............................................. خاطرات دهۀ هفتاد

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مردی از دنیای کتاب




نوزدهم بهمن 74 و مصادف با شب احیا بود. من و تعدادی از دوستان، گوشه ای از مسجد سمت کتابخانه نشسته بودیم. کنارمان مردی تقریبا چهل ساله که نقشه ای جغرافی جلویش پهن بود برای چند نفر در مورد کشورها صحبت می کرد. تا آن شب او را ندیده بودم ولی می گفتند نامش محمود جویبان است. خیلی دلم می خواست من هم به صحبتهایشان ملحق شوم تا اینکه یکی از بچه ها گفت: حنیفه پور هم در جغرافی مهارت دارد. آقای جویبان، نقشه را که روی زمین پهن بود سمت من چرخانید و گفت: پس بیایید باهم از کشورها و جزایر حرف بزنیم.

در حالیکه همه تماشا میکردند، من و آقای جویبان مناظره ای جغرافیایی ترتیب دادیم. آقای اللهیاری (علیرضا) کمی آن طرفتر این مناظره را تماشا میکرد. مناظره که تمام شد جلو آمد و با من دست داد سپس گفت: احسن آقای حنیفه پور. تا آن شب نه آقای اللهیاری را می شناختم نه آقای جویبان را. آشنایی من با هر دوی ایشان در همین یک شب اتفاق افتاد و آغازی شد برای رفاقتی دوستانه با آنها که هر کدام دنیایی برای خود داشتند.

بعدها متوجه شدم آقای جویبان با سایر کسانی که می شناسم متفاوت است. جدا از تواضع و صداقت بی نظیرش، اطلاعاتی سرشار از تاریخ، ادبیات و ... داشت که همیشه مرا متعجب می ساخت. او دانشگاه دیده نبود ولی اطلاعات عمومی اش به دانشگاهیان می چربید. اینکه این مرد متواضع، دانایی و هوشمندی را از چه کسی داشت همیشه برایم سوال بود تا اینکه یک روز برای جلسه ای پنج نفره به منزلشان رفتیم.

آقایان عین الله درج دهقان، جواد مردانپور، محمود سببکار و من میهمانان دعوت شده در این جلسه بودیم. هنگام ورود، آقای سببکار گفت امشب چیزی در این خانه خواهید دید که شاید شما را شگفت زده کند. نمی دانستم منظورش چیست. در را که باز کرد کتابخانه ای دیدیم با کتابهای مختلف. آنجا بود که فهمیدم آقای جویبان مردی است اهل مطالعه. آنگونه که آقای سببکار گفته بود این صحنه مرا شگفت زده کرد ولی به پاسخ بسیاری از سوالاتم نیز رساند. سوالاتی که در کنجکاویهای نوجوانانه ام بی پاسخ مانده بودند.

آری دوستداران کتاب، خودشان نیز مانند کتاب دوست داشتنی اند. صداقت، صمیمیت و تواضعی که من در این مرد دیدم دلیلی جز این نداشت که اهل فهم و مطالعه بود. کتاب، زندگی بخش است و انسان ساز. حتی اگر چیزی به شما ندهد کمترین نفعش به شما این خواهد بود که بسیاری چیزها همچون دروغ، طمع و خودپسندی را از شما خواهد گرفت. قصه هایی که آقای جویبان، بیست و پنج سال پیش برایمان تعریف می کرد همه در این راستا بود. هنوز حکایتهای «تکبیر شگفت» و «تندیس داوینچی» آقای جویبان را به خاطر دارم. نه تنها فراموششان نکرده ام بلکه نقل آنها برای دانش آموزان، هر سال نُقل کلاسهای من است. شیرینی این دو حکایت و درسی که آنها به انسان می دهند حقیقتی است غیر قابل انکار.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

آقای جویبان و کتابخانه قدیمی اش

همایش بزرگ قرآنی در همدان


23 مرداد 75 تازه از تهران برگشته بودم که از طرف دارالقرآن مرند تلفنی به من شد. گفتند همایشی کشوری با حضور قاریان و حافظان قرآن در همدان برگزار خواهد شد. آقای فاضل شرق، تو و جعفر عاشقی را برای این همایش انتخاب کرده ....

شنیدن این خبر، چنان شور و شوقی به من بخشید که از یک روز قبل وسایل سفرم را مهیا کردم. گفته بودند سی مرداد ساعت دو در تبریز، محل سپاه باشیم. تبریز را خوب نمیشناختم به همین خاطر از «میدان ستارخان» پیکانی دربست گرفتم تا مرا به محل سپاه در باغ شمال برساند. سیصد تومن کرایه دادم و پیاده شدم. جلوی در، دو  نفر سرباز با لباس سبز ایستاده بودند. قشنگ تحویلم گرفتند سپس یکی از آنها بعد از وارسی جزئی مرا به داخل راهنمایی کرد.

همینطور که می رفتیم از من پرسید برای همایش آمده ای؟ گفتم بله. گفت قبل از تو نیز سه نفر آمده اند ولی سنشان خیلی بیشتر از توست. داخل، نمازخانه ای بسیار بزرگ و ساکت بود که فقط صدای نازک کولرها در آن شنیده می شد. سه نفر نیز هر کدام در گوشه ای خوابیده بودند لذا پاورچین پاورچین رفته، در گوشه ای نشستم.

فرد بغل دستی ام مردی بود با هیکلی بزرگ. (کاظم حیدری) همینطور که ساکت و خاموش نشسته بودم بیدار شد و گفت: خوش آمده ای پسر جوان! بچه کجایی؟ گفتم مرند. گفت من هم اهل عجب شیرم سپس دوباره گرفت خوابید. دقایقی بعد دومی هم بیدار شد (بهلول ستاری) و به علامت خوش آمدگویی سری تکان داد سپس شروع کرد به خواندن نماز.

سومی جوان تر از آنها بود (شاپور سهرابی) که دقایقی بعد از دومی بیدار شد و مستقیم به طرف من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: اگر گرسنه هستید بفرمایید برایتان خوردنی بیارم. در حالی که از او تشکر می کردم دو جوان دیگر نیز از راه رسیدند (اصغری و محمد ترخان). آنها تقریبا همسن من بودند.

آقای سهرابی با آن دو همکلام شد ولی من داخل سالن رفتم. در سالن قدم می زدم و پوسترهای چسبیده بر دیوار را نگاه میکردم که دیدم سه نفر دیگر نیز می آیند. دو جوان بودند با یک مربی از هشترود. (مهدی صفرزاده و داوود افقی) مربی بسیار برایم آشنا بود ولی هرگز نفهمیدم چرا. دقایقی بعد در حالیکه چند نفر دیگر هم به جمعمان اضافه شده بود جلوی سالن اجتماع کردیم. در این اجتماع یکی از مسئولین، دقایقی کوتاه سخنرانی کرد سپس مسئولیت تمام سفر را به جوانی سپرد به اسم آقای بکایی.

آقای بکایی اسم تک تک افراد را خواند سپس سمت مینی بوس حرکت کردیم. من تنها نشستم و هشترودی ها در صندلی آخر. پس از سوار شدن، مسئول سپاه کنار مینی بوس ایستاد و برایمان در این سفر آرزوی سلامتی و پیروزی کرد. ما نیز همگی صلوات فرستادیم و مینی بوس به راه افتاد. 

مینی بوس هنوز از تبریز خارج نشده بود که مربی هشترودیها پیاده شد زیرا فقط برای بدرقه آمده بود. هشترودیها که دیگر مربی شان رفته بود با لحنی صمیمی گفتند: آقا پسر چرا تنها نشسته ای بیا پیش ما. من هم که از خدایم بود پیششان بروم درست وسطشان نشستم. سمت چپی نامش مهدی بود. جوانی رعنا و همسن من با پیرهنی آبی، همرنگ لباس من. به تصویر کشیدن آن لحظات برایم مشکل است ولی حس میکردم خیلی شبیه یکدیگریم. همین که کنارش نشستم با لحنی نجیب و شیرین پرسید: رشته قرآنی شما چیست؟ گفتم حفظ. سپس دوباره با شیرین زبانی گفت: چند جزء؟ گفتم 8 جزء.

من نیز دقیقا همین سوال را از او کردم: گفت من چهار جزء و آقای افقی ده جزء. مهدی بیشتر اوقات سرش را پایین می انداخت و نگاههایی بسیار معصومانه داشت. من و او کوچکترین اعضاء گروه بودیم. ولی داوود افقی بزرگتر بود و در قم طلبگی می خواند. خصوصیات دیگر اعضاء نیز به این شرح است:

آقایان اصغری و محمد ترخان: 20 ساله هر دو اهل اهر در رشته حفظ  4 جزء. محمد ترخان صدای خوبی داشت و به شیوۀ پرهیزگار می خواند. اصغر هم فقط مرا سوال پیچ می کرد.

آقایان بکایی و مصطفی غمگسار در رشته قرائت. 22 ساله هر دو اهل تبریز.

شاپور سهرابی 25 ساله. قاری قرآن. اهل ملکان روستای قره چال

بهلول ستاری رشتۀ قرائت اهل هریس و دومین شخص مُسن در گروه. وی روحیه ای کاملا آرام داشت. بعدها موقع برگشتن فهمیدم قریحۀ شعری هم دارد زیرا داخل ماشین برای اینکه یک یادگاری به من بدهد شعری برایم نوشت و هدیه کرد. شعرش چنین بود:

صمدجان شاعری شیرین سخن بود       جوانـی  آشــنا  با  علـــم و  فـن  بود   
کلام اللــه  را  می خوانــــد   ازبــــر        خدا حفظـش  کنــد  از  فتـنه  و  شر    

و اما باقی ماجرا. ماشین از تبریز خارج شد و به سمت مراغه حرکت کرد. قرار بود شام را مهمان سپاه در مراغه باشیم. با هشترودیها مشغول صحبت بودیم که سهرابی هم آمد و کنار ما نشست. از چند شهر گذشتیم تا رسیدیم به بناب. سهرابی گفت: باید دفعۀ اولت باشد که از این مسیر می آیی. گفتم بله. گفت پس حتما برایت جالب خواهد بود. گفتم بله برایم کاملا جالب است.

همینطور که غرق تماشای مناظر بودم در تاریکی هوا رسیدیم به محل سپاه در مراغه. جلوی در دو سه نفر منتظرمان بودند. با تک تکشان دست دادیم و آنها ورودمان را به مراغه خوش آمد گفتند. محل سپاه ساختمانی بود دو طبقه با چند اتاق و یک نمازخانه. وضو گرفتیم و نماز را دسته جمعی خواندیم سپس رفتیم برای صرف شام.

تا رسیدن شام، سهرابی و اصغری که چپ و راست من نشسته بودند مدام سوالی از من می پرسیدند. همین که مشغول خوردن شام شدیم همشهری من، جعفر عاشقی نیز از راه رسید. او در تبریز از قافله عقب مانده بود. ساکش را زمین گذاشت و گفت هنوز نمازم را نخوانده ام و با عجله به نمازخانه رفت.

پس از استراحتی کوتاه آقای بکایی دستور حرکت داد. همچنان که داشتیم سوار می شدیم جوانی از اهل مراغه نیز به جمعمان اضافه شد. نامش سعید آذرشین فام بود در رشتۀ قرائت. اتوبوس حرکت کرد و ساعتی بعد (12 و نیم شب) به هشترود رسیدیم. من که وسط هشترودیها نشسته بودم گفتم شما عجب شهر قشنگی دارید آنها نیز تایید کردند. ساعتی بعد نیز به میانه رسیدیم. اینجا دیگر، همه خوابیده بودند. خواب روی چشمان من هم سنگینی میکرد به همین خاطر سرم را روی شانۀ مهدی گذاشتم و خوابم گرفت.

دقایقی بعد از اذان صبح به زنجان رسیدیم. دیگر خواب از سرم پریده بود و کناره پنجره زرق و برقهای شهر را تماشا میکردم. در همین حال ماشین کنار خیابانی توقف کرد. انتهای کوچه سردری بزرگ با دو مناره به چشم می خورد. (امامزاده ابراهیم زنجان)  پیاده شدیم و داخل رفتیم. محوطه ای داشت بزرگ با چندین سقاخانه. در و دیوارش نیز پر بود از آیات قرآن و اشعار محتشم. در یکی از حوضهایش وضو گرفتیم و نماز و زیارت خواندیم سپس راه افتادیم سمت ابهر.

بین راه، همان صحبتها بود و همان صمیمیتها. گاهی هم مناظراتی پیش می آمد که شنیدن داشت. هفت صبح رسیدیم به شهری کوچک به اسم خرمدره. آقای بکایی گفت در اینجا صبحانه خواهیم خورد. پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. آن طرف خیابان، به شکل میدانی بزرگ دیده می شد در حالیکه فقط یک اتوبان بود. نمیدانم شاید نگاههای نوجوانانۀ من بود که همه چیز را دگرگونه نشان می داد ولی لحظاتی بود زیبا و به یاد ماندنی.

پس از صرف صبحانه دوباره حرکت کردیم. شهرهای ابهر، آوج، رزن و چند شهر کوچک را نیز رد کردیم تا بالاخره رسیدیم به همدان. همدان در نظرم زیبا بود و رویایی. پلاکاردهایی که در جای جای شهر زده شده بود خبر از برگزاری همایشی بزرگ در همدان می داد. گاهی می ایستادیم و از پلیس یا مردم عادی آدرس می پرسیدیم.

پرسیدن آدرس بعهدۀ آقای حیدری بود. او به عمد با اهالی همدان ترکی حرف می زد و آنها نیز گاهی متوجه حرفهایش می شدند گاهی نیز نمی شدند. یکی از بچه ها گفت اینها که ترک نیستند آقای حیدری. باید فارسی بپرسید. ایشان هم با شوخی گفت: پسر چطور نمی فهمند. جانشان پس گردنشان است باید بفهمند.

عاقبت به محل خوابگاه در دانشگاه ابن سینا رسیدیم. بر سردر بزرگش که با تصاویر قرآنی و شاخه های گل تزیین شده بود این جمله را نوشته بودند:

«مقدم حافظان و قاریان سراسر کشور را به همدان گرامی می داریم»

البته ما چند ساعت دیر رسیده بودیم (آخرین استان) به همین خاطر محوطه خلوت دیده می شد. چند ماشین جلوی ساختمان، پارک بود و تعدادی مسئول نیز کنارشان حضور داشتند. همین که چشمشان به ما افتاد برای خوش آمدگویی جلو آمدند. گفتند ابتدا باید به اردوگاه شهید قاسمی در دو کیلومتری جنوب غرب همدان برویم. یک ماشین پاترول جلو افتاد و ما عقبشان حرکت کردیم. جاده ای بود پر پیچ و خم و کوهستانی که دره هایی جنگلی و زیبا اطرافش را احاطه کرده بودند. ویلاهای مجللی که داخل دره ها قرار داشت هر چشمی را به خود خیره می ساخت. ماشین به آرامی پیش می رفت و من که این همه شکوه و زیبایی را می دیدم بی اختیار آیات بهشت بر زبانم جاری بود. جنات تجری من .....

ماشین از یک سربالایی رد شد و پاترول جلویی، کنار یک جاده که اتوبوسهای بسیاری آنجا بودند توقف کرد. مینی بوس ما هم گوشه ای ایستاد و ما دسته جمعی پیاده شدیم. روبرو یک سر در آهنی بود که بالایش نوشته بودند: اردوگاه شهید قاسمی. اردوگاه فضایی پر طراوت و شیب مانند داشت. هر طرف را که نگاه می کردم پر بود از جمعیت. جمعیتی از منتخبین استانها برای همایشی بزرگ و کشوری.

آبشار گنجنامه. من پیراهن آبی رنگ سمت راست. مهدی صفرزده پیراهن آبی سمت چپ.


بعد از اردوگاه به آبشار گنجنامه رفتیم سپس نزدیک عصر برگشتیم به خوابگاه ابن سینا. شب اول گفتند برنامه ای قرآنی در پارک مردم در حال برگزار شدن است که علاقمندان می توانند شرکت کنند. شام را که خوردیم با آقای حیدری و تعدادی دیگر از بچه ها به پارک مردم رفتیم. البته پارک خیلی نزدیک بود طوری که پیاده هم می شد رفت. سراسر پارک را فرش انداخته بودند و درختانش همه چراغانی داشت.

آن شب (31 مرداد) جمعیت بسیاری روی فرشها نشسته بودند و شخصی روی سکو در حال سخنرانی بود. ما نیز گوشه ای نشستیم تا تماشاگر باشیم. مجری جلسه، نوجوانی اردبیلی به اسم محمود را به مردم معرفی کرد که کل قرآن را ازبر داشت. نامش محمود اسفندیاری بود. برنامه ای که آن شب محمود و برادرش اجرا کردند تاثیر عجیبی روی من گذاشت طوری که وقتی پیاده به سمت خوابگاه برمی گشتیم فقط و فقط به او فکر می کردم.

به پیشنهاد آقای حیدری در خوابگاه به دیدارشان رفتیم. این دیدار مرا به رفاقت با محمود راغب کرد. محمود فقط 12 سال داشت اما حرفهایی که می زد جالب بود. حرفهایی که اکثرشان را متوجه نمی شدم. روز دوم آقای قرائتی آمد و در سالن ورزشی دانشگاه برای جمع سخنرانی کرد. یک روز هم آیت الله خزعلی را دیدیم. آرامگاههای باباطاهر و ابوعلی سینا، غار علیصدر، تپۀ عباس آباد، نماز جمعۀ همدان و شهرستان اسدآباد را نیز در این سفر دیدن کردیم اما هیچکدامشان به اندازۀ رفاقت با محمود برای من جالب نبود.

من تصمیم داشتم با محمود برای همیشه رفیق باشم ولی روز آخر به علت اینکه هر استانی را برای گردش به یکی از شهرهای اطراف همدان فرستادند موفق به دیدار نهایی با محمود نشدم. اتوبوس اردبیل بی آنکه متوجه شویم رفته بود و من نتوانستم هیچ شماره ای از او داشته باشم. پنجم شهریور تمامی شرکت کنندگان به شهرهای خود برگشتند ولی یاد و خاطرۀ آن نوجوان باهوش از ذهن من فراموش نشد طوری که سه سال بعد مرا به جستجو وادار کرد و خاطراتی دیگر برایم آفرید. خاطرۀ «در جستجوی دوست» شرحی است مفصل از همین ماجرا.

                              دولت سراست صحبت محمود و مهدی ام   
                              ای  بخـــت  یاد  مــردم  با  معرفـت  بخـیر

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکس من در آرامگاه باباطاهر

عکس دسته جمعی با محمود اسفندیاری

عکس بچه های ما نزدیک سلف غذاخوری دانشگاه همدان

تعطیلات در زرگنده




تابستان 75 تصمیم گرفتم دوباره برای تعطیلات به تهران بروم. پدر می دانست بودن در کنار ابراهیم و دکتر رضا روحیۀ درسی مرا تقویت می کند به همین خاطر مخالفت نکرد.

عصر چهارشنبه 23 خرداد مهیای رفتن بودم که یکی از بچه های محل (مهرعلی آخوندی) روزنامه ای همراه با نامۀ تبریک از مدرسه برایم آورد. 
داخل روزنامه، عکس نفرات اول مسابقات (قرآن و نهج البلاغه) چاپ شده بود. عکس من در ردیف آقایان اسدپور، مختاری، رسول نظری و اکبر مرندی قرار داشت. این چهار نفر اولین دوستان قرآنی من بودند که در هادیشهر و تبریز باهم آشنا شده بودیم. 

پس از تشکر و گرفتن روزنامه، از ترمینال مرند عازم تهران شدم. شوق سفر به تهران، آنقدر در دلم موج می زد که خود به خود دست به قلم شدم و شعری سرودم که سه بیتش چنین بود:

به روز بیست و سه از ماه خرداد        شدم سوی سفر با خاطری شاد

سبکبالم در  این ره چون  پرستو        دلـم پر شــور  و  جانـم  مرغ  آزاد

رسیـدم  عاقـبت  بر شـهر تهـران       به روز بیست و چار  از  ماه خرداد

صبح که به ترمینال آزادی رسیدیم نمی دانستم چگونه باید به زرگنده بروم به همین خاطر یک تاکسی دربست گرفتم. کرایه اش 1200 تومن بود. همچنانکه داخل تاکسی در حرکت بودیم راننده پرسید پدرت چکاره است آقا پسر؟ گفتم راننده ترانزیت هستند. گفت با این حساب ثروتمندید پس لطفا سیصد تومن بگذار روی کرایه.  

از کل زرگنده فقط «سر دولت» یادم مانده بود. 1500 تومن دادم و سر دولت پیاده شدم سپس از راه پارک رسیدم به کوچۀ جهاندوست. داخل اتاق اسماعیل را دیدم که با لباس سربازی خوابیده بود. آن روزها اسماعیل در کرمانشاه، دوران سربازی اش را می گذراند. او یک شب، قبل از من به تهران رسیده بود. می گفت: «دیروز از صبح تا شب در تهران گم شده بودم. هرجا که می رفتم اشتباه از آب در می آمد. خستگی و آوارگی امانم را بریده بود آنقدر که دیگر می خواستم در میدان امام حسین زار زار گریه کنم. بعد از ساعتها آوارگی و در به دری، ناگهان سینما فرهنگ یادم افتاد که پارسال برای دیدن فیلم رفته بودیم. از شخصی آدرس سینما فرهنگ را پرسیدم سپس تاکسی گرفتم و آمدم.»

ابراهیم و رضا گاهی بر سر اینکه مهندسی بهتر است یا پزشکی، باهم مجادله می کردند. گم شدن اسماعیل در تهران این مجادلات را بیشتر کرد. خبر نداشتند که من با تاکسی دربست آدرس را پیدا کرده ام به همین خاطر هر موقع ابراهیم می خواست مهارت و زرنگی اش را به رخ رضا بکشد می گفت: «اسماعیل را تو با تهران آشنا کرده ای و صمد را من. به همین خاطر است که اسماعیل در تهران گم شده ولی صمد به راحتی آدرس را پیدا کرده. برتری یک مهندس به دکتر از اینجا معلوم می شود». ابراهیم خیلی شوخ و با مزه بود. مهربانی و روشنفکری را نیز تواَمان داشت. بعدها که قضیۀ دربستی آمدنم را در گوشی به او گفتم گفت: صدایش را در نیاور پسر وگرنه آبروی مهندسها می رود.

 عصر همان روز اول، با رضا به خوابگاه دانشجویان، نزد عزیز مکاری رفتیم. (خیابان البرز) آقای مکاری، هم اتاقیِ پسری بود به اسم فرهاد اهل آرادان که مهارت عجیبی در نی و موسیقی داشت. آن شب فرهاد برایمان نی زد سپس از من خواست تا چند مورد از شعرهایم را برایش بخوانم. من هم شعر «جهان» و «سفر به تهرانم» را برایش خواندم که خوشش آمد. دکتر رضا گفت: شعرهایت قشنگ است ولی اگر به آن بیت آخر که در شعر «جهان» نوشته ای عمل کنی بهتر می شود. تو ریاضی ات کمی ضعیف است. دوست دارم همانطور که خودت در این شعر گفته ای مانند شیر برای موفقیت در کنکور بجنگی.

جهان! ویران شوی ویرانِ ویران           از  آن  روز  نخســتت  تا  به  پایان
   
     چرا  نومــید  بایـد گشــت  در تو           که باید جنگ کردن همچو  شیران    

آن شب کلی با آقا فرهاد همصحبت شدم. فردای آن روز وقتی در خانه بودیم رضا گفت: فرهاد امروز صبح امتحان داشت. تو نباید تا دیر وقت با او حرف می زدی. از این گذشته باید از حالا بفکر کنکور هم باشی. پس پسر خوبی باش و به شعری که خودت دیشب خواندی عمل کن. نصیحتهای رضا کاملا دلنشین و از ته دل بود. او پیشنهاد کرد مدتی را که تهران هستم در کلاسهای علمی و هنری ثبت نام کنم من هم پذیرفتم.

فردای آن روز (با رضا) به مسجد قلهک رفتیم. مسئول مسجد گفت ما فقط کلاس قرآن داریم. رضا گفت: خودش حافظ قرآن است. مسئول مسجد گفت اگر چنین است از شما می توانیم بعنوان استاد استفاده کنیم ولی نپذیرفتم زیرا برایم مقدور نبود. روز بعد هم (با ابراهیم) به زبانکدۀ شهید مفتح رفتیم. گفتند اول باید امتحان بگیریم تا سطح شما مشخص شود. کنارم پسری ده ساله بود که مثل بلبل انگلیسی حرف می زد. سطح او را نمی دانم ولی برای من ترم ششم تعیین شد سپس ثبت نام کردیم.

رضا بعضی شبها برای مطالعه به فرهنگسرای اندیشه می رفت و تا صبح آنجا مطالعه می کرد. فرهنگسرای اندیشه از زرگنده دور بود ولی محیطی بسیار عالی داشت. محل مطالعه، فضایی شیشه ای بود که نمی گذاشت هیچ صدایی از بیرون به داخل برسد. از این گذشته، شبها و روزها برعکس یکدیگر عمل می کرد. روزها داخلش از بیرون دیده نمی شد و شبها بیرونش از داخل. رضا می گفت پدرانی که نسبت به درس خواندن فرزندشان حساسیت دارند شبها از پشت شیشه، داخل را نگاه می کنند تا مطمئن شوند فرزندشان با جدیت مشغول مطالعه است. پدر، فرزند را می بیند ولی فرزند پدرش را نه.

رضا چند بار مرا هم با خودش به فرهنگسرای اندیشه برد تا در کتابخانه اش مطالعه کنم. سالن مطالعه پر بود از افرادی که داشتند با آرامش مطالعه می کردند. دیدن آنها به من نیز انگیزۀ مطالعه می داد. گاهی مطالعه می کردم گاهی هم برای تفریح شعری می سرودم تا خستگی در کنم. چند شب نیز روی نیمکتهای پارک با رضا ریاضی کار کردیم. من مشغول نوشتن تمرینات ریاضی می شدم و رضا به سالن مطالعه می رفت سپس در حالیکه زنان و مردان، ورزش صبحگاهی را در پارک شروع می کردند به خانه بر می گشتیم.

هفتۀ سوم اسرافیل برادر کوچک رضا هم به تهران آمد. اسرافیل فقط یک هفته در تهران ماند و رفت. رضا در آن یک هفته، من و اسرافیل را در تهران گرداند. هم پارک رفتیم هم شهربازی و هم باغ وحش. (شهربازی ارم) یک روز هم ابراهیم مرا به نمایشگاه ایرانگردی برد. روزی که ما به نمایشگاه رفتیم نهم مرداد بود. دیدن فرهنگهای مختلف از گوشه گوشۀ ایران برای من که عاشق درس جغرافی بودم دلپذیر بود و زیبا. در این نمایشگاه، تصادفا مسعود روشن پژوه را نیز دیدیم که مثل همیشه داشت می خندید. اولین هنرمند تلوزیونی که من از نزدیک او را دیده ام ایشان است. از ابراهیم عزیز بخاطر این همه محبت سپاسگزاری کردم.

من در شهربازی ارم (عکس گرفته شده توسط رضا)

اگر دوران دانشجویی ام در مشهد را حساب نکنیم این سفر «طولانی ترین سفر من» تا الان (سال 1401) است که دور از یامچی به سر برده ام. در این سفر با رضا و ابراهیم به جاهای مختلفی از تهران رفتیم و من تجربیات بسیاری کسب کردم. خیلی دلم می خواست بهشت زهرا را نیز ببینم که در روزهای آخر، آن هم میسر شد. هفتۀ سوم مرداد رضا با فامیلمان خانودۀ انصاری فر (فوتبالیست معروف) در بهشت زهرا قرار ملاقات گذاشت. خانواده انصاری فر پسرعموهای مادربزرگ منند که پدرم با آنها رفت و آمد داشت. پنجشنبه شب، فاطمه خانم خواهر محمد حسن (انصاری فر) با پسر و همسرش آقای دلیر آنجا بودند. شام را روی چمنها مهمانشان شدیم و شب برای خواب به منزلشان در خیابان رجایی رفتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)



اولین سفرم به تهران


شهریور 74 پسرعمویم رضا که در تهران پزشکی می خواند، چند روزی به یامچی آمده بود. پدرم رضا را بسیار دوست می داشت و آرزو میکرد فرزندان خودش نیز مثل او درسخوان باشند به همین خاطر به انواع روشها از رضا حمایت می کرد. وقتی رضا داشت به تهران بر می گشت از پدرم خواست هفتۀ آینده، چند روزی مرا پیش آنها به تهران بفرستد. او گفت: دیدن تهران که یک شهر دانشگاهی است تاثیرات مثبتی روی بچه های درسخوان و موفقیتشان در آینده دارد. چنین بچه هایی باید تهران را ببینند تا چشمشان به دنیا بازتر شود.

پدر پذیرفت و برایم بلیط خرید سپس شانزده هزار تومن در جیبم گذاشت و گفت: اتوبوسها در رستورانهای بین راهی برای شام نگه می دارند. باید مواظب باشی وقتی از رستوران بیرون خواهی آمد اتوبوس خودت را گم نکنی زیرا در آن لحظه اتوبوسهای بسیاری خواهی دید که شبیه همدیگرند. 

فردای آن روز نزدیک عصر، پدر کارش را تعطیل کرد و مرا به مرند برد. چون هنوز ساعتی تا حرکت مانده بود سری به شیرینی فروشی یدالله صادقی زدیم. پدر در حالیکه مرا روی صندلی، کنار خودش نشانده بود به آقای صادقی گفت: برعکس دیگر پسرهایم، این یکی خیلی زرنگ و درسخوان است. امروز برایش بلیط گرفته ام تا چند روز پیش پسرعموی دکترش به تهران برود.

نیم ساعت بعد به ترمینال رفتیم. آن روز برای اولین بار قرار بود مسافرت با اتوبوس را تجربه کنم. در حالی که مسافرین سوار می شدند پدر شماره پلاک اتوبوس را نوشت و در جیبم گذاشت سپس گفت: اگر خدای نکرده نتوانستی اتوبوست را بشناسی با این شماره پلاک پیدایش کن. در همین حرفها بودیم که دیدیم آقای عزیز مکاری (دانشجوی اهل یامچی و دوست دکتر رضا) نیز مسافر همان اتوبوس است. البته من او را نمی شناختم ولی پدر با او احوالپرسی کرد و مرا دست او سپرد تا مراقبم باشد.

صبح فردا بالاخره به تهران (ترمینال آزادی) رسیدیم. درست لحظه ای که پیاده می شدم پسرعمویم ابراهیم را دیدم که داشت به من لبخند می زد. پسر عمو با من و آقای مکاری احوالپرسی کرد سپس باهم  سمت مینی بوسهای ترمینال رفتیم. آن روز برای اولین بار بود که من برج آزادی را از نزدیک مشاهده می کردم. دیدن این برج از نزدیک، روزگاری برایم یک آرزو بود.

همچنان که در خیابانهای شلوغ تهران سمت قلهک و زرگنده می رفتیم ابراهیم جاهای مختلف شهر را برایم معرفی می کرد. از دیدن شهری به بزرگی تهران شگفت زده بودم تا اینکه جایی نزدیک به تقاطع صدر و مدرس پیاده شدیم و از بزرگراه پایین رفتیم.

ابراهیم و رضا در منزلی واقع در خیابان نونهالان، کوچۀ جهاندوست مستاجر بودند. آنها در طبقۀ همکف و صاحبخانه نیز به اتفاق همسرش حاج خانم در طبقۀ بالا می نشست. روز اول وقتی در حیاط، دست و صورتم را می شستم زنی را دیدم که از بالا به من نگاه می کرد. از کمرویی باعجله خودم را به اتاق رساندم. حاج خانم که از حرکتم تعجب کرده بود از ابرهیم پرسید: ایشان برادر شماست؟ ابراهیم گفت نه پسرعموی من است. حاج خانم گفت: پس چرا تا مرا دید فرار کرد؟ ابراهیم گفت: خیلی کم رو و خجالتی است. حاج خانم بلند خندید و گفت: عجب زمانه ای شده. عوض اینکه دخترها کم رو باشند پسرها کم رو شده اند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

دکتر رضا حنیفه پور (نفر سمت چپ) در ایام دانشجویی اش

لجبازی که شاعر شد



سوم راهنمایی معلمی داشتیم به اسم آقای قنبری. ایشان دبیر ادبیات و زبان فارسی ما بود که بسیار زیبا این درسها را تدریس می کرد. روش زیبای تدریس، اطلاعات سرشار ادبی و صمیمیتی که وی با دانش آموزان داشت مرا به ادبیات فارسی علاقمند ساخت. آقای قنبری به درس انشا نیز بسیار اهمیت می داد. گذشته از اینکه موضوعات انتخابی اش برای انشا، زیبا و آموزنده بودند تشویق می کرد تا در نوشتن انشا، از اشعار شاعران بزرگ نیز متناسب با موضوع استفاده کنیم.

اشاره به اشعار متناسب با موضوع، انشای دانش آموزان را جذابتر می ساخت به همین خاطر استاد قنبری به اینگونه نوشته ها نمرات بالاتری می داد. یکبار استاد گفت شما باید طرز فکر کردن را نیز بیاموزید. اگر بتوانید تفکر خود را روی یک چیز کوچک، متمرکز کنید می توانید مطالب زیادی در مورد همان چیز کوچک بنویسید. استاد اینها را گفت سپس موضوع انشا را برای هفتۀ آینده، «انار» تعیین کرد. همه اعتراض کردند. گفتند نمی شود برای موضوع کوچکی مثل انار یک ورق انشا نوشت؛ ولی استاد قبول نکرد.

هفتۀ بعد دانش آموزان کلاس به اتفاق استاد قنبری به اردو  رفتیم. در حین اردو نیز استاد ما را به تفکر تشویق می کرد. می گفت اگر تفکر کنید می توانید برای کوچکترین موضوعات چندین صفحه انشا بنویسید سپس به شعری از صائب تبریزی اشاره کرد و گفت: یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت/ در بند آن مباش که مضمون نمانده است.

من در همان اردو (نفر سمت راست)



اصرار استاد قنبری، دانش آموزان را مجبور کرد تا فکرشان را به کار بگیرند به همین خاطر انشاهای قشنگی نیز نوشته شد. حتی خود من با اینکه خیال میکردم انشایم بیشتر از یک ورق نخواهد شد، چهار صفحه نوشته بودم که برای خودم نیز قابل باور نبود. شگرد استادانۀ آقای قنبری در تعیین موضوع «انار» برای نوشتن انشا، ثابت کرد که کوچکترین موضوعات نیز اگر در موردشان تفکر شود حرفهای بسیاری برای گفتن دارند.

خرداد 73 امتحانات پایان سال شروع شد. صندلیها را در سالن چیده بودند و تقریبا هر دو روز یکبار امتحان می دادیم تا اینکه نوبت به امتحان انشا رسید. موضوعی که باید برایش انشا می نوشتیم «قناعت» بود. هر چه در توان داشتم به کار گرفتم تا بهترین انشا را بنویسم ولی شعری از شعرای بزرگ به فکرم نرسید تا در لابلای نوشته ام استفاده کنم. بودن چند بیت شعر در لابلای انشا، برای آقای قنبری بسیار اهمیت داشت و من باید شعری برای «قناعت» پیدا می کردم.

استاد محرم قنبری نفر سمت راست



در ده دقیقۀ پایانی، فقط من و تعدادی انگشت شمار از بچه ها در سالن مانده بودیم. عادل، خلیل، رضا، احد و اکثر بچه ها رفته بودند ولی من از سر لجبازی همچنان نشسته بودم تا بلکه انشایم خالی از شعر نباشد. نفر جلویی وقتی بلند می شد (نوروزی) یک لحظه ورقه اش را دیدم که چیزی شبیه شعر انتهایش نوشته شده بود. همین موضوع، لجبازی مرا برای یافتن شعر افزایش داد. هر چه بیشتر فکر کردم کمتر یافتم تا اینکه تصمیم گرفتم خودم شعری بسازم.

با خودم گفتم تو می توانی. تو باید امروز شعر یا چیزی شبیه آن با موضوع قناعت بسرایی تا انشایت خالی از شعر نباشد. به موضوع انار فکر کردم که چهار صفحه توانسته بودم برایش انشا بنویسم. آقای قنبری گفته بود اگر فکر کنید حتما می توانید. تفکر، احساس، ذوق، تلقین و خلاصه هرچه را که بود به کمک گرفتم تا اینکه بالاخره این بیت از زبانم تراوش کرد: 

قناعـت باید  از  موری  آموخت       که در کاشانه اش آذوقه اندوخت

شعر را بدون اینکه نامی از خودم ببرم با شوق تمام روی ورقه نوشتم. اگر چه مصرع اولش کمی مشکل دار به نظر می رسید ولی از اینکه توانسته بودم یک بیت شعر بسرایم احساس خوشحالی میکردم. برای حل شدن مشکل، کافی بود کلمۀ «آموخت» را به «بیاموخت» تبدیل کنم ولی هرگز این فکر به ذهنم نرسید به همین خاطر بعنوان آخرین نفر، ورقه را تحویل دادم و رفتم.

لحظه ای که این شعر از سر لجبازی بر زبانم جاری شد هرگز فکر نمی کردم آغازی خواهد بود برای قدم گذاشتن من به دنیای شاعری و نویسندگی. من فقط میخواستم انشایم خالی از شعر نباشد تا رضایت استاد قنبری را جلب کرده باشم اما جرقه ای شد بر دنیایی بی نهایت که امروز در دلم شعله ور است. این شعر را با تمام سادگی اش دوست دارم زیرا اولین شعر من است. حتی نمی خواهم «آموخت» آن را به «بیاموخت» تبدیل کنم. دنیای شاعری مرا همین جرقۀ کوچک آغاز کرد و زمینه ای شد برای جرقۀ دوم که 22 ماه بعد به وقوع پیوست.

ادامۀ این مطلب را در خاطرۀ «نخستین شعرهای من» بخوانید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)
 

اشتباه بزرگ من


در یکی از شبهای اسفند 77 که احد (پسرعمو) هم منزل ما بود جلسه ای خانوادگی داشتیم. آن روزها نعمت خطایی کرده بود که می بایست سرزنش می شد. پدر مانند سال 74 (خاطرۀ فرار نغمت از منزل) دوباره از دستش عصبانی بود و او را دعوا می کرد. هر موقع پدر عصبی می شد شخصیتی معروف و دار و دسته اش را فحش می داد ولی من همان شخص را دوست می داشتم و نمیخواستم کسی به او فحش بدهد.

البته حق با پدر بود زیرا اکنون من هم فهمیده ام که آن شخص و دار و دسته اش کثیف ترین موجودات روی زمینند اما چکنم که آن روزگار نمی دانستم. من نوجوان بودم و پستی بلندیهای زندگی، هنوز مرا درگیر خودش نکرده بود، لذا تحت تاثیر تبلیغات، خیال میکردم آن شخص، آدم خوبی است. پدرم دایم او را فحش می داد و می گفت: پسر جان! روزی تو هم به این موضوع پی خواهی برد.

پیش بینی پدر درست از آب درآمد و من پس از هفت سال، کاملا به این موضوع پی بردم ولی آن شب، وقتی پدر به شخص مورد نظر فحش می داد گفتم نباید به او فحش بدهی. بیچاره پدر که از کارهای نعمت عصبانی بود از دست من هم ناراحت شد و مرا از منزل بیرون کرد. آن شب یکی از بدترین شبهای زندگی من بود. لباس و دفترم را برداشتم و درحالی که یکی از همسایگان (اکبر جباری) مرا به آرامش دعوت می کرد به منزل مادربزرگ رفتم.

دو هفته  از این ماجرا گذشت و سال نو از راه رسید (نوروز 78). آن سال، اولین نوروزی بود که من با ناراحتی و دور از خانواده بودم. روز عید مادربزرگ و خاله رقیه برای عیددیدنی بیرون رفتند و من در خلوت اتاق، غمگین و تنها نشستم. لحظاتی بعد، یاد دوستم محمود (خاطرۀ در جستجوی دوست) افتادم و آرزو کردم جای بچه هایی باشم که مشکلی مانند مشکلات من ندارند. همینطور که این افکار از ذهنم می گذشت یکباره در خلوت اتاق، بغضم ترکید و زار زار از ته دل گریستم آنقدر که غزلی بسیار غمگین در همان روز عید از زبانم تراوش کرد:


منزل مادربزرگ انباری داشت که می شد از آن بعنوان اتاق دوم استفاده کرد. وقتی افراد فامیل برای عید دیدنی، منزل مادربزرگ می آمدند به اتاق انباری می رفتم تا کسی از فامیل مرا نبیند. عمه آمنه گفته بود دل برادرم شکسته است. دیگران نیز می گفتند بچه باید تابع حرف پدر باشد، به همین خاطر نمی خواستم با هیچکدام از آنها رو برو شوم.

آری افراد فامیل همگی مرا مقصر می شمردند جز یک مورد. آن مورد دختر خالۀ مادرم و پسرش بودند. دختر خالۀ مادرم زنی تقریبا مُسن بود که او هم مثل من به شخص مورد نظر علاقه داشت به همین خاطر روزی که برای عیددیدنی آمده بود با پسرش به اتاق انباری آمد و گفت: «پدرت در اشتباه است. تو کار خوبی کردی که جلویش ایستادی.» البته نمی خواهم دختر خالۀ مادرم و پسرش را سرزنش کنم ولی آنها افرادی کاملا بیسواد و خرافاتی بودند. ایشان با اینکه در آتش فقر می سوختند ولی جهالت و بیسوادی شان، هرگز به آنها اجازه نمی داد تا درست فکر کنند به همین خاطر بود که از من طرفداری کردند.

روزهای سختی بود. از خجالت و شرمندگی خودم را در منزل مادربزرگ حبس کرده بودم. فقط شبهای جمعه، آن هم بصورت ناشناس بیرون می رفتم تا در هیئت جوانان (محلۀ دیزج غریب) شرکت کنم. آن ایام من مسئول برگزاری آن هیئت مذهبی بودم که در مسجدی بسیار قدیمی و کوچک برگزار می شد. مسجدی کاه گلی با دری چوبی و چسبیده به درۀ یامچی.

جمعه شب، ششم فروردین در هیئت نشسته بودیم که یکباره در چوبی مسجد باز شد. آن شب تعدادمان کمتر از ده نفر بود. شخصی گفت احد (پسر عموی بزرگ) دنبالت آمده. بچه های هیئت کاملا بیخبر بودند و من نمیخواستم آنها بفهمند که پدر مرا دعوا کرده، به همین خاطر گفتم بگویید بعدا خدمت می رسم. دقایقی بعد دوباره در مسجد باز شد. این بار آقای ضعیفی، مداح و ریش سفید محلمان بود. آقای ضعیفی در حالی که سرش را خم کرده بود تا از در چوبی مسجد وارد شود گفت: آقای حنیفه پور لطفا امشب هیئت را تعطیل کن باید برویم.

اهالی یامچی همگی آقای ضعیفی را می شناختند. این صحنه نیز بچه های هیئت را شوکه و نگران کرد. از نگاههایشان مشخص بود که فهمیده اند اتفاقی افتاده. من که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ناچار با احد و آقای ضعیفی رفتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای ضعیفی نیز مرا ملامت کرد. گفت: «تو حافظ قرآن و افتخار یامچی هستی؛ پس تو دیگر چرا. چرا باید با پدرت دعوا کنی». از خجالت آب شدم. او ملامتم می کرد و من سرم را پایین انداخته بودم تا اینکه به منزلمان رسیدیم. آن شب آقای ضعیفی مرا با پدر دلشکسته ام آشتی داد و حرفهای بسیاری زده شد. حرفهایی که خیال می کردم پدر آنها را نمی داند ولی می دانست.

 
آن شب، شب سرخوردگی و شب دردهای من بود. گرچه در منزل خودمان بودم اما احساس غریبی می کردم به همین خاطر موقع رفتن، احد به مادرم گفت: امشب بهتر است صمد در منزل ما بخوابد. مادر موافقت کرد و من به منزل عمو محمد رفتم. قرار بود فقط یک شب در آنجا بمانم ولی هفت روز ماندم زیرا هنوز روی آن را نداشتم تا به خانه برگردم. در این هفت روز یک شب با اسماعیل و رضا (پسرعموها) به روستای گلین قیه رفتیم. رضا تازه دکتر شده بود و در درمانگاه گلین قیه کار می کرد. همچنانکه سوار وانت، از کوهستان دلی کهریز به سمت گلین قیه می رفتیم رضا نیز مرا ملامت کرد و از من خواست تا قدر پدر را بدانم.

رضا در گلین قیه پیاده شد و من و اسماعیل به یامچی برگشتیم. عصر روز هفتم، مادرم آمد و از من خواست تا به خانه برگردم. گفت دیگر خجالت نکش پدرت تو را بخشیده. نمی دانستم با چه رویی به خانه برگردم. پدر او را فرستاده بود تا مرا به خانه برگرداند. وسایلم را برداشتم و شب هنگام با دلی پر از اندوه به خانه رفتم. خانه ای که یک ماه از آن دور بودم.

آن شب در اتاقی خلوت نشستم و گریه کردم. گریه های آن شبم بسیار غم انگیز و دردناک بود ولی به مرور توانستم خودم را پیدا کنم. مادر می دانست که رویارویی با پدر هنوز برای من سخت است به همین خاطر دوباره آمد و مرا برای شام به اتاق نشیمن برد. آن شب هر چه بود گذشت ولی از آن تاریخ به بعد، فحشهای پدر به آن مرد کثیف متوقف شد. 

پس از این ماجرا، اکثر اوقات غمیگن بودم و گوشه گیر. همیشه خیال می کردم پدر مرا دوست ندارد. گاهی هم حس می کردم وجودم در این خانه اضافی است. وقتی پدر منزل بود من مثل غریبه ها کنار پنجره می نشستم و حرفی نمی زدم. این حالت رفته رفته مرا افسرده کرد تا اینکه یک شب (سال 79) در حالی که کنار پنجره سرم را پایین انداخته بودم پدر به حرف آمد.

پدر اسم مرا به زبان آورد و گفت: «چرا اینقدر غمگینی. اگر اینطور پیش برود خودت را نابود میکنی. از چه ناراحتی. از اینکه نتوانسته ای به دانشگاه بروی؟ به جهنم. خودت را ناراحت نکن. من اینهمه ثروت را برای شما جمع کرده ام. ما که ندار نیستیم. تو هم فرزند همین خانه ای. پس این همه غمگین و گوشه گیر نباش.»

آن شب حرفهای پدر همچون آبی تازه که در کویری خشک، روی سبزه ای تشنه ریخته شود مرا جانی دوباره بخشید. حس کردم پدر مرا دوست دارد و من از چشمش نیفتاده ام. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای رفتن به دانشگاه تلاش کنم تا بلکه پدر خوشحال شود و چنین نیز شد. او با بزرگی تمام مرا بخشیده بود و دیگر نمی خواست مرا ناراحت کند زیرا می دانست من هنوز نوجوانم و روزی به حرفهایش پی خواهم برد. آری پدر مرا درک کرد گرچه من هنوز قادر به درک او نبودم.


 

سخنی با پدر
پدر تو آن روزها فرق خوب و بد را می دانستی ولی من نمی دانستم. تو خوب می دانستی که حق کیست و باطل کیست. تو تجربیات بسیاری داشتی. بقول خودت دنیایی را گشته بودی و می دانستی دنیا دست کیست. اما افسوس که من نمی دانستم.

تو شیطان روزگار را می شناختی و از او متنفر بودی ولی من با سادگیهای کودکانه ام از او طرفداری می کردم. مرا ببخش پدر که تو را آزردم و دلت را شکستم. افسوس که دیگر نیستی پدر. نیستی تا ببینی که امروز من به حرفهایت پی برده ام. من دیگر طرفدار آن شیطان نیستم. اگر تو صدبار از او متنفر بودی من امروز هزاران بار از او متنفرم. تو را می ستایم پدر. می ستایمت برای نکته سنجیهایت. برای شناخت عمیق و والایی که از زندگی داشتی. مرا ببخش و در ادامۀ این زندگی مرا یاری کن.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


جایی که همیشه در حالت غمگین می نشستم

اردوی بچه های کانون قرآن در بهار 78


افراد حاضر در عکس بالا:
مهدی فیاضیان، یوسف سلطانزاده، صمد حنیفه پور، محسن خروشا، جواد رجایی، برادران عباسپور، بابک هاشمی، مهدی رجایی، برادران عباسپور، عباس مال اندیش، عباس پوریامچی و ....

من و عباس پوریامچی در شاهگلی تبریز بهار 78

فرار نعمت از منزل




زمستان 73 بود و آذربایجان، روزهایی سرد و برفی را تجربه می کرد. یک روز مادرم را دیدم که با نگرانی در حیاط قدم می زد. تا مرا دید پرسید «از نعمت خبری داری؟ از صبح هر کجا را گشتم اثری از او نبود» من هم خبری از نعمت نداشتم برای همین همراه مادرم بیرون رفتیم تا از آشنایان سراغ نعمت را بگیریم. از هر کس که پرسیدیم هیچ کس خبری از نعمت نداشت تا اینکه به مغازۀ آقای نقابی رسیدیم.

آقای نقابی صاحب سوپرمارکت بود که در غیاب پدر، به صورت نسیه از او خرید می کردیم. وی گفت: «نعمت دیروز پیش من آمده بود. میگفت مادرم مقداری پول لازم دارد. می خواهیم دو سه روز به ارومیه برویم. من هم مقداری قرض به او دادم.» از حرفهای ایشان متوجه شدیم که نعمت به ارومیه رفته. آن ایام ارومیه شهری مشهور و مهاجر پذیر برای اهالی مرند و روستاهای اطراف بود. به همین خاطر جوانان بسیاری برای کار و حتی زندگی به ارومیه می رفتند. گویا نعمت نیز چنین تصمیمی داشت ولی چون می دانست پدر و مادر با رفتنش مخالفت خواهند کرد تصمیم گرفته بود بیخبر از منزل فرار کند. رفتن نعمت مادرم را سخت پریشان و مضطرب ساخت پس به ناچار از من و پسرعمویم یونس خواست تا دنبال نعمت به ارومیه برویم.

فردای آن روز من و یونس به راه افتادیم و به ارومیه رفتیم. یونس گفت بهتر است ابتدا به منزل آقا سلمان برویم شاید نعمت به خانۀ آنها رفته باشد. منزل آقا سلمان عوض شده بود و دیگر آن منزل قدیمی نبود که ایام کودکی به آنجا رفت و آمد میکردیم. یونس تلفنی منزل جدیدشان را پرسید و باهم به آنجا رفتیم. این اولین بار بود که من به منزل جدید آقا سلمان می رفتم. آقا سلمان از شنیدن ماجرا ابراز تاسف کرد و گفت نعمت به منزل ما نیامده است. ساعتی در منزلشان نشستیم سپس سوار ماشینش (ماشین خاور) شدیم تا خیابانهای ارومیه را برای یافتن نعمت بگردیم.

خیابانهای زیادی را جستجو کردیم ولی بی آنکه اثری از نعمت بیابیم شب به منزل آقا سلمان برگشتیم. بعد از شام، 
آقا سلمان گفت بهتر است از همشهری های خودتان که ساکن ارومیه هستند هم سوال کنید. به احتمال قوی آنها بهتر می توانند برای یافتن نعمت کمکتان کنند. صبح فردا من و یونس به میدان مرکزی ارومیه رفتیم. در آن حوالی تعدادی مغازه بود که صاحبانشان از اهالی یامچی بودند. با یونس به تک تک آنها سر زدیم و سراغ نعمت را گرفتیم. هرکس هر کمکی که می توانست به ما کرد. حتی به جاهای مختلفی از ارومیه که احتمال می دادند نعمت آنجاها رفته باشد نیز زنگ زدند ولی از نعمت اثری پیدا نشد که نشد.

ناچار شب دوباره به منزل آقا سلمان برگشتیم. فردای آن روز به همان روش به گشتنمان ادامه دادیم ولی باز هم نتیجه ای حاصل نشد تا اینکه خبر دادند نعمت به یامچی برگشته است. خبر را مادرم تلفنی به آقا سلمان گفته بود که نزدیک ظهر از آن مطلع شدیم. شنیدن این خبر، خیالمان را راحت کرد لذا همان روز به یامچی برگشتیم. نعمت برای کار به ارومیه رفته بود ولی مشکلات، او را مجبور کرده بود تا دوباره به یامچی برگردد. با اینکه غیبت نعمت از منزل فقط سه روز طول کشید ولی تقریبا تمام محله، از فرار او به ارومیه مطلع شدند. تنها پدرم قضیه را نمی دانست که هنوز در ترکیه بود. مادرم خیلی دلش می خواست قضیه را از پدر مخفی کند ولی می دانست که بالاخره افراد خبرچین، موضوع را به او خواهند گفت به همین خاطر ترجیح داد تا خودش موضوع را به پدر بگوید.
 

اواسط اسفند پدر از ترکیه برگشت. همان شب اول که خانوادگی در منزل نشسته بودیم و پدر داشت تلوزیون تماشا میکرد مادرم با هزار دلهره و استرس، ماجرای فرار نعمت به ارومیه را به پدر گفت. ما به برکت پدر، وضع مالی مان بسیار خوب بود و تقریبا جزو ثروتمندان محله محسوب می شدیم. نعمت نیز هنوز نوجوانی بود که در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند پس چه دلیل موجهی برای فرار از منزل می توانست داشته باشد. پدر که آبروی خودش را در خطر می دید با عصبانیت نگاهی به نعمت کرد و گفت: مگر من برای شما چه چیزی کم گذاشته ام که تو به ارومیه فرار کرده بودی؟ آن شب پدر، نعمت را دعوا کرد و همین موضوع نیز باعث  ترک تحصیلش شد و پدر او را در یامچی به کار گماشت.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

اشکهای مادربزرگ


امروز می خواهم از مادربزرگم بنویسم. زنی مظلوم و تنها که هرچه از غصه هایش بگویم کم است.

مادربزرگ در منطقه ای فقیرنشین واقع در خیابان قره باغ امروزی زندگی می کرد. خانه اش فقط یک اتاق ساده بود با یک انبار کوچک و یک اتاق تنور که به آن تَندَسر می گفتند. مادربزرگ بهار و تابستان در اتاق تنور نان می پخت و پاییز و زمستان از آنجا برای سکونت استفاده می کرد. چون اتاق تنور درش چوبی بود سرما به راحتی از لای تخته هایش نفوذ می کرد ولی پرده های کلفتی که دو طرفش می زدند جلوی نفوذ سرما را می گرفت. مادربزرگ این اتاق کوچک را با یک والر ساده گرم می کرد و تا آمدن بهار در آنجا زندگی می کردند.

از آنجا که پدربزرگم مردی بسیار فقیر بود مادربزرگ نیز همپای او کار می کرد و دسترنجش را به پدربزرگ می داد تا خرج خانه کند. تابستان هفتاد (24 مرداد) وقتی پدربزرگ چشم از جهان فروبست مادربزرگ بسیار غمگین شد. سال بعد نیز خاله رقیه ازدواج کرد و به ارومیه رفت در نتیجه مادربزرگ تنهای تنها شد.

آن روزها گرچه کودک بودم ولی تنهایی مادربزرگ، روحم را آزرده می ساخت. این موضوع برای والدینم نیز قابل درک بود به همین خاطر، از پاییز 71 پیش مادربزرگ رفتم. صبجها مثل یک مادر مرا برای مدرسه بیدار می کرد و شبها تکالیفم را در حضور او می نوشتم. مادربزرگ ظرفها را خودش می شست ولی برفها را من پارو می کردم. بعضی شبها نیز برای شب نشینی به منزل همسایگان می رفتیم، علی الخصوص منزل بیگم خانم که رفیق قدیمی مادربزرگم بود.

بیگم خانم تنهای تنها زندگی می کرد و زنی بود بسیار تهیدست. خانۀ کوچکش فقط یک اتاق ساده داشت پایین تر از سطح حیاط و شبیه زیر زمین. اتاقی کاه گلی با تیر و تخته هایی پوسیده و نامرتب بدون پنجره. الان که فکر می کنم می بینم بیگم خانم از مادربزرگ من نیز تنهاتر و مظلوم تر بود ولی آن روزها نمی توانستم این موضوع را درک کنم. او و مادربزرگم تابستان و پاییز برای کار به زمینهای دیگران می رفتند، گندم و جو درو می کردند، سپس خسته از یک روز جان کندن، پای پیاده به منزل می آمدند. زن عمو زهرا می گفت: مسیر بازگشتشان، از کوچۀ ما می گذشت. عصرها همیشه در حالی که داسی به دستشان بود آنها را می دیدم و سیمای رنجور آن دو پیرزن مرا از خودم خجالتزده می کرد به همین خاطر پنهان می شدم تا مرا نبینند.

مادربزرگ و بیگم خانم


با رسیدن زمستان، همراه مادربزرگ به اتاق تنور رفتیم. یکی از روزها وقتی از مدرسه بر می گشتم ناله ای شنیدم که از اتاق تنور می آمد. آرام و بی صدا جلو رفتم تا ببینم چه صدایی است. صدای مادربزرگ بود که در دنیای تنهایی اش حرف می زد و می نالید. احساس کودکانه ام از شنیدن ناله هایش متاثر شد ولی نمی توانستم دلیلش را درک کنم. جدا از اینکه مواجهه با مادربزرگ در آن شرایط برایم دشوار بود، نمی خواستم بفهمد که من ناله هایش را شنیده ام. عقب برگشتم و در حیاط را طوری بستم که صدایش شنیده شود. مادربزرگ صدای در را شنید و ساکت شد. از سرخی چشمانش معلوم بود که داشت گریه می کرد ولی به رویش نیاورد و برایم چایی گذاشت.

این ماجرا روزهای بعد هم چندین بار تکرار شد و من فهمیدم که مادربزرگ همیشه در تنهایی هایش ناله می کند. تنها مونس مادربزرگ، من بودم ولی نمی دانستم مادربزرگ چه سرگذشت غم انگیزی داشته است. نمی دانستم یتیم بزرگ شده و نمی دانستم دو پسرش را در کودکی از دست داده است.

یک شب از مادربزرگ خواستم گذشته اش را برایم تعریف کند. مادربزرگ گفت یکی از پسرانم صمد نام داشت که بعدها اسمش را روی تو گذاشتیم. صمد به شدت مریض شده بود و نیاز به دکتر داشت ولی آن روزها دکتری در یامچی نبود. برای گرفتن پول سراغ پدربزرگت رفتم که در یکی از کوچه ها کارگری می کرد. پدربزرگت هر چه پول داشت داد اما آنقدر کم بود که نمی دانستم چکنم. ناچار پیاده سمت مرند به راه افتادم ولی حوالی روستای باروچ در تاریکی هوا گرفتار سگهای وحشی شدم. در این حمله پایم به سنگ خورد و دندانهایم از شدت ضربه شکستند. حالم چنان بد بود که دیگر نمی توانستم جلوتر بروم ناچار در حالیکه صمد در دامنم جان می داد به خانه برگشتم ولی صمد دیگر مرده بود.

مادربزرگ اینها را می گفت و غریبانه گریه می کرد. آن روز فهمیدم غمهای مادربزرگ بسیار بزرگتر از دنیای کودکی من است ولی تصمیم گرفتم کاری کنم که دیگر احساس تنهایی نکند. دیگر او را نه مادربزرگ بلکه «مادر» صدا می زدم زیرا پسرش همنام من بود. اگر هم چیزی کم و کسر داشت از منزل خودمان می آوردم تا احساس نداری نکند.

تابستان 72 یک سال از زندگی من کنار مادربزرگ می گذشت و کاملا به من انس گرفته بود ولی حادثه ای تلخ مرا از او جدا کرد در نتیجه مادربزرگ بازهم تنها شد. یک روز که در منزل پدری مان بودم کبوتری زخمی در حیاط منزلمان افتاد. کبوتر را برای مراقبت به منزل مادربزرگ بردم. پس از چند روز، کبوتر بهبود نسبی یافت ولی یکی از کفتربازان محله مدعی شد کبوتر مال اوست در حالیکه مال او نبود.

آن روز فرد مورد نظر (یوسف) کبوتر را با خودش برد ولی باز هم دست بردار نبود. او هر کجا مرا می دید سگشان را سمت من هو هو می کرد و یکبار هم دوچرخه ام را برد که به زحمت توانستیم پس بگیریم. این اوضاع مادربزرگ را مجبور کرد مرا به منزل خودمان ببرد. سالها بعد از مادربزرگ شنیدم در این باره می گفت: وقتی دستت را گرفتم و به منزلتان بردم دلم دریای غصه بود. تو را به مادرت تحویل دادم و برگشتم ولی تا از در حیاط وارد شدم خانه برایم زندان شد. نه تو بودی نه پدربزرگت نه خاله ات. همانجا وسط حیاط نشستم و زار زار گریستم.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مادربزرگ کنار خاله رقیه. زمانی که هنوز جوان بود و کار می کرد.

من و خاله رقیه و قسمتی از حیاط مادربزرگ

علیرضا اللهیاری


شب نوزدهم بهمن 74 و مصادف با یکی از شبهای احیا بود. من و مردی چهل ساله (محمود جویبان) در حالیکه یک نقشه جلویمان پهن بود گوشه ای از مسجد مناظره می کردیم. موضوع صحبتمان نیز جغرافیای کشورها و قاره ها بود. ایشان سوالات جغرافی از من می پرسید و من پاسخ می دادم زیرا نقشه را کامل ازبر داشتم. دقایقی بعد شخصی غریبه که ما را نگاه می کرد جلو آمد و با گفتن «احسن آقای حنیفه پور» با من دست داد. نامش علیرضا اللهیاری بود ولی من تا آن شب ایشان را نمی شناختم.

آن شب بعد از مسجد وقتی به منزل می رفتم علیرضا از من جدا نشد و تا در منزلمان مرا همراهی کرد. همینطور که در خیابان راه می رفتیم سوالاتی عجیب از من می پرسید که بسیار متفاوت و گاها خارج از درک من بود. سه شب این کار تکرار شد ولی شب چهارم علیرضا یکباره رفت و تا شش ماه، دیگر سراغی از من نگرفت طوری که وقتی مرا می دید یا از کنارم رد می شد حتی سلام هم نمی کرد.

چند هفته بعد (19 اسفند 74 منزل حسین علیدوست) علیرضا را در هیئت دیدم. با چند نفر سلام و احوالپرسی کرد ولی بی آنکه کوچکترین نگاهی به من کند یا چیزی بگوید نشست. رفتارش کاملا برایم سوال بود و در کنجکاویهای نوجوانانه ام نمی گنجید. آن شب پس از خواندن قرآن، جلسه شروع شد و هر کس به نوبۀ خود مطلبی ارائه کرد تا اینکه نوبت به آقای درونده (بهزاد) رسید.

بهزاد گفت: «من امشب مطلبی برای ارائه ندارم ولی سوالی دارم که می خواهم بپرسم. آقای اللهیاری می گفت من جن دیده ام مگر جن را می شود دید؟» علیرضا که از این حرف ناراحت شده بود روی زانوانش ایستاد و گفت: «من شما آقایان را تحسین نمی کنم که چنین هیئتی تشکیل داده اید که در آن به اشخاص توهین می شود» این را گفت و دست در قندانی بُرد که جلویش قرار داشت. گویا می خواست قندان را به سمت بهزاد پرت کند که آقای جویبان پرید و دستش را گرفت.

اما از آن طرف بشنوید که خون جلوی چشمان بهزاد را گرفته بود. آقای سببکار و محمد نژاد به زور نگهش داشته بودند. آن طرف تعدادی علیرضا را گرفته بودند و این طرف تعدادی بهزاد را. بهزاد بلند بلند می گفت: مگر تو نمی دانی چیزی که عوض داره گله نداره. (این قسمت را در حالیکه داد می زد به فارسی گفت) اینکه بهزاد از این حرف چه منظوری داشت هیچ کس نفهمید ولی به هر زحمتی که بود غائله را خواباندند. و هیئت به پایان رسید.

حدود ساعت 11 همه به منازلشان رفتند ولی من بین راه سری به منزل مادربزرگم زدم. ساعت 12 وقتی از منزل مادربزرگ برمی گشتم منظره ای دیدم شگفت انگیز. بهزاد و علیرضا همچون دو قوی مهربان، آرام و سبکبال در سکوت خیابان راه می رفتند. آن شب آنها را چنان صمیمی دیدم که به بهزاد حسودی ام شد. گویا این دو نفر، آن شب نه هیئتی رفته بودند و نه اصلا دعوایشان شده بود.

ذهن نوجوان من هرچه می اندیشید پاسخی برای رفتارهای ضد و نقیض علیرضا نمی یافت. روزهایی که در خیابان بی تفاوت از کنارم می گذشت برایم سوالی بودند بی پاسخ. با خودم می گفتم شاید او دنبال انسانهایی است که فهم و درکشان بالاتر از من است. دیگر حتی فکرش را هم نمی کردم که او روزی دوباره با من دوست شود ولی چند ماه دیگر، این رفاقت به وقوع پیوست.

من و علیرضا در میدان کیخالی زمستان 76


یک شب (18 مرداد 75) که با رضا اعلمی از هیئت بر می گشتیم به علیرضا رسیدیم که جلوی مغازه ای (خیاطی ضعیفی) قدم می زد. علیرضا دست آقای اعلمی را گرفت و احوالپرسی گرمی با او کرد ولی با من بی آنکه حرفی بزند با نوک انگشتانش دست داد. آنها غرق صحبت شدند و من ساکت تماشایشان می کردم تا اینکه طولانی شدن حرفهایشان حوصله ام را سر برد.

بی اختیار آهی نازک کشیدم و نگاهم را به ستارگان دوختم. علیرضا که تا آن لحظه توجهی به من نداشت یکباره حرفش را قطع کرد سپس در حالیکه دستش را بر شانه ام گذاشته بود با لحنی محبت آمیز گفت: «یواش نگاه کن پیدایش می کنی.» حرکت علیرضا هم مرا شوکه کرد هم خوشحال. پس از رفتن آقای اعلمی، علیرضا دوباره با من صمیمی شد و کلی با یکدیگر حرف زدیم. موضوع بحثمان نیز خداشناسی بود ولی من بیشتر شنونده بودم تا گوینده زیرا سوادم هنوز قد آن حرفها نبود. از آن شب به بعد دورانی کاملا جدید در رفاقت من و علیرضا آغاز شد. دورانی که سراسر خیر بود و برکت.

علیرضا شش سال از من بزرگتر بود و در رشتۀ برق در تبریز درس می خواند. علاوه بر این، کشاورزی هم می کرد و جوانی بود موفق و راضی. به جرات می توانم بگویم همه چیز می دانست. در فیزیک و ریاضی کم نمی آورد. تبحّر خاصی در امور برقی نشان می داد. خطش کمتر از اساتید خط نبود. نقاشی اش همه را خیره می کرد. در سخنوری همتا نداشت. گاهی برای پاسخ دادن به شعرهای من، شعر یا نثر می نوشت. ورزشهای رزمی هم می کرد و بالاخره به قول خودش جز دوچرخه سواری، همه چیز بلد بود.

اما اخلاق علیرضا به هیچ کس شباهت نداشت زیرا دلبستۀ کسی نبود به همین خاطر خیلی راحت می توانست از آشنا و غیرآشنا جدا شود. با هر کس تا آنجا که از ادب خارج نمی شد به زبان خودش حرف می زد. با هر قشری از کودک و بزرگ، باسواد و بیسواد همصحبت می شد و دوست و دشمن، هیچ کس را توان آن نبود که با وی بحث کند که اگر هم می کرد شکست می خورد.

یکبار در محله، علیرضا را با شخصی در حال حرف زدن دیدم. او از علیرضا سوالی کرده بود و علیرضا داشت برایش از توحید ذاتی و افعالی سخن می گفت. آن روزها نمی دانستم توحید ذاتی و افعالی چیست ولی می دانستم موضوعش اثبات وجود خداست. چون جایی کار داشتم رفتم و بعد از دقایقی برگشتم. شخص اول رفته بود و شخص دیگری داشت با علیرضا سخن می گفت ولی این بار برعکس. علیرضا داشت برایش ثابت می کرد که خدایی وجود ندارد!!!!.

من که دیگر قاطی کرده بودم در خلوت از علیرضا پرسیدم؟ این دیگر چه صیغه ای است رفیق. لطفا مرا روشن کن؟ گفت خیلی ساده است. برای هر کدام دنیای دلش را تشریح می کردم. نفر اول دلش با خدا بود و فقط دنبال پاسخ سوالش می گشت ولی نفر دوم خدایی در دلش وجود نداشت من هم مطابق با دلش می گفتم خدایی نیست.

سالها بعد علیرضا بعنوان دانشجوی بورسیه به مشهد رفت. تابستان 80 وقتی در تهران بودم برای دیدن علیرضا و برای اولین بار به مشهد رفتم. محل اقامت علیرضا، هتلی واقع در بلوار سجاد بود. یک هفته پیش علیرضا ماندم و مشهد را با همدیگر گشتیم. در این سفر فهمیدم که دوستی با شخصی چون علیرضا چقدر ارزشمند است لذا از ته دل آرزو کردم من هم مثل او دانشجوی مشهد باشم که همینطور هم شد. «اولین سفر من به مشهد» شرح مفصلی است از این خاطره.

سلامت بمان و پیروز ای رفیق دوست داشتنی من!

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

دوستم احد سلمانی

دوست دبیرستانی من!

ابتدا باید از تو معذرت بخواهم که فراموشت کرده بودم. من آنقدرها هم بیوفا نیستم اما غبار سهمگین زمان و اسارت در امور زندگی، ناخواسته تو را از ذهن من برده بود. باید از دفتر خاطراتم ممنون باشم که تو را دوباره در خاطرم زنده کرد.

دوست دبیرستانی من! امشب در خاطراتم قصۀ روزی را می خوانم که من در ورزش 14 و تو 18 گرفته بودی. من غمگین در گوشه ای نشسته بودم که تو به دبیر ورزش گفتی: آقا! این حنیفه پور شاگرد ممتاز کلاس ماست. نمی شود 2 نمره از من کم کنید و به او بدهید تا معدلش پایین نیاید؟ دبیر ورزش تا حرفت را شنید لبخندی معنادار زد سپس نمرۀ تو را 20 و نمرۀ مرا به 16 افزایش داد.

آن روز قصۀ فداکاری ات به گوش دیگران هم رسید. بعدها شنیدم چند نفر می خواهند از همین شگرد استفاده کنند تا نمرۀ آنها نیز بیشتر شود اما تیرشان به سنگ خورد و دست از پا درازتر برگشتند زیرا دبیر ورزش، فرق صداقت و تبانی کردن را خوب می دانست.

دوست دبیرستانی من! بیا دوباره باهم به همان روزگار پاکی و صداقت برگردیم. روزهایی  که بچه ها در حیاط مدرسه بازی می کردند و چون فوتبال من خوب نبود کسی مرا بازی نمی داد. آن روزها تو تنها کسی بودی که مرا داخل زمین می بردی و می گفتی: حنیفه پور هم باید بازی کند.

دوست دبیرستانی من! خوب به خاطر دارم که لطافت و متانت خاصی در رفتار و حرفهای تو بود به همین خاطر من در دنیای خودم تو را آقای لطیف لقب داده بودم. یک روز که کنار عادل و رضا باهم ایستاده بودید از من پرسیدند تو چرا احد را آقای لطیف صدا میزنی؟ گفتم خب معلوم است. برای اینکه مهربان و دوست داشتنی است.

دوست دبیرستانی من! تمام ذهنیت من از تو، در همان روزهای مدرسه خلاصه شده است. پسری مهربان، سبزه رو و خوش مشرب. پس از اتمام دبیرستان ما دیگر همدیگر را ندیدیم، تا اینکه یک روز (خرداد 82) شنیدم تو در شهری دیگر در حالیکه دنبال کسب حلال رفته بودی چشم از جهان بسته ای.  

دوست دبیرستانی من! کاش هرگز بزرگ نمی شدیم و در همان حال و هوای نوجوانی می ماندیم. روزگاری که گرچه از مال دنیا چیزی نداشتیم ولی همدیگر را داشتیم برعکس امروز که همه چیز داریم اما همدیگر را نداریم. نمی دانم چرا بعد از 25 سال اینچنین به یادت افتاده ام که سیل اشک لحظه ای مجالم نمی دهد. خودت بگو با این دلتنگی چکنم. اگر تو سالهای سال است که از پیشمان رفته ای پس چرا داغت امروز اینگونه تازه است.

گرچه دیگر تو در میان ما نیستی اما خاطرات زیبایی که از تو دارم همیشه با من خواهند ماند. آری در دنیایی که جز مهربانی، همه چیز در آن محکوم به فناست تو همچون ستاره در آسمان رفاقت خواهی درخشید. روانت شاد، یادت گرامی.(نهم اسفند ماه 1400)

دوست نوجوانی ات حنیفه پور


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


شیطنتی در مدرسه


این خاطره مربوط به زمانی است که من دانش آموز دوم دبیرستان بودم..

دیروز سه شنبه، (19 دی ماه 74) با آقای هریزچی درس داشتیم. آقای هریزچی همیشه درس را با رسم شکل توضیح می داد و خودش می گفت رسم شکل، یادگیری را آسانتر می کند. آن روز یک ربع مانده به آخر کلاس، آقای هریزچی می خواست به دفتر برود و فخرالدین سلطانزاده هم همراه او در حال خارج شدن از کلاس بود که یکی از زبلخانهای کلاس به اسم بیت ا.. سلامی به هر دوی آنها دُم چسباند.

چون فخرالدین سمت در سالن می دوید آقای هریزچی از پشت دید که به او دُم وصل کرده اند. به همین دلیل فخرالدین را صدا زد و دوباره به کلاس برگشتند. آقای هریزچی با ناراحتی خطاب به بچه ها گفت: این چه کاری است که شما کرده اید. چرا با همکلاسی خودتان از این کارها می کنید....

نفس کلاس بند آمده بود و کسی جرات حرف زدن نداشت. آقای هریزچی با دُمی آویزان، جلوی تخته، این طرف و آن طرف می رفت و در این مورد که چسباندن دُم به دیگران کار زشتی است به بچه ها توضیح و تذکر می داد. بیچاره هنوز نمی دانست لنگۀ همان دُم را به خود او هم وصل کرده اند.

دقایقی بعد آقای هریزچی افزود: دانش آموزی که امروز برای همکلاسی خودش ارزش قائل نیست فردا زبانم لال ممکن است با معلم و مدیر مدرسه اش نیز همین کار را بکند و برای آنها نیز دُم بچسباند. در همین حال، یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: آقا اجازه! اتفاقا شما هم الان دُم دارید. آقای هریزچی که دید برای خودش هم دُم چسبانده اند چنان عصبی شد که رنگش به سرخی گرایید و با اخم و تخم کلاس را ترک کرد طوری که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد.

 اما برایتان از احد سلمانی بگویم. احد تمام این مدت بیرون از کلاس بود و از هیچ چیز خبر نداشت. او فقط لحظه ای را از دور دیده بود که فخرالدین و آقای هریزچی با دُمهای آویزان، سمت کلاس می رفتند. پس از اینکه زنگ زده شد و به حیاط رفتیم، احد دست مرا گرفت و گفت: بگو ببینم قضیه چه بود؟ گفتم هیچی بابا، آقای هریزچی داشت در مورد زشتی چسباندن دُم با بچه ها حرف می زد و به آنها تذکر می داد. احد خندید و گفت: عجب!!! پس چرا آقا به خودش هم دُم چسبانده بود؟ یعنی می خواست آن را هم با رسم شکل توضیح بدهد؟ .....  چهارشنبه بیستم دی ماه 74

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

آقای هریزچی (نفر دوم از راست) و سایر معلمان من در دبیرستان

مرحوم احد سلمانی و بیت ا.. سلامی

ورود به مسابقات قرآن

 
هفتم تیر ماه 73 وقتی از مسابقات نهج البلاغه در اهر برگشتیم هم خوشحال بودم و هم غمگین. خوشحال به خاطر این سفر و تشویقاتی که شدم و غمگین از باختی که مرا از رفتن به مرحله کشوری مانع شد. حرف همسایه مان ابراهیم را به یاد آوردم که روزی به من گفت: تو که این قدر احادیث نهج البلاغه را خوب حفظ می کنی خب قرآن را حفظ کن.

حرفهای ابراهیم و روحیه ای که از نهج البلاغه گرفته بودم مرا مصمم کرد تا با حفظ قرآن، فراغت تابستانم را پر کنم. به مرند رفتم یک عم جزء خریدم و دور از چشم همه از سوره های کوچک شروع کردم به حفظ قرآن. اوایل مرداد بود و من اکثر اوقات روی پشت بام منزلمان می نشستم که بسیار هم باصفا و خوش منظره بود. روزها یک به یک از پشت سر هم می رفتند و من هر روز به حفظیاتم اضافه می شد تا اینکه بالاخره پس از حدود یکماه عم جزء به پایان رسید و من شدم حافظ یک جزء از قرآن.
 
اولین مسابقه قرآنی
پاییز و زمستان 73 هم با تمام خاطراتش گذشت و کم کم می رفت که سال 74 شروع شود. در این مدت جزء یکم را هم حفظ کرده بودم. همچون سال قبل، نخست در مسابقات مدرسه اول شدم. هم در حفظ و هم در مفاهیم. سپس به مرحله شهرستانی (مرند) رفتم که آنجا نیز در هر دو زمینه مقام اول را کسب کردم ولی مرحله استانی به تابستان 74 موکول شد که تا آن زمان جزء دوم هم به حفظیاتم اضافه گردید.
 

اقامت چهار شبه در مرند
بهار 74 تمام شد و سال تحصیلی دیگری به پایان رسید و این پایان، آغاز مرحلۀ استانی مسابقات بود. بر این اساس و به خاطر آموزش و ایجاد آمادگی، نفرات اول رشته ها را به مدت چهار شب به ساختمانی در نزدیکی امور تربیتی مرند بردند. مسئولیت این کلاسها را آقای سمیعی به عهده داشت. استاد جلسات هم آقای سیمرغی از قاریان و داوران مرند بود. هر روز یک تا دو ساعت کلاس داشتیم و شبها هم که خلوت بود با بچه ها شب نشینی میکردیم و تا دیر وقت شعر یا جوک می گفتیم:

مهرداد حمیدراد از هرزندات در رشته قرائت که همیشه خنده به لب بود.
نقی مختاری دولت آباد در رشته حفظ که شعرهای عجیب و غریب می خواند.
 اکبر مرندی دولت آباد در رشته قرائت که بعدها طلبگی رفت و شاعر هم شد.
اما از میان آن جمع هفت نفره، دو نفر صمیمیت بیشتری با من داشتند و من هنوز ارادت خاصی به آنها دارم لذا شرحشان را جدای از بقیه می آورم.
 

محسن اسدپور اولین دوست قرآنی
محسن در آن زمان کلاس اول راهنمایی بود. در شرح وی باید بگویم متانت از سیمایش می بارید و اولین دوست قرآنی من بدون شک اوست. ایشان در قسمت مفاهیم شرکت داشت و تا آخرین سالی هم که من او را در خوابگاه تبریز دیدم در همین قسمت شرکت می کرد.

روز آخر که قرار بود از محل اقامت به مسابقات نیمه استانی در هادیشهر برویم آقا محسن از منزلشان یک دست کت و شلوار سرمه ای آورد و پوشید سپس گفت: کت برازندۀ یک پسر است. ضمنا همین آقا محسن در مدرسۀ نمونه شاگرد اول هم بود و کلی امتیاز داشت اما چیزی که بیش از همه محبت و تحسین مرا به او برمی انگیخت خلق و خوی زیبایی بود که در نگاههای سراسر ادبش می شد مشاهده کرد.  
 

رسول نظری، یکه تاز عرصۀ قرائت
نفر دوم نامش رسول نظری بود که اولین بار او را در کلاس قرائت دیدم.  رسول کلاس دوم راهنمایی بود و محسن بیشتر از من با او آشنا بود. رسول صدایی بسیار زیبا و جذاب داشت به همین خاطر همیشه در رشته های قرائت و اذان شرکت می کرد و کسی بود که عنوان «کسب بیشترین مقام» را برای مرند با خود یدک می کشید. حتی از آقا محسن شنیدم که گفت رسول چند بار در رادیو تلوزیون هم برنامه اجرا کرده است.

گذشته از اینها رسول پسر زبر و زرنگی بود. در بازیهایی که با بچه ها میکرد کمتر کسی حریفش می شد و با خصوصیتی که داشت مرا مسحور خودش میکرد زیرا من تا آن روز پسری با خصوصیات و سرشناسی رسول ندیده بودم. رسول در امور تربیتی، برخی ادارات و جاهای دیگر نیز معروف بود و همه او را می شناختند. چهار ماه بعد از مسابقات، وقتی هاشمی رفسنجانی به مرند آمد رسول در حضور وی و هزاران نفر که برای سخنرانی آمده بودند قرآن خواند سپس با رئیس جمهور دست داد و جایزه گرفت.
 

مسابقات نیمه استانی هادیشهر
اقامت چهار روزۀ ما در مرند به پایان رسید و صبح روز پنجم با مینی بوس به هادیشهر رفتیم. آن روز آقای بجانی هم که سال پیش در اهر باهم آشنا شده بودیم حضور داشت. در این مرحله پنج منطقه شرکت داشتند: مرند، جلفا، شبستر، صوفیان و ناحیه 2 تبریز. مسابقات در دو مکان مجزا (قرائت –حفظ و مفاهیم) برگزار شد و نفرات اول هر رشته معرفی شدند.

از منطقۀ ما آقایان حسین پوریامچی، صادق رضایی؛ مهرداد حمیدراد، نقی مختارپور و گروه تواشیح حافظان نور اول شدند. خود من هم در هر دو زمینۀ حفظ و مفاهیم اول شدم و منطقۀ ما یعنی مرند بیشترین نفرات اول را داشت. در اختتامیه از جمع نفرات اول به اتفاق هیئت داوران (سیمرغی-زمانفر و ...) عکس یادگاری گرفته شد سپس دسته جمعی رفتیم به پارک مرزی جلفا. در پارک نیز ضمن گردش و تفریح برایمان بستنی و نوشابه آوردند که همراه رسول و محسن خوردیم سپس به مرند برگشتیم.
 

مسابقات استانی در تبریز
اواسط تیرماه 74 از طرف امور تربیتی خبر دادند که برای رفتن به تبریز آماده شویم. بعد از ظهر فردا همۀ نفرات اول در محل گفته شده حاضر شدند سپس مینی بوس امورتربیتی مستقیم به سمت تبریز حرکت کرد. بعد از ساعتی به تبریز رسیدیم و ما را به خیابان شریعتی کوچۀ لک لر بردند که خوابگاه مسابقات دانش آموزی در آنجا قرار داشت. محل خوابگاه ساختمانی پنج یا شش طبقه بود با طبقاتی کاملا شبیه به هم. هر طبقه نیز چند اتاق داشت با تختخوابهای دو طبقه، یک اتاق وسط با تلوزیون، تلفن و سایر امکانات. همینطور یک زیرزمین بزرگ هم داشت که رستوران غذاخوری بود و دانش آموزان مواقع صبحانه، ناهار و شام به آنجا می رفتند.

آن روز نفرات اول هر منطقه را در این مکان جمع کردند و ما با مراغه ای ها هم اتاق شدیم که همگی نیز بچه های شوخ و شیرینی بودند. بعد از مدتی استراحت و گفتگوی آقای سمیعی با بچه ها، رشته های مفاهیم را برای اجرای مرحلۀ کتبی در اتاق وسطی جمع کردند. لحظۀ شروع، ناظر مسابقات اسم مرا صدا کرد و گفت تو در دو رشته اول شده ای و این ممنوع است. یا حفظ را انتخاب کن یا مفاهیم را و من ناچار حفظ را برگزیدم و از جلسه بیرون رفتم.

صبح روز بعد، هر گروه از دانش آموزان را (به نسبت رشته) برای اجرای مسابقه به مکانی بردند. محل برگزاری مسابقات حفظ مسجد امام رضا بود. آن روز آقای زمانفر با دو تن دیگر از همکارانش داوری مسابقات را بر عهده داشت. از هر نفر دو سوال پرسیده می شد که باید از حفظ می خواندند. من به دو سوال خوب پاسخ دادم ولی حریف میانه ای ام عباس خانی اول شد و من نتوانستم به مرحله کشوری در کرمانشاه بروم. از منطقۀ مرند هم فقط یک نفر به اسم داوود از کشک سرای در رشته مفاهیم اول شده بود.

ظهر همان روز تمامی شرکت کنندگان را همراه با مسئولین به منزل شبستری امام جمعۀ تبریز بردند. بعد از یک سخنرانی کوتاه، همانجا جوایزی به دانش آموزان اعطا گردید سپس به مرند برگشتیم. پس از برگشت تا مدتها سردرگم و ناراحت بودم. مرداد ماه مسابقات کشوری هر روز از تلوزیون پخش می شد و من به حال کسانی که موفق شده بودند غبطه میخوردم اما بالاخره خود را نباختم. به مرند رفتم و از آقای سمیعی چند نوار قرآن به سبک استاد پرهیزکار گرفتم اما فقط توانستم جزء سوم را حفظ کنم زیرا بعد از چند هفته به پیشنهاد پسرعمویم رضا برای اولین بار به تهران رفتم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


دوستم علی ودادی


علی ودادی هم محلی ما بود. قد بلند و عینکی و دو سال از من بزرگتر. من و علی از همان سال اول نظری باهم همکلاس بودیم و آشنایی ما با یکدیگر برمیگردد به همان سال. علی بیشتر سربه زیر بود و گوشه نشین. درسش چندان تعریفی نداشت و همیشه از معلمین کتک می خورد آنقدر که به قول خودش رکورد کتک خوردن را در ایران شکسته بود. علاوه بر این با اکثر بچه ها میانۀ خوبی نداشت چون بچه ها سر به سرش می گذاشتند و می خندیدند خصوصا سه نفرشان به نامهای مرادعلی رخ فیروز، ناصر چمنگرد و محسن درج تنگ.

این سه نفر که تاریخ مثالشان را ندیده هرگز از خنده بیکار نمی نشستند. اگر از قبل سوژه ای برای خنده می یافتند که هیچ، اگر هم نمی یافتند معلمان را سوژه میکردند بلکه بخندند. یک روز علی از آقای پوینده پرسید معنای جولوغ چیست؟ آقای پوینده گفت من تا این سن کلمه ای به اسم جولوغ نشنیده ام. از آن روز به بعد «آقای جولوغ» شد لقب علی که بعدها لقبهای دیگری هم به آن افزودند. لقبهایی مانند شترمرغ، آقای تست و ..... آنها سر به سر علی می گذاشتند تا بخندند و علی در اکثر موارد عکس العمل نشان می داد ولی گاهی قضیه چنان خنده دار می شد که علی خودش نیز همراه بچه ها قاه قاه می خندید انگار که نه انگار.

سال سوم دبیرستان یک روز آقای قنبری با تعدادی ورقه وارد کلاس شد. (28 بهمن 1375) آن روز قرار بود امتحان تاریخ ادبیات از ما بگیرد ولی خلیل شبانزاده به شوخی یا جدی گفت: آقای قنبری! علی ودادی لیست سوالات را از قبل پیدا کرده و همه را می داند. خلیل این را گفت و تعدادی از همان بچه ها نیز سخنش را تایید کردند. علی که این سخن را شنید چنان عصبانی شد که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد. بی آنکه چیزی بگوید بلند شد و به سرعت کلاس را ترک کرد.

پس از رفتن علی، آقای قنبری حیرت زده جلوی تخته سیاه ایستاد و بچه های کلاس همگی هاج و واج یکدیگر را تماشا میکردند تا اینکه دو سه دقیقه بعد در کلاس با صدایی بلند و ناگهانی باز شد. علی که صورتش از خشم قرمز شده بود با قرآنی بزرگ و حجیم وارد گردید سپس جلوی همه دست محکمی به جلد قرآن کوبید و گفت: «آقای قنبری به همین قرآن قسم من سوالات را پیدا نکرده ام». این جمله را گفت و با اخم و تَخم، شتابزده از کلاس بیرون رفت و آقای قنبری هم به دنبال او ....

 اما کلاس فقط همین رفتن را دید. به محض اینکه آقای قنبری پا از در بیرون گذاشت کلاس با خنده ای بزرگ منفجر شد طوری که صدایش تا دفتر و حیاط هم رفته بود. بیچاره علی چه ها که از دست این درس و مدرسه نکشید و آخر سر هم دیپلم نگرفته درس و تحصیل را برای همیشه کنار گذاشت.

یکبار که باهم در منزل ما نشسته بودیم در این باره به من گفت: صمد می دانم من اگر این درس و مدرسه را ول نکنم آنها مرا ول نخواهند کرد. دقایقی بعد پسر عمویم اسماعیل هم رسید و علی رفت. به او گفتم متاسفانه علی می خواهد ترک تحصیل کند. اسماعیل هم که در دست انداختن و خنداندن لنگه نداشت گفت: من نمی توانم چیزی بگویم فقط می دانم اگر روزی شنیدید علی دیپلم گرفته بدانید که دیگر ظهور نزدیک است.

پس از دوران دبیرستان و رفتنم به دانشگاه، میان من و علی جدایی افتاد. چون خانواده اش کاملا فقیر بودند با دختری فقیر ازدواج کرد و صاحب دختری به اسم زینب شد. بعدها شنیدم توانسته یک زمین کوچک نیز اطراف یامچی بخرد ولی چون هنوز سرمایه ای نداشت قادر نبود در آن زمین منزلی برای خودش بسازد.

یک روز (سال 91) برادرم رامین گوشی تلفنش را به من داد و گفت: علی پشت خط است بیا با دوست قدیمی ات حرف بزن. پس از سالها دوباره با علی حرف زدم و گفتم انشا.. اگر منزلت را در آن زمین بسازی کار برق کشی اش را خودم برایت انجام خواهم داد. این حرف را حتی به سعید هم زده بودم زیرا در برق کشی ساختمان مهارت داشتم.

متاسفانه قبل از اینکه علی بتواند خانه اش را در آن زمین بسازد ششم مرداد 94 از دنیا رفت و ما را با رفتنش داغدار ساخت. در مجلس وداعش گروهی نیز از روستای یالقوزآغاج آمده بودند که به اتفاق هم سر مزارش رفتیم. خاطره ای که سال 80 در آن روستا داشتیم (اشتباهی در یالقوزآغاج) باعث آشنایی و رفاقت آنها با علی شده بود. 

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مرحوم علی ودادی

کتک های آقای مصباح


تابستان 74 گذشت و پاییز برگ ریز دیگری از راه رسید. با شروع پاییز مدارس هم آغاز شدند و من قدم به سال دوم دبیرستان گذاشتم. در این سال نیز مانند سال قبل اکثر معلمان عوض شده بودند حتی آقای رحیم لو مدیر مدرسه جایش را به آقای حسین زاده داده بود. و ناظم مدرسه آقای یعقوبی هم وسطهای سال عوض شد که شخص دیگری به نام یوسف پنده جای او را گرفت.

 تقریبا از آن زمان به بعد، وضع تحصیلی و مدیریتی مدرسه رو به ضعف گذاشت. ناظم مدرسه (پنده) هم که چه عرض کنم؛ همیشه دق گرفته بود و گاهی بخاطر کارهایی که می کرد از دست دانش آموزان کتک می خورد هرچند که بعد از یک کتک کاری جانانه، پرونده به دست راهی خانه می شدند.

یکبار که سر کلاس بودیم و معلم نداشتیم همین آقای پنده دایم می آمد و به بچه ها گیر می داد. یکی از شاگردان زبل کلاس به اسم چمنگرد که ردیف پشت سر ما می نشست دستی به چانه زد و به حالت آه و واه گفت: این یوسف (آقای پنده) هم دیگه داره حوصلمو سر می بره. شیطونه میگه بزنم شل و شلختش کنم ها.

بله درست حدس زدید این آقای پنده کمی کوتاه قد بود درست برعکس ناظم قبلی که هیکلی سور و مور و گنده داشت و این باعث می شد دانش آموزان هیکلی، از او نترسند و به حرفش گوش ندهند. البته آقای پنده چند بار با من هم درگیری لفظی پیدا کرد که در دو مورد حق با ایشان بود زیرا موضوع از بیت الله سلامی ناشی می شد و به نوعی من نیز تقصیر کار بودم.

 از معلمین جدیدی که آن سال آمدند آقای سعید مصباح دبیر عربی مان بود. در مورد ایشان باید بگویم شخصی بودند کنایه زن، جدی، اخمو و دقیق طوری که از هیچ چیز نمی گذشت و به هیچ کس نمره ای کمتر یا بیشتر نمی داد. خالی بزرگ روی صورتش بود؛ در سرما و گرما همیشه کاپشن به تن داشت و سیگار هم می کشید. کلاس که می آمد با هیچ کس شوخی نداشت و کلمات را به طرزی آهسته و خاص ادا می کرد و تقریبا آدم مرموزی بود.

در مورد دست بزنش هم فقط کافی بود از کسی عصبانی بشود، تا آن بنده خدا را شل و شلخته نمی کرد دست بردار نبود. احیانا نیز اگر طرف حسابش آدم بزرگها بودند یا موضوع به جاهای باریک می کشید با کنایه کارها را حل می کرد. مثلا در مورد همین آقای یعقوبی (ناظم قبلی) که وسط سال به مدرسه دیگری فرستاده شد می گفت: فلان روباه رفت و بوقلمون ها را هم با خودش برد. الفاتحه!

ردیف جلو از سمت راست: سعید مصباح (نفر دوم) یوسف پنده (نفر پنجم)


 اما از ماجراهای کلاس برایتان بگویم. ما در کلاس دو دانش آموز بسیار ضعیف داشتیم به نامهای داوود کمالی و علی ودادی که هر دو نیز کنار هم می نشستند. آقای مصباح هر چه از دانش آموزان زرنگی مانند عادل خوشش می آمد برعکس از این دو نفر نفرت داشت. وی با وجود اینکه همیشه به آنها تذکر می داد و حتی از من هم می خواست که با آنها کار کنم لکن گوششان به این حرفها بدهکار نبود.

یک روز سر کلاس بودیم که آقای مصباح خطاب به علی ودادی گفت: «چند روز پیش با برادر بزرگت ابولفضل در مورد تو حرف می زدیم. ابولفضل گفت تا می توانی تنبیهش کن فقط مواظب باش عینکش را نشکنی.» دست بر قضا فردای آن روز آقای مصباح از علی یک سوال پرسید و علی هم مثل همیشه نتواست جواب بدهد. چشمتان روزگار بد نبیند همان جا وسط کلاس مشت و لگد بود که بر سر علی باریدن گرفت. نفس کلاس بند آمده بود طوری که هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. علی آقای ماهم که یک دست کتک مفص خورده بود یک مرتبه خود را روی سطلی دید که گوشۀ کلاس قرار داشت.

آن روز آقای مصباح هرچه کینه و دلخوری از دیگران داشت سر این علی بیچاره خالی کرد و آن قدر زدش که نگو. از آن جلسه به بعد روزی نبود که یکی از دانش آموزان بازیگوش زیر باد کتک له و لَوَرده نشود و همگی مزۀ مشت و لگدهای آبدار آقای مصباح را می چشیدند اما بازهم عین خیالشان نبود و به قول قدیمیها همان آش بود و همان کاسه.

 اما از همۀ اینها که بگذریم یکی از خوش خاطره ترین معلمان دوران تحصیل من ایشان بودند. دلیلش نیز صمیمیتی بود که من همیشه با معلمان عربی داشتم و آنها نیز بخاطر اینکه من دانش آموز فعالی بودم از من رضایت داشتند. این رضایت و صمیمیت تا بحدی بود که گاهی مرا به اسم کوچکم صدا می زد و من و عادل تنها کسانی بودیم که بدون ترس و استرس سر کلاسش می نشستیم.

یک روز (سه شنبه شانزدهم اسفند) آقای مصباح سرکلاس گفتند که دیگر آخرین روزشان هست و باید به مدرسۀ دیگری منتقل شوند. من و بچه هایی مثل عادل که به ایشان عادت کرده بودیم به التماس افتادیم تا نروند اما ایشان گفتند که نمی شود و باید بروم. سپس کنایه هایی هم به تنبلخانهای کلاس زد که از دست آقای مصباح روز خوش نداشتند و رفتنش را به آنان تبریک گفت زیرا با رفتنش خلاص می شدند.

دیگران را نمی دانم ولی من یکی تحمل رفتن آقای مصباح را در آن وقت سال نداشتم لذا ناخواسته و ناامید سرم را زیر شالگردن پایین انداختم. کم کم داشت گریه ام می گرفت که آقای مصباح با همان محبت خاصی که بینمان بود نزدیک آمد و گفت: «ها چیه حنیفه پور چرا داری گریه می کنی؟» و من از چشمهایش خواندم که می گفت نترس نمی روم، و اینطور شد که ماندند و نرفتند.

خرداد 75 آقای مصباح یک امتحان عربی از بچه ها گرفت. امتحان آنقدر سخت بود که اکثر بچه ها نمرات زیر ده گرفتند حتی خود من که همیشه نوزده یا بیست می گرفتم نمره ام شانزده شد. فردای آن روز پس از ثبت نمرات، آقای مصباح از تک تک تجدید شدگان می پرسید تا بگویند دلیل درس نخواندنشان چه بوده است؟ هر کدام از بچه ها چیزی می گفت یا بهانه ای می ساخت تا اینکه یکی گفت گاومیشمان مرده بود نتوانستم خوب درس بخوانم. آقای مصباح بلافاصله نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت: حنیفه پور تو چی؟ تو هم گاومیشتان مرده بود؟ با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم ببخشید استاد دیگر تکرار نمی شود.

اواخر کلاس آقای مصباح گفت کسانی که نمراتشان کم شده می توانند هفتۀ بعد امتحان مجدد به صورت شفاهی بدهند ولی با یک شرط. هر نمره ای که بگیرید همان نمره برایتان ثبت خواهد شد حتی اگر کمتر از نمرۀ فعلی باشد. هفتۀ بعد رسید ولی کسی جرات نکرد پای تخته برود حتی خود من زیرا هیچ امیدی نداشتم که بتوانم بالاتر از شانزده نمره بگیرم اما آقایان کمالی و ودادی داوطلب پای تخته سیاه رفتند. آقای مصباح که از این حرکت بسیار تعجب کرده بود مثل همیشه با آن لحن تیز و کنایه ای اش گفت: حنیفه پور جار و پلاست را جمع کن که برایت حریف پیدا شده» و با این حرف همۀ کلاس زدند زیر خنده.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

من به اتفاق همکلاسیهایم در دوران دبیرستان


نشسته ها از راست:

مرحوم علی ودادی، جابر بهرامی، محرم ولینژاد، مرحوم احد سلمانی، بیت الله سلامی، رضا علیارزاده، محمد عباسپور

ایستاده ها از راست:

مرادعلی رخ فیروز، عادل درج تنگ، رضا ملامجیدزاده، امیر کیخالی، شمس الله رضاپور، قاسم دانشمند، داود نشاطی، مهدی گندمی، ناصر دایمی، محمدعلی خبازی، حسین افسری، محمد دایمی، مقصود سلطانزاده، اصغر اژدری، محمود مردانپور، ناصر دایمی، حسن نوروزی، عابدین بهرامی، خلیل شبانزاده، رضا هاشمی، ناصر سلطانزاده، ناصر چمنگرد، فخزالدین سلطانزاده، فاضل ثابت قدم، محمود علی پور، روح الله رسولزاده، علی صادقی (لیوار)، صمد حنیفه پور، عزیز رزمی، داود کاملی.

معلمان حاضر در تصویر: آقای منافی دبیر جغرافی- کلیبر دبیر انگلیسی

ورود به دبیرستان


تابستان 1373 هم گذشت و جای خود را به پاییز برگ ریز داد. آن سال من قدم به اول دبیرستان گذاشتم که سال اوج تحصیلی من بود. در این سال بیشتر معلمان به جز دبیر ادبیاتمان آقای قنبری، عوض شده بودند. دبیر عربی، شخصی بود به اسم آقای اسماعیلی که جز خوشرویی و خوشخویی چیزی از ایشان ندیدیم و یادم هست که اولین نمرۀ 20 در درس عربی را به من دادند.

 آقای لطفی هم که آن سال و سال بعد، زبان انگلیسی برایمان تدریس می کرد مرد خوشایندی بود و من به اتفاق عادل درج تنگ شاگرد اولهای کلاسش محسوب می شدیم. زبان انگلیسی من بسیار قوی بود طوری که آقای لطفی یک روز سر کلاس گفت: من در چهار مدرسه درس می دهم. امسال بیشترین نمره را در میان این چهار مدرسه، حنیفه پور گرفته است.

روزگاری من به حال دوست صمیمی و باهوشم عارف درج دهقان غبطه میخوردم و هرگز فکر نمی کردم روزی برسد که بتوانم نمره ای بیشتر از او بگیرم زیرا او واقعا زرنگ و درسخوان بود آنقدر که در محله با انگشت نشانش می دادند ولی آن سال این ناممکن، ممکن شد. به قول عارف امسال، اوج تحصیلی برای تو بود و نزول تحصیلی برای من.
 
 معلم دیگری هم داشتیم به نام آقای بخشی که تاریخ درس می داد. ایشان در سه ماه اول توجهی به من نداشت اما بعد از آن نمی دانم چه شد که علاقه عجیبی به من پیدا کرد. وی  مرا با اسم کوچکم صدا می زد و همکلاسیهایم نیز به خاطر این علاقه دچار حسادت شده بودند. با همۀ اینها اگر راستش را بخواهید در ریاضی ضعیف بودم و نمره ام از 12 تجاوز نمی کرد لکن معدلم از 18 و نیم بالاتر بود. عادل درج تنگ تنها کسی بود که در ریاضی کمکم میکرد که مدیونش هستم.

اما از آقای نیکمهر برایتان بگویم که بیشترین تاثیر را در روحیه دهی به من داشت و بزرگترین حامی و مشوق من بود. ایشان دبیر قرآن و عربی و همشهری ما بودند (اهل یامچی) که در چهار سال دبیرستان به طور کامل شاگردشان بودیم. مردی متین و خوش اخلاق و در عین حال شوخ طبع و بسیار خودمانی. البته گهگاهی به روی بچه های درس نخوان یا آنهایی که مرا اذیت میکردند عصبانی هم می شد ولی خیلی زود به همان حالت اولیه برمی گشت و انگار نه انگار که چند لحظه پیش عصبانی بود.

 وقتی آقای نیکمهر فهمید من جزء سی ام قرآن را حفظ هستم دیگر از من امتحان نگرفت و درجا یک نمرۀ بیست توی دفترش گذاشت سپس نگاهی معنادار به من کرد و گفت: «بازهم از این کارها بکن». از آن روز به بعد آقای نیکمهر همه جا از من تعریف و تمجید می کرد آنقدر که از من حقیر برای بچه ها یک فرشته ساخته بود و من در عالم نوجوانی ام خیال میکردم کسی شده ام در حالیکه نبودم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مورچه های حیاط

 
تابستان 73 کم کم داشت از راه می رسید. آن روزها مصاف شده بود با برگزاری جام جهانی 94 در آمریکا. آن سال پدرم میخواست اتاقی جدید در گوشه ای از حیاطمان که درختان زیادی داشت بسازد. در دو گوشه از این حیاط بزرگ، لانۀ مورچگان بود و یکی از آنها جایی قرار داشت که می بایست اتاق جدید در آنجا ساخته می شد. پی دیوارها را خط کشی کردند و لانۀ مورچگان نیز درست روی خط کشی افتاد.

 آن روزها من و شخصی به اسم مسعود ایمانی از روستای مرکید مشترکا در مسابقات نهج البلاغۀ مرند اول شده بودیم لذا 28 خرداد قرار بود مسابقۀ فینالی برگزار شود تا یکی از ما دو نفر را برای رفتن به مسابقات استانی اهر انتخاب کنند. یک روز قبل از آن، (27 خرداد) پدرم با چند کارگر و بنّا صحبت کرد تا فردا برای کار بیایند. نمی دانستم به مسابقه فکر کنم یا به مورچه های بیچاره ای که قرار بود فردا به دست ما آدمیان، بیرحمانه نابود شوند.

عصر آن روز در حالیکه جزوه به دست (جزوۀ مسابقه) غمگین و ناراحت بالای سر مورچه ها نشسته بودم پدر را دیدم که داشت سمت من می آمد. گویی پدر نیز ناراحتی مرا درک کرده بود برای همین نگاهی به من کرد و گفت: «پسر جان غصه نخور حل می شود».

 صبح فردا کارگران آمده بودند. من هم داشتم برای رفتن به مسابقه آماده می شدم که موقع خروج از حیاط چیزی نظرم را جلب کرد. پی ساختمان را نیم متر عقب کشیده بودند تا آسیبی به مورچگان نرسد. پدرم با دست اشاره کرد و گفت: «برو پسر. باز نگران چی هستی؟ برو خیالت راحت». ناراحتی ام یکباره تبدیل به شادمانی شد و شروع کردم به دویدن سمت خیابان.

حدود ساعت ده با دبیر پرورشی مان آقای رفاهی به مرند رسیدیم. رقیب مرکیدی من هم آمده بود. از هر دوی ما امتحان گرفتند و من مسابقه را بُردم. بعد از ظهر که برگشتم منزل، کارگران ضمن کار، داشتند از جام جهانی صحبت می کردند. پسر عمه ام رضا (چاپرک) هم بین آنها بود. تا مرا دید پرسید؟ به نظرت بولیوی به فینال خواهد رسید یا نه؟ گفتم من امروز فینال خودم را بردم، از بولیوی شما بی خبرم.  

 هفتۀ بعد اطلاع دادند باید هفتم تیر به مسابقات استانی در اهر برویم. چون سنّم کم بود پدرم از رفتن من ابراز نگرانی می کرد به همین خاطر گوشی را برداشت و به پسرعمه ام یعقوب کریم نژاد که تحصیلات بالاتری داشت تلفن زد تا کیفیت موضوع را جویا شود. از قضا یعقوب گفت: من هم جزو برندگانم و در اهر حضور خواهم داشت. پدر که خوشحال شده بود مرا به یعقوب سپرد سپس به من گفت: «جای نگرانی ندارد پسرعمه ات هم با تو خواهد بود».

 صبح روز هفتم تیر من و یعقوب و تمامی برندگان را با مینی بوس به اهر بردند. به محض ورود با چای و اهری که سوغاتی اهر بود از ما پذیرایی کردند. چای را خوردم ولی چون گرسنه نبودم اهری را نیم خورده زیر میز گذاشتم. مسابقه برگزار شد و من نتوانستم در این مسابقه برنده شوم لذا از رفتن به مرحلۀ کشوری باز ماندم ولی محمد بجانی که بعدها جزو دوستان من شد توانست به مرحلۀ کشوری برود.

 ظهر همان روز در حالیکه در رستوران نشسته بودیم من و آقای بجانی همصحبت شدیم. یعقوب که مشغول خوردن بود با شوخ طبعی گفت: «چقدر حرف میزنید شما. غذایتان را بخورید. اگر این غذا را در منزل می دادند استخوانهایش را هم لیس می زدم حیف که اینجا نمی شود؛ همه نگاه می کنند».

بعد از غذا به اتفاق تمامی شرکت کنندگان، به جاهای دیدنی شهر اهر رفتیم که یکی از آنها بقعۀ شیخ شهاب الدین اهری بود؛ سپس به تک تک شرکت کنندگان هدایایی به رسم یادبود داده شد. روی این هدایا آرم مسابقات حک شده بود به همراه یک خودکار و یک جانماز کوچک آبی رنگ. بدبختانه خودکار را در طول راه برگشت به مرند گم کردم ولی این سفر که اولین شرکت من در مسابقات استانی بود از ذهنم فراموش نشد. جانماز را به پدرم دادم و پدر از اینکه می دید من توانسته ام در یک مسابقۀ استانی شرکت کنم خوشحال بود زیرا همیشه آرزو داشت فرزندانش در راه تحصیل و علم  قدم بردارند.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


نامه ای برای دوستی


یکشنبه سیزدهم آذر 1373 ساعت آخر زنگ ورزشمان بود. من و آقای حسین افسری و تعدادی دیگر از بچه ها مشغول بازی والیبال بودیم. البته من چندان مهارتی در والیبال نداشتم لکن به اصرار دوستم احد، هر از چندگاهی در بازی شرکت می کردم. نیم ساعتی بازی کردیم سپس با به صدا درآمدن زنگ، کیفهایمان را برداشتیم و به خانه آمدیم.  بعد از شام وقتی سراغ کیف مدرسه ام رفتم دیدم نامه ای در آن گذاشته اند. روی نامه، تذکرآمیز نوشته شده بود: 
«این نامه را حالا نخوان؛ هر وقت که آسوده باشی»

این جمله نوعی شوک به من وارد کرد. پدرم که کنار بخاری نشسته بود و اخبار را می دید متوجه پریشانی من شد به همین خاطر پرسید طوری شده؟ با دسپاچگی گفتم نه. کیفم را برداشتم و رفتم به اتاق دیگر سپس نامه را آهسته و با احتیاط باز کردم. داخلش چند بیت شعر بود و سخنانی عجیب و غریب با این مضمون:

«ما چون شما را شخصی مناسب شناخته  ایم جنابعالی را به گروه خویش دعوت می کنیم. از این نامه اگر با کسی حرفی بزنید به ضررتان خواهد بود منتظر ما و یا نامه های بعدی مان باشید.»

با خواندن این نامه هزار جور فکر و خیال از سرم گذشت. شبیه دیوانه ها شده بودم. شبها به زور خوابم می گرفت و روزها از بیرون رفتن می ترسیدم.  در خیابان که راه می رفتم خیال می کردم افرادی دارند مرا تعقیب می کنند. وقتی هم ماشینی کنارم می ایستاد می دویدم تا از آن دور شوم زیرا خیال میکردم ممکن است افرادی مرا بگیرند و داخل ماشین بیندازند خلاصه حدود دو هفته لحظاتم با دلهره و اضطراب و نگرانی همراه بود.
 
دو هفته بعد در یک زنگ تفریح در حالیکه تنها و مضطرب داخل حیاط مدرسه می گشتم شخصی غریبه که کت و شلوار هم پوشیده بود مرا از دور صدا زد. جلو رفتم و احوالپرسی کردیم سپس گفت: «بنده علی کاردان نویسندۀ آن نامه هستم. از دامادمان آقای نیک مهر تعریفتان را بسیار شنیده بودم به همین خاطر برای دوستی با شما آن نامه را نوشتم.»

حرفهایش مثل آب سردی بود که آن لحظه روی سرم ریخت. بی اختیار مشتی به سینه اش زدم و گفتم: آقا این چه طرز نامه نوشتن و رفیق پیدا کردن است! دو هفته است مرا نصف جان کرده اید. داشت هزار جور فکر و خیال به سرم می زد.... گله و شکایتم که تمام شد علی دستم را گرفت و مرا به جمع رفقایش برد و با آنها نیز آشنا کرد. آقایان عادل قاسمپور، علی پناهی و حسین پوریامچی. گروهی چهار نفره که با اضافه شدن من به جمعشان تبدیل به گروهی پنج نفره گردید.

 از آن روز به بعد، بنای رفاقتی چند ساله میان من و آقای کاردان ریخته شد. رفیقی با دنیایی از سوال که پاسخهایش را در من جستجو می کرد که البته بیشترشان کتبی بود و من نیز به صورت کتبی و بعضا شفاهی پاسخهایی را متناسب با دانسته هایم می نوشتم. با اینکه آقای کاردان چهار سال تحصیلی بزرگتر از من بود ولی رفتاری بسیار متواضعانه با من داشت. حتی بعدها چند کتاب هم به من هدیه کردند که جای بسی تشکر و قدردانی است. دوستان آقای کاردان هم که چه عرض کنم، همه مثل خودش درس خوان و درست حسابی، خصوصا عادل قاسمپور که حرف نداشت. بچه هایی که علی باعث شد با آنها نیز روابطی صمیمانه حاصل کنم.

 آری این پسر (علی) منبع خیر و برکت بسیاری برای من شد و تقریبا اولین کسی بود که به صورت آرمانی با من رفاقت کرد. معمولا علت رفاقتها هم محلی، هم کلاسی یا هم بازی بودن است اما خیلی کم پیدا می شود که کسی به صورت آرمانی با شخصی دیگر رفاقت کند که رفاقت علی با من جزو این دسته بود هر چند که این رفاقت فقط دو سال طول کشید و با رفتن علی به دانشگاه تربیت معلم به رفاقتی بس دور مبدل شد.


25 سال بعد ...

پنجشنبه پنجم خرداد 1401 در پارک بزرگ باغمیشه مشغول قدم زدن بودم که شخصی از روی صندلی بلند شد و از من پرسید: شما آقای حنیفه پور هستید؟ گفتم بله. خوب که دقت کردم دیدم آقای #علی_کاردان است که به اتفاق خانومش آنجا نشسته بود. بعد از احوالپرسی ایشان فرمودند من هم پسری دارم به اسم مهدی کاردان که به نویسندگی علاقمند است و گهگاهی نوشته هایش در کانال یامچی منتشر می شود. دیدار با آقای کاردان، خاطرۀ آن نامه را دوباره برای من تازه کرد به همین دلیل آن را در کانال یامچی منتشر کردم.

بعد از انتشار خاطره در کانال یامچی جناب کاردان با من تماس گرفت و قرار گذاشت تا روزی به اتفاق خانواده با من دیدار کنند. این دیدار جمعه شب یازدهم شهریور 1401 در پارک بهاران تبریز حاصل شد و پس از 25 سال دوباره کنار هم نشستیم. در این ضیافت شیرین و به یادماندنی، ایشان راز تهدیدآمیز نوشته شدن نامۀ خود را نیز برایم توضیح داد که همیشه برایم سوال بود. آن نامه (نامه ای برای دوستی) که سال 73 نوشته شده بود خاطره اش در روزگار چرخید و چرخید و دوباره دو دوست را پس از 25 سال به هم رساند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

عکسهای من و علی کاردان در افلاک نمای تبریز بهار 74

من - علی کاردان -عادل قاسمپور-جلیل علی پناهی- حسین پوریامچی

شعر نجاتبخش

تو را بر در نشاند او، به مکاری که می آیم

سال 79 دوستی داشتم به اسم مجید که در انجمن شعری استان با هم آشنا شده بودیم. وی ساکن تبریز بود. من آن روزها شروع کرده بودم به حفظ اشعار مولانا و می خواستم آنها را نیز مانند دیوان حافظ کاملا حفظ کنم. مجید برادر متاهلی داشت به اسم رضا که کلا از شعر و کتاب متنفر بود. هر وقت ما را می دید که داریم از حافظ یا مولانا حرف می زنیم می گفت: آخه این خزعبلات به چه دردتون میخوره بچه ها؟ ول کنید اینها رو.

پنجم تیرماه 79 به دعوت مجید در منزلشان مهمان بودم. فردای آن روز آقا رضا به من و مجید گفت می خواهم برای معامله ای به مهاباد بروم اگر دوست دارید شما هم بیایید. هم به من کمک کنید و هم رسم و راه تجارت یاد بگیرید بلکه این خزعبلات از سرتان بپرد. پیشنهادش را پذیرفتیم و سوار نیسان آقا رضا شدیم. بین راه از آقا رضا پرسیدم: با چه کسی قراره معامله کنی؟ گفت با یک تاجر کُرد که ماه پیش در آذر شهر باهم آشنا شدیم. دارم مغازۀ لوازم برقی باز می کنم. پرسیدم معاملتون چجوریه؟ گفت معاملمون با دلار خواهد بود گفته دلار بیار. دلارها را جلوی انبار تحویل میدیم بعد لوازم رو روی نیسان بار می زنیم.

ساعاتی بعد به مهاباد رسیدیم و آقا رضا با شخصی که قرار گذاشته بود کنار یک پارک دیدار کرد. مجید رفت عقب نیسان و شخص مورد نظر کنار من نشست سپس  ما را به کوچه ای برد که محل انبارشان بود. 
جلوی انبار، وانت دیگری بود پر از وسایل برقی و در حال بار زدن. بیست متر مانده به انبار، مرد گفت همینجا نگهدارید و منتظر باشید تا نوبتتان برسد. دو سه دقیقه بعد، آن وانت حرکت کرد تا برود ولی وقتی داشت از کنار ما رد می شد نگهداشت و راننده اش به آقا رضا گفت: شما هم اومدید خرید کنید؟ آقا رضا گفت آره. گفت خوب جایی اومدید. من هر ماه از اینجا خرید میکنم، هم وسایلش عالیه هم قیمتهاش خیلی خیلی ارزون. این حرفها را زد و رفت.

راستش من کمی به قضیه مشکوک بودم ولی دقیقا نمیدانستم ایراد در کجای کار است برای همین چیزی نمی گفتم تا ضایع نشوم. مجید و رضا بیرون به ماشین تکیه داده بودند و من داخل ماشین داشتم غزل جدیدی را که حفظ کرده بودم زمزمه میکردم:

دلا نزد کسی بنشین، که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو، که او گل های تر دارد

در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران
به دکّان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

همینطور این غزل را می خواندم تا رسیدم به این بیت:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

آن لحظه بود که یک دفعه مخم تکان خورد و از ماشین پریدم بیرون. آن مرد آمده بود کنار ماشین و آقا رضا داشت دلارها را می شمرد که تحویلش بدهد. آشفته و لرزان، دستش را گرفتم و کناری کشیدم و گفتم هر چقدر که از این معامله سود خواهی کرد من به پدرم می گویم تا به تو بدهد. فقط تو را به جان دخترت الان بهانه بیار و بگو دوستم حالش به هم خورده و ما فردا برای تحویل گرفتن اجناس خواهیم آمد.

خلاصه به هر زحمتی که بود قانعش کردم و معامله کنسل شد. کمی که از کوچه دور شدیم به آقا رضا گفتم بیا یک سر به آن انبار بزنیم ببینیم چجور جاییه. دوباره برگشتیم به همان کوچه جلوی انبار؛ ولی از درش که وارد شدیم با کمال تعجب دیدیم اصلا انباری در کار نیست. مسجدی است حیاط دار که از آن طرف به خیابان اصلی باز می شود. با دیدن این صحنه آقا رضا رنگش پرید و گفت: «عجب ابلهی بودم من. اگر لحظه ای دیر به من می گفتی تمام هست و نیستم به باد می رفت. نمی دانی با چه زحمتی این سرمایه را جمع کرده ام». این حرفها را می گفت و تنش می لرزید تا اینکه دقایقی بعد آرام شد و راه افتادیم به سمت تبریز. بین راه از من پرسید: راستی تو چگونه این فکر به ذهنت رسید؟ با خنده گفتم همان خزعبلات این فکر را به ذهنم رساندند:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)



در جستجوی دوست


پس از اینکه در سفر به صومعه سرا و اردبیل، آدرسی از محمود نیافتم، نهم شهریور به تهران برگشتم. این آمدن نیز خودش ماجرایی داشت که خاطره اش را در «پنجاه تومنی دردسرساز» نوشته ام.

جمعه 26 شهریور در پارک قیطریۀ تهران دلتنگی، دوباره بر من غلبه کرد. مولانایی شده بودم که از دوری شمس می سوخت و می نالید. پیرمردی که در نیمکت کناری ام نشسته بود پرسید: چرا اینقدر غمگینی پسر جان؟ قضیه را به او گفتم. گفت اگر کمی زرنگ باشی مطمئن باش دوستت را پیدا می کنی. پرسیدم آخر چگونه؟ گفت مثلا از طریق ادارات دولتی.

حرفش یکباره فکری به ذهنم رساند. باخودم گفتم شاید آموزش و پرورش اردبیل محمود را بشناسد، این بود که مستقیم رفتم به مخابرات. ابتدا زنگ زدم به مرکز 118 سپس با شماره ای که آنها داده بودند آموزش و پرورش اردبیل را گرفتم. کسی که گوشی را برداشت معاون آموزش و پرورش اردبیل بود. با خوشرویی گفت: آقا محمود یکی از نخبگان اردبیل است اینجا همه او را می شناسند، سپس آدرس منزلشان را داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. گوشی را گذاشتم و به شیرینی این موفقیت خودم را میهمان بستنی و آبمیوه کردم.

عصر بیست و هشتم شهریور در بهشت زهرای تهران تصمیم گرفتم با آدرسی که دارم به اردبیل بروم ولی این بار از مسیر مازندران؛ زیرا می خواستم شیرینی سفرم مضاعف شود. آن شب در بهشت زهرای تهران (حرم) که مسافران زیادی هم آنجا بودند خوابیدم ولی صبح وقتی بیدار شدم دیدم کُت و کفشهایم نیست. هر چه گشتم اثری از آنها نبود واقعا نمی دانستم چه کنم، این بود که برای گرفتن کمک به کفشداری رفتم. 


دمپایی های تا به تا
در کفشداری گفتند فقط دو عدد دمپایی داریم، فعلا همین ها را بپوش و برو. وقتی دمپایی ها را گرفتم دیدم با یکدیگر تفاوت دارند. یک لنگه اش زرد بود یک لنگه اش صورتی. تازه صورتی یک ذره هم از زرد بزرگتر بود ولی چون چاره ای نبود با همانها برگشتم به قُلهک. پسر عمویم اسماعیل وقتی دمپایی ها را دید با تعجب پرسید: پس کفشهایت کو؟ از خجالت نتوانستم بگویم آنها را در حرم دزدیدند به همین خاطر چیز دیگری گفتم.

فردای آن روز به ترمینال شرق رفتم تا به آمل بروم. دو ساعت بعد اتوبوس به کوه دماوند رسید. هرچقدر جلوتر می رفتیم منطقه، سرسبزتر و زیباتر می شد تا اینکه وارد مازندران شدیم و کوهها لباس جنگل پوشیدند. هرکجا که نگاه می کردی گل بود و سبزه. همینطور که غرق در تماشای این زیبایی ها بودم راننده گفت: مسافران آمل پیاده شوند. ساکم را برداشتم و در میدان پایین آمدم سپس سوار تاکسی هایی شدم که به ترمینال آمل می رفتند.

مردی تقریبا مسن که کنارم در تاکسی نشسته بود پرسید عازم کجایی؟ گفتم اردبیل. گفت از کجا می آیی؟ گفتم تهران. خندید و گفت: تو از تهران آمده ای آمل و از آمل می خواهی بروی به اردبیل؟ گفتم بله مگر کارم خنده دار است؟ گفت: «بله که خنده دار است. کارت شبیه کسی است که لقمه را دور سرش می چرخاند سپس در دهانش می گذارد». راستش را بخواهید از حرفش سر در نیاوردم. پیش خودم گفتم شاید می خواهد با نوجوانی مثل من شوخی کند وگرنه از آنجا که من به نقشه ها مسلطم مسیر کاملا درست است.



در همین حرفها بودیم که تاکسی به ترمینال رسید و مرا پیاده کرد. یک راست رفتم داخل ولی گفتند اتوبوس فقط برای تبریز داریم زود سوار شو که دارد حرکت می کند. با خودم گفتم خُب من وسط راه می توانم در اردبیل پیاده شوم، پس بی درنگ سوار شدم و اتوبوس به راه افتاد سپس در حالیکه باران شروع به بارش کرده بود، وارد جاده های جنگلی شد.


تنها در جنگل بارانی
بیست دقیقه بعد، کمک راننده بلند شد تا از کسانی که بلیط نخریده بودند کرایه بگیرد. مقصد هر کسی را می پرسید و مطابق با آن از او کرایه می گرفت. گفتم من اردبیل پیاده خواهم شد. کمک راننده گفت: «ما اصلا اردبیل نمی رویم آقا پسر. مسیر ما به تبریز از سمت تهران و زنجان است نه آستارا و اردبیل. اشتباه سوار شده ای». آن لحظه بود که گفتم ای دل غافل! پس بگو آن مرد چرا در تاکسی به من می خندید! من راهی را که آمده ام دوباره در حال برگشتنم.

ناچار همانجا وسط جنگل که باران شدیدی هم می بارید پیاده ام کردند. کنار جاده ایستادم ولی به ندرت ماشینی را می دیدم که از آنجا رد شود. چند مورد هم که رد شدند سوارم نکردند به همین خاطر تصمیم گرفتم پیاده سمت آمل بروم. گرچه خیسِ خیس شده بودم ولی لحظه لحظه اش برایم لذتبخش بود. در حال دویدن، خودم را با پسری مقایسه میکردم که در شعر «باز باران» عکسش را کشیده بود. می دویدم و می دویدم و زیر لب آن شعر را زمزمه میکردم، گرچه آنجا جنگلهای مازندران بود نه جنگلهای گیلان.

 

کشاورزان مهربان 
دقایقی بعد جنگل تمام شد و به منطقه ای رسیدم که پر بود از شالیزارهای برنج. سمت راست، در همان اطراف، کلبه ای دیدم که مردی از کنارش به من علامت می داد. نزدیک رفتم تا ببینم چه می گوید. مردی تقریبا چهل ساله بود که با همسر و پسر نوزده ساله اش کشاورزی می کردند. همسرش گفت تا بندآمدن باران بهتر است پیش ما بمانی. پس از آن نیز مرد کشاورز از اسم و رسمم پرسید همینطور قصۀ آن دمپایی های تا به تا که در نگاه اول، هر نظری را جلب می کرد.

ناچار قصه ام را مُفصل برایشان گفتم. هر سه نفر از شنیدن حرفهایم متعحب شده بودند. مرد کشاورز گفت اراده ات بسیار قوی است؛ امیدواریم گمشده ات را پیدا کنی. ساعتی بعد وقتی مهیای رفتن شدم پسرشان مازیار، نایلونی برنج بعنوان سوغات برایم آورد. برنجی زرد رنگ بود که عطر و بویش آدم را مست می کرد. گفتند تولیدی خودمان است، محبتشان را پذیرفتم سپس در حالی که برایم دست تکان می دادند از همدیگر جدا شدیم.


مردی که لباسش را بمن بخشید
پس از خداحافظی با کشاورزان مهربان، لب جاده رسیدم. دو سه ماشین رد شدند تا اینکه یک وانت آبی ترمز کرد. راننده اش جوانی حدودا 35 ساله بود که دو دستگاه کامپیوتر را به شهر می برد. پرسید کجا می روی آقا پسر؟ گفتم آمل. ناچار یکی از کامپیوترها را عقب گذاشت و مرا سوار کرد. بین راه وقتی ماجرایم را شنید گفت: بهتر است امشب را در آمل بمانی. گفتم پس اگر زحمتی نیست مرا نزدیک یک مسافرحانه پیاده کن. 

پس از تشکر و خداحافظی با رانندۀ وانت، به مسافرخانه رفتم. مسافرخانه چی گفت: اتاقهایمان پر شده، اتاق عمومی نیز هزینه اش پانصد تومان است. گفتم مشکلی نیست و به اتاق عمومی رفتم. اتاقی پنج تخته بود که سه نفر آنجا خوابیده بودند. من هم روی یکی از تختها نشستم و شروع کردم به نوشتن یک غزل:

لحظاتی بعد از اتمام نوشته ام، مردی که در تخت رو به رو نشسته بود پرسید: اهل کجایی؟ گفتم تبریز شهرستان مرند. گفت تنها سفر می کنی؟ گفتم بله دیروز در تهران بودم، الان هم عازم اردبیلم. گفت: شمال هوایش بارانی است باید لباس گرم می پوشیدی. گفتم لباس گرم داشتم ولی جایی در تهران به همراه کفشهایم دزدیدند. در همین حال مرد غریبه چمدانش را باز کرد و یک پولیور بیرون آورد. گفت: اگر لباس مناسب نپوشی سرما میخوری، بیا این لباس را بپوش من آن را به تو می دهم. راستش اول خواستم نپذیرم امّا دیدم اگر رد کنم بی ادبی است، به همین خاطر با خوشرویی تمام پذیرفتم.

از اتوبوس جا ماندم
صبح فردا از چند عابر، راه رفتن به رشت را پرسیدم. گفتند از آمل ماشینی برای رشت وجود ندارد؛ برای این کار باید با تاکسی به ترمینال چالوس بروی لذا سوار تاکسی های چالوس شدم. ساعتی بعد وقتی به ترمینال چالوس رسیدیم یادم افتاد گرسنه ام، نه شام خورده بودم نه صبحانه به همین خاطر پس از خریدن بلیط، سری به رستوران زدم.

غذایی که آن روز خوردم یک پرس چلوکباب محلی بود. تا آن روز نظیرش را هیچ کجای ایران ندیده بودم. پس از ناهار سوار شدیم و مینی بوس حرکت کرد. مسیری که می رفتیم از سمت رامسر بود. شهری سراسر ظرافت و زیبایی، بخصوص بلوار معلّمش، طوری که وقتی از آن عبور می کنی، انسان حس می کند در دنیای دیگری وارد شده است.

بعد از رامسر و لاهیجان، نزدیک عصر به ترمینال رشت رسیدیم. چون اتوبوسهای اردبیل پر شده بود، بلیط تبریز برای ساعت نُه گرفتم. در همین حال، پسری تُرک زبان دیدم که او هم بلیط تبریز می خرید. پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل میاندوآب. تا چشمش به دمپایی هایم افتاد با تعجب پرسید: تو چرا کفشهایت این شکلی است؟ وقتی قصه اش را گفتم قاه قاه خندید و گفت: حتما آنجا نماز هم می خواندی!

ساعاتی بعد، اتوبوس از ترمینال رشت حرکت کرد. هوا کاملا تاریک شده بود و زیبایی های طبیعت شمال، دیگر دیده نمی شدند. 
پس از فومن و طالش، اتوبوس در یک رستوران بین راهی برای شام توقف کرد. چون نوبت زیاد بود، سفارش و آوردن شام طول کشید. پس از شام وقتی بیرون آمدم دیدم اتوبوس تبریز نیست. هر طرف را که نگاه کردم اثری از اتوبوس نبود. سراسیمه این طرف و آن طرف می دویدم ولی فایده ای نداشت. تقریبا دیگر هیچ چیز نداشتم. مدارک، وسایل، دفتر و بقیۀ پولهایم همه داخل ساک در ماشین بودند.

ناچار ناامیدانه کنار جاده نشستم. ا
شک در چشمانم جمع شده بود و فکرم به جایی قد نمی داد. از پریشانی و استرس نمی دانستم چکنم تا اینکه شنیدم شخصی از دور صدا می زد: مسافر تبریز! مسافر تبریز! با شنیدن این صدا از جا پریدم و دویدم به سمت آن. گفتم من مسافر تبریزم. گفت آقا پسر پس تو کجایی. ما در حال رفتن بودیم که وسط راه متوجه شدیم تو نیستی. با خوشحالی گفتم ممنون که پیدایم کردید سپس دوان دوان سمت اتوبوس رفتیم.

وقتی وارد اتوبوس شدیم همه در سکوت نگاهم می کردند تا اینکه همان پسر تُرک زبان، کنایه آمیز گفت: حتما بازهم نماز می خواندی پسر. آن شب هر چه بود به خیر گذشت و من بعد از یک پریشانی بسیار، روی صندلی خوابم گرفت. البته وسطهای راه گاهی از خواب می پریدم و چون می دانستم به اردبیل نزدیکتر می شویم شور و اشتیاقم بیشتر می شد. حالتی داشتم بین خواب و بیداری که فقط برای شاعران قابل درک است. حالتی که خطاب به من می گفت: «به شهرِ شاهد ماهان خوش آمدی شاهد»

آن لحظه و در آن حال نمی دانستم منظور از شاهد کیست. سراسیمه از خواب پریدم و تابلویی را دیدم که در آن نوشته بود: اردبیل پنج کیلومتر. آنجا بود که یادم افتاد «شاهد» تخلص شعری من است. (تخلص شعری من در دوران نوجوانی) دفترم را برداشتم و آن شعر را نوشتم سپس بقیه اش را نیز سرودم که تبدیل شد به غزلی زیبا:

در حالیکه غزل را می نگاشتم دلم پر از شور و امید بود. احساس کسی را داشتم که هر لحظه داشت به دیدار عزیزش نزدیکتر می شد. همه خوابیده بودند جز من. چشمانم مثل ابر بهار می بارید تا اینکه لحظاتی بعد آرام شدم و فهمیدم داخل اردبیلیم. (صبح پنجشنبه اول مهر ماه 78)


دیدار با محمود
اتوبوس خیابان به خیابان می رفت و فضای شهر رنگ و بوی صبحگاهی داشت. از شیشۀ ماشین شهری را تماشا می کردم که سه سال ذهنم را مشغول کرده بود. دقایقی بعد، اتوبوس مسافران اردبیل را نزدیک یک پارک کرد. در همین حال یادم افتاد کفشهایم مناسب نیستند. باید قبل از دیدار با محمود کفشهایی تازه می خریدم.

مغازه دار چون اولین فروشش بود کلی برایم تخفیف داد سپس پرسید دمپایی ها را چه می کنی؟ گفتم یادگاری سفرند، آنها را نگه خواهم داشت. پس از خرید با راننده ای دربست، به کمربندی معجز رفتیم. راننده گفت: محله ای که دنبالش می گشتی همینجاست؛ آنگاه خانه ای را نشانم داد. دلم پر از آشوب بود. می ترسیدم چیزی که می بینم فقط یک خواب باشد لذا لحظاتی روبروی در ایستادم.

وقتی در زدم شخصی بزرگسال (برادر بزرگ محمود) در را باز کرد. پس از سلام گفتم من برای دیدن آقا محمود آمده ام. در پاسخ گفت بفرمایید داخل بنشینید الان می گویم خدمت برسند. لحظاتی بعد محمود با متانت تمام وارد شد و سلام کرد. از دیدنش چنان ذوق زده بودم که وصف ناشدنی است. سه سال بزرگتر شده بود و مرا نیز به خاطر نمی آورد ولی وقتی عکس جمعی مان در همدان را دید مرا شناخت. آن روز فهمیدم محمود برادرانی کوچکتر از خودش هم دارد که همه مثل خودش باهوش و دوست داشتنی اند.

پس از دیداری مفصل با محمود و مهمان نوازی های بسیار که خانواده اش کردند مهیای رفتن به تبریز شدم. در همان لحظۀ آخر، محمود کتابی به من هدیه کرد. کتاب را بر چشمم نهادم و از او دعوت کردم سوم آذر به یامچی بیاید. محمود دعوتم را پذیرفت سپس در حالی که اشک در چشمانم نشسته بود از همدیگر جدا شدیم.

در تمام مسیر فقط به محمود و اطرافیانش فکر می کردم. خودم می رفتم ولی دلم پیششان جامانده بود. به حال محمود و رفقایش غبطه می خوردم. سراسر آرزو بودم و حسرت. او شخصیتی بود که با حرفهای حکیمانه و رفتارهای دوست داشتنی اش همگان را مجذوب خود می ساخت. از خدا می خواستم من هم مثل محمود باشم. رفتار و شخصیتم مثل او باشد و دوستانی چون دوستان او داشته باشم. 



خاطرۀ بعدی: آمدن محمود به یامچی


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)   
 
عکس دسته جمعی با محمود در همایش همدان

کلبه بارانی



سگی که به من حمله کرد و کلبه ای که فرو ریخت

خاطره ای که امروز می نویسم مربوط می شود به بهار 79. دوران دبیرستان معلمی داشتیم به اسم آقای قنبری که حرفها و راهنمایی هایش مرا به درس و کتاب علاقمند کرده بود. آن ایام من با کتابخانۀ کوچکی که برای خودم ساخته بودم اکثر اوقاتم به مطالعه می گذشت. هم برای کنکور و هم مطالعۀ آزاد.

پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت بود و طبیعت سرشار از زیبایی، به همین خاطر آن روز کتاب در دست، راهی مزارع و دشتهای اطراف شدم. مسیری که می رفتم از قبرستان کیخالی می گذشت. بعد از درد دلی کوچک با مزار پدربزرگ و در حالی که طبیعت زیبا مرا مسحور خودش کرده بود جایی میان درختان نشستم. جایی که نشسته بودم دو کیلومتر با یامچی فاصله داشت. مکانی دنج و باصفا که جان می داد برای مطالعه.

ساعتی بعد صدای یک گله گوسفند به گوشم رسید. آقای ماهرخ بود که با گله اش به آن سمت می آمد. من که سرم کاملا لای کتاب بود یکباره دیدم سگی جلویم ایستاده است. چند لحظه مرا نگاه کرد سپس یکدفعه به طرفم حمله ور شد. ناچار فریادزنان پا گذاشتم به فرار ولی دندان سگ به قسمت راست شلوارم گرفت طوری که از پایین تا کمر به صورت یک خط راست پاره شد. همان لحظه نیز چوپان از راه رسید و مرا که نقش زمین شده بودم از دست سگ نجات داد.

آقای ماهرخ چون مرا نمی شناخت پرسید آقا پسر حالت خوب است؟ زخمی که نشدی؟ گفتم نه. گفت من از تو معذرت می خواهم ولی ظاهرا دندان سگ شلوارت را پاره کرده اگر اجازه دهی من پولش را بپردازم. گفتم شما که تقصیری ندارید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم سپس در حالیکه چشمانش پر از شرمندگی بود با من خداحافظی کرد.

پس از خداحافظی با آقای ماهرخ من نیز عازم منزل شدم. چون سمت راست شلوارم کاملا جر خورده بود پای راستم به طور کامل دیده می شد. خدا خدا می کردم کسی مرا با آن وضع نبیند تا اینکه کمی جلوتر باران شروع به باریدن کرد. خوشبختانه کلبه ای گِلی و متروکه آن نزدیکیها قرار داشت. سریع خودم را درون کلبه رساندم و در حالیکه باران هر لحظه شدیدتر می شد آنجا پناه گرفتم.


درون کلبه جز علف و سبزه چیزی دیده نمی شد. روی آنها نشستم و خیره شدم به باران زیبایی که می بارید اما ته دل از چیزی نگران بودم. برای رسیدن به منزلمان می بایست از چند کوچه و یک خیابان اصلی رد می شدم. این تصور که وضع خنده دارم مرا انگشت نمای این و آن خواهد کرد بسیار برایم دردناک بود. آن لحظه آرزو کردم ای کاش باز هم علی (ودادی) همچون روزهای گذشته که باهم درس می خواندیم کنارم بود و کمکم می کرد ولی خُب آن روز تنها آمده بودم.



در همین فکرها بودم که یکباره قسمت کوچکی از سقف ریزش کرد ولی خوشبختانه اتفاق خاصی رخ نداد. خیلی دوست داشتم با وسیله ای، پارگی شلوارم را حل کنم ولی هر جا را که نگاه میکردم چیزی نبود. نه نخی نه سوزنی نه ریسمانی و نه حتی بند کفشی، چون کفشهایم نیز بند نداشتند. تنها چیزی که آن روز داشتم کتابم بود که مرا یاد حرفهای معلممان می انداخت که همیشه می گفت کتاب بهترین دوست هر انسانی است ولی خُب جایی گیر کرده بودم که از کتاب هم کاری ساخته نبود.

کتاب را مقابل صورتم گرفتم و گفتم: دوست عزیز! قبول کن که بعضی جاها از تو نیز کاری برنمی آید، که ناگهان چشمم به میخ منگنه هایی افتاد که روی جلد کتاب بودند و یکباره فکری به ذهنم رسید. شمردم تعداشان 16 عدد بود. با خوشحالی و با دقت، آنها را از روی جلد جدا کردم سپس با آنها پارگی شلوار را به طور کامل چسباندم. دیگر خیالم راحت شده بود. نفسی راحت کشیدم و درحالیکه باران بند آمده بود و خورشید کم کم خودنمایی می کرد سمت یامچی رفتم.

آن روز با خودم عهد کردم این خاطرۀ شیرین و آن کلبۀ بارانی را هرگز فراموش نکنم. البته من قبلا نیز خاطرات قشنگی از کتاب و دفتر داشتم ولی این خاطره نیز به جمعشان اضافه شد و مرا در دوستی با کتاب مُصمم تر کرد. شایسته است اینجا یادی کنم از معلم گرانقدرم استاد قنبری که هنوز هم به شاگردیشان مفتخرم. روز معلم بهانه ای است تا یادی کنیم از این بزرگواران. امیدوارم نوشتۀ من به دست ایشان برسد و مرا به خاطر کوتاهی هایی که در قدرشناسی از ایشان کرده ام ببخشد. جانشان سلامت و عمرشان پایدار باد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


عکسهایی که سه هفته قبل از این خاطره در همان منطقه گرفته ایم:

عارف درج دهقان، من و یوسف سلطانزاده

محسن خروشا، عارف درج دهقان و من