولی در کنکور سراسری کم بود به حرف اسماعیل عمل کردم.

فردای ثبت نام با اسماعیل به یامچی برگشتیم. پدر وقتی قبول شدنم از دانشگاه آزاد را فهمید 90 هزار تومن پول داد تا از بابت شهریه و خوابگاه هزینه کنم. رفتن به دانشگاهی که با پول در آن تحصیل می کنند هرگز برایم دلنشین نبود. خیلی دلم میخواست دانشگاهی که در او درس میخوانم سراسری باشد تا اینکه آخر مرداد رتبه های کنکور سراسری اعلام شد.

رتبه ای که کسب کرده بودم دو هزار بود. چون اکبر (داماد عمو محمد) همیشه هوایم را نگه می داشت برایم انتخاب رشته کرد. خودم امیدی به قبول شدن نداشتم ولی اکبر گفت صد در صد قبول خواهی شد. شب پانزدهم شهریور وقتی در منزل نشسته بودیم پدر پرسید: پس چرا به تاکستان نمی روی شهریه ات را واریز کنی درست را بخوانی؟ در پاسخ گفتم: نیازی نمی بینم چون در کنکور سراسری صد در صد قبول خواهم شد. پدر گفت: انشا...

عاقبت بیستم شهریور نتایج نهایی اعلام شد. آنچه می دیدم اصلا در باورم نمی گنجید. جایی که قبول شده بودم دانشگاه فردوسی مشهد رشتۀ ادیان بود. یعنی دقیقا همان جایی که آرزویش را داشتم. آرزویی که تحقق یافتنش فصل جدیدی را در زندگی من آغاز کرد و موجب تحولات بسیاری در شخصیت و باورهای من شد.

شب بیستم شهریور در حالی که اخبار یازده سپتامبر از تلوزیون پخش می شد پدر موفقیتم در کنکور را تبریک گفت و صبح فردا به ترکیه رفت. 21 تا 25 شهریور مهلت ثبت نام بود. به شیرینی این موفقیت، تصمیم گرفتم هنگام ثبت نام مادربزرگ و خاله رقیه را نیز با خود به مشهد ببرم. 22 شهریور با ترانزیت سفیدمان که آن روزها زلفعلی سلطانی راننده اش بود به تهران رفتیم. پسرعمویم اسماعیل هم در این سفر با ما بود. چون شب به تهران رسیدیم یک شب پیش اسماعیل در تهران ماندیم.

صبح فردا با اتوبوسهای ترمینال جنوب راهی مشهد شدیم. وقتی به مشهد رسیدیم حدودا 12 شب بود. رانندۀ تاکسی که داشت ما را سمت مسافرخانه می برد گفت: الان دیگر تمام هتل ها و مسافرخانه ها پر هستند. جای خالی پیدا نمی شود. پرسیدم پس چه باید کرد؟ گفت: من منزلی می شناسم که نزدیک حرم است میتوانید به آنجا بروید.

آن شب راننده ما را به آن منزل برد و صبح فردا من برای ثبت نام به دانشگاه رفتم. چون ثبت نام زیاد طول کشید مادربزرگم نگران شده بود. از این بابت معذرت خواستم سپس عصر آن روز باهم به حرم رفتیم. حرم فقط دو کوچه با منزل فاصله داشت. (سمت فلکه آب) داخل حرم همچنان که در صحن گوهرشاد نشسته بودیم مادربزرگ و خاله رقیه را دیدم که شادی و رضایت خاصی در صورتشان بود. مادربزرگ نگاهی به دور و برش کرد سپس دستانم را گرفت و گفت: سپاسگزارم که مرا چنین جایی آوردی. اگر تو نبودی من هرگز اینجا را نمی دیدم.

پس از پنج روز اقامت در مشهد به یامچی برگشتیم و اطرافیان به رسم زیارت، به دیدن مادربزرگ آمدند. همه از من تشکر می کردند که مادربزرگ را به چنین سفری برده ام. مادربزرگ هم پیش همه از من تعریف می کرد. قبل از سفر قصد داشتم یکی از طلاهایم را که در سمنان گرفته بودم برای بردن مادربزرگ به مشهد بفروشم ولی پولی که پدر برای دانشگاه آزادم داده بود کفایت کرد.

دو روز پس از رساندن مادربزرگ و خاله رقیه به یامچی، راهی مشهد شدم. 31 شهریور برایمان خوابگاه تعیین کردند و یکشنبه روز اول مهر جشنی بزرگ برگزار شد که مخصوص ما ورودیهای جدید بود. در این جشن ما را به مقبرۀ فردوسی در بیست کیلومتری مشهد بردند. پس از پذیرایی و برنامه های مختلف، رییس دانشگاه در همان محوطه برای دانشجویان سخنرانی کرد. وی راهیابی ما را به دانشگاه فردوسی که یکی از بهترین دانشگاههای ایران است تبریک گفت و آن را فرصتی بسیار عالی در راه پیشرفت و موفقیت خواند. پس از سخنرانی ایشان، هدایایی به رسم یادبود به تک تک دانشجویان داده شده و مراسم با برگشتنمان به خوابگاه پایان یافت.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  »»»  (ارسال نظر)