شب نوزدهم بهمن 74 و مصادف با یکی از شبهای احیا بود. من و مردی چهل ساله (محمود جویبان) در حالیکه یک نقشه جلویمان پهن بود گوشه ای از مسجد مناظره می کردیم. موضوع صحبتمان نیز جغرافیای کشورها و قاره ها بود. ایشان سوالات جغرافی از من می پرسید و من پاسخ می دادم زیرا نقشه را کامل ازبر داشتم. دقایقی بعد شخصی غریبه که ما را نگاه می کرد جلو آمد و با گفتن «احسن آقای حنیفه پور» با من دست داد. نامش علیرضا اللهیاری بود ولی من تا آن شب ایشان را نمی شناختم.
آن شب بعد از مسجد وقتی به منزل می رفتم علیرضا از من جدا نشد و تا در منزلمان مرا همراهی کرد. همینطور که در خیابان راه می رفتیم سوالاتی عجیب از من می پرسید که بسیار متفاوت و گاها خارج از درک من بود. سه شب این کار تکرار شد ولی شب چهارم علیرضا یکباره رفت و تا شش ماه، دیگر سراغی از من نگرفت طوری که وقتی مرا می دید یا از کنارم رد می شد حتی سلام هم نمی کرد.
چند هفته بعد (19 اسفند 74 منزل حسین علیدوست) علیرضا را در هیئت دیدم. با چند نفر سلام و احوالپرسی کرد ولی بی آنکه کوچکترین نگاهی به من کند یا چیزی بگوید نشست. رفتارش کاملا برایم سوال بود و در کنجکاویهای نوجوانانه ام نمی گنجید. آن شب پس از خواندن قرآن، جلسه شروع شد و هر کس به نوبۀ خود مطلبی ارائه کرد تا اینکه نوبت به آقای درونده (بهزاد) رسید.
بهزاد گفت: «من امشب مطلبی برای ارائه ندارم ولی سوالی دارم که می خواهم بپرسم. آقای اللهیاری می گفت من جن دیده ام مگر جن را می شود دید؟» علیرضا که از این حرف ناراحت شده بود روی زانوانش ایستاد و گفت: «من شما آقایان را تحسین نمی کنم که چنین هیئتی تشکیل داده اید که در آن به اشخاص توهین می شود» این را گفت و دست در قندانی بُرد که جلویش قرار داشت. گویا می خواست قندان را به سمت بهزاد پرت کند که آقای جویبان پرید و دستش را گرفت.
اما از آن طرف بشنوید که خون جلوی چشمان بهزاد را گرفته بود. آقای سببکار و محمد نژاد به زور نگهش داشته بودند. آن طرف تعدادی علیرضا را گرفته بودند و این طرف تعدادی بهزاد را. بهزاد بلند بلند می گفت: مگر تو نمی دانی چیزی که عوض داره گله نداره. (این قسمت را در حالیکه داد می زد به فارسی گفت) اینکه بهزاد از این حرف چه منظوری داشت هیچ کس نفهمید ولی به هر زحمتی که بود غائله را خواباندند. و هیئت به پایان رسید.
حدود ساعت 11 همه به منازلشان رفتند ولی من بین راه سری به منزل مادربزرگم زدم. ساعت 12 وقتی از منزل مادربزرگ برمی گشتم منظره ای دیدم شگفت انگیز. بهزاد و علیرضا همچون دو قوی مهربان، آرام و سبکبال در سکوت خیابان راه می رفتند. آن شب آنها را چنان صمیمی دیدم که به بهزاد حسودی ام شد. گویا این دو نفر، آن شب نه هیئتی رفته بودند و نه اصلا دعوایشان شده بود.
ذهن نوجوان من هرچه می اندیشید پاسخی برای رفتارهای ضد و نقیض علیرضا نمی یافت. روزهایی که در خیابان بی تفاوت از کنارم می گذشت برایم سوالی بودند بی پاسخ. با خودم می گفتم شاید او دنبال انسانهایی است که فهم و درکشان بالاتر از من است. دیگر حتی فکرش را هم نمی کردم که او روزی دوباره با من دوست شود ولی چند ماه دیگر، این رفاقت به وقوع پیوست.
من و علیرضا در میدان کیخالی زمستان 76
یک شب (18 مرداد 75) که با رضا اعلمی از هیئت بر می گشتیم به علیرضا رسیدیم که جلوی مغازه ای (خیاطی ضعیفی) قدم می زد. علیرضا دست آقای اعلمی را گرفت و احوالپرسی گرمی با او کرد ولی با من بی آنکه حرفی بزند با نوک انگشتانش دست داد. آنها غرق صحبت شدند و من ساکت تماشایشان می کردم تا اینکه طولانی شدن حرفهایشان حوصله ام را سر برد.
بی اختیار آهی نازک کشیدم و نگاهم را به ستارگان دوختم. علیرضا که تا آن لحظه توجهی به من نداشت یکباره حرفش را قطع کرد سپس در حالیکه دستش را بر شانه ام گذاشته بود با لحنی محبت آمیز گفت: «یواش نگاه کن پیدایش می کنی.» حرکت علیرضا هم مرا شوکه کرد هم خوشحال. پس از رفتن آقای اعلمی، علیرضا دوباره با من صمیمی شد و کلی با یکدیگر حرف زدیم. موضوع بحثمان نیز خداشناسی بود ولی من بیشتر شنونده بودم تا گوینده زیرا سوادم هنوز قد آن حرفها نبود. از آن شب به بعد دورانی کاملا جدید در رفاقت من و علیرضا آغاز شد. دورانی که سراسر خیر بود و برکت.
علیرضا شش سال از من بزرگتر بود و در رشتۀ برق در تبریز درس می خواند. علاوه بر این، کشاورزی هم می کرد و جوانی بود موفق و راضی. به جرات می توانم بگویم همه چیز می دانست. در فیزیک و ریاضی کم نمی آورد. تبحّر خاصی در امور برقی نشان می داد. خطش کمتر از اساتید خط نبود. نقاشی اش همه را خیره می کرد. در سخنوری همتا نداشت. گاهی برای پاسخ دادن به شعرهای من، شعر یا نثر می نوشت. ورزشهای رزمی هم می کرد و بالاخره به قول خودش جز دوچرخه سواری، همه چیز بلد بود.
اما اخلاق علیرضا به هیچ کس شباهت نداشت زیرا دلبستۀ کسی نبود به همین خاطر خیلی راحت می توانست از آشنا و غیرآشنا جدا شود. با هر کس تا آنجا که از ادب خارج نمی شد به زبان خودش حرف می زد. با هر قشری از کودک و بزرگ، باسواد و بیسواد همصحبت می شد و دوست و دشمن، هیچ کس را توان آن نبود که با وی بحث کند که اگر هم می کرد شکست می خورد.
یکبار در محله، علیرضا را با شخصی در حال حرف زدن دیدم. او از علیرضا سوالی کرده بود و علیرضا داشت برایش از توحید ذاتی و افعالی سخن می گفت. آن روزها نمی دانستم توحید ذاتی و افعالی چیست ولی می دانستم موضوعش اثبات وجود خداست. چون جایی کار داشتم رفتم و بعد از دقایقی برگشتم. شخص اول رفته بود و شخص دیگری داشت با علیرضا سخن می گفت ولی این بار برعکس. علیرضا داشت برایش ثابت می کرد که خدایی وجود ندارد!!!!.
من که دیگر قاطی کرده بودم در خلوت از علیرضا پرسیدم؟ این دیگر چه صیغه ای است رفیق. لطفا مرا روشن کن؟ گفت خیلی ساده است. برای هر کدام دنیای دلش را تشریح می کردم. نفر اول دلش با خدا بود و فقط دنبال پاسخ سوالش می گشت ولی نفر دوم خدایی در دلش وجود نداشت من هم مطابق با دلش می گفتم خدایی نیست.
سالها بعد علیرضا بعنوان دانشجوی بورسیه به مشهد رفت. تابستان 80 وقتی در تهران بودم برای دیدن علیرضا و برای اولین بار به مشهد رفتم. محل اقامت علیرضا، هتلی واقع در بلوار سجاد بود. یک هفته پیش علیرضا ماندم و مشهد را با همدیگر گشتیم. در این سفر فهمیدم که دوستی با شخصی چون علیرضا چقدر ارزشمند است لذا از ته دل آرزو کردم من هم مثل او دانشجوی مشهد باشم که همینطور هم شد. «اولین سفر من به مشهد» شرح مفصلی است از این خاطره.
سلامت بمان و پیروز ای رفیق دوست داشتنی من!
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
- دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱ ۰۴:۰۸
- ۳۰ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر