ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

عروسی نعمت و سولماز


اردیبهشت سال 80 روزهای آمادگی برای کنکور را می گذراندم. این بار تصمیمم برای رفتن به دانشگاه بسیار جدی بود به همین خاطر از یکسال پیش، برای درس و مطالعه خانه نشین شده بودم.

یک روز همینطور که در حیاط منزلمان درس می خواندم متوجه لانه ای بالای درخت توت شدم. دیدن این صحنه مرا یاد خاطره ای (خاطرۀ همسایۀ جدید) مربوط به نه سال پیش انداخت. گویا کلاغ قدیمی برگشته بود تا دوباره با ما همسایگی کند. کلاغی که بخاطر دفاع از جوجه هایش مرا چاقو زده بودند.

نمی دانم آیا این همان کلاغ بود یا کلاغی دیگر، ولی از آنجا که تاریخ تکرار می شود پسرعمویم علی را دیدم که وارد حیاطمان شد. پس از سلام و احوالپرسی با من، چشمش به درخت توت افتاد و گفت «این کلاغ عجب جای خوبی لانه کرده، به راحتی می توانم جوجه هایش را بردارم.» البته علی پسر خوبی است و احتمالا می خواست به یاد خاطرۀ فبلی، با من شوخی کند ولی من هم با لبخندی کنایه آمیز گفتم: باز هم مثل قبل، هر کس بخواهد چنین کاری بکند با من طرف است.

چند روز پس از این ماجرا (هفدهم خرداد)، برادرم نعمت ازدواج کرد. صبح فردا، همینطور که کتاب در دست، روی آجرهای کنار دیوار نشسته بودم سکینه (زن احد) و چند زن دیگر را دیدم که تبریک گویان نزد مادرم رفتند. مادر نیز در حالیکه مشغول جارو کردن حیاط بود برای آنها و بچه هایشان آرزوی خیر و خوشبختی کرد.

شب نوزدهم خرداد خواستگاری انجام گرفت سپس فامیل عروس برای اولین بار به منزل ما آمدند. این اولین مراسم ازدواج در خانوادۀ ما بود. تا قبل از آن روز، هرگز مادربزرگ را آن همه خوشحال ندیده بودم. دقایقی بعد همینطور که در اتاق مهمان درسم را می خواندم گفتند: عروس می خواهد با برادرشوهرش عکس بگیرد. در همین حال عروسمان سولماز همراه با خاله رقیه وارد اتاق شد و با من احوالپرسی کرد سپس کنار من ایستاد و خاله رقیه هم عکس یادگاری گرفت.

خواهرم سمیه، سولماز، مادر و مادربزرگ در مراسم آن روز


فردای آن روز پدر را دیدم که خطاب به زنان فامیل می گفت: صمد امسال کنکور دارد. کاش مراسم عروسی تان را بعد از کنکور برگزار می کردید». پس از آن نیز خطاب به من گفت: «مراسم عروسی تا چند روز ادامه خواهد داشت. سر و صدای زنها آزارت می دهد بهتر است این چند روز کتابهایت را برداری و به منزل پسرعمویت احد بروی. منزل آنها کاملا خالی است.»

آن روز پدر مرا سوار ترانزیت قرمز کرد و به منزل آنها برد. وقتی پیاده می شدم گفت: «یخچال منزلشان را از میوه و خوردنی برایت پر کرده ام. اگر چیز دیگری هم نیاز داشتی زنگ بزن می گویم برایت بیاورند.» این ماجرا تا سه روز ادامه یافت. پدر قبل از ظهرها مرا به منزل احد می برد و عصرها به منزل خودمان برمی گرداند.

روز سوم وقتی پدر برای برگرداندنم آمد گفت: «مراسم دیگر تمام شد. از فردا می توانی در منزل خودمان درس بخوانی.» آن روز برای آخرین بار، سوار ماشین (ترانزیت قرمز) پدر شدم و خیابانهای یامچی را گشتیم. پدر هر آشنایی را که می دید برایش چراغ می داد یا به احترامش نگه می داشت. آنها نیز عروسی پسرش را تبریک می گفتند. شیرینی احساسی که آن لحظات کنار پدر داشتم وصف ناشدنی است. افسوس نمی دانستم دیگر هرگز سوار ماشین پدر نخواهم شد و این آخرین سوار شدن است.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (مشاهدۀ نظرات)

عکسی از همان روز. فرد حاضر در عکس جواد حنیفه پور