ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

سوگند فامیلی


پس از مرگ پدر و سوزانده شدن ماشینهایمان در شب چهلم، اوضاع زندگیمان کاملا به هم ریخت. آن سال به خاطر وخیم بودن اوضاع، نای رفتن به دانشگاه مشهد در من نبود، لذا برای یک ترم، دانشجوی مهمان در دانشگاه آذرشهر شدم.

آن روزها با همشهری ام محمد ملامجید زاده در خوابگاه آذرشهر هم اتاق بودیم. یکبار که از شدت افسردگی مریض شدم او و دوستش مرا به بیمارستان رساندند. با اینکه چهار ماه از مرگ پدر می گذشت ولی من هنوز سیاه به تن داشتم. پس از بیمارستان، محمد با خواهش و التماس لباس سیاهم را از تنم در آورد. او واقعا پسر خوبی بود و همیشه سعی می کرد کمکم کند.

هفتم آبان 81 احد تلفنی گفت: اگر آب دستت هست بگذار زمین و زودتر به یامچی بیا که امشب جلسه داریم. پرسیدم چه جلسه ای؟ گفت: بزرگان قوم به اتفاق روحانی محل، میرزا عباس حسن پور می خواهند همه را روبرو کنند تا هر کس هر حرفی دارد بزند. حتی سلمان هم از ارومیه خواهد آمد. تو هم باید بیایی.

در پاسخ گفتم خودتان بروید من درس دارم نمی توانم. احد گفت جلسه مهمتر از درس است زود یک ماشین دربست سوار شو و بیا. لحن احد طوری بود که احساس کردم مرا برای دفاع از خودش لازم دارد به همین خاطر حاضر است مرا با ماشین دربست هم که شده به آن جلسه بکشد.

ناچار همان روز با تاکسی دربست به یامچی رفتم. احد پول تاکسی را حساب کرد (15 هزار تومن) ولی گفت من پول را می دهم تو بعدا به من پس بده. این احد همان احدی بود که شب آتش، فریاد زنان می گفت «صمد اصلا نگران نباش خودم همه چیز را جبران خواهم کرد» ولی حتی حاضر نشد پول ماشینی را بدهد که مرا برای دفاع از او به یامچی آورده بود.

آن شب جلسه در منزل شخصی ثالث به اسم ابولفضل جباری برگزار شد. همه آمده بودند حتی آقا سلمان از ارومیه. روحانی محل پس از دعوت به آرامش، از تک تکمان خواست تا حرفهایمان را بزنیم. هر کس هر چیزی که می گفت آن دیگری انکارش می کرد و نتیجه ای نداشت لذا در همان تاریکی شب برای ادای سوگند به قبرستان رفتیم.

روحانی محل، قرآن را روی قبر پدرم گذاشت و گفت: تک تک دستتان را روی قرآن بگذارید و قسم بخورید. بگویید نه خودتان ماشینها را آتش زده اید، نه کسی را مامور کرده اید و نه اصلا اطلاعی دارید. در همین حال احد گفت فرزندان امان الله هم باید قسم بخورند. گفتیم مانعی ندارد سپس تک تک قسم خوردیم ولی متاسفانه این قسم خوردن هم چیزی را آشکار نکرد.

آن شب وقتی از قبرستان بر می گشتیم دلم دریای درد بود. تا نیمه های راه، همه ساکت بودند و کسی چیزی نمی گفت. دقایقی بعد احد شروع به بدگویی از آقا سلمان کرد. می گفت رفتارهایش را دیدید؟ کاملا تابلو بود. دندانهای مصنوعی اش را عمدا نگذاشته بود تا موقع قسم خوردن کلمات را خوب ادا نکند. سپس گفت شما متوجه نشدید ولی من دیدم حتی نوک انگشتهایش هم جوهری بود. فکر کنم نمی خواست انگشتش با قرآن تماس پیدا کند از قسم خوردن می ترسید و غیره ...

آن شب آقا سلمان در منزل ابولفضل (جباری) ماند و صبح فردا به ارومیه رفت. دروغ یا راست ابولفضل به احد گفته بود سلمان از شدت استرس تا صبح نخوابید. این تبلیغات به همراه کلی زمینه سازی های دیگر که قبلا ایجاد شده بود کم کم به نوعی همه را قانع کرد که آتش زنندگان سه نفر بوده اند: اسد، سلمان و اکبر حسن زاده.

از آن روز به بعد این سه نفر به همراه یونس و رباب (خواهر و برادر احد) که معتقد بودند احد مقصر است برای همیشه از فامیل طرد شدند. البته بعدها یونس با معذرت خواهی مجبور به برگشتن شد ولی رباب به خاطر وفاداری به شوهرش هرگز برنگشت. به این ترتیب طایفۀ حنیفه پور ها نیز برای همیشه چند شقه شد و از هم پاشید. تبعاتش نیز تا امروز ادامه دارد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)