آخرین دیدار با استاد نیکمهر

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

آخرین دیدار با استاد نیکمهر


شنبه هفدهم تیرماه 96 قرار بود با همکارم آقای مقدم و خانواده اش به گرجستان سفر کنیم. یک روز قبل از رفتنمان، در مرند یادم افتاد لاستیکهای ماشین کهنه اند. باید تا فردا یک جفت لاستیک جدید می خریدم ولی لاستیک فروشیها همه بسته بودند. یکی از آشنایان گفت: معلم دبیرستانی مان آقای نیکمهر هم در مرند، لاستیک فروشی دارد. ناچار برای حل مشکل به ایشان زنگ زدم و ایشان نیز قبول زحمت کرد.

عصر همان روز شانزدهم تیر، ساعت 6 نزدیک مغازه اش قرار گذاشتیم. من کمی زودتر از موعد، به مکان مورد نظر رسیدم ولی استاد هنوز نیامده بود. پس از کمی انتظار، سر ساعت شش، آقای نیکمهر از راه رسید. شوخ طبعی، متانت و حس و حال روزهای مدرسه هنوز در وجودش موج می زد. پس از سلام و احوالپرسی بسیار، مثل همان روزهایی که در کلاس بودیم استاد گوشم را گرفت. سپس در حالی که با دست راستش دستم را می فشرد، با دست چپش بر شانه ام زد و گفت: صمد تو چون اراده کردی موفق شدی، پس موفقتر از این هم می توانی بشوی.

آن روز پس از دیداری خاطره انگیز با استاد، از همدیگر خداحافظی کردیم. افسوس نمی دانستم این آخرین دیدار ماست و دیگر معلم عزیزم را نخواهم دید. 
22 آذرماه 98 وقتی خبر دادند معلمت از دنیا رفت خود بخود اشکهایم سرازیر شد و شعری بر زبانم جاری گشت. چند روز بعد ناصر چمنگرد که آن شعر را در کانال یامچی دیده بود به من زنگ زد سپس 28 آذر برای شرکت در مجلس هفتم استاد به یامچی رفتیم.

همینطور که در مجلس ترحیم نشسته بودیم آقای کاردان از من خواست شعری را که در عزای استاد سروده بودم همانجا پشت میکروفون بخوانم. در همین حال، چشمم به استاد مختارپور (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص) افتاد که با همان تواضع و اخلاص همیشگی اش میان جمعیت، نشسته بود و ساکت و آرام مرا تماشا می کرد.

برای خواندن آن شعر کلیک کنید. در سوگ استاد نیکمهر

تا قبل از دیدن استاد مختارپور، می خواستم فقط شعر را بخوانم و حرفی نزنم ولی شوق دیدن استاد پس از سالهای دراز، بار دیگر مرا به سخن کشاند. پشت میکروفون به مردمان یامچی گفتم: استاد نیکمهر برای من عزیز و مقدس بود. مزار ایشان نه در خاک، بلکه در دلهای ماست. اکنون نیز تنها کسی که یاد ایشان را برایم زنده می کند استاد مختارپور است. این دو شخصیت بزرگ، اسوه های اخلاقی و معلمان زندگی منند.

پس از اتمام سخن، و خواندن شعر، در حالی که استاد مختارپور، خاموش و ساکت مرا نگاه می کرد با ناصر از جمع مسجد بلند شدیم. نگاههای خالصانۀ استاد، در آن لحظات، مرا به دورانی برد که شیرینی خاطراتش همیشه با من است. دورانی که لحظه لحظه اش با مهربانیها و  بزرگواریهای او گره خورده و در ضمیر حقیقت جوی من جاودانه خواهد ماند.
 
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد مرحومم محمود نیکمهر