ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مشکل موقتی سایت



برای رفع مشکل روی این آدرس کلیک کنید:

https://khaterat.farsiblog.com/

The words of an Iranian writer and poet for Sterling North

 

An Iranian's love for Rascal

The words of an Iranian writer and poet for Sterling North

 

Around 1989, a cartoon called Rascal was broadcast on a children's program in Iran. This beautiful series left a strange impression on me that still remains. Before Rascal aired, I had a tree house in the middle of our yard. I built this house with my childish hands, but it did not have a nest for even a bird to live in. Later, when Rascal was broadcast, I added a nest to it, and a sparrow fell into my hands, which did not have power to fly. I named that sparrow Poppy and took care of him for a month

 

Playing the Rascal cartoon and getting to know Sterling's character changed my interest in playing with animals to being kind and affectionate towards them. When I saw Rascal, I found myself in his stories. I felt that Sterling was the embodiment of my dreams in Edgerton, it was a mirror that showed me myself, and as a result, my feeling towards him gradually turned into love and became a part of me
 

When we were still children, there were very bad advertisements about USA in Iran, so that we Iranians, especially children, thought that USA was a hell where devils live. Although I used to follow Rascal cartoon every day with passion and cities like Chicago and Milwaukee are always mentioned in this series, but I didn't know them and I didn't know that this cartoon is about USA

  

Later, when I got a little older, I developed a strange interest in geographical maps. Our house was full of geography maps that I bought and read. This interest led me to the point where I became a full-fledged professor in geographic maps. I knew all the countries, islands and continents. If someone mentioned a country or an island, I would immediately draw a map for him, along with the capital, population, size and general information

 

By chance, one day (in 1994) I saw the names of Milwaukee and Chicago on the map of USA. Milwaukee and Chicago were the cities whose names I always heard in cartoons. That day, I realized the Rascal cartoon belongs to USA, and as a result, my view of USA culture changed. I could no longer believe that USA is a hell where demons live, because every series represents the culture of the country that produced it, even if the story is not true

 

Nineteen years later (2013), another truth was revealed to me that I did not know about until that day. Before that, I thought Rascal was just an imaginary cartoon, but that day I realized "Sterling North" is an American writer whose Rascal series is his autobiography, that he wrote himself. This means that each and every character in that cartoon and the events that happened are all real and once existed. This increased my love for Sterling North a hundredfold because I was now dealing with a real character that could be sought out in a real world

 

What Sterling's character showed with his childish behavior and feelings was the way of humanity. He instilled in me a love that can never be expressed in words. A love that later led me to writing. When the children of my land were still killing animals, he taught me to be kind to animals, and choose a name for them like a human being. This naming, which is a beautiful and humane culture was always dear to me, a culture that never existed in my land before Rascal

 

The city where I spent my childhood is called Yamchi, which is almost the same size as Edgerton. These two cities have completely different cultures, but my childhood in Yamchi is not unlike Sterling's childhood in Edgerton. Now, even though that child has grown up and I am a writer, I still watch the Rascal series and never get tired of watching it. The stories of this series are interesting and memorable for me; Especially the tree in whose trunk Rascal lived, because it was similar to it in our yard

 

Now my biggest childhood dream is to go to Edgerton and visit Sterling North's house there. This city is the city of my dreams since childhood, but alas, I will not achieve this dream and there is no one who will bring me to this dream. My childhood has a strange connection with this city, so that sometimes out of nostalgia, I search Edgerton on Google Maps and think that I have lived there like Sterling

 

I hope to see the day when the children of my country will respect nature and be kind to animals like Sterling North. Friendship with nature is the beginning of love and kindness. A person who is kind to nature and respects it, will definitely be kind to his fellow humans. Kindness and love are the missing things of humanity in today's world, which, if realized, can make the planet a better and peaceful place to live

 

Although Sterling North is no longer with us, his memory will remain forever in the hearts of children, poets and writers like me

 

Thirty years later 

On August 6, 2021, I saw a photo on Facebook that had Sterling North Community written on it. I read the description of the photo, which was in English. The photo was of Sterling North's home 112 years ago. Seeing the real house of Sterling North gave me a strange feeling, so I commented a summary of this memory that you read under the photo

 

The next day, I received three emails from three different sources. The people of Edgerton, Ariel North (Sterling's daughter) and Betty Leonard (Director of the Sterling North Society in USA). The people of Edgerton had praised my love for their city, and Sterling North's daughter had sent a picture of her father's youth in thanks. Betty Leonard also wrote: what you wrote is so very touching.  Could I have your permission to print it in our newsletter that we send to our membership.  It's so very moving. My name is Betty Leonard and I'm president of the Sterling North Society

 

I happily said that it was my greatest honor to have my writing published in Sterling North newsletter. She also thanked and put the article in the selection list for printing. Two months later, the article was published and she emailed me a photo of it

سفر با هنرمند

 معین

خواب شیرین پدر


گرچه خوابها را نمی توان خاطره محسوب کرد ولی برخی از آنها چنان شیرین و تاثیرگذارند که باید آنها را نوشت. خاطره ای که می نویسم مربوط به اردیبهشت 1402 است.

بیست و ششم اردیبهشت، خاطره ای از پدر را همراه با شعری که برایش سروده بودم در کانالهای یامچی منتشر کردند. آن خاطره «آخرین رفتن پدر» نام داشت زیرا آن روز سالگرد آخرین دیدار من با پدر بود. آن شب افراد بسیاری آن خاطره را خواندند و نظرات بسیاری نیز نوشته شد حتی از دورترین شهرها مثل بندرعباس.

آن شب دوستان و آشنایان پدر، یادش را در تمامی ایران گرامی داشتند. من نیز همان شب خواب دیدم منزلمان به جایی مثل یک موزه تبدیل شده است. بالای حیاطمان را به صورت سراسری چادر کشیده بودند. تغییراتی هم که بعد از پدر در منزلمان ایجاد شده بود هیچکدام دیده نمی شد.

این موضوع باعث شد ابتدا منزلمان را نشناختم ولی گفتند منزل خودتان است بفرمایید داخل. وقتی وارد شدم دیدم در نیمه ای از حیاط، غرفه هایی کوچک درست کرده اند. درون آن غرفه ها نیز تابلوهایی قرار داشت که برای بازدید گذاشته بودند.  

گرچه آنجا منزل خودمان بود ولی همه چیز جور دیگری به نظر می رسید. هر چه را که در دوران پدر وجود داشت دوباره سر جایشان گذاشته بودند. این گذاشتن هم طوری بود که نشان می داد وضعیتی کاملا موقتی است زیرا هیچکدام را پیچ یا نصب کامل نکرده بودند.

همینطور که در غرفه ها قدم می زدم شخصی گفت: پدرتان نیز آمده اند. چرا به دیدارش نمی روی؟ از شنیدن این سخن دلم به تپش افتاد و با شور و شوقی عجیب سمت هال پذیرایی رفتم. فامیلمان همگی در حالی که سرهایشان پایین بود دور دیوارها نشسته بودند. عمو محمد، عمو اسد، عمه آمنه، احد، رضا، یونس و ......

از آنها پرسیدم شما پدر را ندیده اید؟ هر چه منتظر ماندم از هیچ کدامشان پاسخی بلند نشد. ناچار به اتاق مهمان رفتم ولی آنجا هم جز تعدادی تابلو و چند نفر که مشغول تماشایشان بودند چیزی نبود.

پس از آن به اتاق نشیمن رفتم. در آن اتاق فقط تابلویی از اشعار من وجود داشت. رو به آن تابلو، شخصی را دیدم که داشت شعر مرا با صدایی محزون زمزمه می کرد. اول او را نشناختم ولی وقتی کنارش ایستادم دیدم پدر است.

پدر داشت دقیقا شعری را می خواند که من همان روز برایش سروده بودم. نگاهش پر از رضایت بود ولی وقتی دستم را گرفت اشک در چشمانش حلقه زد. آنجا در آن لحظات، دقیقا شبیه تابلویی بودیم که مقابلمان قرار داشت. حس می کردم همان پدر و پسری هستیم که در تصویر دیده می شوند. آری آن شب پدر نیز همچون مردمان یامچی، شعر مرا خواند. شاید آمده بود تا بگوید من نیز فراموشت نکرده ام.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهده نظرات)

شعری که پدر داشت می خواند:

یک روز در شورابیل


سه شنبه بیستم تیر 1402 با دوستم هادی اسدی به اردبیل رفتیم. قصدمان از این سفر، دیدار از دریاچه ای زیبا به اسم شورابیل بود که هیچکدام تا آن روز ندیده بودیم.

هر چه به اردبیل نزدیکتر می شدیم احساس بهتری پیدا می کردم. اردبیل برای من یادآور خاطره ای زیبا از دوران نوجوانی است. (خاطرۀ در جستجوی دوست) ارتباط عمیق و عاطفی که در آن دوران با این شهر داشتم هرگز از ذهنم فراموش نمی شوند.

وقتی وارد اردبیل شدیم غزلی را که سال 78 برای اردبیل سروده بودم خواندم. پس از آن با کمک جی پی اس، مسیر شورابیل را پیدا کردیم. شورابیل واقعا زیبا بود حتی زیباتر از چیزی که تصورش را می کردیم. نگینی بود در دل آذربایجان که هر بیننده ای را در خودش خیره می کرد.

برای خواندن آن غزل (اینجا) کلیک کنید.
 
به هادی گفتم اینجا شبیه منطقۀ سری لیک (سه دریاچه) در ویسکانسین آمریکاست. گرچه خودم آنجا نرفته ام ولی در گول مپ و کارتون رامکال زیبایی هایش را دیده ام. مناظر و ساختمانهایی که آن سوی دریاچه دیده می شوند مرا یاد سری لیک می اندازد.

پس از گشتی کوتاه در اطراف دریاچه، به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم. هادی دو پرس جوجه کباب با کتۀ مخصوص اردبیل سفارش داد که الحق بسیار هم خوشمزه بود. پس از ناهار همینطور که روی میزهای سنتی نشسته بودیم از دوست اردبیلی ام محمود برای هادی حرف زدم. نقل خاطرات محمود در آن لحظات، ذهنم را طراوتی دوباره بخشید و مرا به دورانی برد که در همین شهر دنبال محمود می گشتم.

بعد از رستوران با هادی به پارک شورابیل رفتیم. آنجا با دوست دانشگاهی مان عادل شیرینی که هم اتاقی اصغر منصوری در دانشگاه فردوسی بود تماس گرفتم. عادل وقتی فهمید من و هادی در اردبیل هستیم بسیار خوشحال شد. البته او هادی را به خاطر نمی آورد ولی هادی کاملا او را به یاد داشت.
 
با عادل ساعت چهار و نیم در همان پارک قرار گذاشتیم. پس از ساعتی انتظار، عادل آمد و دیدارمان پس از پانزده سال تازه شد. دیگر برای خودش مردی شده بود. وقتی هادی را دید او را به خاطر آورد سپس با همدیگر از گذشته ها حرف زدیم.

عادل نیز مثل من، هم شاعر بود و هم دنیایی از خاطره. وبلاگی که برای دانشجویان هم دوره اش ساخته بود نشان می داد مثل من عاشق روزهای دانشگاه است. آن روز عادل کلی برایمان از تاریخ شورابیل گفت و با ماشینش ما را در سطح شهر گرداند. حتی آن سوی دریاچه را هم که بسیار زیبا و لاکچری به نظر می رسید به برکت عادل توانستیم بگردیم.

آن روز عصر وقتی با عادل خداحافظی کردیم دلم دریایی از دلتنگی بود. دلتنگ روزهای دانشگاه و دلتنگی برای نوجوانی هایم. نوجوانی پاک و با احساس که روزگاری اردبیل را شهر آرزوهایش تصور می کرد. دیدار با عادل، پیوندی شیرین میان این دو احساس بود.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 عکسهایی که آن روز گرفتیم


من و عادل شیرینی پس از پانزده سال








شبهای حرم


سالهایی که در دانشگاه فردوسی درس میخواندم دورانی است فراموش ناشدنی. آنجا برای من بهترین جای دنیا بود.

خوابگاهی که ما در آن سکونت داشتیم خوابگاهی بزرگ و زیبا به نام فجر بود. این خوابگاه، پنجشنبه شبها و روزهای جمعه سلف غذاخوری اش تعطیل می شد به همین خاطر هفته ای دو شب خودمان غذا می پختیم. در این شرایط نیز اکثر دانشجویان به غذاهایی ساده مانند نیمرو، سوسیس، کالباس و امثال اینها بسنده می کردند.

شادی و صمیمیتی که در خوابگاهها وجود داشت، در دانشجویان غیرخوابگاهی نبود. علاوه بر این، پنجشنبه شبها و مناسبتهای خاص، خوابگاهیان را برای زیارت به حرم می بردند. پس از یک هفته درس و دانشگاه، رفتن به حرم آن هم کنار دوستان، بسیار شادیبخش بود. وقتی شبها پیاده از خوابگاه سمت اتوبوسها می رفتیم احساسی داشتیم که هرگز قابل بیان نیست. خنده و شادی هایمان بین مسیر و حتی داخل اتوبوس همه شیرین بودند. پس از بازگشتمان نیز بساط شام می چیدیم که آن هم دنیایی برای خودش داشت.

گرچه آن شبها همه خاطره انگیز بودند ولی ماجرایی که پنجشنبه شب سوم اسفند 85 اتفاق افتاد برایم جاودانه شد. آن شب دوستانم اصغر منصوری و عادل شیرینی هم کنار من بودند. وقتی در فلکه آب پیاده می شدیم اصغر و عادل از من جدا شدند ولی برای برگشت، ساعت ده و نیم کنار اتوبوسها قرار گذاشتیم. پس از زیارت و شرکت در دعای کمیل یادم افتاد باید برای شام خرید کنم به همین خاطر کمی مانده به ده و نیم از حرم خارج شدم.

مغازه ای که رفتم در خیابان امام رضا قرار داشت. دقایقی بعد در حالیکه دو کیلو برنج و یک عدد کنسرو دستم بود سراغ اتوبوسها رفتم تا با اصغر و عادل به خوابگاه برگردیم. آن زمان برنج فقط 450 تومن قیمت داشت و من با هزار تومنی که همراهم بود توانسته بودم این همه خرید کنم.

وقتی به جایگاه رسیدم ساعت دقیقا ده و نیم بود ولی اثری از دانشجویان یا اتوبوسهای دانشگاه دیده نمی شد. دفعات قبل هر موقع ده و نیم به جایگاه می رسیدم دانشجویان بسیاری را می دیدم که منتظر اتوبوسند. خیلی برایم عجیب بود نمی دانستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه فهمیدم ساعتم بیست دقیقه عقب است.

اتوبوسهای دانشگاه رفته بودند و کاری نمی شد کرد. باید با تاکسی به دانشگاه بر می گشتم ولی دیگر پولی در جیبم نبود. ناچار دوباره پیش مغازه دار رفتم تا نصف برنجی را که خریده بودم پس بدهم. مغازه دار لبخندی زد و گفت: این اولین بار است که می بینم شخصی نصف خریدش را پس می دهد. با شرمندگی گفتم ایراد از برنج شما نیست. ساعتم مقصر است. اگر ساعتم خراب نمی شد برنجتان را پس نمی آوردم.

حرفم مغازه دار را بسیار متعجب کرد. پرسید: پس دادن برنج چه ربطی به خراب شدن ساعت دارد؟ وقتی قضیه را برایش تعریف کردم خندید و گفت: من خودم ماشین دارم، اگر دقایقی صبر کنید شما را به دانشگاه می برم. منزل خودم نیز در همان حوالی است.

آن شب با لطفی که مغازه دار محترم کرد به دانشگاه برگشتم. دم در خوابگاه وقتی پیاده می شدم گفتم شما دومین مغازه داری هستید که در حقم لطف کردید. نفر اول مغازه داری در ترمینال تبریز بود که سال 78 مرا از گرسنگی نجات داد. (پنجاه تومنی دردسرساز) همانطور که آن خاطره را نوشته ام خاطرۀ شما را هم در دفترم خواهم نوشت. این محبت و مهربانی ها نباید فراموش شوند.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

مسیری که پیاده تا ایستگاه اتوبوسهای حرم می رفتیم

من در دانشگاه فردوسی مشهد، ردیف اول نفر وسط

خواب شگفت انگیز


گرچه خوابها را نمی توان خاطره محسوب کرد ولی برخی خوابها چنان شیرین و تاثیرگذارند که باید آنها را نوشت. نوشتن، آنها را جاودانه می کند.


شب چهارم تیرماه 1401 خواب دیدم همراه با شخصی دیگر به دهۀ شصت رفته ایم. شخص مورد نظر را نمی شناختم ولی ظاهرا کارشناس یا روانشناس بود که کیفی در دست داشت. جایی هم که حضور داشتیم یک مدرسه بود. مدرسه ای که روزگاری در آنجا درس می خواندم.

بچه ها همه در حیاط مشغول بازی و ورزش بودند و من و آقای کارشناس از دور آنها را تماشا میکردیم. دقایقی بعد،
 کارشناس از من پرسید کدامشان تو هستی؟ یکی از بچه ها را که ساکت ایستاده بود نشان دادم و گفتم آن کودک منم.

کارشناس گفت صدایش بزن. رفتم جلو و خودم را صدا زدم. او مرا دید ولی نیامد. جلوتر رفتم و دستانش را در دستهایم گرفتم سپس جلویش زانو زده پرسیدم اسم تو چیست آقا پسر؟ گویی از من و کارشناسی که کیف به دست کنارم ایستاده بود می ترسید برای همین کمی نگاهم کرد و گفت: اسمم ناصر است. گفتم این امکان ندارد تو کودکیهای منی، تو باید صمد باشی نه ناصر.

یکباره یادم افتاد در شش سالگی ناخنم زخمی شده بود که جای آن زخم هنوز هم روی ناخنم باقی است. انگشتش را که نگاه کردم دیدم همان علامت روی ناخن او هم هست. لبخند زنان گفتم: دیدی من اشتباه نمی کنم؟ تو صمد هستی تو خود منی. نترس با من حرف بزن. بگو ببینم در چه حالی چکار می کنی روزگارت چگونه است؟

در همین حال نگاههای کودکانه اش را به من دوخت و گفت: شکر خدا خوبم دارم زندگی میکنم. یک پسر دارم و یک دختر. از حرفش شگفت زده شدم. پرسیدم تو که هنوز کودکی و ازدواج نکرده ای چطور ممکن است؟ مگر یادت نیست تو شیرینی ازدواجت را در دانشگاه به بچه ها دادی سر کلاس استاد معتمدی ......

من این سخنان را می گفتم و او با لبخندهای کودکانه اش می خندید تا اینکه همبازی دوران کودکی ام «عارف درج دهقان» آمد دست صمد را گرفت و با خودش برد. دیگر هرچه صدایش کردم پاسخی نداد. آنها می رفتند و من اشک می ریختم آنقدر که آرام آرام بیدار شدم.

اینکه چرا چنین خوابی دیدم نمی دانم، ولی چنان شیرین و گوارا بود که به محض بیدار شدن برای حمیده نیز تعریف کردم. بدون شک خوابهای هر کس انعکاسی از حسرتها، اتفاقات گذشته و آرزوهای حال و آیندۀ اوست که به شکل خواب برایش نمایان می شوند. آری من سالهاست که دنبال یک گمشده ام. دنبال نوجوانی سراسر صداقت و معصومیت که مرا پشت دیوارهای زمان جا گذاشت و رفت. همیشه آرزو میکنم کاش دوباره به آن ایام بر می گشتم ولی افسوس که دیگر ممکن نیست.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

من و عارف درج دهقان سال 79

کناره پنجرۀ اتاق


دهۀ هفتاد تقریبا اکثر اوقاتم با مسابقات و مراسم قرآن می گذشت. این مسابقات و برنامه های مختلفی که برایشان دعوت می شدیم، در دنیای نوجوانی من، بسیار زیبا و شیرین بودند. علاوه بر این هر سال نیز به حفظیاتم اضافه می شد تا اینکه یازدهم مهر 77 حافظ کل قرآن شدم. این موفقیت تاثیرات بسیاری در زندگی ام داشت ولی افسوس قانون دنیا آنگونه که من می پنداشتم نبود. 
 
آن روز همینطور که از شیشۀ اتاق، حیاط پاییزی مان را تماشا میکردم خوشحالی در دلم موج می زد. احساس کسی را داشتم که پس از سه سال تلاش به آرزویش رسیده است. ساعتی بعد غزلی نیز سرودم که در دنیای نوجوانی، برایم زیبا و خواندنی بود.

پس از نوشتن غزل، دفترم را در همان حالت باز رها کرده، به اتاقی دیگر رفتم. در همین حال، تلفن زنگ خورد و پدر وارد اتاق شد. آمدم دفترم را بردارم که دیدم پدر گوشی به دست، دفترم را تماشا می کند. 
پدر آنچنان در دفترم غرق شده بود که متوجه آمدن من هم نشد. کنار پنجره داشت غزلی را می خواند که من همان روز سروده بودم. نمی دانم آیا مفهوم غزلم را درک می کرد یا نه ولی از جمله ای که پایین غزل نوشته بود (مصادف با حفظ کل قرآن) متوجه شد قرآن را تمام کرده ام.

جایی که آن روز پدر نشسته بود

 
لحظاتی بعد پدر نگاهی پر معنا به من کرد ولی چیزی نگفت. لبخندش نشان می داد دلش می خواهد من در تمامی عرصه ها همینگونه باشم علی الخصوص در عرصه های درسی. او آرزوهای بسیاری برای فرزندانش داشت. خیلی دلش میخواست پسرش دکتر باشد ولی افسوس من نتوانستم آرزویش را برآورده کنم. اکنون هم که انگیزه اش را دارم پدری نیست تا حمایتم کند.
 
دیگران پدرانی دارند که آنها را برای تحصیل به خارج می فرستند و از آنها به بهترین نحو حمایت می کنند. یقینا پدر من نیز اگر زنده می ماند همین کارها را برای من می کرد. وی با وجود کم سوادی اش، عاشق علم و تحصیل بود و از دانشجویان درسخوان حمایت می کرد. پسرعمویم دکتر رضا حنیفه پور فقط یک نمونه از آنهاست.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

صفحه ای که پدر مشغول خواندنش بود:

مسافران تاکسی


بهمن 74 پس از کسب مقام در مسابقات استانی جهاد به مرند برگشتیم. چون برف در حال بارش بود مسئولمان گفت بهتر است ساعتی در اداره بمانی تا بارش قظع شود. همینطور که در اتاق اصلی نشسته بودیم آقای حسن پور مدیر بخش فرهنگی جهاد، یک عدد فلاسک چای به عنوان پاداش از طرف خودش به من اهدا کرد. من هم پس از تشکر سمت ماشینهای یامچی رفتم. 

آن روز پیکان آقای عبادی (دندانساز یامچی) کنار خیابان منتظر مسافر بود و فقط یک نفر کم داشت. جز آقای اکبر حضرتی هیچ کدامشان را نمی شناختم. همین که سوار شدم آقای عبادی اسمم را پرسید و گفت اهل کدام محله ای. گفتم حنیفه پور از محلۀ کیخالی. پرسید
: شما آن حنیفه پور را که دیشب بعنوان دانش آموز ممتاز در اخبار اعلام کردند می شناسی؟ حرفش لحظاتی مرا در فکر فرو برد و فهمیدم اسمم را در تلوزیون گفته اند. وقتی سکوتم را دید پرسید: نکند خودت هستی؟ در همین لحظه آقای حضرتی گفت: بله خودشان هستند. آنگاه تمام مسافران شروع کردند به احسن و بارک ... گفتن.

همینطور که داخل تاکسی سمت یامچی می رفتیم مدام از تجربیاتم می پرسیدند. آن روزها گرچه کم رو و خجالتی بودم ولی سعی میکردم هر چه را که می پرسند جواب دهم. یکی از مسافران گفت دیشب سر سفرۀ افطار تا اسمت را از اخبار شنیدیم جشن گرفتیم. پدرم گفت بالاخره نمردیم و اسم یکی از همشریهایمان را از اخبار شنیدیم. دیگری گفت من هم تا اسمتان را شنیدم تعجب کردم، نمی دانستم امروز با همان پسر در یک ماشین همسفر خواهیم شد.

آن روز داخل آن تاکسی، احساس نوجوانی را داشتم که همشهریهایش به او افتخار می کنند. اخلاص و ارادتی که در حرفهایشان بود دنیای پاک نوجوانی را برایم زیباتر می ساخت. هر چه به یامچی نزدیکتر می شدیم دلم به آینده امیدوارتر می شد تا اینکه یکی از مسافران، کرایۀ همه را پرداخت و گفت: این هم شیرینی من برای این موفقیت.

جوایز مسابقات روستایی
یک هفته بعد از ماه رمضان گفتند برای گرفتن جوایز در دفتر جهاد مرند حاضر شویم. صبح فردا با وانت عمو محمد به مکان مقرر رفتیم. آن روز در مراسم صبحگاهی جهاد یک عدد پتو، 30 عدد نوار کامل قرآن (پرهیزکار) و یک لوح تقدیر به من اهدا شد.
 
به این مسابقات باید مسابقات حج و اوقاف مرند هم اضافه شود که هر سال برگزار می شد و من شرکت کنندۀ ثابتش در قسمت حفظ بودم. هم در مرحله شهرستانی و هم در مرحلۀ استانی.
 
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

هفده سالگی من

اردوی اصفهان


هفتم خرداد 81  از طرف دانشگاه به اردوی اصفهان رفتیم. بسیاری از همکلاسی ها و دوستانم نیز در این اردو شرکت داشتند.

روز اول در مسجدی نزدیک سبزوار برای نماز مغرب توقف کردیم. همینطور که وسط دو نماز نشسته بودیم همکلاسی ام وطن دوست، حرفی خنده دار در مورد تبریز زد. در همین حال، شخصی که پشت سرم نشسته بود گفت لطفا در مورد ما تبریزیها شوخی نکن. با این حرف فهمیدم او نیز اهل تبریز است. نامش علی نقی پور دانشجوی ادبیات از باسمنج بود. تا آن روز من و علی همدیگر را نمی شناختیم.

پس از سبزوار راهی تهران شدیم و از بهشت زهرا دیدن کردیم. پس از تهران نیز به شهر قم رفتیم. قرار شد شب را در قم بخوابیم به همین خاطر علاوه بر زیارت حرم، خیابانهای شهر قم را نیز گشتیم. این دومین سفر من به شهر قم بود.

علی وطن دوست، من، جواد دلدار و برادر علی خداشناس در حرم

 
فردای آن روز ما را به جمکران بردند. پس از جمکران، ظهر همان روز سمت اصفهان حرکت کردیم. شب هنگام وقتی به دانشگاه اصفهان رسیدیم متوجه شدیم علی نقی پور در هیچکدام از اتوبوسها نیست. دیگر کاری نمی شد کرد به همین خاطر همه بی خیالش شدیم.

آن شب ما را در خوابگاهی در دانشگاه اصفهان اقامت دادند. فردای آن روز هم با بچه ها در سطح دانشگاه گشتیم و عکس گرفتیم. گرچه دانشگاه اصفهان نیز بسیار دیدنی بود ولی حس میکردم دانشگاه خودمان بهتر از آنجاست.

من و بچه های الهیات مشهد در دانشگاه اصفهان




عصر آن روز بعد از ناهار به میدان نقش جهان رفتیم. در همین حال گفتند علی برگشته است. بیچاره علی مجبور شده بود با اتوبوس های قم خودش را به اصفهان برساند. آمدن علی مرا بسیار خوشحال کرد. او تنها همشهری من تا آن روز در دانشگاه بود. دیگر هر جای اصفهان که می رفتیم از هم جدا نمی شدیم.

اقامتمان در اصفهان سه روز طول کشید. در این سه روز باغ پرندگان، سی و سه پل، چهل ستون، خیابان چهارباغ و منارجنبان را هم دیدیم. این اولین سفر من به شهر اصفهان بود. شهری که از کودکی آرزوی دیدنش را داشتم.

جواد دلدار، علی خداشناس و برادارش و من کنار زاینده رود


صبح روز چهارم از اصفهان سمت مشهد حرکت کردیم. این بار مسئولین اردو مسیر کویر را انتخاب کردند. مسیر کویر نزدیکتر بود و زیبایی های خاص خودش را داشت. علی الخصوص برای امثال من که از کودکی عاشق جغرافی بودم.

وقتی به شهر طبس رسیدیم دیگر شب شده بود. در امامزاده ای واقع در همان شهر، اتوبوس برای شام و استراحت توقف کرد. آن شب من و علی در همان محوطه نشستیم و همسخن شدیم. شب واقعا زیبایی بود.

دورانی که با علی در دانشگاه بودم هرگز یادم نمی روند خصوصا شبهایی را که باهم به حرم می رفتیم. آن شبها گاهی در بلوار سجاد پیاده می شدیم تا بقیۀ مسیر را تا پارک ملت پیاده روی کنیم. آن شبها و روزهای شیرین، دیگر هرگز تکرار نخواهند شد.

من و علی بعد از دانشگاه، همدیگر را گم کردیم. پس از آن تا چهار سال از علی خبر نداشتم تا اینکه سال 88 اتفاقی همدیگر را در تبریز دیدیم. آن روز علی در آبرسان مشغول خدمت سربازی اش بود. پس از آن من و علی ارتباطمان دوباره شکل گرفت. یکبار علی به یامچی آمد و چندین بار نیز من به منزل آنها رفتم. به راستی که علی یکی از بهترینها بود. خوشحالم که در شیرین ترین دوران عمرمان کنار یکدیگر بودیم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

عکسهایی که با علی نقیپور در اصفهان گرفتیم






من و علی نقیپور تابستان 82 در دلی کهریز یامچی


گمشده های کودکی


شانزدهم خرداد 1400 تصمیم گرفتم برای دیدن دوستم هادی به ارومیه بروم. آن روزها گرچه برای همیشه با مرند و مرندیها وداع کرده بودم ولی همشهری ام هادی برایم استثنا بود.
 
آن ایام هادی در ارومیه کار می کرد و منزلی بسیار کوچک و اجاره ای در یکی از محلات ارومیه داشت. پشت فرمان همینطور که سمت ارومیه می رفتم، شعر وداع همیشگی ام با مرند از ذهنم می گذشت و چشمانم از درد این وداع جانسوز همچون ابر بهار می بارید.
 
روز اول پس از رسیدنم، با هادی به پارک ساحلی ارومیه رفتیم. در پارک ساحلی از خاطرات کودکی ام در ارومیه و منزل قدیمی آقا سلمان برای هادی حرف زدم. گفتم خاطراتی که سی سال پیش، از آن منزل دارم بسیار شیرین و گواراست. هادی پرسید منزل قدیمی شان را بلدی؟ گفتم متاسفانه بلد نیستم ولی اگر ببینم شاید بشناسم.
 
فردای آن روز هادی پیشنهاد کرد سمت بند ارومیه برویم. همینطور که در بند ارومیه می گشتیم علفزاری کنار رودخانه دیدیم. حس کردم آن علفزار همان جایی است که سال 68 برای پیک نیک آمده بودیم. پس از آن نیز سری به پارک ساعت زدیم. محیطش آشنا به نظر می رسید ولی راهروهای پیچ در پیچ که سال 67 داخلشان بازی می کردیم نبودند. 
 
(سه سال بعد مشخص شد در هر دو تصورم اشتباه کرده ام. خاطرۀ پیک نیک در سد باراندوز چای، و پارک مورد نظر، پارک گلستان بوده است نه پارک ساعت)
 
روز سوم به پارکی کوچک و قدیمی در خیابان منتظری رفتیم. به هادی گفتم اینجا کمی آشناست ولی اینکه در ایام کودکی اینجا هم آمده ایم یا نه، زیاد مطمئن نیستم. پس از استراحتی کوتاه و خوردن یک بستنی، از هادی خواستم در آن محله قدم بزنیم. آن روز احساس کسی را داشتم که دنبال گمشده های کودکی اش می گشت.
 
با اینکه کوچه هایش بسیار شبیه هم بودند، یکی از آنها ناخودآگاه مرا از حرکت متوقف کرد. به هادی گفتم بهتر است لحظاتی اینجا بایستیم ولی آن کوچه همچون آهنربایی قوی مرا به داخل خود کشید. انگار کسی می گفت باید داخل این کوچه بروی. پر از شور بودم و احساس. تا اینکه وسطهای کوچه، خانه ای را دیدم که چشمانم پر از اشک شد. همان خانۀ قدیمی آقا سلمان بود. همان خانه که ایام کودکی به آنجا رفت و آمد می کردیم. خانه ای که سرشار بود از خاطرات شیرین کودکی ام. خانه ای که وقتی رفت همه چیز را با خودش برد.

کوچه ای که دیدیم:

منزل قدیمی آقا سلمان در همان کوچه


خانه را که دیدم فهمیدم کارخانه نیز باید همان نزدیکیها باشد. به خیابان اصلی رفتیم و نگاهی به اطراف انداختم تا اینکه بالاخره کارخانه را نیز پیدا کردیم. همان کارخانه که روزگاری منزل زهرا خانم داخلش بود. همان کارخانه که روی پله هایش عکسی کودکانه گرفته بودیم. (خاطرۀ ده روز در ارومیه) دیگر کسی در کارخانه کار نمی کرد متروکه شده بود ولی پله هایش با من حرف می زدند.

جز من هیچ کس راز آن پله ها را نمی داند. هادی که احساس مرا در آن لحظات خوب درک می کرد از کوچه، خانه، کارخانه و پله ها عکس می گرفت. اکنون گاهی ساعتها به آن تصاویر نگاه می کنم و غرق در آن خانه و پله ها می شوم. نوستالوژی عجیبی دارند. گاهی دلم پر می شود و اشکم در می آید. کوچک که بودم همیشه می گفتند به فکر آینده ات باش ولی نمی دانم چرا همیشه گذشته ها شیرین ترند.
 
کجایی ای کودکی. چرا دیگر نیستی. نفرین بر آنانکه مرا از این خاطرات جدا کردند. دلم همیشه برایتان خواهد تپید. این خانه و این پله ها برای من مقدس است. همه چیزش با من حرف می زنند. کجایی کودکی! کجایی کودکی! کجایی پدر! کجایی پدر!.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

همان کارخانه با همان پله ها

وداع همیشگی با مرند

 
عصر 26 اردیبهشت 1400 در خروجی مرند به تبریز، لحظاتی از ماشین پیاده شدم و کنار تپه ای نزدیک پاسگاه ایستادم. آن لحظات دلم دریایی از غم و اندوه بود زیرا تصمیم داشتم دیگر به شهر مرند و زادگاهم یامچی برنگردم.
 
مرند خودش برایم عزیز بود ولی خیانتهایی که اهلش از فامیل گرفته تا دوست در حقم کرده بودند برایم قابل بخشش نبود. حتی از اطرافیانم کسانی که جزو خائنین نبودند کوچکترین کمک و حمایتی نمی کردند به همین خاطر حس می کردم مرند دیگر جای من نیست و کسی را در مرند ندارم.
 
با چشمانی اشکبار، غروب مرند را تماشا می کردم و سینه ام از داغ این جدا شدن می سوخت. ذهنم به زمانه ای می اندیشید که با پدر و مادربزرگم روزهای خوشی در مرند داشتیم. مرور این خاطرات، دل کندنم را از وطن دشوار می ساخت ولی چاره ای جز رفتن برایم نبود. باید از جمع خائنین و نیز کسانی که با وجود بیماری مظلوم و لاعلاج (حمیده) رهایم کرده بودند جدا می شدم.
 
دقایقی بعد در حالی که مشتی از خاک وطن در دستم بود از تپه پایین آمدم. حس و حالی که در آن لحظات غم انگیز داشتم برای هیچ کس قابل درک نیست. می خواستم سمت ماشین بروم ولی دوباره برگشتم تا برای آخرین بار وطنم را نگاه کنم. غروب غم انگیز آن روز، غروبی بود آمیخته با دردهای من. دردهای نویسنده ای دلشکسته و تنها که باید وطنش را برای همیشه وداع می کرد.
 

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
 

شعری که آن روز سرودم:

آخرین دیدار با استاد نیکمهر


شنبه هفدهم تیرماه 96 قرار بود با همکارم آقای مقدم و خانواده اش به گرجستان سفر کنیم. یک روز قبل از رفتنمان، در مرند یادم افتاد لاستیکهای ماشین کهنه اند. باید تا فردا یک جفت لاستیک جدید می خریدم ولی لاستیک فروشیها همه بسته بودند. یکی از آشنایان گفت: معلم دبیرستانی مان آقای نیکمهر هم در مرند، لاستیک فروشی دارد. ناچار برای حل مشکل به ایشان زنگ زدم و ایشان نیز قبول زحمت کرد.

عصر همان روز شانزدهم تیر، ساعت 6 نزدیک مغازه اش قرار گذاشتیم. من کمی زودتر از موعد، به مکان مورد نظر رسیدم ولی استاد هنوز نیامده بود. پس از کمی انتظار، سر ساعت شش، آقای نیکمهر از راه رسید. شوخ طبعی، متانت و حس و حال روزهای مدرسه هنوز در وجودش موج می زد. پس از سلام و احوالپرسی بسیار، مثل همان روزهایی که در کلاس بودیم استاد گوشم را گرفت. سپس در حالی که با دست راستش دستم را می فشرد، با دست چپش بر شانه ام زد و گفت: صمد تو چون اراده کردی موفق شدی، پس موفقتر از این هم می توانی بشوی.

آن روز پس از دیداری خاطره انگیز با استاد، از همدیگر خداحافظی کردیم. افسوس نمی دانستم این آخرین دیدار ماست و دیگر معلم عزیزم را نخواهم دید. 
22 آذرماه 98 وقتی خبر دادند معلمت از دنیا رفت خود بخود اشکهایم سرازیر شد و شعری بر زبانم جاری گشت. چند روز بعد ناصر چمنگرد که آن شعر را در کانال یامچی دیده بود به من زنگ زد سپس 28 آذر برای شرکت در مجلس هفتم استاد به یامچی رفتیم.

همینطور که در مجلس ترحیم نشسته بودیم آقای کاردان از من خواست شعری را که در عزای استاد سروده بودم همانجا پشت میکروفون بخوانم. در همین حال، چشمم به استاد مختارپور (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص) افتاد که با همان تواضع و اخلاص همیشگی اش میان جمعیت، نشسته بود و ساکت و آرام مرا تماشا می کرد.

برای خواندن آن شعر کلیک کنید. در سوگ استاد نیکمهر

تا قبل از دیدن استاد مختارپور، می خواستم فقط شعر را بخوانم و حرفی نزنم ولی شوق دیدن استاد پس از سالهای دراز، بار دیگر مرا به سخن کشاند. پشت میکروفون به مردمان یامچی گفتم: استاد نیکمهر برای من عزیز و مقدس بود. مزار ایشان نه در خاک، بلکه در دلهای ماست. اکنون نیز تنها کسی که یاد ایشان را برایم زنده می کند استاد مختارپور است. این دو شخصیت بزرگ، اسوه های اخلاقی و معلمان زندگی منند.

پس از اتمام سخن، و خواندن شعر، در حالی که استاد مختارپور، خاموش و ساکت مرا نگاه می کرد با ناصر از جمع مسجد بلند شدیم. نگاههای خالصانۀ استاد، در آن لحظات، مرا به دورانی برد که شیرینی خاطراتش همیشه با من است. دورانی که لحظه لحظه اش با مهربانیها و  بزرگواریهای او گره خورده و در ضمیر حقیقت جوی من جاودانه خواهد ماند.
 
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد مرحومم محمود نیکمهر


آمدن محمود به یامچی


سوم آذر 78 قرار بود مراسمی در مسجد کیخالی برگزار شود. یک هفته قبل، به بزرگان هیئت گفتم دوستم محمود قرار است سوم آذر به یامچی بیاید. اگر موافقید برنامه ای بگذاریم تا محمود برای مردم سخنرانی کند.
 
پس از هماهنگی و گرفتن تایید از بزرگان هیئت، به محمود زنگ زدم. محمود گفت قرار است چند روز به اردویی در اصفهان بروم ولی تا سوم آذر صد در صد بر می گردیم. پس از چند روز محمود خبر داد که از اصفهان برگشته ام. من نیز با تاکسی دربست برای آوردنش به اردبیل رفتم.

وقتی می آمدیم فاضل برادر محمود هم با ما همراه شد. همان شب دوستم اکبر حسن زاده، برای شام ما را در منزلش مهمان کرد. او نیز مثل من، مشتاق دیدن محمود بود. پس از شام با محمود سری به پایگاه زدیم تا بچه های هیئت محمود را ببینند. آن شب محمود از کتاب تندیس اخلاق، دقایقی برای دوستان سخنرانی کرد. 

پس از پایان هیئت با محمود و فاضل به منزل ما رفتیم. خیلی سوالها داشتم که آن شب باید از محمود می پرسیدم. وسط حرفهایمان محمود خواست دفتر شعرم را ببیند. همینطور که صفحاتش را ورق می زد گفت: اشعارت واقعا دلنشین است. سپس پرسید منظورت از یار ماهان و ترک مهانی که در اکثر اشعارت استفاده کرده ای کیست؟ نمی دانست که من آن اشعار را برای او سروده ام و یار ماهانی هم دقیقا خود اوست به همین خاطر گفتم روزی خودت خواهی فهمید.

محمود گفت تو هم شاعری هم دریای علم. پس از آن نیز جمله ای یادگاری در دفترم نوشت و امضایش کرد. از شکل امضایش بسیار متعجب شدم زیرا بی آنکه خودش متوجه باشد اسم من داخلش بود. به همین خاطر بعدها امضایش را تمرین کردم بلکه شاید امضای من نیز شبیه به امضای محمود شود.

روز فردا سوم آذر، محمود و فاضل را برای گردش به مزارع نزدیک منزلمان بردم. پس از ناهار نیز برای شرکت در مراسم به مسجد کیخالی رفتیم. پلاکاردهایی که برای خوش آمدگویی به محمود زده بودند روی دیوارها خودنمایی می کرد. در شروع مراسم، مجری جشن؛ (آقای مقالی) مهمان عزیزمان را خیر مقدم گفت سپس آقایان حسین فرجزاده و فاضل اسفندیاری (برادر محمود) مداحی کردند. در نهایت نیز محمود روی تریبون نشست و دقایقی در باب اخلاق برای مردم سخن گفت.

محمود اسفندیاری در مسجد کیخالی


عصر پس از پایان مجلس، محمود و فاضل به اردبیل برگشتند. دو روز بعد برای تشکر به منزلشان زنگ زدم. محمود هم از من تشکر کرد و دقایقی باهم درد دل کردیم. آن سال بخاطر دعوایی که با پدرم شده بود (اشتباه بزرگ من) در نظر داشتم شغلی انتخاب کنم. وقتی از محمود مشورت خواستم حرفی جالب زد که مرا از رفتن به آن کار منصرف کرد. امروز که پس از سالیان دراز به حرفش فکر می کنم محمود را می ستایم. حرفی که محمود در آن روزگار زد از جنس حرفهای پدرم بود. حرفی که بعدها من نیز به درستی اش پی بردم.

یادت بخیر قهرمان نوجوانی های من. به رفاقت خالصانه ای که باهم داشتیم همیشه خواهم بالید. امیدوارم هرکجای این عالم که هستی سلامت و پیروز باشی.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

شعری که پس از رفتن محمود سرودم:

متن یادگاری محمود و فاضل در دفتر من


پنجاه تومنی دردسر ساز


هفتم شهریور 78، پدر تراولی پنجاه هزار تومنی به من داد و به ترکیه رفت. پس از رفتن پدر، من نیز مهیای رفتن به تهران شدم ولی در مرند گفتند امروز اتوبوس خالی برای تهران نداریم.

ناچار همان روز به میدان ستارخان در تبریز رفتم. همینطور که تاکسی دربست مرا سمت ترمینال می برد پرسیدم کرایه چقدر می شود؟ راننده گفت چهارصد تومن. چون صد و پنجاه تومن بیشتر ته جیبم نبود تراول را به راننده دادم. راننده با شگفتی گفت: من برای این تراول، پول خورد ندارم. پرسیدم پس چه باید بکنیم؟ گفت فقط پمپ بنزینها می توانند چنین پولی را خورد کنند لذا کنار یک پمپ بنزین در بلوار بنجم توقف کرد.

مسئول پمپ بنزین گفت: مبلغ بسیار زیادی است ما نمی توانیم ریسک کنیم. اگر تراول تقلبی باشد بیچاره می شویم. ناچار به چند پمپ بنزین دیگر و حتی نمایشگاههای اتومبیل در ولیعصر هم سر زدیم ولی هیچ کس حاضر نشد تا آن تراول پنجاهی را برای ما خورد کند. بیچاره راننده هر کاری که می توانست کرد امّا به نتیجه ای نرسیدیم.

پس از چند ساعت علافی، نزدیک غروب راننده مرا به ترمینال رساند. گفت: پسر جان امشب باید در ترمینال بخوابی. فردا به بانک برو. فقط بانک می تواند مشکلت را حل کند. با شرمندگی گفتم فقط 150 تومان پول خورد دارم؛ گرچه کم است ولی آن را از من بپذیر، تو امروز خیلی زحمت کشیدی. لبخندی زد و گفت: صد تومن را بر میدارم ولی پنجاه تومنش را نگهدار چون فردا برای رفتن به بانک لازمش خواهی داشت.

پس از خداحافظی با رانندۀ مهربان، داخل ترمینال رفتم. محوطۀ ترمینال پر از مسافر بود و اتوبوس. گاهی این سوی و آن سو قدم می زدم. گاهی نیز روی نیمکت کتابی می خواندم بلکه زمان بگذرد. علاوه براین، گرسنگی هم رفته رفته داشت بر من غلبه می کرد ولی با آن وضع حتی یک بیسگویت هم نمی توانستم بخرم. هم پولدار بودم هم بی پول.
 
ناچار به ساندویچی ترمینال رفته، قضیۀ تراول را برایشان گفتم. با لطفی که مغازه دار کرد آن شب را گرسنه نماندم ولی خستگی امانم را بریده بود. زمان، به سختی می گذشت و پاهایم دیگر قدرت ایستادن نداشتند، این بود که روی یک نیمکت، نزدیک اتوبوسهای اردبیل دراز کشیدم بلکه مدتی بخوابم. آن شب، اولین شب عمرم بود که خوابیدن در بیرون را تجربه می کردم ولی این امید که روزی محمود را خواهم یافت به من آرامش می داد.
 
آن شب با تمام سختی هایی که داشت بالاخره به صبح رسید و من با تاکسی های ترمینال به بازار تبریز رفتم. پولی که بانک در ازای تراول به من داد صد عدد اسکناس پانصد تومنی بود. در بازگشت به ترمینال احساس کسی را داشتم که دوباره پولدار شده است. در همین حال یادم افتاد به مغازه دار ترمینال مقروضم. آن روز پس از ادای قرض و تشکرات فراوان از مرد مغازه دار به تهران رفتم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 
شعری که آن روز در راه تاکستان به قزوین سرودم:

 

سفر به صومعه سرا


آنچه می نویسم خاطره ای زیبا از رفیقی فرزانه است که در عالم نوجوانی، درسهایی بزرگ به من داد و خاطراتی شیرین برایم به جا گذاشت. دوستی که همیشه آرزو داشتم مثل او باشم.

تابستان 75 همایشی کشوری در همدان برگزار شد که دانش آموزان برگزیدۀ استانها در آن شرکت داشتند. این همایش ده روزه، تاثیرات روحی عمیقی در من داشت که مهمترین آن، آشنایی با دوستی عزیز به نام محمود اسفندیاری از اردبیل بود. محمود دوازده سال داشت ولی شخصیتش بیشتر از سنش نشان می داد. من تصمیم داشتم رفاقت با او را برای همیشه ادامه دهم ولی روز آخر ناخواسته همدیگر را گم کردیم. همایش تمام شد ولی خاطرات آن برای همیشه با من ماند. خاطرات دوستی باهوش و بامعرفت که هرگز فراموش نشدند. سفر به صومعه سرا، پنجاه تومنی دردسر ساز، در جستجوی دوست و آمدن محمود به یامچی، خاطراتی است که مربوط به همین موضوعند.


تابستان 78 برای تعطیلات، پیش پسرعموهایم در تهران بودم. آن روزها سرم درد می کرد برای ماجراجویی به همین خاطر هر روز برای سیاحت به منطقه ای از تهران می رفتم. سه شنبه دوازدهم مرداد در پارک قیطریۀ تهران نیمکتی را دیدم که روی آن نوشته بودند:
 
بهار عمر ملاقات دوستان باشد     چه سود اگر تو شوی خضرجاودان، تنها
 
این شعر پر از مفهوم، مرا به یاد رفیقم محمود اسفندیاری انداخت. دوستی دیگر به نام حامد شکوهی نیز با محمود آشنا بود ولی از او نیز آدرسی نداشتم. فقط می دانستم اهل روستای تطف نزدیک صومعه سراست. با خودم گفتم شاید حامد آدرسی از محمود داشته باشد. من اگر به روستای تطف بروم حتما حامد را پیدا می کنم چون به هر حال آنجا فقط یک روستاست. 

فردای آن روز در ترمینال غرب، بلیط اتوبوس برای رشت گرفتم. یک بعد از ظهر، ماشین حرکت کرد و شب هنگام در حالی که هوا کاملا تاریک شده بود به رشت رسید. چون خسته بودم تصمیم گرفتم شب را در مسافرخانه بخوابم. مسافرخانه چی گفت اتاق نداریم به همین خاطر روی نختی که در سالن بود خوابیدم.

وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ده بود. بعد از خوردن صبحانه، با تاکسی های ترمینال به صومعه سرا رفتم. صومعه سرا پانزده کیلومتر با رشت فاصله داشت. همینطور که میان شالیزارها و مزارع چای در حرکت بودیم از راننده خواستم مرا نزدیک تطف پیاده کند. راننده گفت تاکسی مستقیم به تطف کم است. باید اول به گوراب زرمیخ بروی. تطف یک کیلومتر بعد از آنجاست.
 
ناچار در صومعه سرا سوار تاکسی دیگری شدم. تاکسی بیست دقیقه بعد به گوراب زرمیخ رسید و مرا در میدانی که یک سمت آن به تطف می رفت پیاده کرد. تا تطف دیگر راهی نبود به همین خاطر تصمیم گرفتم بقیۀ راه را پیاده بروم. راه رفتن در جادۀ تطف با آن مناظر حیرت انگیزی که داشت، بسیار برایم لذتبخش بود. کمی جلوتر روی یک تابلو نوشته بود: به روستای تطف خوش آمدید.



آنچه می دیدم روستایی کوچک و زیبا بود که مزارع برنج آن را احاطه کرده بودند. سمت غربی آن نیز کوهستانی قرار داشت پوشیده از جنگل. در ورودی روستا از یک مغازه دار پرسیدم اینجا جمعیتش چقدر است.؟ گفت کمتر از هزار نفر. گفتم پس به احتمال قوی حامد شکوهی را می شناسید. گفت بله می شناسم. خانۀ آنها کمی جلوتر است.
 
مرد مغازه دار وقتی فهمید از راه دوری آمده ام برای لحظاتی مغازه اش را بست و مرا تا منزل حامد همراهی کرد. حامد که از دیدنم تعجب کرده بود به پدرش گفت من و آقای حنیفه پور در همدان آشنا شده ایم. پرسیدم آیا از محمود خبر یا آدرس داری؟ گفت نه من هم مثل تو بی خبرم. گفتم تنها امیدم برای پیدا کردن محمود تو بودی؛ خیلی حیف شد. پدر حامد که حرفهایمان را می شنید گفت: یاد بگیر حامد. ببین چه دوست وفاداری است. 

دو شب به اصرار حامد و خانواده اش در تطف ماندم. حامد اصرار داشت باز هم بمانم ولی برایم مقدور نبود به همین خاطر صبح فردا پانزدهم مرداد عازم تبریز شدم. بعد از ظهر وقتی از اردبیل می گذشتیم اتوبوس دقایقی در ترمینال توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن در محوطۀ ترمینال. با خودم می گفتم ای کاش اینجا هم کسی بود که مانند آن مغازه دار، مرا به منزل محمود می بُرد ولی کلانشهر اردبیل کجا، روستای هزار نفری تطف کجا. هر کجای شهر را که نظر می کردم برایم رنگ و بوی رفاقت داشت. افسوس نمی دانستم عزیزی که مرا به اینجا کشانده کجای این شهر است. ناچار با حسرت در و دیوار را می دیدم و زمزمه ای هم که مرا تسلی می داد شعر سعدی بود:   

به امید آنکه شاید، قدمی نهاده باشی  
همه کوچه های شیراز به اشک دیده شُستم
 
در همین فکرها بودم که گفتند لطفا سوار شوید. وقتی از اردبیل جدا شدیم دلم دریایی از حسرت بود. با این حال، ساعاتی بعد به تبریز رسیدیم. در ترمینال تبریز چشمم به سعید شبانزاده افتاد که داشت با شخصی خداحافظی می کرد. از دیدن سعید خیلی خوشحال شدم. جلو رفتم و باهم احوالپرسی کردیم. پرسید پسر تو اینجا چکار می کنی؟ گفتم از مسافرت شمال می آیم. آهی کشید و گفت تو کجا و من کجا. تو از گردش و تفریح شمال می آیی و من از زندان. این پسر هم که با او خداحافظی می کردیم هم بندی من در زندان بود. به جرم شلیک بی اجازه در پادگان، یک ماه زندانی بودم.

سعید هم می خواست مثل من به یامچی برود. این بود که باهم سوار مینی بوسهای مرند شدیم. همینطور که باهم در انتهای ماشین نشسته بودیم خود به خود رفتیم سراغ خاطرۀ گنجشک در ایام کوذکی مان. من آن روز مانند روباهی حیله گر نشسته بودم بالای دیوار. روباهی که با نقشه ای کاملا حساب شده، گنجشک سعید را از چنگش در آورد و صاحبش شد. دیدار آن روز با سعید، و خنده هایی که تا رسیدن به یامچی کردیم شیرینی سفر شمال را برایم دو چندان کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

جغرافیدان کوچک


سال سوم دبیرستان معلمی داشتیم به نام استاد منافی. ایشان دبیر جغرافی بود و اخلاق بسیار ملایمی هم داشت. روزی یکی از بچه های کلاس (خلیل شبانزاده) به آقای منافی گفت: حنیفه پور تمام کشورهای جهان را همراه با نقشه هایشان ازبر است.

در همین حال استاد منافی مرا پای تخته خواند. به درخواست وی، ابتدا نقشۀ استرالیا را کشیدم سپس پرسید کشورهای چاد، نیوزیلند، مالاوی، فیجی و آنگولا پایتختشان کجاست؟ در پاسخ گفتم: آنجامنا، ولینگتون، لیلونگوه، سووا و لواندا.

استاد با تعجب پرسید: ایالتهای آمریکا را هم بلدی؟ گفتم بله استاد بپرسید تا بگویم. استاد گفت پس بگو ایالتهای تگزاس و تنسی مرکزشان کجاست؟ در پاسخ گفتم: شهرهای آستین و ناشویل.



دقایقی بعد استاد به مبصر گفت برو نقشۀ جهان را بیاور و روی تخته نصب کن. وقتی مبصر نقشه را آورد، استاد دستش را روی چند نقطه از نقشه گذاشت و پرسید این کشورها اسمشان چیست؟ گفتم تایوان، گرینلند، ماداگاسکار و بنگلادش.

استاد وقتی دید کشورها را درست پاسخ دادم سراغ تنگه ها و جزایر رفت. هر جزیره ای را که نام می برد من بلافاصله روی نقشه نشانش می دادم ولی وقتی پرسید تنگۀ برینگ کجاست از پاسخ عاجز شدم. ناچار گفتم این یکی را بلد نیستم آنگاه استاد مکانش را روی نقشه نشانم داد.

پس از این مرحله، استاد از من خواست پشت به نقشه بایستم. وقتی پشت به نقشه ایستادم گفت: جایی که دستم را گذاشته ام جنوب سومالی است. حالا اگر دستم را سمت راست حرکت دهم به کدام کشور خواهم رسید؟ در پاسخ گفتم سمت راست کشوری وجود ندارد و به اقیانوس خواهید رسید؛ ولی اگر سمت چپ بروید کشور کنیاست.

در همین حال صدای تشویق بچه ها بلند شد و استاد که با شگفتی دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت: آفرین بر تو پسر! اعتراف می کنم تسلطی که تو در نقشه های جغرافی داری بیشتر از من است. حالا بگو ببینم چه شد که تا این حد به جغرافی علاقمند شدی؟

در پاسخ گفتم دلیلش «رویای یک جنگل» در کودکی بود. آن روزها خیال میکردم پشت قبرستان کیخالی جنگلی وجود دارد که دنیا در آنجا تمام می شود. چند سال بعد وقتی نگاهم به نقشه افتاد فهمیدم چنین نیست به همین خاطر عاشق جاهایی شدم که جنگلهای واقعی داشتند. حتی فهمیدم خشکی هایی به اسم جزیره وجود دارد که سرشار از جنگل و رودخانه اند. این کار کم کم مرا سمت جغرافی کشید تا اینکه نقشۀ جهان در ذهنم حک شد و کشورهای جهان را ازبر شدم.

پس از اینکه استاد حرفهایم را شنید از بچه ها خواست دوباره تشویقم کنند. آن روز استاد مرا «جغرافیدان کوچک» لقب داد سپس توصیه کرد تا در دانشگاه، رشتۀ جغرافی بخوانم. وی معتقد بود اگر چنین کنم موفقیتهای بالاتری نصیبم خواهد شد ولی ظاهرا تقدیر چنین نظری نداشت زیرا در رشته ای دیگر پذیرفته شدم ولی عشقی که به جغرافی داشتم هرگز از بین نرفت.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

کتابها و نقشه جغرافی من در اتاق. سال 70


استاد منافی (نفر عینکی) و بچه های کلاس

رویای یک جنگل


وقتی کودک بودم دنیایم نیز مثل خودم کوچک بود. اصلا نمیدانستم زمین کروی است به همین خاطر جهان قبل از خلقت را جایی چون کویر می پنداشتم که هیچ شهر و روستایی در آن نیست. حتی خیال میکردم کشور شوروی، همان دکلی است که در کوه یکانات دیده می شود. به همین خاطر وقتی در مدرسه مرگ بر شوروی می گفتند، من نمی گفتم تا مبادا شوروی صدایم را بشنود.

کوه زیبای یکانات (قالا داغی)



آن روزها خیال می کردم کمی آن طرفتر از قبرستان کیخالی، جنگلی ناشناخته وجود دارد که انتهای دنیاست. آن جنگل در خیال من همیشه تابستان بود و درختانی بزرگ داشت که می شد روی آنها خانه ای درختی ساخت. وقتی رودخانه هایش را تصور می کردم صدای قورباغه هایش را می شنیدم که از شاخه های خم شده در آبش بالا می روند. آنجا برای من که دوست داشتم از هیاهوی مردمان دور باشم، مکانی زیبا و ایده آل بود.

با همین تصور یک روز تیر و کمانی ساختم و تصمیم گرفتم پنهانی به آن جنگل بروم. 
آن روز مادر منزل نبود و پدر نیز ماشینش را در خیابان تعمیر می کرد. دقایقی بعد «یک نفر» آمد تا در کوچه توپ بازی کنیم ولی پاسخ منفی شنید. منظورم از «یک نفر» ابراهیم پسر همسایه است. آن روزگار وقتی ما بچه ها باهم قهر بودیم همدیگر را «یک نفر» صدا می زدیم. البته این قهر هرگز قطع رابطه نداشت و گاها صمیمی تر از افرادی بودیم که باهم قهر نبودند تا اینکه عاقبت یکی پیدا می شد و ما را آشتی می داد. ما هم دو انگشت کوچکمان را به هم گره می زدیم و می گفتیم آشتی.

پس از رفتن «یک نفر»، کمان بر دوش از پشت بام انباری مان بالا رفتم. چون میخواستم رفتنم پنهانی باشد مسیر پشت بام را انتخاب کرده بودم. پشت بام همسایه نیم متر از پشت بام انباری ما بلندتر بود. همین که قدم بلند کردم تا روی پشت بام آنها بگذارم صدای پدر مرا متوقف کرد. آن لحظه پدر داخل کوچه نزدیک در ایستاده بود. وقتی سرم را برگرداندم گفت: آنجا چه می کنی بچه جان؟ مگر به شکار گوزن می روی که تیر و کمان برداشته ای؟ زود باش بیا پایین ...

دو سال پس از این ماجرا، اشتباه بودن تصورم را در کتابهای جغرافی فهمیدم. همین موضوع نیز باعث علاقمند شدن من به جغرافی شد و مرا به استادی تمام عیار در نقشه های جغرافی تبدیل کرد. دیگر کشوری نماند که پایتختش را ندانم یا شهرهای مهمش را نشناسم. هر کس هر کشور یا جزیره ای را که نام می برد چشم بسته نقشه اش را برایش می کشیدم. «جغرافیدان کوچک» خاطره ای است که این موضوع را به خوبی نشان می دهد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تصویر هوایی منزل ما و منزل شبانزاده در دهۀ هفتاد

شبی در مزار مادربزرگ


چهارشنبه شب، پانزدهم مرداد 93 خانوادگی در حیاط مادرم نشسته بودیم. نزدیک شام، نعمت هم رسید و مادر سفره را پهن کرد. نمی دانستم آن شام، شام خداحافظی است و آخرین غذایی است که در کنار مادربزرگ می خورم. بعد از شام مادربزرگ و خاله رقیه را با ماشین خودم به منزلشان رساندم. وقتی مادربزرگ نزدیک منزلشان پیاده می شد با من دست داد و خداحافظی کرد سپس من و حمیده به تبریز برگشتیم.

چهار روز بعد (19 مرداد) برادرم رامین خبر داد که مادربزرگ از دنیا رفته است. گرچه زار زار اشک می ریختم ولی هرگز باورم نمی شد که مادربزرگ را از دست داده ام. پشت فرمان به سرعت سمت مرند می رفتم تا اینکه وسط راه گفتند مادربزرگت را خاک کردیم. دیگر امیدم از مادربزرگ قطع شد. به یامچی رسیدم ولی داغی که بر دلم سنگینی می کرد نیمه شب مرا به قبرستان کشاند.

آن شب در سکوت قبرستان هر چه اشک داشتم سر خاکش گریستم و ذهنم به
 دورانی رفت که مادربزرگ تنهای تنها زندگی می کرد. (خاطرۀ اشکهای مادربزرگ) سال 73 وقتی خاله رقیه از شوهرش طلاق گرفت غمی دیگر بر غمهای مادربزرگ افزود ولی مادربزرگ را از تنهایی درآورد. مادربزرگ در منزل می ماند و خاله رقیه برای کار به مرند می رفت.

از آن سال به بعد وقتی دیدن مادربزرگ می رفتم یک صحنۀ پراحساس، همیشه برایم تکرار می شد: «مادر بزرگ جلوی در، کنار تیر برق نشسته و چشم انتظار من است». آن تیر برق که هنوز هم آنجاست، تنها تیر برقی است که برایم قداست دارد. هنوز هم وقتی از آن محله رد می شوم غریبانه نگاهش می کنم ولی افسوس کسی که همیشه آنجا چشم انتظار من می نشست دیگر نیست.

همان تیر چراغ که مادربزرگ کنارش می نشست


تابستان 83 خاله رقیه تصمیم به نوسازی منزلشان گرفت. اتاق تنور و اتاق نشیمن را خراب کردیم سپس اتاقی جدید و آجری به جایش ساختیم. به عشق مادربزرگ سیم کشی برقش را خودم انجام دادم. تابستان 84 نیز که هوا گرم بود کولری کوچک از پنجره اتاقشان نصب کردم تا گرمای هوا مادربزرگ را اذیت نکند. مادربزرگ نمی توانست کولر را روشن و خاموش کند و تا آمدن خاله رقیه در گرما می نشست. ناچار سیم کشی کولر را به یکی از کلیدهای داخل اتاق متصل کردم و مشکل حل شد. دیگر گرمای هوا مادربزرگم را اذیت نمی کرد.

سالهای دانشجویی ام در مشهد، مادربزرگ برایم ابراز دلتنگی می کرد. گرچه تلفنی حرف زدن برایش سخت بود ولی گاهی که از منزل به مشهد تلفن می کردند گوشی را می گرفت و فقط از روز آمدنم می پرسید. یکبار در تعطیلات تابستان، (سال 83) مادربزرگ را (با ماشین یکی از بستگان) برای گردش به کوهها و جاده های اطراف بردم. نزدیک زنوز مادربزرگ گفت: این کوهها و جاده ها همه مرا می شناسند. روزگاری که در زمینهای مردم کار می کردم قدم به قدم در آنها راه رفته ام حتی در همین شهر زنوز.

آن روز مادربزرگ خاطره ای از زنوز برایم تعریف کرد که در ذهنم ماندگار شد. گفت: یک روز با بیگم خانم برای کار به روستایی رفته بودیم ولی وقت برگشت در تاریکی هوا گم شدیم. باران به شدت می بارید و ما جایی برای ماندن نداشتیم. ناچار تصمیم گرفتیم شب را زیر یک پل بخوابیم. به شدت گرسنه بودیم و پاهایمان هم درد می کرد تا اینکه شخصی از اهالی زنوز ما را دید و از سر دلسوزی به منزلشان برد. شب سختی بود اگر آن زن به ما پناه نمی داد معلوم نبود چه بر سرمان می آمد.

تابستان سال 90 برای دومین بار با مادربزرگ به مشهد رفتیم. بار اول (خاطرۀ راهیابی به دانشگاه) با اتوبوس رفته بودیم ولی این بار بلیط قطار گرفتم تا مادربزرگ آسایش بیشتری احساس کند. حمیده، مادر، خاله رقیه و برادرم رامین هم در این سفر کنارمان بودند. چون دیگر همه جای مشهد را می شناختم توانستم جای بهتری نزدیک حرم اجاره کنم. علاوه بر این، دوستان دانشگاهی ام را نیز در این سفر ملاقات کردم. خصوصا حمید ثابتی که بهترین همکلاسی ام در دانشگاه بود.

آن شب در حالیکه کنار قبر مادربزرگ نشسته بودم این خاطرات از ذهنم می گذشت و آتشی را که از غمهای او در دلم بود شعله ورتر می ساخت. آنقدر سر خاکش گریستم که دیگر طاقتم از دست رفت. منزلش هنوز بوی او را دارد ولی ناله هایش دیگر از اتاق تنور شنیده نمی شوند. (اشکهای مادربزرگ) یادگارش فقط همین خاطره هاست. خاطرات نویسنده ای گمنام که باید مظلومیتهای مادربزرگش را به گوش جهانیان می رساند.

یادت بخیر مادربزرگ عزیز. فرزندت هرگز فراموشت نخواهد کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


مزار مادربزرگ در قبرستان کیخالی

امتحان کنکور



پس از شکست در کنکور سال 77 و مسایل دیگری که میان من و پدر پیش آمده بود دیگر روحیه ای برای کنکور نداشتم ولی سال 79 وقتی پدر، احساس پدرانه اش را نسبت به من نشان داد امیدی دوباره در من دمیده شد که مرا برای راهیابی به دانشگاه مصمم کرد. این امید دوباره، باعث شد از شهریور 79 خودم را خانه نشین کرده، با جدیت تمام مشغول درس خواندن شدم.

بالاخره هفتۀ اول تیر رسید و کنکور سراسری برگزار شد. آنقدر برای کنکور زحمت کشیده بودم که تمامی دروس، صفحه به صفحه، خط به خط و نقطه به نقطه در ذهنم بودند درست همانگونه که قرآن را ازبر داشتم. همینطور که روی صندلی، منتظر شروع کنکور بودیم یاد روزهایی افتادم که می خواستند در منزلمان عروسی (عروسی برادرم نعمت) برگزار کنند. پدر آنقدر روی درس خواندنم حساب می کرد که دوست نداشت ایام عروسی مزاحمتی برای درس خواندنم ایجاد کند به همین خاطر سه روز پشت سرهم، مرا به منزل پسرعمویم احد برد زیرا منزل آنها خالی و خلوت بود.

دقایقی بعد کنکور آغاز شد و مشغول پاسخ دادن شدیم. استرس عجیبی داشتم. تمامی دروس را با تسلط تمام پاسخ دادم ولی به زبان و بینش که رسیدم حالم دگرگون شد. با اینکه این دو درس را بیشتر از درسهای دیگر بلد بودم، حال بدم نگذاشت به آنها پاسخ بدهم و کنکور به پایان رسید.

پس از اتمام کنکور در حالیکه چشمانم پر از اشک بود به یامچی رفتم. تا چند روز احساس کسی را داشتم که زحمات یکساله اش برباد رفته و دوباره باید حسرت کسانی را بخورد که دانشجو شده اند. نمیدانستم به زودی خودم دانشجوی دانشگاه فردوسی در مشهد خواهم شد. دانشگاهی که یکی از بهترین دانشگاههای ایران است.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)