این خاطره مربوط به زمانی است که من دانش آموز دوم دبیرستان بودم..
دیروز سه شنبه، (19 دی ماه 74) با آقای هریزچی درس داشتیم. آقای هریزچی همیشه درس را با رسم شکل توضیح می داد و خودش می گفت رسم شکل، یادگیری را آسانتر می کند. آن روز یک ربع مانده به آخر کلاس، آقای هریزچی می خواست به دفتر برود و فخرالدین سلطانزاده هم همراه او در حال خارج شدن از کلاس بود که یکی از زبلخانهای کلاس به اسم بیت ا.. سلامی به هر دوی آنها دُم چسباند.
چون فخرالدین سمت در سالن می دوید آقای هریزچی از پشت دید که به او دُم وصل کرده اند. به همین دلیل فخرالدین را صدا زد و دوباره به کلاس برگشتند. آقای هریزچی با ناراحتی خطاب به بچه ها گفت: این چه کاری است که شما کرده اید. چرا با همکلاسی خودتان از این کارها می کنید....
نفس کلاس بند آمده بود و کسی جرات حرف زدن نداشت. آقای هریزچی با دُمی آویزان، جلوی تخته، این طرف و آن طرف می رفت و در این مورد که چسباندن دُم به دیگران کار زشتی است به بچه ها توضیح و تذکر می داد. بیچاره هنوز نمی دانست لنگۀ همان دُم را به خود او هم وصل کرده اند.
دقایقی بعد آقای هریزچی افزود: دانش آموزی که امروز برای همکلاسی خودش ارزش قائل نیست فردا زبانم لال ممکن است با معلم و مدیر مدرسه اش نیز همین کار را بکند و برای آنها نیز دُم بچسباند. در همین حال، یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: آقا اجازه! اتفاقا شما هم الان دُم دارید. آقای هریزچی که دید برای خودش هم دُم چسبانده اند چنان عصبی شد که رنگش به سرخی گرایید و با اخم و تخم کلاس را ترک کرد طوری که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد.
دقایقی بعد آقای هریزچی افزود: دانش آموزی که امروز برای همکلاسی خودش ارزش قائل نیست فردا زبانم لال ممکن است با معلم و مدیر مدرسه اش نیز همین کار را بکند و برای آنها نیز دُم بچسباند. در همین حال، یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: آقا اجازه! اتفاقا شما هم الان دُم دارید. آقای هریزچی که دید برای خودش هم دُم چسبانده اند چنان عصبی شد که رنگش به سرخی گرایید و با اخم و تخم کلاس را ترک کرد طوری که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد.
اما برایتان از احد سلمانی بگویم. احد تمام این مدت بیرون از کلاس بود و از هیچ چیز خبر نداشت. او فقط لحظه ای را از دور دیده بود که فخرالدین و آقای هریزچی با دُمهای آویزان، سمت کلاس می رفتند. پس از اینکه زنگ زده شد و به حیاط رفتیم، احد دست مرا گرفت و گفت: بگو ببینم قضیه چه بود؟ گفتم هیچی بابا، آقای هریزچی داشت در مورد زشتی چسباندن دُم با بچه ها حرف می زد و به آنها تذکر می داد. احد خندید و گفت: عجب!!! پس چرا آقا به خودش هم دُم چسبانده بود؟ یعنی می خواست آن را هم با رسم شکل توضیح بدهد؟ ..... چهارشنبه بیستم دی ماه 74
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
آقای هریزچی (نفر دوم از راست) و سایر معلمان من در دبیرستان
مرحوم احد سلمانی و بیت ا.. سلامی
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
آقای هریزچی (نفر دوم از راست) و سایر معلمان من در دبیرستان
مرحوم احد سلمانی و بیت ا.. سلامی
- پنجشنبه ۰۶ مرداد ۰۱ ۰۱:۰۳
- ۳۳ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر