ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شعر نجاتبخش

تو را بر در نشاند او، به مکاری که می آیم

سال 79 دوستی داشتم به اسم مجید که در انجمن شعری استان با هم آشنا شده بودیم. وی ساکن تبریز بود. من آن روزها شروع کرده بودم به حفظ اشعار مولانا و می خواستم آنها را نیز مانند دیوان حافظ کاملا حفظ کنم. مجید برادر متاهلی داشت به اسم رضا که کلا از شعر و کتاب متنفر بود. هر وقت ما را می دید که داریم از حافظ یا مولانا حرف می زنیم می گفت: آخه این خزعبلات به چه دردتون میخوره بچه ها؟ ول کنید اینها رو.

پنجم تیرماه 79 به دعوت مجید در منزلشان مهمان بودم. فردای آن روز آقا رضا به من و مجید گفت می خواهم برای معامله ای به مهاباد بروم اگر دوست دارید شما هم بیایید. هم به من کمک کنید و هم رسم و راه تجارت یاد بگیرید بلکه این خزعبلات از سرتان بپرد. پیشنهادش را پذیرفتیم و سوار نیسان آقا رضا شدیم. بین راه از آقا رضا پرسیدم: با چه کسی قراره معامله کنی؟ گفت با یک تاجر کُرد که ماه پیش در آذر شهر باهم آشنا شدیم. دارم مغازۀ لوازم برقی باز می کنم. پرسیدم معاملتون چجوریه؟ گفت معاملمون با دلار خواهد بود گفته دلار بیار. دلارها را جلوی انبار تحویل میدیم بعد لوازم رو روی نیسان بار می زنیم.

ساعاتی بعد به مهاباد رسیدیم و آقا رضا با شخصی که قرار گذاشته بود کنار یک پارک دیدار کرد. مجید رفت عقب نیسان و شخص مورد نظر کنار من نشست سپس  ما را به کوچه ای برد که محل انبارشان بود. 
جلوی انبار، وانت دیگری بود پر از وسایل برقی و در حال بار زدن. بیست متر مانده به انبار، مرد گفت همینجا نگهدارید و منتظر باشید تا نوبتتان برسد. دو سه دقیقه بعد، آن وانت حرکت کرد تا برود ولی وقتی داشت از کنار ما رد می شد نگهداشت و راننده اش به آقا رضا گفت: شما هم اومدید خرید کنید؟ آقا رضا گفت آره. گفت خوب جایی اومدید. من هر ماه از اینجا خرید میکنم، هم وسایلش عالیه هم قیمتهاش خیلی خیلی ارزون. این حرفها را زد و رفت.

راستش من کمی به قضیه مشکوک بودم ولی دقیقا نمیدانستم ایراد در کجای کار است برای همین چیزی نمی گفتم تا ضایع نشوم. مجید و رضا بیرون به ماشین تکیه داده بودند و من داخل ماشین داشتم غزل جدیدی را که حفظ کرده بودم زمزمه میکردم:

دلا نزد کسی بنشین، که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو، که او گل های تر دارد

در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران
به دکّان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

همینطور این غزل را می خواندم تا رسیدم به این بیت:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

آن لحظه بود که یک دفعه مخم تکان خورد و از ماشین پریدم بیرون. آن مرد آمده بود کنار ماشین و آقا رضا داشت دلارها را می شمرد که تحویلش بدهد. آشفته و لرزان، دستش را گرفتم و کناری کشیدم و گفتم هر چقدر که از این معامله سود خواهی کرد من به پدرم می گویم تا به تو بدهد. فقط تو را به جان دخترت الان بهانه بیار و بگو دوستم حالش به هم خورده و ما فردا برای تحویل گرفتن اجناس خواهیم آمد.

خلاصه به هر زحمتی که بود قانعش کردم و معامله کنسل شد. کمی که از کوچه دور شدیم به آقا رضا گفتم بیا یک سر به آن انبار بزنیم ببینیم چجور جاییه. دوباره برگشتیم به همان کوچه جلوی انبار؛ ولی از درش که وارد شدیم با کمال تعجب دیدیم اصلا انباری در کار نیست. مسجدی است حیاط دار که از آن طرف به خیابان اصلی باز می شود. با دیدن این صحنه آقا رضا رنگش پرید و گفت: «عجب ابلهی بودم من. اگر لحظه ای دیر به من می گفتی تمام هست و نیستم به باد می رفت. نمی دانی با چه زحمتی این سرمایه را جمع کرده ام». این حرفها را می گفت و تنش می لرزید تا اینکه دقایقی بعد آرام شد و راه افتادیم به سمت تبریز. بین راه از من پرسید: راستی تو چگونه این فکر به ذهنت رسید؟ با خنده گفتم همان خزعبلات این فکر را به ذهنم رساندند:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)