ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

هیئت علمی ادبی باقرالعلوم



روز شنبه دوادهم اسفند 74 بود.  آن روز عصر با نعمت و ابراهیم (همسایه) در حیاط نشسته بودیم. ابراهیم گفت تازگی هیئتی جدید (هیئت باقرالعلوم) تشکیل شده که موضوعش علمی و ادبی است. امشب نیز در منزل بهزاد درونده خواهند بود. ما می خواهیم امشب به آنجا برویم اگر مایل هستی تو هم با ما بیا.

آن شب سه نفری باهم به منزل درونده رفتیم. ده نفر در جلسه حضور داشتند و هیئت نیز دومین جلسه اش بود. حسین علیدوست بامعرفت ترین پسر یامچی تا چشمش به من افتاد از جایش بلند شد و مرا در کنار خود نشاند. دست راست من هم شخصی نشسته بود به اسم محمود سببکار که تا آن شب اصلا همدیگر را نمی شناختیم. به همین خاطر اسمم را پرسید سپس با تعجب گفت: پس آن نفر اول قرآن که اسمش را چند روز پیش در تلوزیون گفتند شما هستی؟

آن شب هیئت به شکلی ساده و ابتدایی برگزار گردید و جلسۀ بعد به منزل آقای علیدوست رفتیم. (19 اسفند 74) این بار تعداد شرکت کنندگان بیشتر از جلسۀ قبل بود: محمود جویبان، خیرالله محمد نژاد، محمود سببکار، عین الله درج دهقان، ابولفضل متقی، دکتر میرزا محمدی، بهزاد درونده، حسین علیدوست، علیرضا اللهیاری، بیت الله سلامی، نعمت حنیفه پور، ابراهیم محمد نژاد، و .....

ابتدای کار بیت الله سلامی چند آیه از قرآن خواند و من نیز معنی اش را گفتم. در همین حال علیرضا اللهیاری وارد جلسه شد. وی با چند نفر سلام و احوالپرسی کرد ولی بی آنکه کوچکترین نگاهی به من کند یا چیزی بگوید نشست. رفتارش کاملا برایم سوال بود و در کنجکاویهای نوجوانانه ام نمی گنجید.

به هر ترتیب آن شب جلسه شروع شد و هر کس به نوبۀ خود مطلبی ارائه کرد تا اینکه نوبت به آقای درونده (بهزاد) رسید. وی گفت: «من امشب مطلبی برای ارائه ندارم ولی سوالی دارم که می خواهم بپرسم. آقای اللهیاری می گفت من جن دیده ام مگر جن را می شود دید؟» علیرضا که از این حرف ناراحت شده بود روی زانوانش ایستاد و گفت: «من شما آقایان را تحسین نمی کنم که چنین هیئتی تشکیل داده اید که در آن به اشخاص توهین می شود» این را گفت و دست در قندانی بُرد که جلویش قرار داشت. گویا می خواست قندان را سمت بهزاد پرت کند که آقای جویبان پرید و دستش را گرفت.

اما از آن طرف بشنوید که خون جلوی چشمان بهزاد را گرفته بود. آقای سببکار و محمد نژاد به زور نگهش داشته بودند. آن طرف تعدادی علیرضا را گرفته بودند و این طرف تعدادی بهزاد را. بهزاد بلند بلند می گفت: مگر تو نمی دانی چیزی که عوض داره گله نداره. (این قسمت را در حالیکه داد می زد به فارسی گفت) اینکه بهزاد از این حرف چه منظوری داشت هیچ کس نفهمید ولی به هر زحمتی که بود غائله را خواباندند. و هیئت به پایان رسید.  

(بقیه این ماجرا را که شنیدنی است در خاطرۀ علیرضا اللهیاری بخوانید.)

گرچه آن شب با دعوا به سر رسید ولی خوشبختانه تاثیر منفی در روند آن هیئت تازه تاسیس نگذاشت. آنگونه که من می دانم نخستین نفر، آقای محمود جویبان (مردی از دنیای کتاب) تاسیس این هیئت را پیشنهاد کرده بود. تا قبل از آن هیئتهای یامچی همه مذهبی بودند و هیئتی که موضوعش علم و ادب باشد هرگز وجود نداشت.

محمود جویبان و محمود سببکار بعنوان ستونهای اصلی هیئت هر تلاشی که می توانستند برای پیشرفت هیئت می کردند. صداقت، تلاش و صمیمیت در وجود آن هیئت موج می زد جز شاعری که برایشان قصیده سرایی کند. 
خیلی دوست داشتم آن شاعر من باشم ولی من شاعر نبودم و چیزی هم در ذهنم متولد نمی شد تا اینکه بالاخره یک روز (20 اردیبهشت 75 در حیاط منزلمان) هجده بیت از زبانم تراوش کرد که دو بیت آخرش چنین بود:

هر کسی سودی ازآن گیرد بسی       آخـرین  کـــــــار،  نقــد و  بررسـی
از سـر  علــت  شنــو  پنــد  صمد         این به کارت نیـک باشـد تا  کـه بد

شعرم گرچه اشکالات وزنی، فراوان داشت ولی همین چند بیت و ابیات دیگری که بعدها به تشویق آقایان سببکار، جویبان و دکتر میرزامحمدی سرودم مرا به دنیای شاعری وارد و در آن تثبیت کرد. عناوین زیر، خاطرات دیگری است که من از این هیئت دارم:

نخستین شعرهای من،   علیرضا اللهیاری،  استاد علی دوابی،  مردی از دنیای کتاب،  شعرخوانی در حضور پدر،

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)