ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

از ارلان تا تبریز



در یک روز تعطیل از شهریور 84، همراه پنج نفر از بستگان،(خانواده فولادی) به روستای ارلان رفته بودیم. بعد از گردش در باغات اطراف، داخل روستا شدیم ولی ساعتی مانده به غروب، ماشینمان (پیکان سفید) داخل یکی از کوچه ها خراب شد. اهالی گفتند هیچ مکانیکی در این روستا وجود ندارد تا ماشینتان را تعمیر کند.

دیگر نمیدانستیم چه باید کرد. همینطور که ناامید لب دیواری نشسته بودیم اهالی روستا هرکدام از سر مهربانی چیزی برایمان می آوردند. بعضی چایی، بعضی هم یک نایلون پر از گردو. گفتیم آیا اینجا کسی هست که ما را با ماشین خودش به مرند برساند؟ یکی از روستاییان گفت امروز شخصی از تبریز برای ارزیابی زمینهای ما به ارلان آمده بود، الان دارد می رود تبریز. می توانید با او تا مرند بروید.

آقای تبریزی ماشینش یک جیپ صحرایی بود. پیکان خودمان را در حیاط یکی از اهالی گذاشتیم و سوار آن جیپ شدیم. ماشین از ده خارج شد و در پیچ و خمهای کوهستان به راه افتاد. چون هوا تاریک بود، نمی شد اطرافمان را ببینیم ولی از قطراتی که محکم به شیشه می خوردند مشخص بود باران شدیدی در حال باریدن است. همچنان که در دست اندازهای جاده پایین می رفتیم پسر بچه ای کاملا ساکت را می دیدم که در کابین جلو کنار راننده نشسته بود.




پنج سال بعد از این ماجرا من به تبریز نقل مکان کردم. از سال 89 تا 99 در چهار منزل مختلف مستاجر بودیم تا اینکه آبان ماه 99 به ساختمانی واقع در نصرجدید رفتیم و مستاجر شخصی شدیم به اسم مرتضی شعاری. آقای شعاری با اینکه صاحب چند برج مسکونی در بهترین جاهای تبریز است و جزو ثروتمندان محسوب می شود ولی رفتاری کاملا متواضعانه با ما داشت. برعکس ثروتمندان دیگر که از انسانیت بویی نبرده اند، او شخصی بود بسیار خاکی و در یک کلام دوست داشتنی و روشنفکر.

هرچه زمان می گذشت من و آقای شعاری به هم نزدیکتر می شدیم. گاهی می رفتیم گردش. گاهی نیز می نشستیم حرفهای علمی می زدیم یا از خاطراتمان برای همدیگر می گفتیم. خلاصه دیگر در تبریز تنها نبودم زیرا حس می کردم آقای شعاری جدا از یک دوست خوب، در حق ما پدری می کند.

عصر هشتم اردیبهشت 1400 در یک نمایشگاه باهم نشسته بودیم که شخصی به اسم آقای ولیزاده، از روستای ارلان اسم بُرد. آقای شعاری گفت: «من هم یکبار با پسرم به ارلان رفته ام ولی خیلی سالها پیش با یک جیپ صحرایی» شنیدن این جمله نوعی شوک به من وارد کرد. پرسیدم آقای شعاری آیا سال 84 نبود؟ با اندکی درنگ گفت: «بله سال 84 بود. از طرف دادگستری برای کارشناسی زمین رفته بودم. ولی تو از کجا می دانی؟» گفتم آیا آنجا چند نفر را با خودتان به مرند نبردید؟ آقای شعاری گفت: «بله پیکانی سفید داشتند که خراب شده بود.» گفتم: هوا کاملا تاریک شده بود باران هم می بارید. آقای شعاری فرمود: «بله کاملا درست است. ولی آخر تو اینها را از کجا می دانی.» گفتم آقای شعاری آن آدمها ما بودیم ............
 

بله کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد. آن شب کاملا تصادفی متوجه شدم شخصی که آن روز در ارلان ما را با جیپ خودش به مرند رساند همین آقای شعاری بوده که الان صاحبخانۀ ماست. این مرد بزرگ از خوش قلب ترین انسانهای روی زمین است. برعکس خویشاوندانم که ظلمهای بسیاری در حق ما کردند آقای شعاری سراسر متانت است و مهربانی. تنها وجود چنین افرادی است که جهان را زیبا و زیباتر می کند.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 

تقدیم به بزرگمرد پرتلاش آقای مرتضی شعاری تبریز