ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

گنجشک سعید


نقشه ای عجیب برای کِش رفتن گنجشک از نوۀ همسایه

تابستان سال 67 حیاطمان پر از درختان گیلاس بود. علاوه بر این خانه ای درختی بالای گیلاس بزرگ داشتم. بعدها بالای همان درخت لانه ای کوچک نیز ساختم ولی پرنده ای به دستم نمی افتاد تا آنجا از او نگهداری کنم. داشتن پرنده ای که آنجا لانه اش باشد همیشه برایم آرزو بود.

یک روز درحالی که بالای درخت نشسته بودم چشمم به حیاط همسایه افتاد. حیاط آنها از حیاط ما بزرگتر بود و درختان توت و ... بسیار داشت. آنجا نوۀ همسایه مان سعید شبانزاده و پسرعمه اش محمود را دیدم که با گنجشکی کوچک بازی می کردند. دیدن این صحنه مرا به فکر فرو برد در نتیجه تصمیم گرفتم به هر نحوی که هست گنجشک را از چنگشان در بیاورم.

نقشه ام تقریبا شبیه نقشه ای بود که روباه مکار و گربه نره برای سکه های پینوکیو کشیده بودند. از درخت پایین آمدم و از نردبان کنار دیوار، بالا رفته، سعید و محمود را صدا زدم. گفتم: به به شما چه گنجشک قشنگی دارید! مال خودتان است؟ سعید در پاسخ گفت: بله. گفتم آیا دوست دارید این گنجشک تخم بگذارد و گنجشکی دیگر برایتان بزاید تا دو گنجشک داشته باشید؟ سعید با تعجب پرسید مگر می شود؟ گفتم بله که می شود. اگر من و شما این گنجشک را هفت بار سمت همدیگر پرت کنیم بعد از چند روز تخم خواهد گذاشت.

منزل و حیاط ما در دهۀ شصت



بیچاره سعید حرفهای من باورش شد سپس شروع کرد به انداختن گنجشک. من روی دیوار بودم و آنها پایین دیوار. آنها گنجشک را سمت من می انداختند و من سمت آنها؛ تا اینکه بار آخر وانمود کردم گنجشک از دستم در رفته است. در همین حال سعید زود خودش را به حیاط ما رساند ولی اثری از گنجشک نیافت زیرا من تا رسیدن او، گنجشک را مخفی کرده بودم.

پس از رفتن سعید و پسرعمه اش، گنجشک را در لانه ای که از قبل بالای درخت ساخته بودم گذاشتم. آن روز احساس پیروزی و اعتماد به نفس، وجودم را پر کرده بود. نامش را «پاپی» گذاشته، هر روز برایش آب و غذا می بردم. گاهی هم با دوچرخۀ زردم که سبدی کوچک جلویش داشت به منزل پدربزرگم می رفتیم.

یک ماه بدین منوال گذشت تا اینکه سعید و محمود از بچه های محل شنیدند فلانی در خانۀ درختی اش یک بچه گنجشک دارد. با این حرف، سعید و محمود مُخشان کار می افتد و می فهمند سرشان کلاه رفته است. در نتیجه یک روز مرا از دور می پایند تا هر وقت از خانه بیرون رفتم گنجشک را از بالای درخت بردارند.

از قضا آن روز پدر داشت ماشینش را جلوی مکانیکی تعمیر می کرد به همین خاطر برای کمک و بردن چند آچار پیش پدر رفتم. دقایقی بعد، همین طور که کنار ماشین، ایستاده بودم سعید و محمود را دیدم که گنجشک به دست با خوشحالی از کوچه بیرون می آمدند. سعید برای اینکه مرا حرص بدهد گنجشک را روی دستش گرفت و محمود هم برایم ادا در آورد. آن لحظه دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. در حالیکه خشکم زده بود و دانه های اشک از چشمانم می ریخت تا آخرین لحظه نگاهشان کردم و زیر لب گفتم: خدانگهدار پاپی.

بعدها همین ماجرا باعث آشنایی و رفاقت میان من و سعید شد. «قصر زیر زمینی ما» و «یک هفته در پونل» از مهمترین خاطراتی است که با سعید دارم. آری سعید یکی از بهترین دوستان و همبازیهای کودکی و نوجوانی من است. خاطرات سعید همچون خودش برایم عزیز و دوست داشتنی است. یاد آن حیاط بزرگ و باصفا نیز که منزل مادربزرگ سعید بود بخیر. خانه ای که هر روز صدای سعید، محمود، داوود، خلیل، وحید و ایوب در میان درختانش می پیچید و از در و دیوارش بالا می رفتند.

یادت بخیر خانۀ خوبیها که با تمام سادگی ات از ویلاهای امروز برای من شیرین تری. در خرابه هایی که امروز از تو به جا مانده، ناله های کودکی را می شنوم که دنیای شیرینش را در تو جستجو می کند.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

کودکی سعید شبانزاده