مسابقات کشوری در سنندج

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مسابقات کشوری در سنندج




دو هفته پس از اردوی انزلی، (20 تیر 77) مسابقات دانش آموزی استان آغاز شد. مثل سالهای پیش، دو روز ما را به خوابگاه لک لر در تبریز بردند. در این مسابقات من برای دومین سال متوالی، رقیب دیرینه ام عباس خانی را شکست داده به مرحلۀ کشوری رسیدم.

هشتم مرداد نفرات اول را در خوابگاه لک لر جمع کردند. چهار روز در خوابگاه لک لر ماندیم که برای کشوری آماده شویم. صبح روز پنجم با چهار اتوبوس سمت سنندج رفتیم تا رسیدیم به سقز. پس از صرف ناهار در سقز، عصر ساعت شش وارد سنندج شدیم. این اولین بار بود که من سنندج را می دیدم. 
جایی که برای اسکان استانها در نظر گرفته بودند خوابگاه تربیت معلم بود. به هر چهار نفر یک اتاق دادند سپس برای شام به رستوران رفتیم.

موقع برگشت، دو نفر از بچه های خودمان توجهم را به شدت جلب کردند. 
نفر اول پسری بود حدودا پانزده ساله با پیراهنی آبی رنگ. حس می کردم این پیراهن بسیار برایم آشناست. فردای آن روز که با چند نفر در حال شوخی و خنده بودند پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت نامم حامد است. گفتم نمیدانم چرا حس می کنم تو را میشناسم. گفت راستش را بخواهی تو هم برای من آشنا هستی اما هرچه فکر می کنم نمیدانم علتش چیست. گفتم جالب است پس بگو اهل کجایی؟ گفت اهل هشترودم. پرسیدم مهدی صفرزاده را میشناسی؟ گفت بله برادرش هستم. گفتم من و مهدی سال 75 در همایش کشوری همدان باهم بودیم. حامد گفت: حالا فهمیدم چرا شما برایم آشنا هستی. من شما را در عکسهای مهدی دیده ام. حتی این پیراهن که بر تن من است همان پیراهنی است که مهدی در همدان پوشیده بود.

اما نفر دوم پسری بود که تیپ و قیافه اش با تمام دانش آموزان فرق داشت. او بیشتر به اروپایی ها شبیه بود تا بچه های مسابقات قرآنی. چند بار از هم اتاقی هایم شنیده بودم که می گفتند امیر نیک مهر نه سال در آمریکا زندگی کرده ولی نمی دانستم منظورشان چه کسی است تا اینکه روز سوم فهمیدم همین پسر نامش امیر نیکمهر است.

آن ایام تبلیغات بسیار بدی از آمریکا در رسانه ها وجود داشت به همین خاطر من به رفاقت با امیر کنجکاو شدم. عصر همان روز که بچه ها را برای قایق سواری به دریاچۀ وحدت برده بودند لب ساحل از امیر در مورد آمریکا پرسیدم. امیر گفت من نه سال در آمریکا زندگی کرده ام. در شهری به نام سیراکیوس نزدیک نیویورک. خواهری هم دارم که کلا متولد آمریکاست. پدرم در سیراکیوس دانشجوی دکترا بود.

پرسیدم به نظرت آمریکا چگونه کشوری است؟ گفت «هرچه در مورد آمریکا به شما می گویند دروغ محض است. آنجا کشوری است زیبا، متمدن، بافرهنگ و ثروتمند با مردمانی دوست داشتنی.» حرفهای امیر اصلا برایم قابل هضم نبود اما وقتی آنها را با کارتون مورد علاقه ام رامکال قیاس می کردم می دیدم جز حقیقت نمی تواند باشد.

اقامتمان در سنندج جمعا شش روز طول کشید. در این شش روز از مناطق مختلفی در سنندج دیدن کردیم. منطقۀ آبیدر و حمامهای سنتی سنندج که در آنها استحمام کردیم دو مورد از این مکانها بودند. روز چهارم نیز مدیر کل آموزش پرورش آذربایجان شرقی به سنندج آمد و در محدوده خوابگاه برای بچه ها سخنرانی کرد. وی گفت با آموزشهایی که انجام دادیم امیدوارم امسال، استان ما به مقام «بیشترین نفرات ممتاز در سطح کشوری» برسد که همینگونه نیز شد.

روز ششم، اختتامیۀ مسابقات بود. در این مراسم جوایزی به نفرات ممتاز اهدا گردید. آن سال در رشتۀ حفظ، استان همدان اول شد و من برای اولین بار به مقام دوم در سطح کشور رسیدم. همانگونه که مدیر کل گفته بود بیشترین تعداد نفرات ممتاز از آذربایجان شرقی بودند.

پس از مراسم، همگی به استانهای خودشان برگشتند. در راه برگشت به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود. دانش آموزی نمونه با معدل بیست و مسلط به زبان انگلیسی. همینطور که کنارش نشسته بودم پرسیدم نظرت در مورد ایران چیست. گفت متاسفانه همه چیز در ایران تکراری است. هیچ تنوعی در شادی و تفریح وجود ندارد. به همین خاطر در مسابقات فرهنگی شرکت کردم بلکه نوعی تنوع و تفریح برایم ایجاد شود. پرسیدم راستی رشته ای که در آن شرکت کرده بودی چیست؟ خندید و با تمسخر گفت: رشتۀ احکام. آری امیر از دنیایی دیگر حرف میزد که هنوز برای من نوجوان قابل درک نبود. دنیایی که بعدها وقتی بزرگتر شدم به درستی اش پی بردم.

در همین حرفها بودیم که به مراغه رسیدیم. چند نفر که اهل مراغه بودند باید پیاده می شدند. موقع پیاده شدن، یکی از آنها آمد و کاغذی به دستم داد. گفت شعری است از سروده های خودم تقدیم به شما. گویا دلش می خواست من رفیقش باشم ولی در طول اردو نتوانسته بود با من صمیمی شود. شعرش را گرفتم و تشکر کردم سپس در حالی که نگاهم می کرد از اتوبوس پیاده شد. بعدها دقیقا همین حالت برای من هم اتفاق افتاد. سال 79 در سمنان می خواستم با یکی رفاقت کنم به همین خاطر شعری برایش نوشتم که در لحظه آخر تقدیمش کردم.

پس از رسیدن به تبریز ما را به خوابگاه تربیت بدنی (سالن ورزشی پورشریفی) در خیابان حافظ بردند. گفتند چون شب است امشب همینجا می مانید. فردای آن روز با بچه ها در سالنی سرپوشیده، فوتبال بازی کردیم ولی افرادی که بزرگترهایشان دنبالشان می آمدند می رفتند. کم کم پدر امیر هم که استاد دانشگاه بود آمد و او را برد ولی ما مرندیها هنوز باید می ماندیم زیرا ماشینی که از مرند دنبال ما فرستاده بودند ساعت 11 به آنجا رسید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد