اشتباه بزرگ من

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

اشتباه بزرگ من


در یکی از شبهای اسفند 77 که احد (پسرعمو) هم منزل ما بود جلسه ای خانوادگی داشتیم. آن روزها نعمت خطایی کرده بود که می بایست سرزنش می شد. پدر مانند سال 74 (خاطرۀ فرار نغمت از منزل) دوباره از دستش عصبانی بود و او را دعوا می کرد. هر موقع پدر عصبی می شد شخصیتی معروف و دار و دسته اش را فحش می داد ولی من همان شخص را دوست می داشتم و نمیخواستم کسی به او فحش بدهد.

البته حق با پدر بود زیرا اکنون من هم فهمیده ام که آن شخص و دار و دسته اش کثیف ترین موجودات روی زمینند اما چکنم که آن روزگار نمی دانستم. من نوجوان بودم و پستی بلندیهای زندگی، هنوز مرا درگیر خودش نکرده بود، لذا تحت تاثیر تبلیغات، خیال میکردم آن شخص، آدم خوبی است. پدرم دایم او را فحش می داد و می گفت: پسر جان! روزی تو هم به این موضوع پی خواهی برد.

پیش بینی پدر درست از آب درآمد و من پس از هفت سال، کاملا به این موضوع پی بردم ولی آن شب، وقتی پدر به شخص مورد نظر فحش می داد گفتم نباید به او فحش بدهی. بیچاره پدر که از کارهای نعمت عصبانی بود از دست من هم ناراحت شد و مرا از منزل بیرون کرد. آن شب یکی از بدترین شبهای زندگی من بود. لباس و دفترم را برداشتم و درحالی که یکی از همسایگان (اکبر جباری) مرا به آرامش دعوت می کرد به منزل مادربزرگ رفتم.

دو هفته  از این ماجرا گذشت و سال نو از راه رسید (نوروز 78). آن سال، اولین نوروزی بود که من با ناراحتی و دور از خانواده بودم. روز عید مادربزرگ و خاله رقیه برای عیددیدنی بیرون رفتند و من در خلوت اتاق، غمگین و تنها نشستم. لحظاتی بعد، یاد دوستم محمود (خاطرۀ در جستجوی دوست) افتادم و آرزو کردم جای بچه هایی باشم که مشکلی مانند مشکلات من ندارند. همینطور که این افکار از ذهنم می گذشت یکباره در خلوت اتاق، بغضم ترکید و زار زار از ته دل گریستم آنقدر که غزلی بسیار غمگین در همان روز عید از زبانم تراوش کرد:


منزل مادربزرگ انباری داشت که می شد از آن بعنوان اتاق دوم استفاده کرد. وقتی افراد فامیل برای عید دیدنی، منزل مادربزرگ می آمدند به اتاق انباری می رفتم تا کسی از فامیل مرا نبیند. عمه آمنه گفته بود دل برادرم شکسته است. دیگران نیز می گفتند بچه باید تابع حرف پدر باشد، به همین خاطر نمی خواستم با هیچکدام از آنها رو برو شوم.

آری افراد فامیل همگی مرا مقصر می شمردند جز یک مورد. آن مورد دختر خالۀ مادرم و پسرش بودند. دختر خالۀ مادرم زنی تقریبا مُسن بود که او هم مثل من به شخص مورد نظر علاقه داشت به همین خاطر روزی که برای عیددیدنی آمده بود با پسرش به اتاق انباری آمد و گفت: «پدرت در اشتباه است. تو کار خوبی کردی که جلویش ایستادی.» البته نمی خواهم دختر خالۀ مادرم و پسرش را سرزنش کنم ولی آنها افرادی کاملا بیسواد و خرافاتی بودند. ایشان با اینکه در آتش فقر می سوختند ولی جهالت و بیسوادی شان، هرگز به آنها اجازه نمی داد تا درست فکر کنند به همین خاطر بود که از من طرفداری کردند.

روزهای سختی بود. از خجالت و شرمندگی خودم را در منزل مادربزرگ حبس کرده بودم. فقط شبهای جمعه، آن هم بصورت ناشناس بیرون می رفتم تا در هیئت جوانان (محلۀ دیزج غریب) شرکت کنم. آن ایام من مسئول برگزاری آن هیئت مذهبی بودم که در مسجدی بسیار قدیمی و کوچک برگزار می شد. مسجدی کاه گلی با دری چوبی و چسبیده به درۀ یامچی.

جمعه شب، ششم فروردین در هیئت نشسته بودیم که یکباره در چوبی مسجد باز شد. آن شب تعدادمان کمتر از ده نفر بود. شخصی گفت احد (پسر عموی بزرگ) دنبالت آمده. بچه های هیئت کاملا بیخبر بودند و من نمیخواستم آنها بفهمند که پدر مرا دعوا کرده، به همین خاطر گفتم بگویید بعدا خدمت می رسم. دقایقی بعد دوباره در مسجد باز شد. این بار آقای ضعیفی، مداح و ریش سفید محلمان بود. آقای ضعیفی در حالی که سرش را خم کرده بود تا از در چوبی مسجد وارد شود گفت: آقای حنیفه پور لطفا امشب هیئت را تعطیل کن باید برویم.

اهالی یامچی همگی آقای ضعیفی را می شناختند. این صحنه نیز بچه های هیئت را شوکه و نگران کرد. از نگاههایشان مشخص بود که فهمیده اند اتفاقی افتاده. من که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ناچار با احد و آقای ضعیفی رفتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای ضعیفی نیز مرا ملامت کرد. گفت: «تو حافظ قرآن و افتخار یامچی هستی؛ پس تو دیگر چرا. چرا باید با پدرت دعوا کنی». از خجالت آب شدم. او ملامتم می کرد و من سرم را پایین انداخته بودم تا اینکه به منزلمان رسیدیم. آن شب آقای ضعیفی مرا با پدر دلشکسته ام آشتی داد و حرفهای بسیاری زده شد. حرفهایی که خیال می کردم پدر آنها را نمی داند ولی می دانست.

 
آن شب، شب سرخوردگی و شب دردهای من بود. گرچه در منزل خودمان بودم اما احساس غریبی می کردم به همین خاطر موقع رفتن، احد به مادرم گفت: امشب بهتر است صمد در منزل ما بخوابد. مادر موافقت کرد و من به منزل عمو محمد رفتم. قرار بود فقط یک شب در آنجا بمانم ولی هفت روز ماندم زیرا هنوز روی آن را نداشتم تا به خانه برگردم. در این هفت روز یک شب با اسماعیل و رضا (پسرعموها) به روستای گلین قیه رفتیم. رضا تازه دکتر شده بود و در درمانگاه گلین قیه کار می کرد. همچنانکه سوار وانت، از کوهستان دلی کهریز به سمت گلین قیه می رفتیم رضا نیز مرا ملامت کرد و از من خواست تا قدر پدر را بدانم.

رضا در گلین قیه پیاده شد و من و اسماعیل به یامچی برگشتیم. عصر روز هفتم، مادرم آمد و از من خواست تا به خانه برگردم. گفت دیگر خجالت نکش پدرت تو را بخشیده. نمی دانستم با چه رویی به خانه برگردم. پدر او را فرستاده بود تا مرا به خانه برگرداند. وسایلم را برداشتم و شب هنگام با دلی پر از اندوه به خانه رفتم. خانه ای که یک ماه از آن دور بودم.

آن شب در اتاقی خلوت نشستم و گریه کردم. گریه های آن شبم بسیار غم انگیز و دردناک بود ولی به مرور توانستم خودم را پیدا کنم. مادر می دانست که رویارویی با پدر هنوز برای من سخت است به همین خاطر دوباره آمد و مرا برای شام به اتاق نشیمن برد. آن شب هر چه بود گذشت ولی از آن تاریخ به بعد، فحشهای پدر به آن مرد کثیف متوقف شد. 

پس از این ماجرا، اکثر اوقات غمیگن بودم و گوشه گیر. همیشه خیال می کردم پدر مرا دوست ندارد. گاهی هم حس می کردم وجودم در این خانه اضافی است. وقتی پدر منزل بود من مثل غریبه ها کنار پنجره می نشستم و حرفی نمی زدم. این حالت رفته رفته مرا افسرده کرد تا اینکه یک شب (سال 79) در حالی که کنار پنجره سرم را پایین انداخته بودم پدر به حرف آمد.

پدر اسم مرا به زبان آورد و گفت: «چرا اینقدر غمگینی. اگر اینطور پیش برود خودت را نابود میکنی. از چه ناراحتی. از اینکه نتوانسته ای به دانشگاه بروی؟ به جهنم. خودت را ناراحت نکن. من اینهمه ثروت را برای شما جمع کرده ام. ما که ندار نیستیم. تو هم فرزند همین خانه ای. پس این همه غمگین و گوشه گیر نباش.»

آن شب حرفهای پدر همچون آبی تازه که در کویری خشک، روی سبزه ای تشنه ریخته شود مرا جانی دوباره بخشید. حس کردم پدر مرا دوست دارد و من از چشمش نیفتاده ام. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای رفتن به دانشگاه تلاش کنم تا بلکه پدر خوشحال شود و چنین نیز شد. او با بزرگی تمام مرا بخشیده بود و دیگر نمی خواست مرا ناراحت کند زیرا می دانست من هنوز نوجوانم و روزی به حرفهایش پی خواهم برد. آری پدر مرا درک کرد گرچه من هنوز قادر به درک او نبودم.


 

سخنی با پدر
پدر تو آن روزها فرق خوب و بد را می دانستی ولی من نمی دانستم. تو خوب می دانستی که حق کیست و باطل کیست. تو تجربیات بسیاری داشتی. بقول خودت دنیایی را گشته بودی و می دانستی دنیا دست کیست. اما افسوس که من نمی دانستم.

تو شیطان روزگار را می شناختی و از او متنفر بودی ولی من با سادگیهای کودکانه ام از او طرفداری می کردم. مرا ببخش پدر که تو را آزردم و دلت را شکستم. افسوس که دیگر نیستی پدر. نیستی تا ببینی که امروز من به حرفهایت پی برده ام. من دیگر طرفدار آن شیطان نیستم. اگر تو صدبار از او متنفر بودی من امروز هزاران بار از او متنفرم. تو را می ستایم پدر. می ستایمت برای نکته سنجیهایت. برای شناخت عمیق و والایی که از زندگی داشتی. مرا ببخش و در ادامۀ این زندگی مرا یاری کن.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


جایی که همیشه در حالت غمگین می نشستم

اردوی بچه های کانون قرآن در بهار 78


افراد حاضر در عکس بالا:
مهدی فیاضیان، یوسف سلطانزاده، صمد حنیفه پور، محسن خروشا، جواد رجایی، برادران عباسپور، بابک هاشمی، مهدی رجایی، برادران عباسپور، عباس مال اندیش، عباس پوریامچی و ....

من و عباس پوریامچی در شاهگلی تبریز بهار 78

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد