............................................. خاطرات دهه هشتاد

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

یک هفته در پونل




خرداد 80 دوستم سعید (شبانزاده) گفت: من، پدر و برادرانم در شمال جایی موسوم به پونل کار می کنیم. جای بسیار زیبایی است. اگر دوست داشتی بیا و چند روز پیشمان بمان. در پاسخ گفتم حتما خواهم آمد ولی بعد از کنکور سراسری.
 
پس از کنکور سراسری، قرار بود در کنکور آزاد تهران نیز شرکت کنم ولی هنوز ده روز به زمانش باقی بود. یکباره حرف سعید یادم افتاد که گفته بود چند روزی به پونل بیا، به همین خاطر اول به تبریز رفته، یک شب مهمان نادر و خانواده اش شدم. نادر دوست عزیز و صمیمی من بود که سال 76 در مسابقات کشوری آشنا شده بودیم.

پس از خداحافظی با نادر، صبح نهم تیر سمت پونل حرکت کردم. چون پونل را نمی شناختم به راننده سپردم مرا نزدیک پونل پیاده کند. همینطور که در جاده های سبز شمال جلو می رفتیم راننده گفت مسافر پونل پیاده شود. جایی که پیاده شدم ورودی پونل بود که سمت راست آن جاده ای خاکی قرار داشت. مطابق با آدرسی که سعید داده بود باید وارد آن جاده می شدم. جاده ای بود جنگلی که رودخانه ای بزرگ در امتدادش جریان داشت.



همینطور که در امتداد رودخانه بالا می رفتم متوجه شدم در جاده ای که آن طرف رودخانه است سه نفر سمت شهر می روند. گرچه فاصله زیاد بود ولی خوب که دقت کردم دیدم سعید و دو برادرش خلیل و وحید هستند. سه بار بلند صدایشان کردم ولی صدایم به آنها نمی رسید تا اینکه بار چهارم شنیدند و برگشتند.

رودخانه ای که جاده در امتدادش بود.


پس از ده دقیقه پیاده روی، روی یک پل به هم رسیدیم. این سه برادر هر سه با من رفیق صمیمی بودند. پس از احوالپرسی، من و سعید به محل اقامتشان رفتیم و خلیل و وحید برای خرید به پونل برگشتند. از سعید پرسیدم شما دقیقا اینجا مشغول چه کاری هستید؟ گفت رودخانه ای که دیدی نامش شفارود است. دولت می خواهد اینجا یک سد بسازد ولی اول باید تونلی کنده شود که آب رودخانه موقتا به مکان دیگری انتقال یابد. ما در کار کندن آن تونل هستیم.

محلی که سعید و برادرانش اقامت داشتند چند عدد کانکس بود. من و سعید آنجا نشسته بودیم که پدرش نیز آمد. البته دو نفر از اهالی یامچی هم با او بودند. (اقلیمی و مردانپور) پس از احوالپرسی با ایشان پرسیدم شما اینجا تلفن هم دارید؟ گفتند بله داخل است. داخل رفتم و به اسماعیل در تهران زنگ زدم تا بگویم هفتۀ بعد در تهران خواهم بود ولی اسماعیل گفت فردا باید بیایی. پرسیدم چرا؟ گفت فردا کارت ورود به جلسه را خواهند داد. اگر خودت نباشی تحویل نمی دهند.

موضوع را به سعید و خانواده اش گفتم و به تهران رفتم. قول داده بودم پس از گرفتن کارت، به پونل بازخواهم گشت لذا دو روز بعد دوباره برگشتم. پس از برگشت، روز اول با سعید به جنگل رفتیم. من و سعید از کودکی رفیق بودیم و هر دو قدرت تخیلمان قوی بود. از همان روزهای کودکی دوست داشتیم به جاهای ناشناخته برویم. به جزایر اسرارآمیز، به سرزمینهای دوردست و متفاوت. روستایی که من و سعید در آن متولد شده بودیم جنگل و رودخانه نداشت به همین خاطر فرصتی بسیار عالی بود که این بار در کنار هم جنگل و رودخانه را تجربه کنیم.

طبیعت جنگلی در اطراف شفا رود


روز دوم با سعید و برادرانش برای شنا به رودخانه رفتیم. جایی که شنا می کردیم با محل کارشان کمی فاصله داشت. جایی بود دنج و زیبا با جاذبه های فراوان. تا آن روز شنا در رودخانه را تجربه نکرده بودم. آبش چنان تمیز و زلال بود که می شد شنهای کف رودخانه را بخوبی مشاهده کرد. همین شنا روز چهارم نیز تکرار شد.

روز پنجم با سعید دوباره سری به جنگل زدیم ولی این بار در سمتی دیگر. جایی که رفته بودیم شبیه یک دره بود. داخل دره سعید پرسید آیا هنوز هم مانند دهۀ شصت در شمشیر بازی قدرتمندی؟ گفتم نمیدانم می توانی امتحان کنی. سعید چوبی شبیه شمشیر به دستم داد و چوبی هم خودش برداشت سپس گفت امتحان می کنیم. چهار بار بازی کردیم. سه بار من بردم و یکبار سعید.

روز ششم از سعید خواستم مرا به محل کارشان ببرد. خیلی دلم میخواست کنده شدن یک تونل را از نزدیک ببینم. پدرش سرکارگر آنجا بود و خودش نیز کمپرسور را روشن و خاموش می کرد. در حالیکه کارگران مشغول کار بودند دقایقی با سعید و خلیل وارد تونل شدیم. از خلیل پرسیدم این تونل کی تمام می شود؟ گفت 15 سال دیگر.

بازدیدمان از تونل که تمام شد برای ناهار بیرون آمدیم. مشتی ابولفضل (پدر سعید) که بسیار شوخ طبع بود سر سفره شروع کرد به خنداندن ما. همه چیزش سر تا پا جوک بود و خنده، علی الخصوص فارسی حرف زدنش با لهجۀ ترکی که هر مادرمرده ای را به خنده وا می داشت. شوخ طبعیهای این مرد در یامچی، شهره عام و خاص است.



چون داخل جمع چند نفر فارسی زبان هم بودند مشتی ابولفضل ترکی و فارسی را قاطی پاتی حرف می زد. آن روزگار من در چنین جمعهایی سعی می کردم مثلا متین باشم و الکی نخندم ولی وقتی مشتی ابولفضل به سعید گفت: برو چنتا قاشخ (قاشق به لهجۀ ترکی) بیاور، یکباره مثل بمب از خنده ترکیدم.

پس از ناهار مشتی ابولفضل خطاب به من گفت: «خودمانیم تو هم چسبیده ای به ناف اسلام و ول نمی کنی.» سپس قصه ای طنز از یک آخوند برایمان تعریف کرد. گفت روزی یک مرد که تکه چرمی ارزشمند داخل رودخانه پیدا کرده بود نزد آخوند روستا رفت تا از او در مورد حلال و حرام بودنش بپرسد. آخوند گفت چیزی که پیدا کرده ای قطعا حرام است. مرد روستایی گفت ما دو نفر بودیم که پیدایش کردیم نمی دانستیم حرام است به همین خاطر می خواستیم آن را نصف کنیم. آخوند پرسید آن نفر دوم کیست؟ مرد روستایی پاسخ داد پسر خودتان. آخوند تا شنید نفر دوم پسر خودش بوده گفت: پس بگذار نگاهی به کتاب احکام بیندازم شاید نظرم اشتباه بوده باشد. عینکش را به چشمش زد و کتابش را باز کرد سپس گفت: نظرم اشتباه بوده است. جلّ جلال است. خام گون حلال است. (خام گون = چرم خالص)

هنوز هم که هنوز است وقتی آن روز و آن لحظات را به یاد می آورم خنده و شادی وجودم را پر می کند. آن قاشخ گفتنهای مشتی ابولفضل و آن جوک سرشار از حقیقتی که برایمان تعریف کرد هرگز از خاطرم فراموش نمی شوند. آن روز پس از ناهار و استراحت از سعید و خانواده اش اجازه خواستم تا مرخص شوم. مشتی ابولفضل برایم پول تعارف کرد. از لطفش سپاسگزاری کردم. گفتم پول بقدر کافی دارم سپس در حالیکه بدرقه ام می کردند از آن انسانهای دوست داشتنی جدا شدم.


21 سال بعد ......

شهریور 1401 در سفری که به شمال داشتم این خاطره از ذهنم گذشت. نزدیک پونل مسیرم را عوض کرده با ماشین خودم وارد همان جاده شدم. پس از 21 سال هنوز کانکسها سرجایشان بود. جلوی تونل نیز چند توله سگ باهم بازی می کردند. پیاده شدم چرخی در اطراف زدم سپس چند عکس گرفتم. خصوصا لب آن رودخانه و جایی که شنا کرده بودیم. در آن لحظات پر بودم از احساس شیرین یک نوجوان که 21 سال پیش در همین جنگلها می گشت و شادمانی می کرد ولی افسوس که دیگر نه سعید آنجا بود و نه خانواده اش.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکسی که آن روز کنار رودخانه گرفتم.

آخرین دیدار با پدر




سال 81 اواخر اردیبهشت با یکی از دوستان (یوسف رنجدوست) برای گردش به اطراف شهرمان رفته بودیم. لاله های سرخی که آن روزها کوه و دشت را پوشانده بود هر نظری را به خود جلب می کرد. یوسف هم دوربین عکاسی داشت هم موتور سیکلت. آن روز در حالی که از مشهد و دانشگاه فردوسی برایش می گفتم عکسهایی هم در دشت شقایق گرفتیم.

عکسهای گرفته شده در آن روز




آن ایام پدر دو ماشین ترانزیت داشت که یکی را عمو اسد (ترانزیت قرمز) و دیگری را (ترانزیت قرمز) خودش رانندگی می کرد. در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت با یوسف به محله رسیدیم. من پیاده شدم و یوسف به منزلشان رفت. همان لحظه چشمم به ماشینهایمان افتاد که تازه از بار بر گشته بودند. جلوی کوچه عمو اسد داشت فرمان می داد تا پدر ماشینش را کنار خیابان پارک کند. این اولین بار بود که عمویم را بعنوان راننده در کنار پدر می دیدم.

دقایقی بعد جلو رفتم و با عمو اسد که نجابت خاصی در چهره اش بود احوالپرسی کردم. پدر نیز در حال پیاده شدن از ماشینش بود. همین که مرا دید با رویی گشاده دستم را گرفت و از دانشگاهم پرسید. او از اینکه می دید پسرش توانسته به دانشگاه برود خوشحال بود زیرا همیشه آرزو داشت فرزندانش به راه علم و دانش بروند. این گرمترین احوالپرسی من با پدر تا آن تاریخ بود.

سالهای قبل وقتی پدر بعد از دو سه هفته به منزل بر می گشت دیدار با او برایم دشوار بود زیرا خجالتی بودم. از این گذشته من و پدر طرز تفکری کاملا متفاوت داشتیم. او طرز تفکر مرا نمی پسندید و من طرز تفکر او را، به همین خاطر صمیمیتی که باید میان پدر و فرزند باشد میان ما نبود. (خاطره اشتباه بزرگ من)

شب پنجم احد مکاری پدر زن یونس در منزل ما مهمان بود. ایشان خطاب به پدر گفت: آقا امان! شکر خدا کار و بارت به راه است. آیا بهتر نیست راننده ای دیگر هم استخدام کنی و خودت بازنشسته شوی؟ پدر پاسخ داد: نه آقای مکاری نمی توانم از الان در منزل بنشینم. بیکاری مرا کسل می کند.

عصر پنجشنبه 26 اردیبهشت آنها باید به ترکیه می رفتند و من به مشهد برمی گشتم. آن روز سر ظهر، آخرین غذایی بود که در یک سفره با پدر می خوردم. نمی دانستم که این غذا، غذای جدایی از پدر برای همیشه است. پدر همچون گذشته، بالای اتاق نشسته بود ولی من برخلاف عادت، درست رو به روی او. بعد از ناهار، پدر کیف مدارکش را جلویش گذاشت تا آنها را مرتب کند. همینطور که در حال مرتب سازی مدارکش بود دو اسکناس پنجاه تومنی هم به من داد و برایم سفری سلامت آرزو کرد.

آن روز پدر زیاد سرش را بالا نمی گرفت. من نیز کاملا ساکت و بیصدا نشسته بودم. مدارکش را که جمع کرد با عمو اسد تماس گرفت و از منزل خارج شد. پدر برای همیشه رفت و من دیگر هرگز او را ندیدم تا اینکه هجدهم تیر، در دریای خزر غرق شد و به خدا پیوست. پدر در اوج بزرگی اش مظلوم بود و مظلومانه دنیا را ترک گفت. شب چهلمش نیز ماشینهایش را که عمری برایشان جان کنده بود آتش زدند. (خاطرۀ شبی در میان آتش) آری او مظلومترین پدر تاریخ است. روزگاری که باید قدرش را می دانستم ندانستم.

امروز پس از 21 سال وقتی به این ماجرا می اندیشم دردی غریب بر دلم سنگینی میکند. بی شک اگر این قصۀ تلخ را با یک سریال مقایسه کنیم سریال ایرانی «پس از باران» شبیه ترین مورد خواهد بود. فرّخ پس از مرگ ارباب، خانه اش را به آتش کشید سپس خواهر خودش را به جرم حمایت از یتیمان ارباب زندانی کرد و با ثروتی که از آنها مانده بود خودش را ثروتمند ساخت.

پدر جان افسوس که خیلی دیر به حرفهایت رسیدم. مرا ببخش اگر در نوجوانی ام تو را آزرده خاطر کردم. مرا ببخش و یاری ام کن که جز تو کسی از دردهایم آگاه نیست. تو همه چیز و همه کس ما بودی پدر. وقتی تو رفتی همه چیز با تو رفت. روانت شاد و یادت جاودانه باد.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای سال 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

جایی که آن روز پدر نشسته بود


مردی از تبار اخلاص



این وبلاگ جدا از مرور خاطرات، بهانه ای است برای من تا یادی کنم از تک تک خوبانی که در زندگی ام نقش داشتند. این انسانهای دوست داشتنی که من آنها را ستارگان زندگی خود نام نهاده ام ارج و حرمتشان تا ابد نزد من باقی است. همیشه قدرشناس آنان خواهم بود و بر دوستی خالصانه ای که با من داشتند خواهم بالید.

بی تردید یکی از این ستارگان، استاد رضا مختارپور است. آشنایی من با ایشان در جشن قرآنی مسجد موسالو اتفاق افتاد. آن روز (6 بهمن 75) ایشان، جزو داوران بودند و من بعنوان حافظ قرآن در این جشن، اجرای برنامه کردم.

جشن قرآنی مسجد موسالو. استاد مختارپور در جمع داوران



پس از برنامۀ مسجد موسالو، توجه آقای مختارپور سمت من جلب شد و شرکت در هیئتهای مذهبی ما را به یکدیگر نزدیکتر ساخت. گرچه ایشان تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی بعنوان استاد در هیئتهای مذهبی ایفای نقش می کرد. تا سال 78 ترجمۀ قرآن می گفت و ما فقط شنونده بودیم اما وی به تدریج این کار را به من مُحول ساخت. این موضوع باعث شد من غیر از حفظ، در زمینۀ ترجمه نیز مهارت یافتم. از آن زمان به بعد در اکثر هیئتها کار ترجمه با من بود تا اینکه به تدریج احساس کردم ترجمه کردن کاری است کاملا تکراری. روحیۀ پرکار من به ترجمۀ خالی رضایت نمی داد به همین خاطر سعی می کردم همراه با ترجمه، حرفهای جدیدی هم بزنم تا شنوندگان احساس یکنواختی نکنند.

پاییز 79 شخصی به نام ابراهیم مهدیزاده بعنوان معلم در یامچی ساکن شد. تلاش سختی که آن روزها برای کنکور می کردم هیئت رفتنم را چهار ماه تعطیل کرده بود. روزی از زبان یک دوست (یونس کشاورز) شنیدم معلمش آقای مهدیزاده در هیئت مجمع الذاکرین سخنرانی می کند. چون تعریفش در یامچی پیچیده بود نامه ای از سر ارادت برای ملاقات با ایشان نوشتم. بعد از سه روز یونس پاسخ نامه ام را آورد. نامه را که خواندم کنجکاوی ام بیشتر شد به همین خاطر بعد از ماهها دوری، دوباره عازم هیئت شدم.

آن شب (آذر 79) هیئت در منزل آقای یداللهی بود. آقای مختارپور تا مرا دید بلند شد و کنار خودش نشاند. قرار بود آن شب نیز آقای مهدیزاده سخنرانی کند ولی هر چه منتظر ماندند خبری از ایشان نشد لذا استاد مختارپور سخنرانی هیئت را به من سپرد. این اولین سخنرانی من در طول عمرم بود ولی چون زمینه اش را داشتم مشکلی پیش نیامد. آن شب با اشاره به داستان شیطان و معاویه، نیم ساعت با موضوع دین شناسی سخنرانی کردم. رضایت در چشمان استاد مختارپور موج می زد و در من اعتماد به نفس می آفرید. وسطهای سخنرانی، آقای مهدیزاده هم از راه رسید و در گوشه ای نشست.

از آن شب به بعد با اینکه نوجوان بودم، شدم سخنران هیئت های مذهبی. اکثر هیئتی ها احترامم می کردند ولی تعدادی انگشت شمار، کارشان فقط سنگ اندازی بود. دو نفر می گفتند: «ما دوست داریم فقط ترجمه بشنویم، سخنرانی هر چقدر شیرین هم باشد به درد ما نمی خورد.» یکی هم می گفت: «سخنرانی فقط باید در مورد اهل بیت باشد، حرف زدن از حکما یا ادیان دیگر بدعت است». نیت این سه نفر چه بود خدا می داند ولی هر بار استاد مختارپور با تواضع و روشنفکری بی نظیری که داشت پاسخشان را می داد و از من حمایت می کرد.

پاییز 80 من دانشجوی دانشگاه فردوسی در مشهد شدم. دانشگاه شیرین ترین آرزوی تحقق یافتۀ من در آن دوره بود. به دانشگاهم عشق می ورزیدم علی الخصوص به اتاق مخصوصم که برای نویسنده بودنم داده بودند. (خاطرۀ اتاق آرزوهای من) عشق به دانشگاه در وجودم شعله می کشید اما رفته رفته احساس دلتنگی کردم و این دلتنگی بیش از همه برای استاد مختارپور بود.

شب چهارشنبه سی ام آبان، در صحبتی تلفنی که با آقای مهدیزاده داشتیم از دلتنگی هایم برای استاد گفتم. تاکید کردم حتما سلام مرا به استاد برسان و بگو که چند روز دیگر به یامچی خواهم آمد. پنجشنبه هشتم آذر با پرواز هوایی از مشهد رفتم (اولین سفر من با هواپیما) ولی دیدار من با استاد در شب سیزدهم حاصل شد. (منزل قویدل) آن شب استاد با دلگرمی تمام مرا استقبال کرد سپس در حالیکه میکروفون را جلویم می گذاشت خطاب به هیئتیان چنین گفت: «خب اجازه دهید ببینیم استادمان امشب چه هدیه ای از مشهد برایمان آورده اند».

از آن تاریخ به بعد هر زمان که برای تعطیلات به یامچی می آمدم، استاد مختارپور همیشه این جمله را تکرار می کرد. آن شب با اشاره به قصۀ پرتقال فروش از کتاب احمد نراقی، ساعتی در مورد کرامت نفس برای دوستان سخنرانی کردم. در پایان، استاد دوباره تحسینم کرد و فرمود: امشب گرانبهاترین سوغاتی مشهد را برایمان هدیه کردید.

اما اوج حمایت استاد مختارپور از من در سال 85 اتفاق افتاد. آن سال آخوندی به اسم ... که گهگاهی به هیئت می آمد بنای دشمنی با من گذاشت. او فردی بود کهنه اندیش، بیسواد و مغرور. وقتی به هیئت می آمد به زور میکروفون را می گرفت تا سخنرانی کند ولی حرفهایش جز مشتی چرندیات نبود به همین خاطر کسی هم تحویلش نمی گرفت.

یکشنبه بیست و پنجم تیر 85 (شب ولادت حضرت فاطمه) هیئت برای شام در منزل علیارزاده دعوت بود. فرد مورد نظر از اینکه می دید مردم، نوجوانی را بالای مجلس نشانده اند و برای سخنانش سر و دست می شکنند احساس کلافه بودن میکرد. او قبلا دو بار پشت میکروفون با کنایه هایش مرا گزیده بود ولی آن شب، دیگر تحملش سر آمد. به محض اینکه سخنرانی ام تمام شد میکروفون را سمت خودش کشید و خطاب به هیئتیان چنین گفت: «به قرآن سوگند این یک بدعت نابخشودنی و از نشانه های آخرالزمان است. روحانی مجلس اینجا نشسته ولی شما از یک نوجوان می خواهید تا برایتان سخنرانی کند؟» سپس در حالیکه چشمانش از غضب سرخ شده بود نام مرا برد و گفت: جناب حنیفه پور جمع کن سخنرانیهایت را. جمع کن عرفان و تاریخ و فلسفه ات را.

او اینها را گفت و با خشم و غضب مجلس را ترک کرد. آن لحظه استاد مختارپور اولین کسی بود که واکنش نشان داد. وی بلافاصله دستش را روی شانه ام گذاشت و از من خواست ناراحت نشوم. به دنبال واکنش استاد مختارپور تک تک هیئتیان نیز به ویژه مرحوم عباس انتظاری مرا تسلی دادند. همگی حرفشان این بود که تو نباید با دری وریهای فردی حسود و نادان خودت را ناراحت کنی؛ ما در کنارت ایستاده ایم.

آن شب استاد مختارپور ثابت کرد همیشه بعنوان حامی در کنار من است. وی به من اطمینان خاطر داد که دیگر چنین فردی را در این هیئت راه نخواهیم داد. آری استاد مختارپور تا پایان، کنار من ایستاد و همچون پدری مهربان دست از حمایت من نکشید. در حرفها و رفتارهایش جز صداقت و پاکی ندیدم. اخلاص و ارادت در نگاههایش موج می زد. حسادت و بدبینی در وجودش راه نداشت. مردی به سن و سال او با من نوجوان چنان متواضعانه رفتار می کرد که گاهی از یادآوری اش به گریه می افتم.

به راستی که استاد مختارپور در میان هیئتیان و اهالی یامچی نظیر نداشت. کارش نانوایی بود ولی پیشه اش تواضع و معرفت. البته هیئتیانی که از سر اخلاص با من رفاقت می کردند تعدادشان کم نبود اما اگر آنها ستارگانی در خاطرات من باشند بی شک استاد مختارپور خورشیدی است در میان آنان.

یک بار در منزل مشهدخواه، (سال 84) شعری از مولوی می خواندم که به موضوع سخنرانی ام مربوط بود:

طواف حاجیان  دارم،  به گـرد  یار می‌گردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار می‌گردم

همین طور غزل را می خواندم که رسیدم به این بیت:

بهانه کـرده ام نان را، ولی شیـدای نانوایم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم

مفهوم بیت، خود به خود مرا متوجه استاد کرد که روبرویم نشسته بود. با افتخار خطاب به هیئتیان گفتم: «این بیت حکایت من و استاد مختارپور است.» آری استاد آینه ای بود که وقتی مقابلم می نشست، نمی شد پشت میکروفون سخنی از وی نگویم حتی پس از سالیان دراز.

سال 98 معلم دبیرستانی ام آقای نیکمهر از دنیا رفت. روز 28 آذر وقتی در مجلس هفتم ایشان بودم آقای کاردان از من خواست شعری را که در عزای وی سروده بودم همانجا پشت میکروفون بخوانم. در حالی که پشت میکروفون بودم یکباره چشمم به استاد مختارپور افتاد که با همان تواضع همیشگی اش نشسته بود و ساکت و آرام از میان جمعیت مرا تماشا می کرد.

تا قبل از دیدن ایشان، می خواستم فقط شعر را بخوانم و حرفی نزنم ولی شوق دیدن استاد پس از سالهای دراز، بار دیگر مرا به سخن کشاند. ابتدا دقایقی از معلم مرحومم «نیکمهر» گفتم سپس در حضور همگان، از استاد مختارپور بعنوان معلم زندگی خود، قدردانی کردم. نگاههای خالصانۀ استاد مختارپور در آن لحظات، مرا به دورانی برد که شیرینی خاطراتش همیشه با من است. دورانی که لحظه لحظه اش با مهربانیها و  بزرگواریهای او گره خورده و در ضمیر حقیقت جوی من جاودانه خواهد ماند.

پاینده باش و سلامت ای انسان دوست داشتنی. تاثیر وجود شماست که جهان را زیباتر کرده است.


برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

استاد مختارپور هنگام شعرخوانی من. مسجد موسالو 12 آبان77

برای نوشتن نظر خود روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)


استاد مختارپور در نانوایی اش

از الهیات تا روانشناسی


سال 85 در روزهای فارغ التحصیلی ام از دانشگاه، اصلا خوشحال نبودم. دوران دانشجویی، زیباترین دوران عمر من بود به همین خاطر هرگز نمی خواستم آن روزها تمام شوند ولی دیگر تمام شده بود. روز آخر با چشمان گریان، در و دیوار اتاقم را بوسیدم و با آن اتاق دوست داشتنی و آن دانشگاه زیبا و پرخاطره خداحافظی کردم.

وداع من با دانشگاه فردوسی سخت و غم انگیز بود. انگار داشتند پاره ای از وجودم را جدا می کردند. هر گوشه از آن دانشگاه بزرگ برای من خاطره ای شیرین بود. علی الخصوص خاطرات استاد معتمدی که صمیمیتی ویژه باهم داشتیم و همیشه مرا در کلاس به چالش می کشید. وی علاوه بر دانش گسترده اش، جاذبه ای عجیب داشت که در کمتر استادی یافت می شد. جدایی از این استاد دوست داشتنی که او را همچون پدری دلسوز برای خود یافته بودم برایم قابل تحمل نبود به همین خاطر تا دو سال پس از فارغ التحصیل شدن، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد.
 
تابستان 87 دوستم حجت محمودی پیشنهاد کرد برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. گرچه تغییر رشته، کاری بس دشوار بود ولی بخاطر عهد رفاقتی که باهم در کلبۀ صحرایی بسته بودیم پذیرفتم. پس از دو سال تلاش و کوشش نیز هر دو قبول شدیم. حجت، در سراسری بیرجند و من در آزاد تبریز. محیطش هرگز به پای فردوسی نمی رسید ولی چون عاشق دانشگاه بودم، برایم خوشحال کننده بود.

عاقبت پنجشنبه اول مهر 89 فرا رسید. آن روز قرار بود یازده و نیم ظهر، اولین کلاسمان (کلاس 211 ساختمان جعفری) با دکتر رحیم بدری برگزار شود. از منزلمان تا دانشگاه فقط سه کیلومتر راه بود. من نیز از مسیر نصر جدید که ساختمانهای کمتری داشت در حرکت بودم تا اینکه یکباره ماشینم خراب شد و از رفتن ایستاد.

ناچار قفلش کردم تا پیاده بروم. 
همینطور که زیر باران می رفتم حرفهایی از ذهنم می گذشت. با خود می گفتم: علاوه بر داشتن محیط زیبا و علمی، چیزی که یک دانشگاه را خاطره انگیز می کند کسب توجه استاد و صمیمیت با اوست. اساتید معمولا با دانشجویانی صمیمی می شوند که زرنگ و باهوشند ولی من چیز زیادی از روانشناسی نمی دانم زیرا لیسانسم را الهیات خوانده ام. الهیات هم هیچ ربطی به روانشناسی ندارد پس فکر نمی کنم بتوانم با استادی صمیمی شوم یا توجهش به من جلب شود.
 
با این تفکرات ناامید کننده که ذهنم را مشغول کرده بود سمت دانشگاه می رفتم. نمی دانستم همین امروز اتفاقی خواهد افتاد که معتمدی دیگری برایم خواهد ساخت. ساعت را که نگاه کردم از یازده و نیم گذشته بود. ناچار سرعتم را زیاد کرده، نفس نفس زنان به سالن رسیدم. بیست دقیقه از شروع کلاس می گذشت. نمی دانستم با چه رویی وارد کلاس شوم. آن هم کلاسی که بیش از پنجاه نفر دانشجو داشت (از ترمهای چهارم و پنجم) و سه چهارمشان نیز دختر بودند.
 
ترسان و لرزان در حالیکه عرق شرم بر چهره ام نشسته بود در را باز کردم. در همین حال استاد نگاهی سرزنشگر به من کرد ولی سخنی نگفت. از شرمندگی رنگ از رخسارم پریده بود حس می کردم همه مرا نگاه می کنند. حتی نمی دانستم کجا باید بنشینم تا اینکه چشمم به یک صندلی خالی در ردیف آخر افتاد. آرام و بیصدا نشستم و استاد نیز به درسش ادامه داد ولی دقایقی بعد، یک سوال پرسید. سوال استاد از دانشجویان این بود:

به نظرتان چرا در مکتب خانه های قدیم، گلستان سعدی را به کودکان می آموختند؟

هر کدام از دانشجویان پاسخی داد. یکی از دختران گفت چون به این کتاب اعتقاد داشتند. دومی گفت: برای اینکه آن زمان کتاب دیگری برای آموزش نبود. دیگری گفت چون گلستان سعدی موضوعات خوبی برای تربیت دارد. خلاصه هر کس پاسخی می داد و استاد تک به تک پاسخهایشان را می شنید. پس از اتمام نظرات، استاد آهی از سر افسوس کشید و گفت: مثلا شما دانشجویان روانشناسی هستید؟ این پاسخها را که بقال و قصاب محله هم بلدند. پاسخهای شما باید روانشناسانه باشد نه کوچه بازاری.

پس از این حرفها استاد منتظر ماند بلکه پاسخی بشنود ولی جز سکوت چیزی نیافت. در همین حال با صدای بلند گفت: «آن دانشجوی بی نظم که آخر از همه وارد کلاس شد بیاید پای تخته.» 
از استرس دلم به تپش افتاد. نمی دانستم برای چه احضار شده ام. ترسان و لرزان پای تخته رفتم سپس در حالیکه استاد روبرویم ایستاده بود پرسید: خُب جناب دانشجوی بی نظم! اول بگو اسمت چیست؟ گفتم حنیفه پور. استاد فرمود: خُب جناب حنیفه پور سوالی را که از کلاس پرسیدم تو پاسخ بده. هر چه به مغزم فشار می آوردم پاسخی به ذهنم نمی رسید. همینطور هاج و واج مانده بودم تا اینکه شعری از مولانا به فکرم خطور کرد:

چون که با کودک سر و کارت فتاد /  پس زبان کودکی باید گشاد

این شعر مرا به مفهومی جالب رساند ولی نمی دانستم درست است یا غلط. در پاسخ گفتم: شاید برای اینکه فکر می کردند کودکان انسانهای کوچکند. 
استاد گفت: مگر نیستند؟ گفتم نه استاد نیستند. استاد با تعجب نگاهی به دانشجویان کرد و گفت شما منظورش را فهمیدید؟ همه گفتند نه. گفتم قدیمیها خیال می کردند تفاوت کودکان و بزرگسالان فقط در کمیت آنهاست. استاد دوباره گفت: فکر نکنم کسی از منظورت سر در آورده باشد.

دیگر داشتم مطمئن می شدم پاسخم غلط است ولی شروع کردم به توضیح بیشتر. گفتم ذهن یک کودک و یک بزرگسال، هم تفاوت کمی باهم دارند هم تفاوت کیفی. درک بزرگسال از یک موضوع با درکی که کودک از آن دارد کاملا متفاوت است. بزرگسال می تواند انتزاعی بیندیشد ولی کودک فکرش فقط عینی است. گلستان و حتی قرآن، مفاهیمی انتزاعی اند که فقط مناسب برای بزرگترهاست ولی مردمان قدیم این موضوع را نمی دانستند. آنها به غلط خیال می کردند آموزش گلستان می تواند برای کودک نیز مانند بزرگترها مفید باشد در حالیکه کودکان زبان دیگری دارند و باید با آنها به زبان خودشان سخن گفت.
 
حرفهایم که تمام شد استاد سری تکان داد و در صندلی اش نشست. کلاس برای لحظاتی در سکوت مطلق فرو رفته بود. خدا خدا می کردم روز اول، پیش دانشجویان خراب نشوم تا اینکه استاد دستانش را روی هم گذاشت و شروع کرد به دست زدن. به دنبال تشویق استاد، دانشجویان نیز همگی دست زدند سپس استاد از صندلی بلند شد. جلو آمد و با نگاهی تحسین آمیز که نگاههای استاد معتمدی را برایم تداعی می کرد گفت: آفرین! این درست ترین پاسخی است که تاکنون شنیده بودم. مدرکی که از این دانشگاه خواهی گرفت گوارای وجودت باد.
 
از آن روز به بعد من و دکتر بدری باهم صمیمی شدیم و ایشان توجهات خاصی به من نشان می داد. خاطراتی که من از ایشان دارم همه شیرینند و زیبا. وی توانست به نوعی جای دکتر معتمدی را برایم پر کند و دلتنگی های من برای دکتر معتمدی را تا حدی التیام ببخشد.

برای شما دو استاد عزیز، بهترینها را آرزومندم. پاینده باشید و برقرار ای انسانهای دوست داشتنی! وجود شماست که به زندگی مفهوم و معنا بخشیده است. تا عمر دارم فراموشتان نخواهم کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


اتاق آرزوهای من


حدود دو ماه از دانشجو شدنم در فردوسی مشهد می گذشت. یک روز (چارشنبه 23 آبان 1380) مسئول خوابگاه فجر پنج مرا احضار کرد و پرسید حنیفه پور تو هستی؟ گفتم بله. سپس پرسید از اتاقت رضایت داری؟ گفتم خیر اتاق شلوغ و ناجوری است. مسئول خوابگاه گفت: امروز شنیدم تو شاعر هستی و حافظ قرآن. می خواهم اتاقی تک نفره و مخصوص به تو بدهم نظرت چیست؟ گفتم عالی است، من سکوت و تنهایی را دوست دارم و برای درس خواندنم نیز بهتر است.
 
کلید اتاق را گرفتم و به آنجا نقل مکان کردم. (فاز3 طبقه اول اتاق 229) اتاقی بود دو تخته با پنجره ای مُشرف به طبیعت. از آن روز به بعد آنجا شد اتاق آرزوهای من. آرزوهایی که با راهیابی ام به دانشگاه کم کم صورت تحقق می یافتند. دانشگاه برای من زیباترین جای دنیا بود. من هر روز به دانشکده می رفتم، در محیط آکنده از علمش با دنیای جدید آشنا می شدم سپس خستگیهایم را در این اتاق دوست داشتنی می آسودم.
 
یک روز شعری زیبا برایش سرودم و بر دیوارش نصب کردم. نظافت، زیبایی و تصاویر قشنگی که هر سویش جلوه گری می کرد همه گویای علاقه ای بود که من نسبت به آن اتاق داشتم. این اتاق دو سال دست من بود و مهمانانی هم در این دو سال داشت که هر کدام چند روزی در او مهمان من شدند. مهمانانی چون آقایان #ناصر_حضرتی، #یوسف_رنجدوست، #رضا_چمنگرد و #وحید_شبانزاده.
 
روزها از پشت هم سپری می شد و من هر روز با اتاق دانشجویی ام انس بیشتری می گرفتم. 23 اسفند گفتند خوابگاه فجر پنج باید برای مسافران نوروزی تخلیه شود. دانشجویان همگی وسایلشان را به انبار خوابگاه سپردند و برای تعطیلات به شهرهایشان رفتند. این خبر برای من ناخوشایند بود زیرا نمیخواستم اتاقم دست دیگران بیفتد. پنج روز آخر اسفند همه به شهرهایشان رفته بودند جز من. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم راضی شوم.

روز 29 اسفند پرنده هم در خوابگاه پر نمیزد ولی من همچنان در مشهد بودم تا اینکه تصمیم گرفتم سری به حرم بزم. از قضا در شلوغی حرم آقای اکبر سیاهی را دیدم. تا آن روز با اکبر زیاد صمیمی نبودم ولی دیدار با او چنان مرا خوشحال کرد که از حال و هوای اتاقم خارج شدم. حرفهای اکبر مرا یاد عزیزانم استاد مختارپور، اکبر حسن زاده و سیدحسن خوشرو انداخت که همگی در موفقیتهایم نقش داشتند به همین خاطر برای دیدار با آنها مُصمم به رفتن شدم.


 
پس از خداحافظی با اکبر و انجام کارهای ضروری ام در خوابگاه، به یامچی برگشتم. در این مدت با تمامی دوستان و آشنایانی که داشتم دیدار کردیم. چون ایام محرم و عاشورا هم بود مقاله ای نوشتم با عنوان «محرم و نوروز تقارن دو زیبایی» که از طرف مسجد کیخالی میان مدارس و هیئتها منتشر شد. روز نهم فروردین نیز برای اولین بار آقای حجت محمودی را دیدم. حجت برای اولین بار در کامپیوتری کریم نژاد به من سلام کرد و همین سلام مقدمه ای شد برای عهد رفاقتی ابدی که شش سال بعد با یکدیگر بستیم.

پس از پایان تعطیلات، پانزدهم فروردین به مشهد برگشتم. همچنان که سمت خوابگاه می رفتم نگران بودم که مسافران با اتاق زیبایم چه کرده اند. ورودی انبار، دانشجویان ایستاده بودند تا وسایلشان را تحویل بگیرند ولی من اول سراغ اتاقم رفتم. خوشبختانه برعکس اتاقهای دیگر، اتاق من تمیز و دست نخورده بود انگار که اصلا مسافری نداشته است.

دو هفته بعد، یک روز که داشتم اتاق را نظافت می کردم اتفاقی جالب افتاد. یکی از کمدهای اتاق، بالای دو کمد دیگر قرار داشت. چون وسایلم کم بود از آن استفاده نمی کردم ولی آن روز وقتی می خواستم ساک خالی ام را آنجا بگذارم نامه ای در آن یافتم همراه با هدیه ای که کادو پیچ شده بود. داخل نامه چنین نوشته بودند:
 
«دانشجوی گرامی که اسمت را نمیدانم. از شعر زیبایی که سروده بودی فهمیدم عشق عجیبی نسبت به این اتاق داری. علاقۀ بی پایانت به دانشگاه، من و خانواده ام را تحت تاثیر قرار داد. گفتیم شاید اتاق زیبای دانشجویی ات چراغ مطالعه نداشته باشد به همین خاطر هدیه ای برایت گرفتیم. لطفا آن را از ما بپذیر. موفق باشی. محمدیان؛ کارمند بانک صادرات سراب شعبه مرکزی»
 
هشت سال پس از این ماجرا (سال 89) یکی از همسایگانمان در تبریز به اسم آقا کمال، وامی بسیار ضروری لازم داشت ولی مشکلی پیش آمده بود که نمی توانست بگیرد. روزی پیش من آمد و گفت آیا آشنایی در بانک صادرات داری که کار مرا سریع حل کند؟ هرچه فکر کردم دیدم کسی را نمیشناسم تا اینکه آن نامه به ذهنم رسید. گفتم خودم کسی را ندارم ولی نامه ای دارم که شاید بتواند کمکت کند.  
 
قضیه را برایش گفتم و نامه را که هنوز در یادگاریهای دانشگاهم بود به او دادم. چند روز بعد، از آقا کمال پرسیدم چه خبر، کارت به کجا رسید؟ گفت به آن شعبه رفتم ولی گفتند به شعبه ای دیگر منتقل شده است. خلاصه به هر زحمت بود پیدایش کردم. وقتی نامه را دید چشمانش از تعجب خیره ماند. سلام تو را رساندم و گفتم این نامه را کسی به من داد که شما برای اتاق دانشجویی اش چراغ مطالعه خریده بودی. بسیار بسیار حرمت نمود و نامه را از من گرفت سپس زنگ زد به شعبۀ تبریز و سفارشی مشکلم را حل کرد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی



دورادور اسمش به گوشم خورده بود ولی اولین بار، نهم فروردین 81 او را در کامپیوتری یعقوب کریم نژاد دیدم. زمستان همان سال وقتی در میدان کیخالی قدم می زدم همان پسر جلو آمد و هوشمندانه سوالی از من پرسید. ظاهرا پاسخی که دادم او را متعجب کرده بود برای همین ساعتی با من همصحبت شد سپس رفت و من تا شش سال، دیگر او را ندیدم.

پس از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه فردوسی مشهد، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد. زندگی آکادمیک، روزهای شیرین، و دیدار اساتید برجسته که صمیمیت خاصی با من داشتند همگی به پایان رسید در نتیجه خلائی عاطفی و بسیار بزرگ در روان من ایجاد شد. این افسردگی دو سال طول کشید تا اینکه یک روز (22 شهریور 87) همان پسر، دوباره در میدان کیخالی با من ملاقات کرد. شش سال بزرگتر شده بود. رفتارش چیز دیگری نشان می داد. حس می کردم دانشش بیشتر شده و شخصیتش پخته تر. نمی دانم شاید او هم همین احساس را نسبت به من داشت به همین خاطر همان سوالی را که شش سال پیش در همان میدان پرسیده بود دوباره از من پرسید.
 
این بار پاسخی متفاوت از من شنید و خودش نیز واکنشهایی متفاوت تر نشان داد سپس دعوتم کرد که فردا به کلبۀ صحرایی اش بروم. کلبۀ صحرایی پشت بامی باصفا بود که خارج از یامچی قرار داشت. پس از خوش آمدگویی و پذیرایی، از تجربیاتم پرسید و خود نیز از تجربیاتش در دانشگاه برایم گفت. هر دو احساس می کردیم به نتیجه ای مشترک رسیده ایم اگر چه از دو راه متفاوت. من از مسیر الهیات و او از مسیر روانشناسی، در نتیجه همانجا عهد همراهی بستیم و نامش را گذاشتیم عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی.
 
ماه بعد یک روز که باهم در چمنهای کیخالی نشسته بودیم و آقای اکبر مردانپور هم حضور داشت، به من پیشنهاد کرد تغییر رشته بدهم تا باهم برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. اگرچه راهی بسیار سخت روبرویم قرار داشت ولی پذیرفتم. روانشناسی کاملا برای من غریبه بود ولی او قشنگ برایم توضیح داد که کدام کتابها را باید برای کنکور مطالعه کنم. شش روز هفته را در منزل درس می خواندیم سپس روز هفتم برای استراحت و تبادل نظر دیدار می کردیم.
 
دو بار هم برای تجدید حال و هوا به دانشگاه ارومیه رفتیم. (اسفند 87 و خرداد 89) این سفرها تاثیرات بسیاری روی من داشت. سیزده سال بود که ارومیه را ندیده بودم. ارومیه برای من یادآور پدر و خاطراتی بود که دوران کودکی در آن داشتم. هر گوشه از شهر را که می دیدم غمی نهفته در دلم تداعی می شد ولی او هر خیابانی را با اسمی خنده آور برایم معرفی می کرد و مرا از ته دل می خنداند. آخرین خیابانی که گشتیم خیابان خیام بود سپس باهم به خوابگاه دانشجویان در نازلو رفتیم و او مرا به دوستانش معرفی کرد. البته قصد ما از رفتن به خوابگاه، فقط دیداری دوستانه بود ولی به علت جمع شدن دانشجویان زیاد در اتاق و پرسشهایی که از من می پرسیدند تبدیل شد به یک کنفرانس علمی.
 
بالاخره پس از ماهها تلاش خستگی ناپذیر، هر دو در کنکور فوق لیسانس قبول شدیم. سالهای خوش دانشگاه دوباره برای من تکرار شد (خاطره از الهیات تا روانشناسی) و دوستان بسیاری تجربه کردم اما او با تمامی آنها فرق می کرد. در سفری که سال 96 باهم به استانبول رفتیم رفتارش رضایتبخش بود. (خاطرۀ سفر به استانبول) دروغ، وقت نشناسی و خیانت را دیگران به وفور داشتند ولی او نداشت. حتی در مقالات isi که باهم برای چاپ به اروپا می فرستادیم اسم مرا بالاتر از خودش می نوشت اما اینها برای من کافی نبود تا او را دوستی منحصر به فرد برای خود محسوب کنم.

یک روز در پراگماتیسم، جمله ای از «جان دیوئی» روانشناس آمریکایی خواندم که نوشته بود: یک اندیشه تا زمانی که در بوتۀ تجربه، آزمون نشود ناتمام است. 
او خودش مرا به عرصۀ روانشناسی وارد کرده بود. به عبارت بهتر «این سرودی است که او خودش به مستان آموخته» پس این بار نوبت خود اوست که باید توسط من روانشناسی شود. باید او را می آزمودم تا ببینم چه مقدار بر عهد رفاقتی که با من بسته پایبند است به همین خاطر تا یکسال هرگز به او زنگ نزدم و واکنشهایش را انتظار کشیدم. هرچه من زنگ نمی زدم او به من زنگ می زد و می گفت: رفاقت مرا با دیگران اگر بر کاغذی نوشته باشند با تو بر سنگها حک کرده اند.
 
هر بار که گوشی را قطع می کرد چشمانم از اشک پر می شد ولی باز هم به او زنگ نمی زدم تا تحملش را به چشم ببینم. من هر چه دوری کردم او نزدیکی کرد تا اینکه وفاداری اش نیز برایم به اثبات رسید. آری #حجت_محمودی این یار گرانمایه، شبیه هیچ کس نبود. دیگران به بهانه های واهی همچون گرفتاری، ازدواج و ... رفتند ولی او همچنان ماند و ذره ای با روزهای آغازینش تفاوت نکرد. سال 78 وقتی از اردبیل برمیگشتم آرزو کردم دوستانی چون رفقای محمود داشته باشم. اکنون که گذشته را مرور می کنم می بینم حجت همان آرزوی تحقق یافته است که حتی یکبار هم اختلافی با همدیگر نداشته ایم. به راستی که صداقتش در عهدی که بسته ستودنی است. برقرار باش ای رفیق دوست داشتنی من!

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


سفر به ارمنستان





مرداد ماه 89 دوستم ناصر چمنگرد پیشنهاد کرد چهار نفری به سفر ارمنستان برویم. نفر سوم یک کارمند بانک به اسم خبیری بود و نفر چهارم علی نام داشت که رانندگی می کرد. ماشین علی را که یک روآ بود کاپتاژ کردیم و وسایل لازم را از مرند خریدیم سپس به راه افتادیم.
 
در سیه رود بنزین زدیم و از مرز نوردوز وارد ارمنستان شدیم. اولین شهری که به آن رسیدیم «مغری» نام داشت ولی هوا دیگر تاریک شده بود. شهری کوچک در دل یک کوهستان بلند. همینطور که از خیابانهایش می گذشتیم دختران و پسران ارمنی را می دیدیم که داخل راهرویی آلاچیق مانند در کمال آرامش قدم می زدند. فرهنگشان برایمان هم عجیب بود هم زیبا. شبیه گرجستان بود ولی کمی متفاوت.
 
جاده ای که می رفتیم، هم کوهستانی و جنگلی بود، هم باریک و پیچ در پیچ. ساعاتی بعد، بیرون از جنگل کنار جاده اتراق کردیم. چراغهای شهر «گوریس» زیر پایمان درون دره دیده می شدند. همانجا شام خوردیم و خوابیدیم. صبح فردا که بلند شدیم اطرافمان پر بود از تمشک. پس از چیدن مقداری تمشک و خوردن صبحانه چند عکس گرفتیم و حرکت کردیم. زنان باغدار که کلاههایی لبه دار بر سرشان بود کنار جاده میوه می فروختند. اگرچه زبانشان را نمی دانستیم ولی از یک نفرشان مقداری هلو خریدیم که بسیار ارزان و خوشمزه بود.

من داخل تمشک ها

 
جلوتر منطقه ای بود به اسم چهل پیچ. بعد از آن نیز رسیدیم به جایی که مسافران از آنجا آب بر می داشتند. کمی آب برداشتیم و مقابلش عکس گرفتیم. چون کوهستان را که شبیه کوههای آلپ در سوییس بود رد کرده بودیم تا ایروان دیگر راهی نبود. به سرعت می رفتیم تا به ایروان برسیم.
 
بیست کیلومتر مانده به ایروان یک پمپ گاز دیدیم، می خواستیم گاز بزنیم ولی گفتند به ماشینهای ایرانی نمی خورد لذا به راهمان ادامه دادیم تا رسیدیم به ایروان. در ورودی شهر به پمپ بنزین رفتیم چون بنزینمان دیگر تمام شده بود. در حالیکه بنزین می زدیم یک خانم و آقا به  اسم ماری و آلبرت به ما خوش آمد گفتند. ارمنی بودند ولی می توانستند فارسی حرف بزنند. گفتند ما راهنمای توریست هستیم اگر هنوز منزلی اجاره نکرده اید ما به شما کمک می کنیم.
 
شماره تلفنشان را دادند سپس پشت سرشان حرکت کردیم. ایروان شهر عجایب بود. با ساختمانهایی زیبا و خیره کننده. شهر مجسمه ها، شهر گل رز و معروف به شهر دختران شیک پوش. سطح شهر پر بود از ساختمانهای صورتی رنگ، که زیبایی خاصی به شهر داده بودند. همچنان که غرق در تماشای این زیبایی ها بودیم گم شدیم. آلبرت به ما زنگ زد ولی نمی دانستیم خیابانی که هستیم نامش چیست به همین خاطر گوشی را به یک عابر دادیم. با راهنمایی عابر، آلبرت و ماری ما را پیدا کردند سپس رفتیم به منطقه ای به اسم کومیتاس.

خیابان کومیتاس 


آپارتمانی را که نشانمان دادند پسندیدیم. داخلش همه چیز بود حتی عکسهای خانوادگی. ساعتی از ورودمان نگذشته بود که در زدند. علی که در را باز کرد دید دختری حدودا 22 ساله پشت در است ولی چون انگلیسی نمی فهمید مرا صدا زد. رفتم جلوی در و پرسیدم چه کار دارید. گفت من دختر همین خانه ام آمده ام ساکم را ببرم. خوب که نگاهش کردم دیدم راست می گوید. همان دختری است که عکسش روی دیوار قرار دارد. گفتم بفرمایید داخل. داخل شد و ساکش را برداشت سپس گفت من عازم اروگوئه هستم. پرسیدم تنهایی؟ گفت بله برای جهانگردی می روم. آنجا بود که فهمیدم این مردم تفاوت بسیاری با ما ایرانیان بدبخت دارند اما چه می شد کرد.
 
ایروان نیز همچون تفلیس هرگز تعطیلی نداشت. شهر گویی شبها تبدیل می شد به یک کنسرت بزرگ که ساکنینش را غرق در شادی و تفریح می کرد. وارد هر کوچه یا خیابان که می شدی حتما حداقل چند تفریحگاه در آن می دیدی. فواره هایش با زیباترین موسیقی ها می رقصیدند و مردمش در اوج امنیت روزگار می گذراندند. از خودم می پرسیدم آیا اینان نیز می فهمند غصه چیست؟ وقتی اینگونه نیز می شود زندگی کرد چرا نباید کرد؟
 
میدان جمهوری، کاسکاد، اُپرا، دریاچه سوان و استخر جیراشخا از مهمترین جاهایی بودند که در این سفر رویایی، آنها را گشتیم. جیراشخا استخری بود بسیار وسیع با حوضهایی گوناگون که جمعیتی بالغ بر 5 هزار نفر درونش جمع بودند. البته استخر مختلط بود ولی مانند ایرانیها بی جنبه نبودند که همدیگر را اذیت کنند. برای آنها موضوعی بود کاملا عادی.
 
در یکی از شبها صحنه ای دیدم که از شگفتی ساعتها مبهوت ماندم. سگی کوچک که افسارش از دست صاحبش در رفته بود به سرعت فرار می کرد تا اینکه رسید به خط کشی عابر پیاده. یکباره چراغ قرمز شد و سگ نیز یکباره متوقف گردید و ایستاد. اگر چه ما فقط یک هفته در ایروان ماندیم ولی در این مدت کوتاه فهمیدم ارمنی ها نیز انسانهای خوب و مهربانی هستند. فرهنگشان صدها برابر از ما ایرانیها بالاتر است و رفاه بسیار بیشتری از ما دارند. اگر چه سیاستهای حکومتی، ارمنستان و آذربایجان را به جنگ کشاند ولی این موضوع ربطی به ملتها ندارند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


مناظری از ارمنستان







سفر به گرجستان




تابستان 88 ماشین ترانزیتمان به گرجستان بار زده بود. پسرعمویم علی گفت گرجستان کشور زیبایی است اگر موافقی بیا من و تو هم با آن برویم. راستش برای رفتن کاملا بی میل بودم زیرا به قول قدیمیها فکر می کردم هر جا که بروم آسمان همین رنگ است. بالاخره علی به هر زحمتی که بود مرا قانع کرد و من پاسپورت گرفتم. آن ایام رانندۀ ماشینمان نامش بیت الله سلطانی بود. 25 تیرماه صبح خیلی زود در حالیکه هوا هنوز تاریک بود به راه افتادیم.

از مرز بازرگان که وارد ترکیه شدیم دنیا تغییر کرد. همه چیزش با ایران متفاوت بود. علی می گفت هنوز کجایش را دیده ای اینها که چیزی نیستند. برای ساعاتی در اولین شهر ترکیه توقف کردیم. آنجا شخصی بود که «حقی آبی» صدایش می زدند. بیت الله مرا به او معرفی کرد و گفت ایشان پسر مرحوم امان الله حنیفه پور است.  حقی آبی تا این جمله را شنید دستان مرا گرفت و کلی احترام کرد. گفت من هرچه دارم از پدر توست. خدایش رحمت کند او بود که مرا صاحب شغل کرد.

 نزدیک ظهر به مرز گرجستان و ترکیه رسیدیم که «تورک گوزی» نام داشت. چون دیگر شب شده بود همانجا تا صبح در ماشین خوابیدیم. منطقه ای بود جنگلی و بسیار زیبا ولی باید چند ساعت می ماندیم تا کارهای ماشین انجام شود. لحظه لحظه اش برایم جذاب بود خصوصا مردمان گرجستان که وارد ترکیه می شدند. آن سال گرجستان ویزا داشت. پس از لحظاتی من و علی 70 دلار پرداخت کردیم و از مرز گذشتیم. چون سفر اوّلم بود احساس می کردم همه چیزش با ایران فرق می کند حتی چمنها و درختانش.



بالاخره ماشینمان هم وارد گرجستان شد و ما را سوار کرد. اولین جایی که باید از آن می گذشتیم واله نام داشت. شهری بسیار کوچک ولی زیبا و آرام. آنچه می دیدم شبیه رویا بود زیرا در ایران هرگز ندیده بودیم که دختر و پسر در یک نیمکت کنار هم بنشینند آن هم با موهای باز و لباسهای رنگی. شهری دیگر به اسم آخالسخه را نیز رد کردیم تا رسیدیم به بورژومی. بورژومی که رودخانه ای بزرگ از وسط آن می گذشت چنان رویایی بود که مرا مجذوب خویش ساخت. به راننده گفتم لطفا همینجا نگهدار. همانجا کنار رودخانه که اطرافش بتن کشی شده بود بساط ناهار را علم کردیم. هم ناهار می خوردیم و هم مردمانی را تماشا می کردیم که با قلابهایشان لب رودخانه ماهی می گرفتند.

مناظری از شهر بورژومی


 پس از ناهار دوباره به راه افتادیم. مسیرمان تماما جنگلی بود زیرا گرجستان کلا کشوری جنگلی است. صلیبهایی که بر بالای کوهستانهای پوشیده از جنگل یا لب رودخانه ها خودنمایی می کردند زیبایی مسیر را صد چندان می ساخت. تا آن روز گمان نمی کردم که مسیحیان تا این حد نمادهایی زیبا داشته باشند.  غرق در تماشای این زیباییها بودم که به حاشوری رسیدیم. حاشوری حالت سه راهی داشت. ما چون مقصدمان تفلیس بود به راست پیچیدیم. از مرکز تا خروجی حاشوری به سمت تفلیس پر بود از زنانی که صنایع دستی می فروختند. صنایعی بسیار زیبا و ارزشمند که از چوبهای جنگلی ساخته شده بود.



 اگرچه بعد از حاشوری جنگلها همچنان ادامه داشتند ولی منطقه، دیگر کوهستانی نبود لذا جاده تبدیل شد به بزرگراه. چیزی که نظر مرا بیش از هر چیز به خود جلب می کرد رنگ سفید این بزرگراه بود. آسفالت نبود اما هر چه بود بسیار لاکچری بود و حرف نداشت. اطراف بزرگراه نیز پر بود از نمادها و ساختمانهایی اروپایی که در مسیر خودنمایی می کردند.







بیست کیلومتر مانده به تفلیس دوباره یک رودخانه دیدیم. می گفتند ادامۀ همان رودخانه در بورژومی است که اینجا به رودخانه ای دیگر می ریزد. سمت راست رودخانه نیز شهری کوچک و رویایی بود به اسم «مَتسختا». سمت چپ نیز کوهی بلند و پوشیده از جنگل قرار داشت که کلیسایی بزرگ (کلیسای جواری) بر فراز آن دیده می شد. هر طرف را که نگاه می کردم حیرت بود و شگفتی. با خودم می گفتم خدایا زیبایی اش به کنار، آن کلیسا را بر بالای آن صخره ها چگونه ساخته اند؟

شهر متسختا و کلیسای جواری


کم کم وارد تفلیس شدیم. تفلیس اولین پایتخت خارجی بود که من در آن قدم می گذاشتم. تمام زیبایی هایی که در طول مسیر دیده بودم یک طرف، زیبایی های تفلیس هم یک طرف. صحنه هایی در شهر می دیدم که مرا به حالتی شبیه اغما فرو می برد. با خودم می گفتم اگر ما انسانیم پس اینها که اند؟ اگر اینها انسانند پس ما که ایم؟ شده بودم مثل کسی که از خودش، سرنوشتش و همه چیزش شاکی بود ولی نمی توانستم با این افسوس و حسرتها سفرم را خراب کنم. سراپا چشم بودم و نگاه. نگاه به فرهنگی جدید و متفاوت که تا آن روز اطلاعی از آن نداشتم.

 نزدیک عصر جایی رفتیم که پر بود از ماشینهای ترانزیت. اکثرشان هم رانندگان ایرانی بودند. بعد از شام صدای رقص و پایکوبی از همه جای شهر شنیده می شد و خبری از غم و غصه های ایرانی نبود. همانجا با پسری به اسم بهنام (اهل ارومیه) آشنا شدم. او هم مثل من همراه یکی از رانندگان برای مسافرت آمده بود.

یک شب وقتی با بهنام در یکی از کافه ها بودیم کتابی دیدم که مرا مجذوب خود ساخت. موضوعش کشور گرجستان بود ولی به زبان انگلیسی با تصاویری زیبا از دیدنیهای آن کشور. نوشته بود گرجستانیها معتقدند کشورشان قطعه ای است از بهشت که در زمین قرار گرفته، سپس افسانه ای درباره اش نقل کرده بود که شرحش چنین است:

 «پس از خلقت زمین، خداوند از اقوام و ملتهای مختلف خواست تا برای تقسیم زمین جمع شوند. ملتهای جهان جمع شدند و خداوند هر قسمت از زمین را به یکی از آنها بخشید. چون ملت گرجستان بی خبر از موضوع بودند زمانی رسیدند که دیگر تقسیم بندی پایان یافته بود. گرجستانیها از خداوند خواستند برای آنها نیز سرزمینی مُعین کند تا در آن زندگی کنند ولی خداوند گفت دیر آمدید دیگر سرزمینی باقی نمانده است تا به شما بدهم. گرجستانیها گفتند اگر ما سرزمینی هم نداشته باشیم مشکلی نیست ولی خواهشی کوچک داریم که دوست داریم از ما بپذیری.  خداوند فرمود خواهشتان چیست؟ گفتند اجازه فرما ساعتی در حضورت برقصیم و شادی کنیم. خداوند پذیرفت و گرجستانیها در حضورش رقصیدند و شادمانی کردند. خداوند که گرجستانیها را مردمانی شاد و سرخوش یافت فرمود: شما گرجستانیها امروز مرا خوشحال کردید، سپس به پاس قدردانی از ایشان، قطعه ای از بهشت را جدا کرد و در زمین گذاشت تا سرزمینی باشد برای ملت گرجستان.»

 از خواندن کتاب بسیار لذت بردم. با خودم گفتم الحق که گرجستان قطعه ای است از بهشت. هم خودش هم مردمان سراسر شاد و مسرورش. دو شب در تفلیس ماندیم ولی چون برای تخلیه بار آمده بودیم نمی توانستیم مانند جهانگردان به جاهای دیدنی تفلیس برویم ولی با این حال آن قدر احساساتی شده بودم که دیگر نمی خواستم به ایران برگردم. علی همانطور که به زور مرا به گرجستان آورده بود دوباره به زور قانعم کرد که باید برگردیم.





روز سوم رفتیم برای تخلیۀ بار. کاشیهای تبریز را خالی کردیم سپس به راه افتادیم تا رسیدیم به باتومی. باتومی بندری بزرگ بود کنار دریای سیاه. شهری سراسر زیبایی و پُر از توریست. در ساحل باتومی ساعتی شنا کردیم سپس به سمت مرز رفتیم تا وارد ترکیه شویم. نام مرز «سارپی» بود. برعکس «تورک گوزی» که فقط حالت مرزی داشت، سارپی یک شهر بود. شهری ساحلی با بازارهای مختلف برای خرید. جاده ای هم که می رفتیم سمت چپش جنگل بود و سمت راستش دریا با مناظری شگفت انگیز که فقط آنهایی که رفته اند می توانند درکش کنند.

بندر باتومی




جاده باتومی به سارپی


مرز سارپی میان ترکیه و گرجستان


مرز سارپی زیاد معطلمان نکرد و زود وارد ترکیه شدیم. اولین شهر ترکیه «حوپا» نام داشت ولی در حوپا من خوابم گرفت. ماشین به سمت طرابوزان می رفت ولی من خواب بودم. صبح که شد جایی مرا بیدار کردند. پرسیدم اینجا کجاست علی گفت: نامش «گیریسون» است. گفتم پس «ترابوزان» چه شد؟ گفتند ترابوزان را رد کرده ایم تو خوابیده بودی. ما هم وقتی رسیدیم اینجا خوابیدیم. گیریسون هم اسمش برایم جالب بود هم خودش. همانجا که کنار دریا ایستاده بودیم رستورانی قرار داشت با منظره ای زیبا. رفتیم به رستوران و بیت الله برایمان غذا سفارش داد. الحق که غذاهای ترکیه خوشمزه بودند. غذا را می خوردیم و همزمان دلفین هایی را تماشا می کردیم که در دریا نزدیک رستوران این سوی و آن سو می پریدند.

 بعد از غذا دوباره در امتداد ساحل حرکت کردیم و به شهری دیگر به اسم «اردو» رسیدیم. در اردو وارد کارخانه ای شدیم که تخته های کمد و کابینت در آن می ساختند. همانجا ماشین را بار زدیم و با عبور دوباره از گیریسون به ترابوزان رسیدیم. می توانم بگویم ترابوزان از باتومی نیز زیباتر بود. در ساحلش سیلی از جمعیت دیدم که برای شنا جمع شده بودند و این نشان می داد مردمان ترکیه به مراتب شادتر و مرفه تر از ما ایرانیانند.

 البته در ترابوزان توقفی نکردیم زیرا باید به سمت ارزروم می رفتیم. دیگر هوا تاریک شده بود و چیزی به آن صورت دیده نمی شد. از شهرهای بسیاری رد شدیم و رسیدیم به مرز بازرگان. پس از بازرگان نیز برگشتیم به مرند و من با دنیایی از تجربیات جدید جلوی منزلمان پیاده شدم. در آن لحظات احساس کسی را داشتم که از بهشتی برین وارد جهنم می شود، جهنمی که محکوم به زندگی در اوست ولی تصمیم گرفتم از سالهای بعد هر سال به جهانگردی بپردازم زیرا فهمیده بودم که دیگر همه جا آسمانش آبی نیست.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


مناظری از شهر ترابوزان








مناظری از شهر گیرسون



یار غار


بهار 85 بود و من آخرین ترمم را در دانشگاه فردوسی می گذراندم. آن ترم اوقات بیکاری ام فراوان بود به همین خاطر  با دوستی به نام اصغر منصوری (اهل مراغه) شبها شب نشینی می کردیم و روزها می خوابیدیم. اصغر هر شب به اتاق من می آمد و با صدای قشنگی که داشت اشعار عارفانه می خواند و من مثل ابر بهار اشکم سرازیر می شد.

گاهی نیز در پشت بام خوابگاه، زیراندازی پهن می کردیم و همین کار را آنجا انجام می دادیم زیرا مشهد و دانشگاه فردوسی در آن ارتفاع، دیدنی تر و لذتبخش تر بود. یک روز محمود عیوض لو از بچه های جغرافی گفت ما هر صبح قبل از طلوع برای ورزش به کوهی در پشت خوابگاه می رویم اگر دوست داشتید شما هم بیایید. از فردای آن روز با اصغر به آنها پیوستیم. کفش کوهستان پوشیدیم و یک ساعت مانده به طلوع آفتاب حرکت کردیم. از خوابگاه تا بلوار پیروزی دویست متر فاصله بود. بعد از آن نیز به نرده های بلندی می رسید که مرز دانشگاه و بیرون محسوب می شد. 

به علت بلندی نرده ها رفتن به بیرون امکان نداشت ولی کمی آن طرفتر جایی بود که می شد روی دیوار رفت و از نرده ها رد شد. از همانجا بالا رفتیم و رسیدیم به بلوار پیروزی که خانه ها و ساختمانهایی لاکچری داشت. چند کوچه و خیابان دیگر را که انبوه درختان توت در آنها خودنمایی می کرد رد شدیم سپس به کوهی رسیدیم. کوه زیاد هم بلند نبود ولی منظره بسیار قشنگی داشت.

پای کوه زنان و مردان دیگری نیز دیدیم که برای کوهپیمایی آمده بودند. همراهشان از دامنه بالا رفتیم و نفس نفس زنان به قله رسیدیم. خورشید کم کم داشت طلوع می کرد و منظره اش در افق بسیار تماشایی بود. همه روی سنگها نشستیم و طلوع خورشید را در آن سوی مشهد تماشا کردیم.

در مسیر برگشت سراغ درختان توت رفتیم. از هر مدل توت که شما فکر کنید آنجا وجود داشت حتی شاه توت. گرچه اردیبهشت بود ولی توتهای مشهد رسیده بودند در حالیکه توتهای آذربایجان تیرماه می رسند. آن روز در خلوت خیابانهایی که حال و هوای صبحگاهی داشتند کلی توت خوردیم سپس با دو عدد بربری تازه به خوابگاه رفتیم. صبحانه ای هم که خوردیم املت بود.

از آن روز به بعد، کار هر روزمان همین بود تا اینکه یک روز مسیر برگشتمان را تغییر دادیم که منجر شد به یافتن غاری کوچک. غار به اندازه یک اتاق بود ولی چشم اندازش چنان وسیع و زیبا بود که تمام مشهد را پوشش می داد. نیز چند درخت توت نزدیکش روییده بودند که می شد از توتهایشان خورد به همین دلیل لحظاتی آنجا نشستیم و اصغر شروع به خوانندگی کرد.

موقعیت غار و کوه در پشت خوابگاه فجر


یک روز با اصغر تصمیم گرفتیم برای یک شب هم که شده، شب نشینی خود را ببریم کنار آن غار. برای این کار یک چادر و مقداری وسایل نیاز داشتیم. بعد از ظهر سه شنبه 26 اردیبهشت در حال آماده کردن وسایل بودیم که به اصغر گفتند تو را برای برگزاری یک مراسم مهم نیاز داریم. آن روز قرار بود دکتر ناصر پورپیرار با موضوع تاریخ تخت جمشید در دانشگاه فردوسی سخنرانی کند. چون بچه های تبریز مسئولیت مراسم را داشتند آمده بودند تا از اصغر بخواهند در شروع مراسم قرآن بخواند ولی اصغر نپذیرفت و گفت ما  قرار است به کوه برویم.

با اصغر وسایل لازم را برداشتیم و در حالیکه دانشجویان محل سخنرانی را به آتش کشیده بودند ما بی خبر از اوضاع به سمت غار می رفتیم. وقتی کنار غار رسیدیم چادرمان را علم کردیم و نشستیم. طبیعت کوه بسیار تماشایی بود و با صدای اصغر که در کوه می پیچید زیباتر و زیباتر هم می شد. شبی بود بسیار خاطره انگیز. آنقدر آنجا ماندیم که دیگر پرندگان کوهی نیز با ما همصدا شدند.

ساعتی مانده به اذان، فردی کنار چادرمان آمد. با صدایی لرزان و عجیب و غریب از ما پرسید: آیا شما نگهبان این کوه هستید؟ اصغر گفت نه ما فقط اینجا اتراق کرده ایم. راستش کمی ترسیده بودیم زیرا اول خیال کردیم آدم خطرناکی است ولی پس از رفتنش فهمیدیم فقط یک معتاد بود زیرا دنبال کبریت می گشت.

با شنیدن اذان و وزش نسیم صبحگاهی کم کم وسایلمان را جمع کردیم. همینطور که از کوه پایین می رفتیم یک عدد سگ مگس به من و اصغر چسبید و دست از سرمان بر نمی داشت. گاهی روی سر من می نشست و گاهی روی سر اصغر، طوری که تا رسیدن به پایین کوه ما را کلافه کرد.

پس از خلاصی از دست سگ مگس، به بلوار پیروزی رسیدیم. هنوز مردم همه خواب بودند و خیابان، رنگ و بوی صبحگاهی داشت. در حالی که گیج و منگ با اصغر سمت دانشگاه می رفتیم همشهری اصغر را دیدیم که آدمی بسیار خشک و مذهبی بود. اصغر به او سلام کرد ولی او چنان خشک و بی احساس از کنارمان رد شد که ما را کلافه تر ساخت. اصغر که ماتش برده بود لبش را گاز گرفت و گفت: «این مردک هم ما را به چیزش پیچانده.» البته به ترکی گفت اما اگر به فارسی سانسورش کنیم تقریبا همین جمله می شود. این اولین بار بود که چنین چیزی از زبان اصغر می شنیدم. باقی جریان را در خاطرۀ بعدی بخوانید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

دوستم اصغر منصوری

استاد خوبیها


وای اگر دل هوس خدمت استاد کند
چه توانـد کنـد آرام در آن هنگـامـش

دانشگاه فردوسی که دوران طلایی عمر من بود هر لحظه و هر گوشه اش برای من خاطره ای است. خوابگاهش، دانشکده اش، دانشجویانش علی الخصوص اساتیدش. گرچه خلق و خوی اساتید با هم متفاوت بود ولی هر کدام صفایی برای من داشتند. ستارگانی بودند که امروز پس از دو دهه، هنوز در آسمان خاطراتم می درخشند.

بدون شک یکی از آن اساتید که تاثیرگذارترین آنها نیز بود «استاد منصور معتمدی» است. اساتید دیگر اگر ستارگانی باشند در خاطرات من، بدون شک استاد معتمدی خورشیدی است در میان آنان. وی دروس ادیان و زبان انگلیسی را برایمان تدریس می کرد و با سایر اساتید بسیار فرق داشت. همه چیزش برایم دلنشین و دوست داشتنی بود حتی سختگیریهایش آنقدر که برای کلاسهایشان روز شماری می کردم.

آشنایی من با استاد معتمدی در ترم چهارم اتفاق افتاد. آن روزها آنگونه که باید من و استاد همدیگر را نمی شناختیم تا اینکه چهارم اسفند رسید. آن روز استاد برای تطبیق با انجیل به آیاتی از قرآن اشاره  کرد و از دانشجویان خواست آیۀ مورد نظر را بخوانند. این موضوع سه بار تکرار شد ولی هر بار تنها کسی که پاسخش را داد من بودم.


هفتۀ بعد (یازدهم اسفند) مسئول دانشکده گفت: از امروز کلاس شما در ساختمان جدید برگزار خواهد شد لطفا به آنجا بروید. همه به اتفاق استاد به آنجا رفتیم ولی در کلاس قفل بود. همینطور که منتظر بودیم کسی برای باز کردن در بیاید استاد را دیدم که داشت زیر چشمی مرا نگاه می کرد.

من آن طرفتر کیف در در دست، کنار حمید به دیوار تکیه کرده بودم. لحظاتی بعد، استاد سمت من آمد و پرسید تو حنیفه پور هستی؟ گفتم بله استاد. دوباره پرسید: حافظ قرآن هستی شما؟ در حالیکه عرق شرم مرا گرفته بود آهسته گفتم بله استاد. سپس باز پرسید؟ تمامش را؟ باز گفتم بله. این بار استاد در حالیکه تبسمی بر لب داشت گفت: آفرین بر شما. پس درست حدس زده ام. پاسخ به آن سوالات کار هر کسی نبود.

(یازدهم اسفند مصادف شد با خاطرۀ شیرین دیگری که دقیقا همین روز بعد از همین کلاس اتفاق افتاد. آن خاطره را که «دختران امانت دار» نام دارد به صورت جداگانه نوشته ام)

از آن روز به بعد استاد هر جلسه دنبال بهانه ای بود تا به نحوی از من سوالی بپرسد. ایشان می پرسید و من پاسخ می دادم. یک روز (16 اردیبهشت 83) سر درس یهودیت، استاد به شخصی به اسم شائول اشاره کرد سپس گفت قصۀ شائول در قرآن هم آمده. هرچه به مغزم فشار آوردم کلمه ای به اسم شائول در قرآن نیافتم. می دانستم که استاد آیه اش را مثل همیشه از من خواهد پرسید لذا به بهانۀ آبخوری بلند شدم. موقع خروج از کلاس استاد گفت انشا.. حنیفه پور پس از برگشت آیه اش را برایتان خواهد خواند. من نیز که خشکم زده بود ناچار به علامت تایید سری تکان دادم.

در سالن روی یک صندلی نشسته، قصه های قرآن را مو به مو در ذهنم مرور کردم. با خودم گفتم شائول به اسم هیچ یک از شخصیتهای قرآن شبیه نیست ولی چون لام و واو و الف دارد بیشتر به طالوت می خورد. پس بنا را بر طالوت گذاشته آیۀ مربوط به آن را در ذهنم خواندم ولی چند جایش فراموشم شده بود. ناچار قرآنی از نمازخانه برداشته، پس از مرور آیات به کلاس برگشتم. 
به محض ورود استاد گفت: «خب آقای حنیفه پور هم که آمدند» سپس در حالیکه می نشستم از من خواست آیات مربوطه را بخوانم. در پاسخ :گفتم: فکر کنم شائول همان طالوت است. استاد تحسینم کرد سپس فرمود: بله طالوت مُعرّب کلمۀ شائول است حالا آیه اش را بخوانید و من نیز خواندم.

یک روز (25 آبان 84) که با استاد در اتاقشان صحبت می کردیم شخصی غریبه، که کیفی هم در دستش بود وارد اتاق شد و رشتۀ کلام من و استاد را پاره کرد. بعد از سلام شخص غریبه از استاد پرسید: شما مدیر گروه ادیان و عرفان هستید؟ استاد فرمودند بله. شخص غریبه گفت: من آمده ام از شما انتقادی بکنم. اگر شما مدیر گروه این رشته اید چرا پس سر در اتاقتان نوشته اید ادیان و عرفان؟ استاد پرسید آیا اشکالی دارد؟ چه چیز باید می نوشتیم؟

شخص غریبه گفت: باید می نوشتید عرفان و اخلاق. چیزی که نوشته اید گمراه کننده است. استاد با متانت لبخندی زد و گفت: آیا می توانم بپرسم مدرک خود شما چیست؟ شخص غریبه گفت: شما با مدرک من چه کار دارید. پاسخ مرا بدهید مگر حرف زدن به مدرک است؟ استاد گفت خیر منظورم از مدرک همان مدرج شماست. می خواهم بدانم آیا اصلا با رشتۀ ادیان و عرفان آشنایی دارید یا نه؟ شخص غریبه گفت: اینها پاسخ سوال من نیست جناب دکتر، سپس در را باز کرد و رفت. استاد که دید من هم مانند ایشان از حرفهای آن غریبه سر در نیاورده ام لبخندی زد و گفت: زیاد جدی نگیر آقای حنیفه پور اینجا دیوانه زیاد می آید.

بهار 84 من مشغول نوشتن کتابی به اسم مثنوی نیزار بودم. یک روز با حمید ثابتی رفتیم پیش استاد معتمدی تا از ایشان در مورد چاپ این کتاب نظرخواهی کنیم. حمید گفت آقای حنیفه پور کتابی به شعر نوشته اند که می خواهند در مورد چاپش ایشان را راهنمایی کنید. استاد پرسید مگر حنیفه پور شاعر هم هست؟ حمید گفت بله سپس در مورد چاپ از ایشان راهنمایی خواستیم. استاد گفت چاپ کتاب شرایط بسیاری دارد فکر نکنم برای شما به صرفه باشد. با توضیحات استاد کاملا از چاپ کتاب منصرف شدیم سپس از استاد اجازه خواستیم تا مرخص شویم.

در حال خروج از اتاق بودیم که یکباره استاد گفت راستی از شعرهایت اصلا برایم نخواندی حالا که تا اینجا آمده ای چند مورد از اشعارت را هم بخوان. همانجا در حالیکه با حمید ایستاده بودیم چند بیت از کوتاه ترین حکایتی را که نوشته بودم خواندم. حکایت جمعا پنج بیت بود. بیت پنجم که تمام شد استاد با هیجان گفت: «بنشینید بچه ها. بنشینید که حالا دیگر قضیه فرق کرد. فکر نمی کردم شعرهایت تا این حد جدی باشند.»

با صحبتهایی که استاد کرد فهمیدم کتابم شایستگی چاپ شدن را دارد ولی چون آخرهای ترم بود مجال این کار در مشهد حاصل نشد. تعطیلات تابستان رسید و من کتاب را در تبریز به چاپ رساندم ولی ترم بعد سی جلد با خودم به مشهد بردم تا به اساتید و دوستان هدیه کنم.

از قضا مهرماه 84 یک نمایشگاه کتاب در دانشکده برگزار شد و یکی از دوستان با اصرار کتاب مرا هم برای فروش گذاشت. آن روز یکباره آقای معتمدی را دیدم که وارد سالن شد و مستقیم به نمایشگاه کتاب رفت. چون قبلا یکی از کتابها را کنار گذاشته بودم تا به استاد معتمدی هدیه کنم، خدا خدا کردم استاد آن کتابها را آن لحظه در نمایشگاه نبیند ولی نشد. از بخت بد یکی از بچه ها به اسم وطن دوست کتاب مرا لابلای کتابها به ایشان نشان داد و نقشۀ مرا نقش بر آب کرد. ناچار زود جلو رفته با استاد احوالپرسی کردم سپس استاد در حالیکه با گوشۀ چشمش به کتاب من اشاره می کرد فرمود: «مشهدی شدی ها! مشهدی شدی.» با شرمندگی گفتم استاد ببخشید که اینجوری شد اتفاقا یک جلد مخصوص شما کنار گذاشته ام خدا بخواهد بعد از کلاس تقدیمتان خواهم کرد.

هشتم آذر 85 وقتی داشتم کارهای فارغ التحصیلی ام را انجام می دادم از آموزش گفتند مدیر گروه باید نمرات تبریز شما را تایید کند. سال 81  پدرم از دنیا رفت سپس ماشینهای پدرم را شب چهلمش آتش زدند و اختلافی بزرگ در فامیل پیش آمد. به همین خاطر مجبور شدم ترم سوم را در دانشگاه تبریز بخوانم. آن ترم بخاطر اختلافات فامیلی و سختیهای بسیاری که کشیدم معدلم یازده شد. آموزش می گفت این نمرات برای دانشگاه فردوسی قبول نیست مگر اینکه مدیر گروه بپذیرد. ناچار پیش استاد معتمدی رفتم و قضیه را مو به مو برایش توضیح دادم. استاد با من همدردی کرد و گفت: هر کس جای تو بود در چنان شرایطی شاید ترک تحصیل می کرد. شما تلاشت را کرده ای، نمرات دیگرتان همه عالی است، سپس به نشانۀ موافقت زیر برگه را امضا فرمود..

کاش آن روزها تمام نمی شدند و من برای همیشه شاگرد استاد معتمدی باقی می ماندم. اکنون که سالهای سال از آن روزها می گذرد هر وقت یاد ایشان می افتم روحم تازه می شود. گاهی خوابشان را می بینم و گاهی آنقدر دلتنگشان می شوم که بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شود. نمی دانم آیا این سعادت نصیبم خواهد شد که یکبار دیگر ایشان را ببینم یا نه. آرزو می کنم هرجا که هستند سلامت باشند و موفق. درسهایی که ایشان به من داد هرگز فراموشم نخواهند شد. 

یادت بخیر استاد دوست داشتنی من. تو کسی نیستی که به این آسانی فراموش شوی. اصلا مگر می شود کسی چون تو را فراموش کرد. تو تا ابد در خاطرات من جاودانه ای.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکسهایی از استاد گرانقدرم دکتر معتمدی









شبی در میان آتش


این خاطره تلخترین خاطره در تمام عمر من است. حادثه ای است فامیلی که گرچه فقط یک شب بود ولی آثارش تا امروز ادامه دارد. اگر بخواهیم زندگی حنیفه پورها را به یک سریال تشبیه کنیم بدون شک «سریال پس از باران» شبیه ترین مورد به زندگی ماست. ارباب کشته شد و فرّخ دودمان یتیمان ارباب را همراه با خواهر خودش به آتش کشید سپس با ثروتی که از آنها گرفته بود خودش را ثروتمند ساخت.

 


شخصیتهای اصلی خاطره:

امان الله حنیفه پور پدرم

فرزندان: صمد، نعمت، احمد، سمیه و رامین حنیفه پور

محمد حنیفه پور عموی بزرگ

فرزندان: احد، رضا، یونس، ابراهیم، اسماعیل، رباب، فاطمه، اسرافیل و علی حنیفه پور

اسد حنیفه پور عموی کوچک

اکبر حسن زاده داماد عمویم محمد و دوست صمیمی من

سلمان اسماعیل پور دوست صمیمی و پسرخالۀ پدرم در ارومیه

 

جمعه بیست و یکم تیر پدرم در قبرستان کیخالی دفن شد. دو روز بعد از مراسم دفن، احد و عمو اسد ماشینهای پدر را از بندر انزلی به پارکینگ عمومی مرند (سندیکا) آوردند. می گفتند انشالله نخواهیم گذاشت پرچم امان الله (پدرم) بخوابد. ماشینهایش را مثل خودش اداره خواهیم کرد، اما اینکه چه کسی باید این کار را بکند جای بحث و مجادله شد.

روز هشتم در منزل عمو محمد جلسه گذاشتند. اکثر اعضای فامیل از عمه و عمو گرفته تا پسرخاله و پسردایی همه حاضر بودند. موضوع جلسه نیز اداره کردن ماشینها بود. برادرم نعمت و عمو اسد گفتند ما خودمان به نحوی ماشینها را اداره می کنیم ولی عمو محمد و احد مخالفت کردند. گفتند شما تجربه این کار را ندارید.

در همین حال بگو مگو بالا گرفت و هر کس چیزی گفت تا اینکه من خطاب به نعمت گفتم احد بهتر می تواند ماشینها را اداره کند ما که تجربه نداریم. احد تا این حرف را شنید داد کشید و گفت: ساکت باشید ساکت باشید گوش کنید ببینید صمد چه می گوید. جماعت که ساکت شدند از من خواست حرفم را دوباره تکرار کنم. من نیز تکرار کردم ولی نعمت گفت لازم نیست تو دخالت کنی. تو که اینجا نیستی تو دانشجوی مشهدی.

آن روز جلسه بی آنکه به نتیجه ای برسد تمام شد. ولی بحثها پیرامون دو نفر ادامه داشتند: طرفداران احد و طرفداران اسد. من، عمو محمد و زن عمو نرگس تنها کسانی بودیم که از احد طرفداری می کردیم ولی بقیه نظرشان بیشتر به اسد بود حتی دامادشان اکبر و دخترشان رباب. اسد می گفت وقتی برای آوردن جسد رفته بودیم احد بجای آنکه به عموی از دنیا رفته اش فکر کند داخل ماشین دنبال پولهایی می گشت که برادرم قبل از مرگش پنهان کرده بود. احد نیز در مقابل، از اسد بدگویی می کرد و حرفهایی می زد که همه گیج می شدند.

آقا سلمان پسرخاله پدرم همیشه با مادرم حرف می زد و دلداری اش می داد. نظر او هم به اسد بود ولی چون می دانست من به احد تمایل دارم توجهی به من نمی کرد. یکبار شنیدم که مادرم به آقا سلمان می گفت اگر می خواهی منزل ما را در یامچی بفروش و ما را با خودت به ارومیه ببر. ظاهرا هیچ کس دل خوشی از احد و خانواده اش نداشت اما من با آنها هم رای نبودم به همین دلیل دایم می گفتند تو بهتر است فقط فکر دانشگاهت باشی.

احد خانه ای داشت در بلوار ولایت که کنارش پارکینگ خصوصی حنیفه پورها بود. یک هفته مانده به چهلم، احد گفت دلم نمی آید ماشینهای عمویم دور از یامچی باشند. او معتقد بود این کار روح پدرم را غمگین می کند به همین خاطر هجدهم مرداد، ماشینهای پدر را به یامچی آورد و در پارکینگ منزلش گذاشت.

بیست و چهارم مرداد، چهلم پدرم در مسجد کیخالی برگزار گردید. آن روز افراد زیادی از شهرها و روستاهای مختلف برای مجلس آمده بودند که بیشترشان، فامیلهایمان از ارومیه بود. بعد از مراسم نیز همه در حیاط عمو محمد جمع شدیم. آن روز هر کس با دوستش در گوشه ای صحبت می کرد. زن عمو نرگس تا مرا دید با صدای بلند گفت: انشالله نخواهیم گذاشت به فرزندان امان الله بد بگذرد. دو ماشینی را که دارند تبدیل به چهار ماشین خواهیم کرد. دیگران هم می گفتند انشالله.

گرچه تا چند روز پیش همه در مورد احد و اسد بحث می کردیم ولی دیگر زیاد جدی به نظر نمی رسید زیرا همه خسته بودیم. خسته از چهل روز مراسم و اندوهی که بر ما گذشته بود. در همین حال فامیلهای ارومیه ای مان (آقا سلمان، شریف، منصور و ... ) خواستند آنها را نیز در هزینه های این مراسم شریک کنیم سپس هر کدام مبلغی به احد دادند.

پس از دادن مبلغ، آقا سلمان و همراهانش رخصت رفتن خواستند ولی به اصرار احد آن شب نیز در یامچی ماندند. بعد از شام، زنان در منزل ما و مردان فامیل هر کدام برای استراحت به منزلی رفتند. من نیز با پسر عموهایم اسماعیل و ابراهیم در ساختمان قدیمی شان بودیم. چنان خسته بودیم که با همان لباسهای عزا خوابمان گرفت. سکوتی عجیب در خانه و خیابان سایه انداخته بود و جانهای خسته همه در خواب بودند تا اینکه ساعت 4 تلفن زنگ خورد.

ابراهیم خواب آلوده گوشی را برداشت و یکباره فریاد زد ای وای ای وای... با فریاد ابراهیم همه از خواب پریدیم. گفت ماشینها را آتش زده اند زود باید به آنجا برویم. ابراهیم و اسماعیل فوری سوار نیسان شدند ولی من با سرعت رفتم تا نعمت را خبر دار کنم. وقتی رسیدم زنان همه خوابیده بودند و نعمت و نامزدش همراه با یکی از دختر عمه ها در گوشه ای از حیاط صحبت می کردند.

نعمت تا قضیه را شنید موتورش را روشن کرد. از میدان شهریار که به بلوار ولایت پیچیدیم آتشی دیدم که زبانه هایش به آسمان می رفت. وقتی به صحنه رسیدیم عمو اسد را دیدم که چوب در کف سمت احد حمله می برد. چند نفر جلویش را گرفتند. عمو اسد داد می زد و می گفت: ای مردک این ماشینها در منزل تو آتش گرفته اند. پس چرا ماشین خودت نمی سوزد؟

من که دیگر تمام امیدم را از دست رفته می دیدم اشکهایم سرازیر شد ولی اسماعیل گفت گریه نکن دشمنانت خوشحالتر می شوند. احد که دسپاچه این طرف و آن طرف می رفت، تا مرا دید فریاد کنان گفت: صمد اصلا نگران نباش خودم همه چیز را جبران خواهم کرد. 



تصویر هوایی از منزل احد و محل پارکینگ


در همین حال عمو محمد را دیدم که با دبه ای آب، فریاد زنان خودش را به آتش رساند. پس از آن متوجه شدیم زیر ماشینها چند عدد پیک نیک گاز وجود دارد. ابراهیم، (حنیفه پور) عمو محمد را از صحنه دور کرد سپس با جسارتی وصف ناپذیر، پیک نیکهای گاز را از زیر ماشینها بیرون کشید. بدون شک اگر آنها منفجر میشدند نه تنها ماشینها بلکه افراد حاضر در صحنه همگی کشته می شدیم.

ماشینهای ما هر دو در آتش می سوختند و از هیچ کس کاری بر نمی آمد. زبانه هایش چنان بلند بود که آرام آرام به ماشین احد نیز سرایت کرد و قسمتی از چادرش را سوزاند. البته ماشین احد، فقط تریلی اش در صحنه بود و کله اش در منزل عمو محمد قرار داشت. در همین حال آتشنشانی مرند رسید و آتش را به هر نحوی که بود فرو نشاند سپس همگی به پاسگاه کُشکسرای رفتیم.

در پاسگاه پرسیدند آیا به کسی مظنون هستید؟ احد گفت: «یک نفر از نخجوان دیروز در مراسم چهلم حضور داشت. می گفت امان الله صدهزار تومن به من بدهکار است و ابراز ناراحتی می کرد به احتمال قوی کار اوست.» شکایت تنظیم گردید سپس رفتیم به دادگاه. در پله های دادگاه نشسته بودم که اکبر آمد و گفت: مرد نخجوانی هشت ساعت قبل از آتش سوزی از مرز خارج شده، کار کار احد است صمد! همکارانش (علی ایمانی و علی آقابالایی) حرفهایی مشکوک می زنند. می گویند اگر کار بر ما سخت شود همه چیز را خواهیم گفت.

نمی دانم آن روز در سالنهای دادگاه چه گذشت که همه برگشتیم. گویا حرفهایی رد و بدل شد که از ما پنهان کردند. احد گفت ما دیگر شکایتی نداریم سپس همه در منزلش جمع شدیم. آقا سلمان و عمو محمد ریش سفیدان فامیل، بالای مجلس نشسته بودند. آقا سلمان در حالیکه زار زار گریه کرد گفت: همه چیز را سپردیم به خدا. از همین امروز شروع کنید و ماشینها را دوباره بسازید. خدا خودش باعث این جنایت را مجازات خواهد کرد.

با این حرف جوانان شروع کردند به جمع آوری لاستیکهای سوخته و تمیز کردن محیط. عصر همان روز وقتی منزل عمو محمد بودیم گفتند بیایید که دوباره ماشینها را آتش زده اند. با عجله خودمان را به صحنه رساندیم و دیدیم لاستیکهای سوخته دوباره در حال سوختنند. البته آتش زیاد جدی نبود و فوری خاموش شد ولی سوالات بسیاری در ذهنها برانگیخت. بین عموم مردم شایع  شد کار کار احد است. حتی خواهر احد (زن اکبر) و برادرش یونس هم چنین نظری داشتند. در یامچی بدون استثنا همه احد را مقصر می دانستند به همین دلیل دوباره دعوای احد و اسد بالا گرفت.

آن روزها برادر کوچکترم احمد بیشتر با اسد می گشت به همین خاطر احد او را مظنون معرفی می کرد. البته اسد نیز عین همین نظر را نسبت به من داشت زیرا من هم بیشتر با احد می گشتم. شخصی می گفت چند تن از ارومیه ای ها که آن شب پیش احد خوابیده بودند، نصف شب وی را در حال رفتن به بیرون دیده اند. احد هم می گفت چند روز پیش اسد را جلوی منزلش دیده اند که داشت چند گاز پیک نیک پر می کرد. دوباره اکبر می گفت در آتش سوزی دوم تنها کسی که آنجا حضور داشت احد بود. احد هم می گفت: عبدالله (پیرمردی از اهالی گلین قیه از فامیلهای دور) می گوید کار، کار سلمان است زیرا آن شب که باهم در منزل عمو محمد خوابیده بودیم سلمان نصف شب کالن به دست بیرون رفت.

عمو محمد که بدجور از دست اسد ناراحت بود دائم می گفت تو برادرم امان الله را زنده بردی و مرده اش را برایمان آوردی. احد نیز می گفت حرفهای اسد با واقعیت جور در نمی آید. او می گوید امان الله لباسهایش را شست سپس به دریا رفت در حالیکه دستهای جسد روغن آلود بودند. به این ترتیب هر روز حرفهایی می شنیدیم که برایمان گیج کننده بود. یکی با حرفهایش این را پُر می کرد و دیگری آن را. دیگر نمی دانستیم حرف چه کسی را باید باور کنیم.

چند روز بعد، به دعوت رباب خواهر احد، به منزل آنها رفتم. رباب در حالیکه بسیار ناراحت بود گفت بخدا برادرم احد ماشینهایتان را آتش زده. پرسیدم دلیلت چیست؟ گفت:  اولا احد از شما و حتی از تو خوشش نمی آید. روز اول وقتی تو از جمع دور شدی، پشت سرت گفت این هم احمق فامیل ماست. از این گذشته یکبار خودم شنیدم که می گفت این ماشینها خیری برای ما ندارند. کاش اصلا نبودند. 
اکبر هم گفت شخصی احد را که داشت به رییس پاسگاه رشوه می داد دیده است. پرسیدم چه کسی؟ گفت: نقی شبانزاده.

حرف اکبر مرا نسبت به احد بسیار مشکوک کرد. از احد پرسیدم آیا تو چنین کاری کرده ای؟ احد منکر شد سپس به نقی شبانزاده زنگ زد. نقی شبانزاده هم انکار کرد و گفت من چنین چیزی نگفته ام. 
آیا نقی شبانزاده از ترس انکار کرد یا واقعا چنین چیزی ندیده بود؟ این سوالات هر روز مثل زالو داشت جان مرا می مکید. اکبر کسی نبود که دروغ بگوید او دوست صمیمی من بود و مثل یک پدر مهربان. از طرفی رشوه دادن به رییس پاسگاه هم با عقلم جور در نمی آمد. این موضوع بین احد و اکبر دعوای دیگری به راه انداخت در نتیجه اکبر به من زنگ زد و از اینکه چرا این حرف را به احد گفته ام مرا به باد فحش گرفت در نتیجه پیوند رفاقتی که سالهای سال میانمان بود برای همیشه پاره شد.

درد دلی با پدر...

مرا ببخش پدر. ببخش بخاطر اینکه تا زنده بودی تو را خوب نشناختم. آنقدر از تو شرمگینم که حتی نمی توانم سر قبرت بیایم. تو چهل سال بی وقفه کوشیدی تا فرزندانت مشکلی نداشته باشند ولی دسترنج چهل ساله ات را شب چهلمت آتش زدند.

مرا ببخش پدر بخاطر گولهایی که خوردیم و نتوانستیم دشمن واقعی ات را رسوا کنیم. مرا ببخش پدر به خاطر همه چیز. ببخش و دعا کن از مصیبتهای این زندگی که نتیجۀ آن شب آتشین است رها شوم .........


برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


کلاهی برای یک روباه



این خاطره در واقع ادامۀ همان خاطرۀ «مهمان خالی بند» است ولی مربوط میشود به هشت ماه بعد از آن یعنی شهریور سال هشتاد و یک. همانگونه که در خاطرۀ قبلی نیز گفته ام داور، اسم مستعار است و نام اصلی نیست.

داور از ماجرای دانشگاه، شصت هزار تومن (معادل سه ملیون تومن الان) به من بدهکار بود. دیگر برایم یقین داشتم داور کلاهبردار است و هرگز پول مرا پس نخواهد داد به همین خاطر تصمیم گرفتم برای گرفتنش نقشه ای بکشم.

آن روزها تعمیرگاه جواد جنگی، پاتوق من و تعدادی از دوستان بود. یک شب که آنجا بودیم به پسر عمه ام رضا چاپرک گفتم قصد دارم با نقشه پولم را از داور پس بگیرم. همه خندیدند و گفتند داور کلاهبرداری است بسیار حرفه ای. کسانی هستند که داور منزلشان را فروخته یا میلیونها تومن از او طلبکارند. پس گرفتن پول از او جزو محالات است بی خیال شو. در پاسخ گفتم من پولم را پس خواهم گرفت شما هم خواهید دید. آنها نیز گفتند اگر تو پولت را از او پس بگیری ما اسممان را عوض خواهیم کرد این خط این نشان.

فردای آن روز بعد از شام به منزل داور رفتم. هشت ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم. تا چشمش به من افتاد احوالپرسی کرد و گفت دلم برایت تنگ شده بود. گفتم من هم همینطور. سپس پرسید چه عجب یادی از من کرده ای. گفتم خبر خوبی برایت دارم. وقتی تو پارسال بازیهای دانشجویان را در دانشگاه داوری می کردی، آقای رستگاری معاون تربیت بدنی دانشگاه، تعریفت را شنیده بود. من هم چند بار از داوری ات برایش گفته بودم. دیروز به منزلمان زنگ زد و سراغ تو را گرفت. گفت قرار است هفتۀ اول پاییز، مسابقات کشوری در خراسان برگزار شود. داور خوب کم دارند، از من خواست تو را نیز بعنوان داور به مشهد ببرم.

وقتی داور این حرفها را از من شنید قیافه ای به خودش گرفت و گفت: «متاسفانه نمی توانم آقای حنیفه پور، هفتۀ اول پاییز شروع بازیهای لیگ است. مازندران و همدان از من قول گرفته اند نمی توانم بدقولی کنم.» من که می دانستم همه اش دروغ است گفتم: بالاخره من و تو باهم دوستیم، نان و نمک خورده ایم، تو باید بخاطر من هم که شده تقاضای آنها را رد کنی و با من به مشهد بیایی. در این هنگام داور کمی مکث کرد و گفت: عیبی ندارد فقط بخاطر تو می پذیرم.

چند روز بعد قضیه را با یکی از دوستان به اسم آقای دائمی در میان گذاشتم. از او خواستم برای محکم کاری زنگی به داور بزند و نقش آقای رستگاری را برایش بازی کند. آن روزها کمتر کسی گوشی همراه داشت. نه داور نه من و نه آقای دائمی، هیچکدام گوشی همراه نداشتیم به همین خاطر از دوستی دیگر به اسم سید حسن خوشرو خواستم گوشی اش را مدتی به من قرض بدهد.

فردای آن روز به داور گفتم ساعت شش در مغازۀ آقای ... باش. آقای رستگاری می خواهد با خودت حرف بزند. ساعت شش با داور به مغازۀ آقای ... رفتیم و دوستم زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی و گفتگو دربارۀ مسابقات، آقای دائمی به داور گفت: اول مهر بیصبرانه مشتاق دیدار شما بعنوان داور مسابقات هستیم. به آقای حنیفه پور سپرده ام که حتما شما را با خودش بیاورد. آمدن شما افتخاری خواهد بود برای ما.

آن شب داور از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. البته سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد ولی نمی توانست. هر جا که می رفت می گفت مهر ماه امسال به صورت پخش زنده مرا در تلوزیون خواهید دید. یک شب هم که باهم قدم می زدیم می گفت: در مسابقات مشهد اولین بازی را که سوت بزنم مسئولین خواهند گفت آقای حنیفه پور چرا این همه ظلم به ما کرده ای؟ تو که چنین اعجوبه ای را می شناختی چرا زودتر معرفی نکرده بودی تا از وجودش بهره ببریم و غیره ... 

تقریبا دیگر داور را پخته بودم. دوشنبه بیست و پنجم شهریور با عجله به منزلشان رفتم. گفتم افتتاحیۀ مسابقات، چهار روز زودتر از موعد برگزار می شود. ما باید پس فردا ظهر در مشهد باشیم. آقای رستگاری می گوید وجود داوران در افتتاحیه الزامی است. تاکید کرد حتما با هواپیما بیایید، بعد از رفتنمان هزینۀ بلیط را به ما پس خواهند داد.

داور گفت پس زودتر باید وسایلمان را ببندیم. گفتم بله ولی مشکل اینجاست که من پولی برای بلیط هواپیما ندارم. آخر ماه پول بحسابم خواهند ریخت ولی الان دستم خالی است. داور هم که نمی خواست شانسی به این مهمی را از دست بدهد گفت: عیبی ندارد من پولش را تهیه می کنم سپس رفت و شصت و پنج هزار تومن پول برایم آورد. 

پس از گرفتن پولها از داور، یک راست رفتم به مغازۀ آقا جواد. بچه ها جمعشان جمع بود. پرسیدند چکار کردی موفق شدی یا نه؟ شصت و پنج هزار تومن را نشانشان دادم و گفتم: من پولم را پس گرفتم حالا شما اسمتان را عوض کنید. دهانشان از تعجب باز مانده بود باورشان نمی شد. گفتم اگر باور نمی کنید یک نفرتان بیاید برویم. می خواهم این پنج هزار تومن اضافه را به او پس بدهم. پسر عمه ام رضا گفت من می آیم.

بعد از دو ساعت باهم به محلۀ داور رفتیم. داور کنار میوه فروشها نشسته بود. تا مرا دید پرسید چه خبر؟ بلیط گرفتی یا نه. گفتم بله، پس فردا صبح حرکت خواهیم کرد. این پنج هزار تومن هم اضافه آمد. پنج هزار تومن را پس دادیم و برگشتیم. 
حالا دیگر من و داور بی حساب بودیم ولی باید مسابقات را هم به نحوی لغو می کردم.

فردای آن روز به داور گفتم آقای رستگاری می خواهد با تو حرف بزند گویا نکاتی است که باید قبل از شروع برایت توضیح دهد. عصر همینطور که در مغازه نشسته بودیم تلفن زنگ خورد. داور چنان دسپاچه سمت گوشی پرید که تلفن از دستش افتاد. دوباره نشستیم و منتظر ماندیم. تلفن بار دیگر زنگ خورد و داور گوشی را برداشت. 
بعد از سلام و احوالپرسی، دوستم به داور گفت: «متاسفانه استانهای لرستان، کرمان و خوزستان نتوانستند خودشان را آماده کنند و مسابقات لغو شد. انشا الله در فرصتهای آتی در خدمتتان خواهیم بود.» داور تا این جمله را شنید بادش به کلی خوابید. آرام گوشی را گذاشت و نشست. آن لحظه اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد...

پسرعمه ام رضا می گفت چند ماه پس از این اتفاق، برای خرید به مغازه ای در مرند رفته بودم. صاحب مغازه وقتی فهمید اهل یامچی هستم پرسید آیا تو داور ..... را می شناسی؟ گفتم بله چطور مگه؟ گفت: داور به من مقروض است نمیدانم چگونه پیدایش کنم. گفتم او به آدمهای زیادی مقروض است و پول هیچ کسی را هم نداده. تنها کسی که توانسته پولش را از او پس بگیرد پسر دایی من صمد است.

مغازه دار پرسید پسردایی ات چگونه این کار را کرد. آیا من هم می توانم به همان روش پولم را پس بگیرم؟ گفتم: او الکی مسابقات استانی فوتبال در مشهد برگزار کرد سپس با این نقشه پولش را پس گرفت، پول او شصت هزار تومن بود پول شما چقدر است؟ گفت: 550 هزار تومن. تعجب کردم و گفتم: لیگ استانی زورش به پس گرفتن این همه پول نمی رسد. شما باید جام جهانی برگزار کنید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مهمان خالی بند


بخاطر برخی مسائل، از ذکر نام شخص مورد نظر در این خاطره خود داری می کنم. چون داوری فوتبال می کرد از واژۀ «داور» به جای نام اصلی، استفاده شده است.


عصر چهارشنبه بیست و یکم آذر 1380 در خیابان اصلی یامچی قدم می زدم که شخصی آمد جلو و با من احوالپرسی کرد. نامش «داور» بود. من از چند سال پیش داور را دورادور می شناختم. او در روستاهای اطراف داوری فوتبال می کرد ولی چند بار هم به گوشم خورده بود که کلاهبردار است اما به این حرفها توجهی نداشتم زیرا ندیده نمی توانستم در مورد کسی قضاوت کنم.

داور به هیئتهای مذهبی هم می رفت و چون شب قبل، سخنرانی مرا در هیئت شنیده بود شروع کرد به تعریف و توصیف از من. علاوه براین چون می دانست دانشجو هستم پرسید در کدام دانشگاه درس می خوانی؟ گفتم در دانشگاه فردوسی مشهد هستم. ترم اوّلم هنوز. داور گفت شاید من هم چند روزی به مشهد بیایم. اگر قسمت شد حتما برای دیدنت خواهم آمد.

شنبه بیست و چهارم آذر آماده حرکت به مشهد بودم که داور به منزلمان زنگ زد. بعد از احوالپرسی گفت الان در تهران هستم اگر موافقی دلم می خواهد یکی دو روز در مشهد مهمانت باشم. گفتم من الان در حال حرکتم. فردا در تهران تو را خواهم دید.

فردای آن روز وقتی در ترمینال تهران همدیگر را دیدیم داور گفت: «متاسفانه من پولهایم تمام شده اگر مشکلی نیست تو مقداری پول به من بده، من در مشهد به تو پس خواهم داد. حاجی قرار است برایم پول بفرستد.» نمیدانستم منظورش از حاجی چه کسی است ولی پذیرفتم و مقداری پول به او دادم و اتوبوس حرکت کرد. در هر ایستگاهی که برای استراحت یا شام و ناهار توقف می کردیم داور خوردنیهای خوشمزه و گرانبها می خرید و می گفت بخور مهمان من.

ظهر دوشنبه بیست و ششم آذر به دانشگاه فردوسی مشهد رسیدیم. دانشگاه مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. همینطور که سمت خوابگاه فجر پنج می رفتیم به داور گفتم: ورود مهمان به خوابگاه ممنوع است باید زرنگ عمل کنیم تا نگهبان خوابگاه تو را نبیند؛ تا اینکه به خوابگاه رسیدیم. داور دم در منتظر ماند و من داخل شدم تا ببینم نگهبان حواسش هست یا نه. خوشبختانه نگهبان داشت آن طرف را نگاه می کرد برای همین به داور علامت دادم و او هم یواشکی وارد شد سپس با سرعت داخل اتاق رفتیم.

ورودی و نگهبانی فجر 5


در اتاق به داور گفتم حالا که آمده ای مشهد لااقل پنج روز اینجا بمان که من هم احساس دلتنگی نکنم ولی داور گفت نمی شود. پرسیدم چرا؟ گفت: کارم زیاد است، از استانهای فارس و اصفهان برای داوری مسابقات دعوتم کرده اند اگر نروم لیگ فوتبال دچار مشکل می شود تازه بعد از آنجا هم باید بروم به استان گیلان برای امضای قرارداد جدید.

بعد از شام با داور به سالن پینک پنک رفتیم. چند نفر از بچه ها داشتند آنجا بازی می کردند. داور را به آنها معرفی کردم. داور هم که بازی اش خوب بود با ایشان بازی کرد. شب دوم هم به میدان فوتبال رفتیم ولی داور از بازی خودداری کرد. گفت من داور فوتبالم، ترجیح میدهم به جای بازی، داوری کنم. بچه ها  نیز گفتند چه بهتر اتفاقا همیشه از داور در مضیقه ایم.

بالاخره سوت بازی زده شد و داور شروع به داوری کرد. ضمن بازی از هیچ خطایی نمی گذشت و بیشتر هم روی من خطا می گرفت تا مثلا بگویند چه داور ماهر و عادلی است حتی از خطاهای دوستش هم نمی گذرد.
این موضوع باعث شد بچه های خوابگاه با وی آشنا شدند. داور هم با آنها کاملا گرم گرفت و تبدیل شدند به دوستانی صمیمی تا حدی که آن شب برای خواب به اتاق یکی از آنها به اسم میثم رضایی رفت.

از آن بازی به بعد، داور هر روز و هر شب مهمان یکی از اتاقها بود. با دانشجویان قرار می گذاشت و بیرون می رفتند. موقع ورود به خوابگاه نیز یکی از همان دانشجویان، نگهبان را به صحبت می گرفت سپس در حالی که نگهبان حواسش پرت بود داور به راحتی و بی دردسر وارد خوابگاه می شد.

شب آخر آذرماه شبی بود به یاد ماندنی. با اینکه فصل زمستان از فردا شروع می شد ولی هنوز برفی در مشهد نباریده بود. درست همان شب، اولین برف زمستانی باریدن گرفت. تمام درختان و پشت بامها سفیدپوش شدند. علاوه بر این چون شب یلدا هم بود دانشجویان شادی می کردند و من داور هم بی نصیب نبودیم علی الخصوص از گلوله برفی هایی که سمت یکدیگر پرتاب می کردند.

منظرۀ زمستان در خوابگاههای فجر


شنبه اول دی ماه، پنج روز از آمدنمان به مشهد می گذشت ولی داور که قرار بود فقط دو روز بماند هنوز در مشهد بود. یک روز از داور پرسیدم چه عجب برای داوری به شیراز و اصفهان نرفتی؟ گفت از شانست مسابقات به تعویق افتاده اند. گفتم راستی از حاجی چه خبر؟ قرار بود برایت پول بفرستد نفرستاد؟ داور با کمی درنگ گفت: چرا اتفاقا داده به یک رانندۀ مشهدی. فردا برای گرفتن پول خواهم رفت.

فردا رسید ولی از پول خبری نشد. من هر روز می پرسیدم و داور هر روز بهانه ای می آورد تا اینکه یک روز گفت: حاجی زنگ زد گفت پول را به حساب دوستت حنیفه پور زده ام. با تعجب گفتم من حتی خودم هم شماره حساب خودم را نمی دانم. این حاجی که می گویی، شماره حساب مرا از کجا می دانست؟ داور گفت: «من هم نمی دانم. شاید از مسئولین دانشگاه پرسیده، حاجی آشنا زیاد دارد.» گرچه حرفش باورم نشد برای احتیاط سری به بانک زدم ولی گفتند پولی به حسابت واریز نشده است.

تقریبا روز هشتم، دیگر همه داور را می شناختند. عصر روز نهم که خسته و کوفته از کلاس برمی گشتم در ورودی خوابگاه صحنه ای دیدم که مرا شگفت زده کرد. داور چفیه به گردن، روی پنجرۀ نگهبانی نشسته بود و در حالی که با نگهبان چای می خورد گپ می زد و قاه قاه می خندید. انگار دیگر همان داور نبود که روزهای اول، از نگهبان می ترسید و با تدابیر امنیتی وارد خوابگاه می شد.

بعدها فهمیدم دلیل موفقیت داور، دروغهای بزرگی بود که همراه با وعده های توخالی به خورد دانشجویان می داد. البته وقتی من پیشش بودم زیاد خالی نمی بست و از حد یک داور معمولی خودش را بالا نمی برد ولی جاهایی که من نبودم چنان خالی هایی می بست که دهان دانشجویان از تعجب باز می ماند.

در یکی از اتاقها داور گفته بود در انگلستان ویلا خریده ام. در اتاق دیگری نیز خودش را کارمند سفارت ایران در کانادا معرفی کرده بود. جایی هم گفته بود تابعیت آمریکا دارم. در این اتاق می گفت داماد فلان استاندارم سپس درست روبروی همان اتاق در اتاقی دیگر می گفت مجرد هستم
. با مذهبی ها مذهبی بود، با غیر مذهبی ها غیر مذهبی، و این یعنی با هر کس به زبان خودش سخن می گفت. 

یک روز در یکی از سالنهای خوابگاه، داور را دیدم که با رسالۀ توضیح المسایل، از نمازخانه بیرون آمد و به اتاق محسنها رفت. در آن اتاق دو نفر به اسم محسن بودند و هر دو هم مذهبی. کمالی دانشجوی ریاضی می گفت یک شب که جمعمان جمع بود داور به باشگاههای آرسنال و چلسی اشاره کرد و گفت یکبار بازی این دو تیم را سوت زده ام. همان لحظه مهدی ارزنده (دانشجوی کشاورزی) به شوخی یا جدی گفت: «از اول هم قیافه ات برایمان آشنا بود. پس تو را در تلوزیون دیده ایم.» داور هم بادی به غبغب انداخت و گفت: بله لابد.

الان را نمی دانم ولی آن روزها دانشگاه فردوسی واقعا دانشگاهی نمونه بود. فضاهایش زیبا و بی نظیر بودند و امکاناتش بسیار وسیع. خوابگاههایش علی الخصوص خوابگاه فجر پنج در کشور لنگه نداشت و سلفهای غذاخوری اش هر سال رتبۀ اول را در کشور می گرفتند. آن دوره در هیچ دانشگاهی جوجه کباب، کباب بختیاری یا کباب برگ عرضه نمی شد ولی دانشگاه فردوسی، با کیفیتی بسیار عالی آن هم با دسر و مخلفات، آنها را به دانشجویان عرضه می کرد.

داور در همان چند روز اول، مزۀ این بهشت را چشید به همین خاطر جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت. جوجه کباب را میل می فرمود و از امکانات دانشگاهی استفادۀ بهینه می کرد. از بابت ژتون غذا هم مشکلی نداشت زیرا ژتون اضافه همیشه پیدا می شد. اگر هم نبود برایش می خریدند. یک روز که در سلف غذاخوری نشسته بودیم داور چنگال را از دست من گرفت و گفت: آقای حنیفه پور این مدل که چنگال را گرفته ای اشتباه است قباحت دارد. نگاه کن ببین چنگال را باید مثل من در دستت بگیری...

هفته های دوم و سوم، داور برو بیایی برای خودش در دانشگاه داشت. با هیکل ورزشکاری و چهارشانه اش، یک کیف سامسونیک هم به دست می گرفت و در دانشگاه مثل اساتید این و آن طرف می رفت. بعضی ها دکتر صدایش می کردند برخی نیز استاد، در حالیکه سوادش فقط تا مقطع ابتدایی بود. با این وجود، در خوابگاه و دانشکده های مختلف، بازی های دانشجویان را داوری می کرد و با همگان عکس یادگاری می گرفت.

هفتۀ دوم در اتوبوس دانشگاه متوجه شدم دو دانشجو در مورد داور حرف می زنند. اولی به دومی گفت: «شنیده ای که پسردایی مرتضی، داور بین المللی فوتبال است؟» دومی هم پاسخ داد: «بله اسمش داور است. می گویند آدم کلفتی است گویا کارمند سفارت در کانادا هم بوده. خوش بحال مرتضی». از حرفهایشان فهمیدم منظورشان داور ماست. آن مرتضی هم که می گفتند خوش بحالش، دانشجویی بود اهل سبزوار که قرارهای داور با دانشجویان را هم آهنگ می کرد. 

روز سیزدهم دی از نگهبانی احضارم کردند. مسئول خوابگاه ها که از ماجرا بو برده بود خطاب به نگهبان گفت: ظاهرا آقای حنیفه پور کلاهبرداری را وارد خوابگاه کرده که باید پاسخگو باشند. همان نگهبان که روز نهم داشت با داور گپ می زد و قاه قاه می خندید گفت: حنیفه پور پسر خوبی است فکر نکنم چنین کاری کرده باشد. مسئول خوابگاه ها گفت: ولی متاسفانه کرده. سپس عکسی از داور را نشانش داد. نگهبان که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: یعنی این آقا کلاهبردار است؟ این که می گفت دانشجوی پزشکی هستم. مسئول خوابگاه ها خندید و گفت: خاک بر سرت. خوابگاه دانشجویان پزشکی که اصلا اینجا نیست.
  
گفتم بله ایشان همشهری من است ولی فقط یک شب در اتاق من مانده. قرار بود دو روز بماند و برود. من هم نمیدانستم که کلاهبردار است. از خود من مبلغ زیادی پول گرفته. مسئول خوابگاه ها گفت: اگر تو را نمی شناختیم حرفهایت را باور نمی کردیم. من می دانم تو دانشجوی بسیار فهمیده ای هستی. شاعر و نویسنده ای. برای همین هم اتاق مخصوص خوابگاه را تنهایی به تو داده ام. ایشان چون همشهری توست تحویل پلیسش نمی دهیم و فقط خواهیم خواست که از خوابگاه برود.

ساعتی بعد داور را دیدم که نفرین کنان وارد اتاق من شد. پرسیدم مگر چه شده است. گفت یک نفر شیطان گزارشم را داده. می خواهند بیرونم کنند سپس گفت: «خواهشی از تو دارم. برو به نگهبان بگو اجازه دهد من مدتی دیگر در خوابگاه بمانم. حاجی گفته در مشهد بمان، قرار است برای امضای قرار داد به مشهد بیاید.» گرچه می دانستم دروغ می گوید ولی به رسم رفاقت با خودش به نگهبانی رفتیم و خواهشش را مطرح کردم ولی قبول نکردند. گفتند تا یک ساعت اگر از خوابگاه نروی برخورد خواهیم کرد.

داور که دیگر شرایط را خطرناک می دید مجبور به رفتن شد ولی پولی برای رفتن نداشت. خودم دوباره مقداری پول به او دادم و پنج هزار تومن هم از «مهدی ارزنده» گرفت و رفت. گرچه بعدها شنیدم داور باز هم در فجرهای پایین مشاهده شده است ولی باورم نشد. او رفت و من با خرجهایی که روی دستم گذاشته بود تنها ماندم. دیگر همه می دانستند که داور کلاهبردار بوده لذا ترم بعد پولهایی را که از دانشجویان به حیله های مختلف گرفته بود از جیب خودم به آنها پس دادم. بعدها حساب کردم دیدم شصت هزار تومن برایش خرج کرده ام. یعنی به قدر دو عدد بلیط هواپیما از مشهد به تبریز که اگر با پول امروزی حساب کنیم تقریبا می شود سه میلیون تومن، بلیط هواپیمای تبریز به مشهد در آن سال، 29 هزار تومن بود.

سخنی با داور عزیز:
خاطره ات آنقدر شیرین بود که نتوانستم از نقل آن منصرف شوم. امیدوارم در زندگی جدیدت موفق باشی. من از تو کینه ای به دل ندارم و نخواهم داشت. کاش دوباره با آن روزهای بر می گشتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

چند نما از خوابگاه فجر 5


فجر 5

دختران امانت دار



اوایل بهمن ماه سال 81 بود و ترم جدید دانشگاه کم کم داشت شروع می شد. آن سال ترم سوم را در دانشگاه مدنی آذربایجان، دانشجوی مهمان بودم ولی برای ترم چهارم باید برمی گشتم به دانشگاه خودم در مشهد. از مادرم خداحافظی کردم سپس با کیف دانشجویی و ساکی که باقی وسایلم در آن بود به راه افتادم. اگر چه آن روز بلیط قطار داشتم ولی تا تهران باید با اتوبوس می رفتم زیرا بلیطم از ایستگاه تهران بود. شب هنگام وقتی به ترمینال آزادی رسیدیم به اتفاق یک مرد و دو دختر دانشجو سوار تاکسی های راه آهن و ترمینال جنوب شدیم. مرد مسن می خواست به سبزوار برود و دختران طوری که از حرفهایشان متوجه شدم عازم مشهد بودند.

تاکسی مرا در میدان راه آهن پیاده کرد زیرا بقیه را باید به ترمینال جنوب می بُرد. در تاریکی هوا کیف دانشجویی و ساکم را از صندوق عقب تاکسی برداشتم و به سمت ایستگاه رفتم. چند قدم جلوتر حس کردم دستۀ ساک کمی به دستم ناآشناست. خوب که نگاهش کردم دیدم ای دل غافل! ساک را اشتباهی برداشته ام. تاکسی رفته بود و دیگر هیچ کاری نمی شد کرد لذا دپرس و غمگین سوار قطار شدم. پس از داخل شدن و نشستن در کوپه همینطور که زیر لب خودم را فحش می دادم ساک را بررسی کردم. داخلش فقط یک قابلمه بود با ده عدد کباب، یک حوله قرمز، یک نمکدان، تعدادی نان لواش، سه قاشق و چند مورد وسایل دخترانه.

تنها چیز به دردبخوری که برایم داشت فقط کبابها بودند ولی ساک من که از دستم رفت پر از وسایل باارزش بود. یک کُت کاملا نو، یک سشوار، دو کتاب، یک پیراهن، ساعت زنگ دار، ماشین موزر و غیره. همه اینها یک طرف به اضافۀ هجده هزار تومن پول و ده عدد مقاله. البته پولها و مقالات را ته ساک زیر لایۀ پلاستیکی قایم کرده بودم. (آن زمان هنوز کارت بانکی وجود نداشت). هجده هزار تومن آن زمان نیز برابر بود با هفتصد هزار تومن امروز. زیرا بلیط هواپیمای تبریز به مشهد در آن سال فقط 30 هزار تومن بود در حالیکه امروز یک ملیون و دویست هزار تومن است.
 
فردای آن روز (جمعه چهارم بهمن) نزدیک ظهر، قطار به مشهد رسید و من به خوابگاه رفتم. چون ترم قبل مهمان تبریز بودم هیچ اتاقی نداشتم به همین دلیل موقتا به اتاق دوستم کمال نصیری رفتم که دانشجوی اقتصاد بود. کمال که قضیه را شنید قاه قاه خندید و گفت: غصه نخور پسر عوضش ده تا کباب خوشمزه کاسب شدی. روزهای جمعه و تعطیل، سلف سرویس دانشگاه به دانشجویان غذا نمی داد به همین خاطر کبابها را بین چند اتاق همسایه قسمت کردیم و دور هم جشن گرفتیم با کلی بگو بخندهای دانشجویی.

یک ماه بعد روز یازدهم اسفند در دانشکده بودم که مسئول آموزش گفت: دیروز دو نفر خانم به نامهای صفری و پورصالح سراغ شما را میگرفتند. امروز دوباره خواهند آمد. لطفا ساعت 4 اینجا باشید آنها را ببینید. در پاسخ گفتم چنین کسانی را نمیشناسم ولی عیبی ندارد در خدمتم. بعد از کلاس، (کلاس استاد معتمدی) ساعت چهار به آموزش دانشکده رفتم. دو نفر خانم آنجا نشسته بودند. بعد از سلام و معرفی گفتند: ما همان همسفران شما در تاکسی هستیم. خدمت رسیدیم ساکتان را تحویل بدهیم.

 از شنیدن حرفشان هم تعجب کردم هم خوشحال شدم. بعد از ادای تشکر گفتم من که هیچ امیدی به پیدا شدن وسایلم نداشتم، شما چگونه توانستید مرا پیدا کنید؟ گفتند: به وسیلۀ آن ده مقاله که ته ساک کنار پولها گذاشته بودید. ما در تاکسی از حرفهایتان متوجه شده بودیم که شما دانشجوی مشهد هستید ولی داخل ساک هیچ کارت شناسایی یا آدرسی از شما نبود به جز آن مقاله ها که انتهایشان دو اسم وجود داشت: صمد حنیفه پور و کامپیوتری امیر. یکی از بچه ها گفت احتمال قوی این ساک مال یکی از همین دو نفر است که نامشان انتهای مقاله نوشته شده. به همین خاطر ما به چند دانشگاه در مشهد سر زدیم و این دو اسم را از مسئولین دانشگاه جستجو کردیم تا اینکه بالاخره نام صمد حنیفه پور را در دانشگاه فردوسی یافتیم و آدرس این دانشکده را گرفتیم.
 
پس از شنیدن حرفهایشان، از خانمها اجازه خواستم تا بروم خوابگاه و ساکشان را بیاورم. خوابگاه نزدیک بود ولی رفتن و آمدنم نیمساعتی طول کشید. آنها ساک مرا تحویل دادند و من ساک آنها را. موقع خداحافظی گفتند: تمام وسایلتان داخل کیف است به جز آن مقاله ها که بین دوستانمان در خوابگاه پخش کردیم. گفتم عیبی ندارد اتفاقا ما هم همین کار را با آن ده کبابی کردیم که داخل ساک شما بود. این به آن در.

سالهای 81 و 82 ایام محرم و نوروز باهم مصادف شده بودند. آن سال من به خاطر این تقارن و برای اینکه نوروز را کمی از حال و هوای عزا خارج کنم مقاله ای نوشته بودم با عنوان «محرم و نوروز، تقارن دو زیبایی». این مقاله که حدودا یک صفحۀ A4 بود به صورت بروشور با هزینۀ مسجد کیخالی به چاپ رسید و نوروز سال 81 بین مدارس و هیئتهای مذهبی پخش شد. تایپیست مقاله هم پسرعمه ام یعقوب کریم نژاد بود. ده مورد از این مقاله ها را من نگه داشته بودم تا با خودم به مشهد ببرم زیرا می خواستم در نوروز 82 میان دوستانی که اهل مطالعه هستند پخش کنم ولی با افتادن این اتفاق، بجای خوابگاه پسران در دانشگاه فردوسی، نصیب خوابگاه دختران در یک دانشگاه دیگر شدند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

 کمال نصیری همان دوستی که به اتاق او رفتم.

اشتباهی در یالقوزآغاج

 
صبح دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1380 بود. آن روز به دعوت آقای محمد جابری برای شرکت در یک مراسم قرآنی باید به روستای یالقوزآغاج می رفتم. البته دوستم ناصر دائمی نیز قرار بود در این سفر مرا همراهی کند زیرا دلم به تنها رفتن رضایت نمی داد.

نزدیک ساعت نه داشتم کیفم را می بستم که مادرم گفت در می زنند. خیال کردم ناصر است ولی در را که باز کردم دیدم دوستم علی ودادی است. علی که دید من کیفی به دست گرفته ام پرسید عازم کجا هستی؟ گفتم از روستای یالقوزآغاج برای شرکت در یک مراسم دعوتم کرده اند. با ناصر دائمی به آنجا می رویم. علی گفت می شود مرا هم با خودت ببری؟ در پاسخش کمی مکث کردم ولی دیدم نمی توانم دلش را بشکنم به همین دلیل پذیرفتم.

آن روز سه نفری سوار ماشین شدیم و به روستای یالقوزآغاج رفتیم. جلوی مسجد یک پلاکارد خوش آمدگویی برایمان زده بودند. همین که از ماشین پیاده شدیم سه نفر به استقبالمان آمدند و گفتند: خوش آمدید همه منتظر شما هستند. ورودی مسجد بچه های قد و نیم قدی را دیدیم که صف ایستاده بودند تا تک تک به ما خوش آمد بگویند. با تک تک آنها دست دادیم و جلوتر رفتیم.

داخل مسجد هرچه نگاه کردم آقای جابری را ندیدم زیرا او تنها کسی بود که مرا می شناخت. در همین حال دو نفر آقای میانسال ضمن خوش آمدگویی گفتند: کاری پیش آمده بود که آقای جابری مجبور به رفتن شد ولی با کمی تاخیر خواهند رسید.

علی وسط من و ناصر ایستاده بود و کیف من هم در دست او قرار داشت به همین خاطر مسئول برگزاری مراسم بدون اینکه چیزی بگوید دست علی را گرفت و با خودش پشت تریبون برد. من و ناصر نیز در حالیکه هاج و واج مانده بودیم همانجا یک گوشه نشستیم و چیزی نگفتیم زیرا هنوز نمی دانستیم قضیه از چه قرار است. این اولین بار بود که علی در عمرش پشت تریبون می نشست.

مجری مراسم پس از یک سخنرانی کوتاه و ادای خیر مقدم گفت: از میهمان عزیزمان سوالاتی داریم که انشا... پاسخگو خواهند بود و از بیاناتشان مستفیض خواهیم شد. من و ناصر هنوز باورمان نشده بود که آنها علی را با من اشتباه گرفته اند به همین خاطر یواشکی به ناصر گفتم گویا اینها میخواهند از دوستان من نیز سوالاتی بپرسند تو هم خودت را آماده کن.

مجری جلسه از علی پرسید: لطفا بفرمایید تا به حال در کدام جلسات یا هیئتهای قرآنی شرکت کرده اید چه تجاربی برایتان داشته است؟ گویا علی خودش هم متوجه نشده بود که او را با من اشتباهی گرفته اند. رنگ رخسارش گاه به سرخی می گرایید و گاه به سیاهی، به همین خاطر لرزان لرزان پاسخ داد: بله در یامچی هیئتهای زیادی وجود دارد.

مجری جلسه با تعجب سراغ سوال دوم رفت و پرسید: برای اینکه بچه های ما هم بتوانند در مسابقات قرآنی موفق شوند چه راههایی را پیشنهاد می کنید؟ این بار از نوع سوال فهمیدم علی را با من اشتباه گرفته اند. به ناصر گفتم باید به نحوی علی را نجات دهیم به همین خاطر از باب اینکه نه سیخ بسوزد و نه کباب، خطاب به مجری گفتم: آقای ودادی در مسابقات حفظ شرکت نکرده اند. تخصص ایشان بیشتر در تفسیر و مفاهیم است.

این تنها کاری بود که آن لحظه می توانستم بکنم زیرا آنجا جلسۀ تفسیر نبود و فقط می خواستند در مورد حفظ سوالاتی بپرسند. با خودم گفتم اگر اینگونه بگویم دست از سر علی برمی دارند و به نوعی متوجه می شوند که اشتباه گرفته اند اما متاسفانه کار بدتر شد. همین که مجری، موضوع تخصص در تفسیر و مفاهیم را از زبان من شنید به به و چه چهی زد و گفت: مرحبا بر شما. پس از میهمان عزیزمان می خواهیم ما را در تفسیر و مفاهیم قرآن به فیض اکمل برسانند.

اینجاست که می گویند گل بود به سبزه نیز آراسته شد. ناصر به زور جلوی خنده اش را گرفته بود و من هاج و واج مانده بودم که چکار کنم. عرق بود که از پیشانی علی می ریخت و زبانش بند آمده بود. بیچاره حتی نمی دانست تفسیر با کدام ت نوشته می شود چه برسد به اینکه بخواهد در مورد تفسیر سخنرانی کند.

لحظاتی کوتاه به همین حال گذشت تا اینکه فرشتۀ نجات، محمد جابری از راه رسید و کنار من نشست. گفتم گویا مجری جلسه، علی را با من اشتباه گرفته. محمد نیز موضوع را به مجری فهماند و اینگونه شد که علی از آن معرکۀ جانفرسا و پرفشار خلاصی یافت.

علی از پشت میکروفون بلند شد و خاموش و خسته کنار من نشست. حالش در آن لحظه شبیه کسانی بود که انگار کوه کنده اند. مجری جلسه نیز برای اینکه وانمود کند هیچ اشتباهی رخ نداده دوباره جملاتی چند سخنرانی کرد سپس گفت: اکنون از دوست دوم آقای حنیفه پور می خواهیم تا پشت تریبون بیایند که با ایشان نیز آشنا شویم. ناصر پشت تریبون رفت و به سوالات پاسخ داد ولی خودش را گم نکرد زیرا خبره تر از علی بود. 

بعد از پایان مراسم، برای ناهار به منزل آقای جابری رفتیم. پس از ناهار نیز به صورت گروهی ما را به یکی از باغات روستا بردند. کمی دور بود ولی مناظری سرسبز و دل انگیز داشت. نزدیک شب ناصر و علی به یامچی برگشتند ولی محمد اجازه نداد من هم با آنها بروم. گفت: امشب بزرگان روستا مراسم عمومی شام دارند. از من خواسته اند تو را هم برای شام ببرم.

صبح فردا محمد از جادۀ مرکید مرا به یامچی رساند. یک هفته پس از این ماجرا، نامه ای تشکرآمیز از طرف هر سه نفرمان (من، علی و ناصر) به روستای یالقوزآغاج فرستادم تا از محبتهایشان تشکر کرده باشیم. یاد تمام دوستان نامبرده در این خاطره بخیر. برای ناصر موفقیت و برای علی که امروز سالگرد درگذشت اوست شادی روح آرزومندم. یک روز ما هم برای دیگران خاطره خواهیم شد. پس بکوشیم آنچه از ما نقل خواهد شد خیر و خوبی باشد.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

من و بهرام آسیابی از بچه های یالقوزآغاج در همان روز



ناصر دایمی و شادروان علی ودادی



من و ناصر دایمی فروردین سال 83