ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

ورود به دبیرستان


تابستان 1373 هم گذشت و جای خود را به پاییز برگ ریز داد. آن سال من قدم به اول دبیرستان گذاشتم که سال اوج تحصیلی من بود. در این سال بیشتر معلمان به جز دبیر ادبیاتمان آقای قنبری، عوض شده بودند. دبیر عربی، شخصی بود به اسم آقای اسماعیلی که جز خوشرویی و خوشخویی چیزی از ایشان ندیدیم و یادم هست که اولین نمرۀ 20 در درس عربی را به من دادند.

 آقای لطفی هم که آن سال و سال بعد، زبان انگلیسی برایمان تدریس می کرد مرد خوشایندی بود و من به اتفاق عادل درج تنگ شاگرد اولهای کلاسش محسوب می شدیم. زبان انگلیسی من بسیار قوی بود طوری که آقای لطفی یک روز سر کلاس گفت: من در چهار مدرسه درس می دهم. امسال بیشترین نمره را در میان این چهار مدرسه، حنیفه پور گرفته است.

روزگاری من به حال دوست صمیمی و باهوشم عارف درج دهقان غبطه میخوردم و هرگز فکر نمی کردم روزی برسد که بتوانم نمره ای بیشتر از او بگیرم زیرا او واقعا زرنگ و درسخوان بود آنقدر که در محله با انگشت نشانش می دادند ولی آن سال این ناممکن، ممکن شد. به قول عارف امسال، اوج تحصیلی برای تو بود و نزول تحصیلی برای من.
 
 معلم دیگری هم داشتیم به نام آقای بخشی که تاریخ درس می داد. ایشان در سه ماه اول توجهی به من نداشت اما بعد از آن نمی دانم چه شد که علاقه عجیبی به من پیدا کرد. وی  مرا با اسم کوچکم صدا می زد و همکلاسیهایم نیز به خاطر این علاقه دچار حسادت شده بودند. با همۀ اینها اگر راستش را بخواهید در ریاضی ضعیف بودم و نمره ام از 12 تجاوز نمی کرد لکن معدلم از 18 و نیم بالاتر بود. عادل درج تنگ تنها کسی بود که در ریاضی کمکم میکرد که مدیونش هستم.

اما از آقای نیکمهر برایتان بگویم که بیشترین تاثیر را در روحیه دهی به من داشت و بزرگترین حامی و مشوق من بود. ایشان دبیر قرآن و عربی و همشهری ما بودند (اهل یامچی) که در چهار سال دبیرستان به طور کامل شاگردشان بودیم. مردی متین و خوش اخلاق و در عین حال شوخ طبع و بسیار خودمانی. البته گهگاهی به روی بچه های درس نخوان یا آنهایی که مرا اذیت میکردند عصبانی هم می شد ولی خیلی زود به همان حالت اولیه برمی گشت و انگار نه انگار که چند لحظه پیش عصبانی بود.

 وقتی آقای نیکمهر فهمید من جزء سی ام قرآن را حفظ هستم دیگر از من امتحان نگرفت و درجا یک نمرۀ بیست توی دفترش گذاشت سپس نگاهی معنادار به من کرد و گفت: «بازهم از این کارها بکن». از آن روز به بعد آقای نیکمهر همه جا از من تعریف و تمجید می کرد آنقدر که از من حقیر برای بچه ها یک فرشته ساخته بود و من در عالم نوجوانی ام خیال میکردم کسی شده ام در حالیکه نبودم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)