ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

رویای یک جنگل


وقتی کودک بودم دنیایم نیز مثل خودم کوچک بود. اصلا نمیدانستم زمین کروی است به همین خاطر جهان قبل از خلقت را جایی چون کویر می پنداشتم که هیچ شهر و روستایی در آن نیست. حتی خیال میکردم کشور شوروی، همان دکلی است که در کوه یکانات دیده می شود. به همین خاطر وقتی در مدرسه مرگ بر شوروی می گفتند، من نمی گفتم تا مبادا شوروی صدایم را بشنود.

کوه زیبای یکانات (قالا داغی)



آن روزها خیال می کردم کمی آن طرفتر از قبرستان کیخالی، جنگلی ناشناخته وجود دارد که انتهای دنیاست. آن جنگل در خیال من همیشه تابستان بود و درختانی بزرگ داشت که می شد روی آنها خانه ای درختی ساخت. وقتی رودخانه هایش را تصور می کردم صدای قورباغه هایش را می شنیدم که از شاخه های خم شده در آبش بالا می روند. آنجا برای من که دوست داشتم از هیاهوی مردمان دور باشم، مکانی زیبا و ایده آل بود.

با همین تصور یک روز تیر و کمانی ساختم و تصمیم گرفتم پنهانی به آن جنگل بروم. 
آن روز مادر منزل نبود و پدر نیز ماشینش را در خیابان تعمیر می کرد. دقایقی بعد «یک نفر» آمد تا در کوچه توپ بازی کنیم ولی پاسخ منفی شنید. منظورم از «یک نفر» ابراهیم پسر همسایه است. آن روزگار وقتی ما بچه ها باهم قهر بودیم همدیگر را «یک نفر» صدا می زدیم. البته این قهر هرگز قطع رابطه نداشت و گاها صمیمی تر از افرادی بودیم که باهم قهر نبودند تا اینکه عاقبت یکی پیدا می شد و ما را آشتی می داد. ما هم دو انگشت کوچکمان را به هم گره می زدیم و می گفتیم آشتی.

پس از رفتن «یک نفر»، کمان بر دوش از پشت بام انباری مان بالا رفتم. چون میخواستم رفتنم پنهانی باشد مسیر پشت بام را انتخاب کرده بودم. پشت بام همسایه نیم متر از پشت بام انباری ما بلندتر بود. همین که قدم بلند کردم تا روی پشت بام آنها بگذارم صدای پدر مرا متوقف کرد. آن لحظه پدر داخل کوچه نزدیک در ایستاده بود. وقتی سرم را برگرداندم گفت: آنجا چه می کنی بچه جان؟ مگر به شکار گوزن می روی که تیر و کمان برداشته ای؟ زود باش بیا پایین ...

دو سال پس از این ماجرا، اشتباه بودن تصورم را در کتابهای جغرافی فهمیدم. همین موضوع نیز باعث علاقمند شدن من به جغرافی شد و مرا به استادی تمام عیار در نقشه های جغرافی تبدیل کرد. دیگر کشوری نماند که پایتختش را ندانم یا شهرهای مهمش را نشناسم. هر کس هر کشور یا جزیره ای را که نام می برد چشم بسته نقشه اش را برایش می کشیدم. «جغرافیدان کوچک» خاطره ای است که این موضوع را به خوبی نشان می دهد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تصویر هوایی منزل ما و منزل شبانزاده در دهۀ هفتاد