کلاهی برای یک روباه

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

کلاهی برای یک روباه



این خاطره در واقع ادامۀ همان خاطرۀ «مهمان خالی بند» است ولی مربوط میشود به هشت ماه بعد از آن یعنی شهریور سال هشتاد و یک. همانگونه که در خاطرۀ قبلی نیز گفته ام داور، اسم مستعار است و نام اصلی نیست.

داور از ماجرای دانشگاه، شصت هزار تومن (معادل سه ملیون تومن الان) به من بدهکار بود. دیگر برایم یقین داشتم داور کلاهبردار است و هرگز پول مرا پس نخواهد داد به همین خاطر تصمیم گرفتم برای گرفتنش نقشه ای بکشم.

آن روزها تعمیرگاه جواد جنگی، پاتوق من و تعدادی از دوستان بود. یک شب که آنجا بودیم به پسر عمه ام رضا چاپرک گفتم قصد دارم با نقشه پولم را از داور پس بگیرم. همه خندیدند و گفتند داور کلاهبرداری است بسیار حرفه ای. کسانی هستند که داور منزلشان را فروخته یا میلیونها تومن از او طلبکارند. پس گرفتن پول از او جزو محالات است بی خیال شو. در پاسخ گفتم من پولم را پس خواهم گرفت شما هم خواهید دید. آنها نیز گفتند اگر تو پولت را از او پس بگیری ما اسممان را عوض خواهیم کرد این خط این نشان.

فردای آن روز بعد از شام به منزل داور رفتم. هشت ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم. تا چشمش به من افتاد احوالپرسی کرد و گفت دلم برایت تنگ شده بود. گفتم من هم همینطور. سپس پرسید چه عجب یادی از من کرده ای. گفتم خبر خوبی برایت دارم. وقتی تو پارسال بازیهای دانشجویان را در دانشگاه داوری می کردی، آقای رستگاری معاون تربیت بدنی دانشگاه، تعریفت را شنیده بود. من هم چند بار از داوری ات برایش گفته بودم. دیروز به منزلمان زنگ زد و سراغ تو را گرفت. گفت قرار است هفتۀ اول پاییز، مسابقات کشوری در خراسان برگزار شود. داور خوب کم دارند، از من خواست تو را نیز بعنوان داور به مشهد ببرم.

وقتی داور این حرفها را از من شنید قیافه ای به خودش گرفت و گفت: «متاسفانه نمی توانم آقای حنیفه پور، هفتۀ اول پاییز شروع بازیهای لیگ است. مازندران و همدان از من قول گرفته اند نمی توانم بدقولی کنم.» من که می دانستم همه اش دروغ است گفتم: بالاخره من و تو باهم دوستیم، نان و نمک خورده ایم، تو باید بخاطر من هم که شده تقاضای آنها را رد کنی و با من به مشهد بیایی. در این هنگام داور کمی مکث کرد و گفت: عیبی ندارد فقط بخاطر تو می پذیرم.

چند روز بعد قضیه را با یکی از دوستان به اسم آقای دائمی در میان گذاشتم. از او خواستم برای محکم کاری زنگی به داور بزند و نقش آقای رستگاری را برایش بازی کند. آن روزها کمتر کسی گوشی همراه داشت. نه داور نه من و نه آقای دائمی، هیچکدام گوشی همراه نداشتیم به همین خاطر از دوستی دیگر به اسم سید حسن خوشرو خواستم گوشی اش را مدتی به من قرض بدهد.

فردای آن روز به داور گفتم ساعت شش در مغازۀ آقای ... باش. آقای رستگاری می خواهد با خودت حرف بزند. ساعت شش با داور به مغازۀ آقای ... رفتیم و دوستم زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی و گفتگو دربارۀ مسابقات، آقای دائمی به داور گفت: اول مهر بیصبرانه مشتاق دیدار شما بعنوان داور مسابقات هستیم. به آقای حنیفه پور سپرده ام که حتما شما را با خودش بیاورد. آمدن شما افتخاری خواهد بود برای ما.

آن شب داور از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. البته سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد ولی نمی توانست. هر جا که می رفت می گفت مهر ماه امسال به صورت پخش زنده مرا در تلوزیون خواهید دید. یک شب هم که باهم قدم می زدیم می گفت: در مسابقات مشهد اولین بازی را که سوت بزنم مسئولین خواهند گفت آقای حنیفه پور چرا این همه ظلم به ما کرده ای؟ تو که چنین اعجوبه ای را می شناختی چرا زودتر معرفی نکرده بودی تا از وجودش بهره ببریم و غیره ... 

تقریبا دیگر داور را پخته بودم. دوشنبه بیست و پنجم شهریور با عجله به منزلشان رفتم. گفتم افتتاحیۀ مسابقات، چهار روز زودتر از موعد برگزار می شود. ما باید پس فردا ظهر در مشهد باشیم. آقای رستگاری می گوید وجود داوران در افتتاحیه الزامی است. تاکید کرد حتما با هواپیما بیایید، بعد از رفتنمان هزینۀ بلیط را به ما پس خواهند داد.

داور گفت پس زودتر باید وسایلمان را ببندیم. گفتم بله ولی مشکل اینجاست که من پولی برای بلیط هواپیما ندارم. آخر ماه پول بحسابم خواهند ریخت ولی الان دستم خالی است. داور هم که نمی خواست شانسی به این مهمی را از دست بدهد گفت: عیبی ندارد من پولش را تهیه می کنم سپس رفت و شصت و پنج هزار تومن پول برایم آورد. 

پس از گرفتن پولها از داور، یک راست رفتم به مغازۀ آقا جواد. بچه ها جمعشان جمع بود. پرسیدند چکار کردی موفق شدی یا نه؟ شصت و پنج هزار تومن را نشانشان دادم و گفتم: من پولم را پس گرفتم حالا شما اسمتان را عوض کنید. دهانشان از تعجب باز مانده بود باورشان نمی شد. گفتم اگر باور نمی کنید یک نفرتان بیاید برویم. می خواهم این پنج هزار تومن اضافه را به او پس بدهم. پسر عمه ام رضا گفت من می آیم.

بعد از دو ساعت باهم به محلۀ داور رفتیم. داور کنار میوه فروشها نشسته بود. تا مرا دید پرسید چه خبر؟ بلیط گرفتی یا نه. گفتم بله، پس فردا صبح حرکت خواهیم کرد. این پنج هزار تومن هم اضافه آمد. پنج هزار تومن را پس دادیم و برگشتیم. 
حالا دیگر من و داور بی حساب بودیم ولی باید مسابقات را هم به نحوی لغو می کردم.

فردای آن روز به داور گفتم آقای رستگاری می خواهد با تو حرف بزند گویا نکاتی است که باید قبل از شروع برایت توضیح دهد. عصر همینطور که در مغازه نشسته بودیم تلفن زنگ خورد. داور چنان دسپاچه سمت گوشی پرید که تلفن از دستش افتاد. دوباره نشستیم و منتظر ماندیم. تلفن بار دیگر زنگ خورد و داور گوشی را برداشت. 
بعد از سلام و احوالپرسی، دوستم به داور گفت: «متاسفانه استانهای لرستان، کرمان و خوزستان نتوانستند خودشان را آماده کنند و مسابقات لغو شد. انشا الله در فرصتهای آتی در خدمتتان خواهیم بود.» داور تا این جمله را شنید بادش به کلی خوابید. آرام گوشی را گذاشت و نشست. آن لحظه اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد...

پسرعمه ام رضا می گفت چند ماه پس از این اتفاق، برای خرید به مغازه ای در مرند رفته بودم. صاحب مغازه وقتی فهمید اهل یامچی هستم پرسید آیا تو داور ..... را می شناسی؟ گفتم بله چطور مگه؟ گفت: داور به من مقروض است نمیدانم چگونه پیدایش کنم. گفتم او به آدمهای زیادی مقروض است و پول هیچ کسی را هم نداده. تنها کسی که توانسته پولش را از او پس بگیرد پسر دایی من صمد است.

مغازه دار پرسید پسردایی ات چگونه این کار را کرد. آیا من هم می توانم به همان روش پولم را پس بگیرم؟ گفتم: او الکی مسابقات استانی فوتبال در مشهد برگزار کرد سپس با این نقشه پولش را پس گرفت، پول او شصت هزار تومن بود پول شما چقدر است؟ گفت: 550 هزار تومن. تعجب کردم و گفتم: لیگ استانی زورش به پس گرفتن این همه پول نمی رسد. شما باید جام جهانی برگزار کنید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)