دو هفته از این ماجرا گذشت و سال نو از راه رسید (نوروز 78). آن سال، اولین نوروزی بود که من با ناراحتی و دور از خانواده بودم. روز عید مادربزرگ و خاله رقیه برای عیددیدنی بیرون رفتند و من در خلوت اتاق، غمگین و تنها نشستم. لحظاتی بعد، یاد دوستم محمود (خاطرۀ در جستجوی دوست) افتادم و آرزو کردم جای بچه هایی باشم که مشکلی مانند مشکلات من ندارند. همینطور که این افکار از ذهنم می گذشت یکباره در خلوت اتاق، بغضم ترکید و زار زار از ته دل گریستم آنقدر که غزلی بسیار غمگین در همان روز عید از زبانم تراوش کرد:
منزل مادربزرگ انباری داشت که می شد از آن بعنوان اتاق دوم استفاده کرد. وقتی افراد فامیل برای عید دیدنی، منزل مادربزرگ می آمدند به اتاق انباری می رفتم تا کسی از فامیل مرا نبیند. عمه آمنه گفته بود دل برادرم شکسته است. دیگران نیز می گفتند بچه باید تابع حرف پدر باشد، به همین خاطر نمی خواستم با هیچکدام از آنها رو برو شوم.
آری افراد فامیل همگی مرا مقصر می شمردند جز یک مورد. آن مورد دختر خالۀ مادرم و پسرش بودند. دختر خالۀ مادرم زنی تقریبا مُسن بود که او هم مثل من به شخص مورد نظر علاقه داشت به همین خاطر روزی که برای عیددیدنی آمده بود با پسرش به اتاق انباری آمد و گفت: «پدرت در اشتباه است. تو کار خوبی کردی که جلویش ایستادی.» البته نمی خواهم دختر خالۀ مادرم و پسرش را سرزنش کنم ولی آنها افرادی کاملا بیسواد و خرافاتی بودند. ایشان با اینکه در آتش فقر می سوختند ولی جهالت و بیسوادی شان، هرگز به آنها اجازه نمی داد تا درست فکر کنند به همین خاطر بود که از من طرفداری کردند.
روزهای سختی بود. از خجالت و شرمندگی خودم را در منزل مادربزرگ حبس کرده بودم. فقط شبهای جمعه، آن هم بصورت ناشناس بیرون می رفتم تا در هیئت جوانان (محلۀ دیزج غریب) شرکت کنم. آن ایام من مسئول برگزاری آن هیئت مذهبی بودم که در مسجدی بسیار قدیمی و کوچک برگزار می شد. مسجدی کاه گلی با دری چوبی و چسبیده به درۀ یامچی.
جمعه شب، ششم فروردین در هیئت نشسته بودیم که یکباره در چوبی مسجد باز شد. آن شب تعدادمان کمتر از ده نفر بود. شخصی گفت احد (پسر عموی بزرگ) دنبالت آمده. بچه های هیئت کاملا بیخبر بودند و من نمیخواستم آنها بفهمند که پدر مرا دعوا کرده، به همین خاطر گفتم بگویید بعدا خدمت می رسم. دقایقی بعد دوباره در مسجد باز شد. این بار آقای ضعیفی، مداح و ریش سفید محلمان بود. آقای ضعیفی در حالی که سرش را خم کرده بود تا از در چوبی مسجد وارد شود گفت: آقای حنیفه پور لطفا امشب هیئت را تعطیل کن باید برویم.
اهالی یامچی همگی آقای ضعیفی را می شناختند. این صحنه نیز بچه های هیئت را شوکه و نگران کرد. از نگاههایشان مشخص بود که فهمیده اند اتفاقی افتاده. من که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ناچار با احد و آقای ضعیفی رفتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای ضعیفی نیز مرا ملامت کرد. گفت: «تو حافظ قرآن و افتخار یامچی هستی؛ پس تو دیگر چرا. چرا باید با پدرت دعوا کنی». از خجالت آب شدم. او ملامتم می کرد و من سرم را پایین انداخته بودم تا اینکه به منزلمان رسیدیم. آن شب آقای ضعیفی مرا با پدر دلشکسته ام آشتی داد و حرفهای بسیاری زده شد. حرفهایی که خیال می کردم پدر آنها را نمی داند ولی می دانست.
آن شب در اتاقی خلوت نشستم و گریه کردم. گریه های آن شبم بسیار غم انگیز و دردناک بود ولی به مرور توانستم خودم را پیدا کنم. مادر می دانست که رویارویی با پدر هنوز برای من سخت است به همین خاطر دوباره آمد و مرا برای شام به اتاق نشیمن برد. آن شب هر چه بود گذشت ولی از آن تاریخ به بعد، فحشهای پدر به آن مرد کثیف متوقف شد.
پس از این ماجرا، اکثر اوقات غمیگن بودم و گوشه گیر. همیشه خیال می کردم پدر مرا دوست ندارد. گاهی هم حس می کردم وجودم در این خانه اضافی است. وقتی پدر منزل بود من مثل غریبه ها کنار پنجره می نشستم و حرفی نمی زدم. این حالت رفته رفته مرا افسرده کرد تا اینکه یک شب (سال 79) در حالی که کنار پنجره سرم را پایین انداخته بودم پدر به حرف آمد.
پدر اسم مرا به زبان آورد و گفت: «چرا اینقدر غمگینی. اگر اینطور پیش برود خودت را نابود میکنی. از چه ناراحتی. از اینکه نتوانسته ای به دانشگاه بروی؟ به جهنم. خودت را ناراحت نکن. من اینهمه ثروت را برای شما جمع کرده ام. ما که ندار نیستیم. تو هم فرزند همین خانه ای. پس این همه غمگین و گوشه گیر نباش.»
آن شب حرفهای پدر همچون آبی تازه که در کویری خشک، روی سبزه ای تشنه ریخته شود مرا جانی دوباره بخشید. حس کردم پدر مرا دوست دارد و من از چشمش نیفتاده ام. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای رفتن به دانشگاه تلاش کنم تا بلکه پدر خوشحال شود و چنین نیز شد. او با بزرگی تمام مرا بخشیده بود و دیگر نمی خواست مرا ناراحت کند زیرا می دانست من هنوز نوجوانم و روزی به حرفهایش پی خواهم برد. آری پدر مرا درک کرد گرچه من هنوز قادر به درک او نبودم.
سخنی با پدر
پدر تو آن روزها فرق خوب و بد را می دانستی ولی من نمی دانستم. تو خوب می دانستی که حق کیست و باطل کیست. تو تجربیات بسیاری داشتی. بقول خودت دنیایی را گشته بودی و می دانستی دنیا دست کیست. اما افسوس که من نمی دانستم.
برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
جایی که همیشه در حالت غمگین می نشستم
اردوی بچه های کانون قرآن در بهار 78
افراد حاضر در عکس بالا:
مهدی فیاضیان، یوسف سلطانزاده، صمد حنیفه پور، محسن خروشا، جواد رجایی، برادران عباسپور، بابک هاشمی، مهدی رجایی، برادران عباسپور، عباس مال اندیش، عباس پوریامچی و ....
من و عباس پوریامچی در شاهگلی تبریز بهار 78
- یکشنبه ۲۴ مهر ۰۱ ۲۳:۱۵
- ۳۶ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر