ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

دعواهای آخودیری


بازیهایی که در دهۀ شصت با بچه های محله می کردیم متنوع بودند. بازی هایی همچون: گیزلان پاچ، کوبه کوبه، بازی هویج، تفنگ بازی، پیل دسته، بادبادک بازی و .... از اینها گذشته، محلۀ ما درختان توت، بسیار داشت که برخی اوقات بالایشان رفته، ساعتها روی شاخه هایشان می نشستیم.

آن روزگار نزدیک منزل ما وسط دیزج غریب و کیخالی، منطقه ای بود به اسم «آخودیِری» که برای هر دو محله، جایی استراتژیک محسوب می شد. این منطقه که اکنون تماما مسکونی است، آن زمان جایی بسیار زیبا و سرسبز برای تفریح و حتی درس خواندن بچه هایی بود که زیر سایۀ درختانش مطالعه می کردند. علاوه بر این آخودیِری زمینهایی صاف داشت که جان می داد برای بازیهای گروهی مثل فوتبال، بازی هویج و.... حتی برکه ای بزرگ هم آنجا بود که زمستانها یخ می بست و  می شد روی آن سرسره بازی کرد.

خصوصیات خوب آخودیِری بچه های دو محله، را به جان هم انداخته بود. از کیخالی، محدودۀ حمام و از دیزج غریب، محدودۀ قبرستان هر کدام تلاش می کردند آنجا را مال خود کنند. گاهی اینها تصاحبش می کردند گاهی آنها. چون در این دعواها از سنگ و تیرکمان استفاده می شد من سعی می کردم زیاد قاطی نشوم و اکثرا تماشاچی بودم.

یک روز که روی دوچرخه ام دعوای دو محله را تماشا می کردم سنگی را دیدم که از سمت دیزج غریب پرتاب شد. سنگ در آسمان آمد و آمد تا اینکه نشست وسط پیشانی اسماعیل بیل زن. در حالیکه اسماعیل داد می زد و خون از پیشانی اش می ریخت، فوری خودم را با دوچرخه به لیلا خانم رساندم و گفتم بیا که سر پسرت زخمی شده .....

موقعیت آخودیری و منزل ما روی نقشه


یکی از چهره های اصلی و معروف در این دعواها، پسرعمویم ابراهیم بود. ترفندهایی که او برای پیروز شدن در این دعواها به کار می گرفت اکثرشان به موفقیت می انجامید. گاهی اتفاق می افتاد که او بچه ها را از طریق جوی آب، سینه خیز سمت بچه های مقابل می برد. گاهی هم از ترفندهای دیگری استفاده می کرد.

یکبار وسط دعوا، همچنان که دو طرف مشغول پرتاب سنگ سمت یکدیگر بودند ابراهیم دسته ای را از سمت «قره کولوح»، پنهانی به دیزج غریب فرستاد. آن مسیر گرچه دور بود ولی کوچه ای داشت که می شد از پشت سر، بچه های دیزج غریب را غافلگیر یا محاصره کرد. در نهایت این کار به پیروزی ما و شکست بچه های دیزج غریب منجر شد و آخودیری دوباره دست ما افتاد.
 
یک روز در همان دوران، وقتی برای دوچرخه سواری به منطقۀ آسفالت رفته بودم راهم به دیزج غریب افتاد. در همین حال، تعدادی از بچه های آنجا دوره ام کردند. گفتند این پسر اهل کیخالی است بزنیدش. با اینکه ترسیده بودم پا روی رکاب گذاشته به سرعت از جمعشان گریختم. دوچرخۀ نازنینم بود که آن روز مرا از دستشان نجات داد وگرنه یک دست کتک مفصل از دستشان خورده بودم. یعقوب دروبی یکی از همان بچه ها بود که بعدها در کلاس اول راهنمایی باهم دوست شدیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)