ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

کلبه بارانی



سگی که به من حمله کرد و کلبه ای که فرو ریخت

خاطره ای که امروز می نویسم مربوط می شود به بهار 79. دوران دبیرستان معلمی داشتیم به اسم آقای قنبری که حرفها و راهنمایی هایش مرا به درس و کتاب علاقمند کرده بود. آن ایام من با کتابخانۀ کوچکی که برای خودم ساخته بودم اکثر اوقاتم به مطالعه می گذشت. هم برای کنکور و هم مطالعۀ آزاد.

پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت بود و طبیعت سرشار از زیبایی، به همین خاطر آن روز کتاب در دست، راهی مزارع و دشتهای اطراف شدم. مسیری که می رفتم از قبرستان کیخالی می گذشت. بعد از درد دلی کوچک با مزار پدربزرگ و در حالی که طبیعت زیبا مرا مسحور خودش کرده بود جایی میان درختان نشستم. جایی که نشسته بودم دو کیلومتر با یامچی فاصله داشت. مکانی دنج و باصفا که جان می داد برای مطالعه.

ساعتی بعد صدای یک گله گوسفند به گوشم رسید. آقای ماهرخ بود که با گله اش به آن سمت می آمد. من که سرم کاملا لای کتاب بود یکباره دیدم سگی جلویم ایستاده است. چند لحظه مرا نگاه کرد سپس یکدفعه به طرفم حمله ور شد. ناچار فریادزنان پا گذاشتم به فرار ولی دندان سگ به قسمت راست شلوارم گرفت طوری که از پایین تا کمر به صورت یک خط راست پاره شد. همان لحظه نیز چوپان از راه رسید و مرا که نقش زمین شده بودم از دست سگ نجات داد.

آقای ماهرخ چون مرا نمی شناخت پرسید آقا پسر حالت خوب است؟ زخمی که نشدی؟ گفتم نه. گفت من از تو معذرت می خواهم ولی ظاهرا دندان سگ شلوارت را پاره کرده اگر اجازه دهی من پولش را بپردازم. گفتم شما که تقصیری ندارید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم سپس در حالیکه چشمانش پر از شرمندگی بود با من خداحافظی کرد.

پس از خداحافظی با آقای ماهرخ من نیز عازم منزل شدم. چون سمت راست شلوارم کاملا جر خورده بود پای راستم به طور کامل دیده می شد. خدا خدا می کردم کسی مرا با آن وضع نبیند تا اینکه کمی جلوتر باران شروع به باریدن کرد. خوشبختانه کلبه ای گِلی و متروکه آن نزدیکیها قرار داشت. سریع خودم را درون کلبه رساندم و در حالیکه باران هر لحظه شدیدتر می شد آنجا پناه گرفتم.


درون کلبه جز علف و سبزه چیزی دیده نمی شد. روی آنها نشستم و خیره شدم به باران زیبایی که می بارید اما ته دل از چیزی نگران بودم. برای رسیدن به منزلمان می بایست از چند کوچه و یک خیابان اصلی رد می شدم. این تصور که وضع خنده دارم مرا انگشت نمای این و آن خواهد کرد بسیار برایم دردناک بود. آن لحظه آرزو کردم ای کاش باز هم علی (ودادی) همچون روزهای گذشته که باهم درس می خواندیم کنارم بود و کمکم می کرد ولی خُب آن روز تنها آمده بودم.



در همین فکرها بودم که یکباره قسمت کوچکی از سقف ریزش کرد ولی خوشبختانه اتفاق خاصی رخ نداد. خیلی دوست داشتم با وسیله ای، پارگی شلوارم را حل کنم ولی هر جا را که نگاه میکردم چیزی نبود. نه نخی نه سوزنی نه ریسمانی و نه حتی بند کفشی، چون کفشهایم نیز بند نداشتند. تنها چیزی که آن روز داشتم کتابم بود که مرا یاد حرفهای معلممان می انداخت که همیشه می گفت کتاب بهترین دوست هر انسانی است ولی خُب جایی گیر کرده بودم که از کتاب هم کاری ساخته نبود.

کتاب را مقابل صورتم گرفتم و گفتم: دوست عزیز! قبول کن که بعضی جاها از تو نیز کاری برنمی آید، که ناگهان چشمم به میخ منگنه هایی افتاد که روی جلد کتاب بودند و یکباره فکری به ذهنم رسید. شمردم تعداشان 16 عدد بود. با خوشحالی و با دقت، آنها را از روی جلد جدا کردم سپس با آنها پارگی شلوار را به طور کامل چسباندم. دیگر خیالم راحت شده بود. نفسی راحت کشیدم و درحالیکه باران بند آمده بود و خورشید کم کم خودنمایی می کرد سمت یامچی رفتم.

آن روز با خودم عهد کردم این خاطرۀ شیرین و آن کلبۀ بارانی را هرگز فراموش نکنم. البته من قبلا نیز خاطرات قشنگی از کتاب و دفتر داشتم ولی این خاطره نیز به جمعشان اضافه شد و مرا در دوستی با کتاب مُصمم تر کرد. شایسته است اینجا یادی کنم از معلم گرانقدرم استاد قنبری که هنوز هم به شاگردیشان مفتخرم. روز معلم بهانه ای است تا یادی کنیم از این بزرگواران. امیدوارم نوشتۀ من به دست ایشان برسد و مرا به خاطر کوتاهی هایی که در قدرشناسی از ایشان کرده ام ببخشد. جانشان سلامت و عمرشان پایدار باد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


عکسهایی که سه هفته قبل از این خاطره در همان منطقه گرفته ایم:

عارف درج دهقان، من و یوسف سلطانزاده

محسن خروشا، عارف درج دهقان و من