ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

سفر به ارومیه



عصر سیزدهم خرداد 1402 با حمیده به ارومیه رفتیم. در این سفر، اطلاعات دیگری از خاطرات پدر و اتفاقات گذشته یافتم که برایم تازگی داشتند. مهمترین آنها نیز آشنایی با منصور علیپور دوست و پسرخالۀ پدرم بود.

ساعت هفت و نیم در حالی که هوا تازه تاریک شده بود به ارومیه رسیدیم. طبق معمول اول سری به آن کارخانۀ قدیمی زدم سپس منزل قدیمی آقا سلمان را که در محلۀ شاهرخ آباد (بنی هاشم)  بود به حمیده نشان دادم زیرا این دو مکان، برای من خاطره انگیزترین جاهای ارومیه اند.

وقتی رسیدیم (خیابان یاسین کوچه دوم) با آقا سلمان تماس گرفتم. النا دختر علی در را برایمان باز کرد. سکینه خانم، علی، المیرا، حمید، هادی و لیلا همگی منتظر رسیدن ما بودند. آن شب پس از خوش آمد و احوالپرسی، حرفهای زیادی از روزهای گذشته زدیم. در این گفتگو ناگفته های بسیاری در مورد پدر، پدربزرگ، گلین قیه، آتش گرفتن ماشینها و ... برایم روشن شد که قبلا نمی دانستم. حتی فهمیدم پیک نیکی که سال 68 رفته بودیم در باراندوز چای بوده در حالیکه من خیال میکردم بند ارومیه است.

سد باراندوز چای اطراف ارومیه


فردای آن روز در حال خوردن صبحانه بودیم که زهرا خانم و آقا بهرام هم به جمعمان اضافه شدند. می گفتند بهزاد (پسرشان) دستش شکسته و در منزل پدر زنش است. پس از صبحانه من و حمیده سری به تاناکورای ارومیه زدیم و حمیده از آنجا خرید کرد. پس از برگشتمان به منزل، فاطمه هم با یکی از دخترانش از راه رسیدند. سی سال بود که فاطمه را ندیده بودم. لحن حرف زدنش هیچ فرقی با گذشته نکرده بود. هر جمله ای که بر زبان می آورد خاطره ای از دوران کودکی برایم زنده می شد.

فاطمه گفت پارکی که سال 67 رفته بودیم الان تبدیل به پارک بانوان شده و پارک ساعت نبود. نامش را روی نقشه پارک گلستان نوشته اند. همچنین خاطره ای دیگر تعریف کرد که من اصلا به خاطر نداشتم و در نوشته هایم نیز موجود نیست. او گفت زمانی که در یامچی بودیم یکبار سر یک عروسک دعوایمان شد. در همین حال دست من به صورتت خورد و تو خون دماغ شدی. من هم بسیار بسیار ترسیدم.

عصر همان روز فاطمه و دخترش رفتند. موقع خداحافظی از ما خواست به منزل ایشان هم برویم ماهم تشکر کردیم و گفتیم انشا.. دفعۀ بعد. پس از آن، شش نفری سمت باراندوزچای رفتیم. خیلی دلم میخواست دوباره آنجا را ببینم و خاطرۀ آن پیک نیک در ذهنم زنده شود. وقتی کنار رودخانه رسیدیم احساس کردم کمی با روزگار پیشینش فرق کرده. درختان رودخانه اش آنقدر بزرگ شده بودند که دیگر سد سنگی اش را نمی شد از دور دید به همین خاطر پیاده تا کنار سد رفتیم و عکسهایی هم در آنجا گرفتیم.

عکسهایی که آنجا گرفتیم:



پس از گرفتن عکسها به باغ یکی از آشنایان به نام حاجی گلان رفتیم که در همان نزدیکیها بود. وسط باغ ساختمانی دو طبقه قرار داشت. وقتی رسیدیم دو سگ زیبا و سفید رنگ پارس کنان سمت ما آمدند. آنقدر دوست داشتنی بودند که حمیده هوس کرده بود با آنها عکس بگیرد.

ساکنان باغ که تعدادشان هم زیاد بود (حدود 15 نفر) همگی به استقبالمان آمدند و به طبقۀ اول ساختمان رفتیم. صاحب باغ نامش منصور بود. آن روز فهمیدم حاجی گلان مادر منصور و همسر عباس علیپور است که آن زمان به او «عباس کویت» می گفتند. عباس کویت و برادرش علی نیز همچون سلمان، پسرخاله های پدرم بودند ولی من اطلاعی از این موضوع نداشتم.

همینطور که در جمع باصفایشان نشسته بودیم هر کس خاطره ای از پدر می گفت و رحمت می فرستاد. حاجی گلان گفت تا پدرت زنده بود همه کنار هم بودیم ولی با رفتنش فامیل و طایفه از هم پاشید و تکه تکه شد. خواهر منصور هم گفت زمان جنگ وقتی از پیرانشهر فرار می کردیم هیچ کس نداشتیم تا اثاثیه ما را به ارومیه ببرد. تنها کسی که حاضر شد و این کار را برایمان کرد پدرت بود.

پس از آن آقا منصور هم خاطراتی کوتاه از پدر برایمان نقل کرد. می گفت من تو را زمانی که کودک بودی دیده ام. در همین حال یاد عکسی از پدر افتادم که با جوانی کوتاه تر از خودش در یک پارک گرفته بودند. اینکه آن جوان کیست همیشه برایم سوال بود. از آقا منصور پرسیدم نکند آن شخص شما هستید؟ وقتی عکس را دید گفت: بله آن شخص منم سپس قول داد هر چه عکس از پدر دارد برایم بفرستد.

عکس مورد نظر



ظهر فردا (15 خرداد) با آقا سلمان و سکینه خانم برای ناهار به باغ حسین رفتیم. باغشان در جادۀ دریا و در روستایی موسوم به قلیلو بود. کارخانۀ بزرگ ساندیس هم در همان مسیر قرار داشت. وقتی به باغ رسیدیم حسین و خانواده اش از ما استقبال کردند. پس از ناهار حسین نکاتی دیگر از سال 81 (ماجرای ماشینهای پدر) برایم گفت که تا آن روز نمی دانستم.

دقایقی بعد پدر زن حسین (نجفعلی) هم به جمعمان اضافه شد. ایشان وقتی مرا دید از پدرم یاد کرد. اصلا فکرش را نمی کردم که او نیز با پدرم آشنا باشد. گفت زمان شاه وقتی اولین بار برق به روستایمان آمد کمتر کسی می توانست سیمکشی برق انجام دهد. آن زمان پدرت با مهارت تمام، منزل ما را سیمکشی کرد.

ساعتی بعد، فرزندان دیگر آقا سلمان هم به اتفاق خانواده هایشان به باغ حسین آمدند. گویا این اولین بار بود که همگانی در آن باغ گرد هم جمع می شدند. سکینه خانم، زیبا، معصومه، المیرا و شهناز به اتفاق دخترانشان دور حمیده نشسته بودند و حرف می زدند. لیلا خانم هم بی وقفه و خستگی ناپذیر در هوای آزاد از آنها پذیرایی می کرد.

ظهر شانزدهم خرداد از آقا سلمان و سکینه خانم اجازۀ رفتن خواستیم. دلشان نمی خواست به این زودی ترکشان کنیم ولی باید می رفتیم. وقت خداحافظی قول دادیم دفعات بعد مادر و خاله رقیه را هم به دیدارشان بیاوریم. پس از آن سکینه خانم کلی سوغاتی و میوه در ماشینمان گذاشت و در حالیکه تا لحظه آخر نگاهمان می کردند از آن مهربانان جدا شدیم.

پس از خداحافظی سمت تبریز حرکت کردیم. همینطور که با حمیده غرق در خاطراتشان بودیم از دریا گذشتیم. شیرینی سفر و جاذبه های طبیعت اجازه نمی داد به همین راحتی سمت تبریز برانم به همین خاطر در جزیره شاهی، سری هم به روستای گمیچی زدیم.

وقتی داخلش شدیم زنان روستا همه با تعجب نگاهمان می کردند. از قبرستان روستا دور زدیم و برگشتیم ولی هوس خوردن توت ما را جلوی یکی از خانه ها پیاده کرد. تقریبا همه مدل توت میانشان پیدا می شد. زیر درخت شاتوت ماشین را پارک کردم و مشغول خوردن شدیم.

کنارمان دو خانم دیگر هم مشغول خوردن توت بودند. پرسیدند شما اهل کجایید گفتیم اهل مرندیم. پرسیدم آیا شما زمانی را که دریا هنوز خشک نشده بود به خاطر دارید؟ گفتند بله. آن زمان موجهای دریا تا نزدیک همین خانه ها هم می رسید.

میوه های شاتوت آنقدر آبدار بودند که دستانمان سیاه شد. دخترها گفتند آن روبرو می توانید دستانتان را با شیر آب بشویید. وقتی سراغ شیر آب رفتیم زنی دیگر نزدیکمان آمد و به ما خوش آمد گفت. موقع رفتن هم همگی ما را برای ناهار به منزلشان تعارف کردند که ما هم تشکر کردیم.

به راستی که شاتوتهایشان بسیار خوشمزه بود. حتی آب روستا هم طعم خاصی داشت. وقتی خوردم احساس کردم بسیار سبک و گواراست. از این گذشته لهجه ای که اهالی اش حرف می زدند هم بسیار نادر بود. تا آن روز چنین لهجه ای در هیچ کجای آذربایجان نشنیده بودم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


چند نمونه از عکسهایی که آقا منصور برایم فرستاد:

پدر و آقا منصور در دوران جوانی


پدر و حاجی گلان در عروسی یکی از فامیلها

آقا منصور و پدر زمانیکه خاور سبزرنگ داشت