ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

دختران امانت دار



اوایل بهمن ماه سال 81 بود و ترم جدید دانشگاه کم کم داشت شروع می شد. آن سال ترم سوم را در دانشگاه مدنی آذربایجان، دانشجوی مهمان بودم ولی برای ترم چهارم باید برمی گشتم به دانشگاه خودم در مشهد. از مادرم خداحافظی کردم سپس با کیف دانشجویی و ساکی که باقی وسایلم در آن بود به راه افتادم. اگر چه آن روز بلیط قطار داشتم ولی تا تهران باید با اتوبوس می رفتم زیرا بلیطم از ایستگاه تهران بود. شب هنگام وقتی به ترمینال آزادی رسیدیم به اتفاق یک مرد و دو دختر دانشجو سوار تاکسی های راه آهن و ترمینال جنوب شدیم. مرد مسن می خواست به سبزوار برود و دختران طوری که از حرفهایشان متوجه شدم عازم مشهد بودند.

تاکسی مرا در میدان راه آهن پیاده کرد زیرا بقیه را باید به ترمینال جنوب می بُرد. در تاریکی هوا کیف دانشجویی و ساکم را از صندوق عقب تاکسی برداشتم و به سمت ایستگاه رفتم. چند قدم جلوتر حس کردم دستۀ ساک کمی به دستم ناآشناست. خوب که نگاهش کردم دیدم ای دل غافل! ساک را اشتباهی برداشته ام. تاکسی رفته بود و دیگر هیچ کاری نمی شد کرد لذا دپرس و غمگین سوار قطار شدم. پس از داخل شدن و نشستن در کوپه همینطور که زیر لب خودم را فحش می دادم ساک را بررسی کردم. داخلش فقط یک قابلمه بود با ده عدد کباب، یک حوله قرمز، یک نمکدان، تعدادی نان لواش، سه قاشق و چند مورد وسایل دخترانه.

تنها چیز به دردبخوری که برایم داشت فقط کبابها بودند ولی ساک من که از دستم رفت پر از وسایل باارزش بود. یک کُت کاملا نو، یک سشوار، دو کتاب، یک پیراهن، ساعت زنگ دار، ماشین موزر و غیره. همه اینها یک طرف به اضافۀ هجده هزار تومن پول و ده عدد مقاله. البته پولها و مقالات را ته ساک زیر لایۀ پلاستیکی قایم کرده بودم. (آن زمان هنوز کارت بانکی وجود نداشت). هجده هزار تومن آن زمان نیز برابر بود با هفتصد هزار تومن امروز. زیرا بلیط هواپیمای تبریز به مشهد در آن سال فقط 30 هزار تومن بود در حالیکه امروز یک ملیون و دویست هزار تومن است.
 
فردای آن روز (جمعه چهارم بهمن) نزدیک ظهر، قطار به مشهد رسید و من به خوابگاه رفتم. چون ترم قبل مهمان تبریز بودم هیچ اتاقی نداشتم به همین دلیل موقتا به اتاق دوستم کمال نصیری رفتم که دانشجوی اقتصاد بود. کمال که قضیه را شنید قاه قاه خندید و گفت: غصه نخور پسر عوضش ده تا کباب خوشمزه کاسب شدی. روزهای جمعه و تعطیل، سلف سرویس دانشگاه به دانشجویان غذا نمی داد به همین خاطر کبابها را بین چند اتاق همسایه قسمت کردیم و دور هم جشن گرفتیم با کلی بگو بخندهای دانشجویی.

یک ماه بعد روز یازدهم اسفند در دانشکده بودم که مسئول آموزش گفت: دیروز دو نفر خانم به نامهای صفری و پورصالح سراغ شما را میگرفتند. امروز دوباره خواهند آمد. لطفا ساعت 4 اینجا باشید آنها را ببینید. در پاسخ گفتم چنین کسانی را نمیشناسم ولی عیبی ندارد در خدمتم. بعد از کلاس، (کلاس استاد معتمدی) ساعت چهار به آموزش دانشکده رفتم. دو نفر خانم آنجا نشسته بودند. بعد از سلام و معرفی گفتند: ما همان همسفران شما در تاکسی هستیم. خدمت رسیدیم ساکتان را تحویل بدهیم.

 از شنیدن حرفشان هم تعجب کردم هم خوشحال شدم. بعد از ادای تشکر گفتم من که هیچ امیدی به پیدا شدن وسایلم نداشتم، شما چگونه توانستید مرا پیدا کنید؟ گفتند: به وسیلۀ آن ده مقاله که ته ساک کنار پولها گذاشته بودید. ما در تاکسی از حرفهایتان متوجه شده بودیم که شما دانشجوی مشهد هستید ولی داخل ساک هیچ کارت شناسایی یا آدرسی از شما نبود به جز آن مقاله ها که انتهایشان دو اسم وجود داشت: صمد حنیفه پور و کامپیوتری امیر. یکی از بچه ها گفت احتمال قوی این ساک مال یکی از همین دو نفر است که نامشان انتهای مقاله نوشته شده. به همین خاطر ما به چند دانشگاه در مشهد سر زدیم و این دو اسم را از مسئولین دانشگاه جستجو کردیم تا اینکه بالاخره نام صمد حنیفه پور را در دانشگاه فردوسی یافتیم و آدرس این دانشکده را گرفتیم.
 
پس از شنیدن حرفهایشان، از خانمها اجازه خواستم تا بروم خوابگاه و ساکشان را بیاورم. خوابگاه نزدیک بود ولی رفتن و آمدنم نیمساعتی طول کشید. آنها ساک مرا تحویل دادند و من ساک آنها را. موقع خداحافظی گفتند: تمام وسایلتان داخل کیف است به جز آن مقاله ها که بین دوستانمان در خوابگاه پخش کردیم. گفتم عیبی ندارد اتفاقا ما هم همین کار را با آن ده کبابی کردیم که داخل ساک شما بود. این به آن در.

سالهای 81 و 82 ایام محرم و نوروز باهم مصادف شده بودند. آن سال من به خاطر این تقارن و برای اینکه نوروز را کمی از حال و هوای عزا خارج کنم مقاله ای نوشته بودم با عنوان «محرم و نوروز، تقارن دو زیبایی». این مقاله که حدودا یک صفحۀ A4 بود به صورت بروشور با هزینۀ مسجد کیخالی به چاپ رسید و نوروز سال 81 بین مدارس و هیئتهای مذهبی پخش شد. تایپیست مقاله هم پسرعمه ام یعقوب کریم نژاد بود. ده مورد از این مقاله ها را من نگه داشته بودم تا با خودم به مشهد ببرم زیرا می خواستم در نوروز 82 میان دوستانی که اهل مطالعه هستند پخش کنم ولی با افتادن این اتفاق، بجای خوابگاه پسران در دانشگاه فردوسی، نصیب خوابگاه دختران در یک دانشگاه دیگر شدند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

 کمال نصیری همان دوستی که به اتاق او رفتم.