ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

تلوزیون یواشکی




برعکس بعضی پدرها که برای درس و تحصیل فرزندانشان اهمیت چندانی قایل نیستند پدر هر کاری می کرد بلکه ما درس بخوانیم. پدر همیشه دلش می خواست فرزندانش و حتی فرزندان فامیل علاوه بر آسایش درسخوان هم باشند و تنها چیزی هم که خوشحالش می ساخت همین بود. با اینکه خودش تا سال هفتم درس خوانده بود ولی همیشه می گفت من بیسوادم؛ دلم نمی خواهد شما هم مانند من بیسواد باشید.
 
سال دوم (ابتدایی) وقتی معدلم بالای 18 شد پدر پرسید: جایزه ای که برایش می خواهی چیست. گفتم دوچرخه ای را که گفته بودی برایم بخر. گفت دوچرخه را بعدا برایت خواهم خرید الان بگو سفر به مشهد می خواهی یا ششصد تومن پول. با خوشحالی گفتم ششصد تومن پول، آنگاه یک بسته اسکناس نو در کمد مادر گذاشت و کلیدش را دست من سپرد. آنقدر زیاد بودند که هر چه دلم می خواست می خریدم و خیال می کردم هرگز تمام نخواهند شد ولی عاقبت تمام شدند.
 
خرداد سال 69 پدر کنترل تلوزیون را پنهان کرد و گفت ایام امتحان، تماشای تلوزیون ممنوع است. باید خوب درس بخوانید تا نمراتتان بیست شود. اگر نمرات بالا بگیرید هرکاری بگویید برایتان خواهم کرد. آن روزها تلوزیونمان کنج اتاق بالای یک تخته بود که حدود دو متر با زمین فاصله داشت. علاوه بر این کارتونی زیبا (خانوادۀ دکتر ارنست) پخش می شد که اصلا نمی توانستیم از خیرش بگذریم.
 
روزی از همان ایام امتحان که پدر و مادر منزل نبودند یواشکی تلوزیون را از دکمه اش روشن کردیم. یک چشممان به کارتون بود و یک چشممان به در که ناگهان پدر وارد حیاط شد. سینه خیز پریدم جلو و با سرعت تلوزیون را از برق کشیدم. وقتی پدر داخل شد دید من و نعمت هر کدام در گوشه ای از اتاق سرمان لای کتاب است اما سیم تلوزیون نیز در حال تاب خوردن بود. پدر با کنایه پرسید خوب درس می خوانید یا نه؟ گفتیم بله از صبح فقط مشغول درس خواندنیم. خندید و گفت: از سیمی که تاب می خورد کاملا مشخص است.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)